سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ خانه مرگ-قسمت دوازدهم


داستان ترسناک/ خانه مرگ-قسمت دوازدهمآخرین خبر/ داستان های ترسناک در همه فرهنگ ها مخاطب مخصوص به خودش را دارد، ما هم تصمیم گرفتیم در بخش کتاب آخرین خبر یک داستان ترسناک را برای ساعات پایانی شب و برای مخاطبان علاقه مند داشته باشیم، همراه ما باشید با داستان ترسناک این شب‌ها

لینک قسمت قبل

فصل نهم
قسمت سوم...

پسر قدبلندی که موهای سیاه صاف و یکدستی داشت، ما را نشان داد و بلند گفت: (( هی، نگاه کنید.))
چشمشان که به من و جاش و ری افتاد، ساکت شدند، ولی همچنان بهمان نزدیک می شدند. چند نفر نخودی خندیدند، انگار به یک شوخی خصوصی بین خودشان می خندیدند.
هر سه ایستادیم و نزدیک شدنشان را تماشا کردیم. من لبخند زدم و آماده شدم که سلام کنم. پتی دیوانه وار قلاده را می کشید و داشت با پارس کردن خودش را خفه می کرد.
پسر قدبلند موسیاه نیشش را تا بنا گوش باز کرد و گفت: (( سلام بچه ها!))این کار او به دلیلی، به نظر بقیه خیلی بامزه آمدو خندیدند. دختری که جوراب شلواری سبز پوشیده بود، طوری یک پسر قد کوتاه و مو قرمز را هل داد که چیزی نمانده بود بیفتد روی من.
یکی از دخترها که موی سیاه و کوتاهی داشت، به ری لبخند زد و گفت: (( اوضاع چطوره، ری؟))
ری جواب داد: (( بد نیست. سلام بچه ها!)) و بعد رو کرد به من و جاش و گفت: (( اینها رفقای من هستند. همه شون مال همین محله اند))
من با ناراحتی و خجالت گفتم: (( سلام.)) آرزو می کردم پتی از پارس کردن و کشیدن قلاده اش دست بردارد. بیچاره جاش که مجبور بود او را نگه دارد، حسابی حالش گرفته شده بود.
ری به پسر قد کوتاه مو قرمز اشاره کرد و گفت: (( این جورج کارپنتره.)) و بعد حلقه بچه ها را دور زد و یکی یکی معرفی شان کرد: (( جری فرانکلین، کارن سامرست، بیل گرگوری ...))
سعی کردم همه اسم ها را به خاطرم بسپارم، ولی غیرممکن بود.
یکی از دخترها از من پرسید: (( از دارک فالز خوشت می آد؟))
_ راستش نمی دونم. امروز اولین روزیه که اینجا هستم. به نظرم جای خوبیه.
بعضی از بچه ها به دلیلی که نمی دانم چی بود، به جواب من خندیدند.
جورج کارپنتر از جاش پرسید: (( سگت از چه نژادیه؟))
جاش که قلاده را محکم چسبیده بود، جوابش را داد. جورج به پتی زل زد و با دقت نگاهش کرد، انگار که به عمرش سگی مثل پتی ندیده بود.
یک عده از بچه ها حواشان رفت به پتی و تعریف کردن از او. کارن سامرست، دختر قدبلند که موهای بور و کوتاهی داشت، آمد پیش من و یواش گفت: (( می دونی، من قبلا تو خونه شما زندگی می کردم))
مطمئن نبودم حرفش را درست شنیده باشم: (( چی گفتی؟))
ری وسط حرف ما پرید و گفت: (( بیاین بریم زمین بازی))
هیچ کس به پیشنهادی ری محل نگذاشت.
همه ساکت شدند. حتی پتی هم پارس نمی کرد.
یعنی کارن واقعا گفته بود که تو خونه ما زندگی می کرده؟ دلم می خواست این را ازش بپرسم، ولی او دوباره برگشته بود تو حلقه بچه ها.
حلقه.
وقتی متوجه شدم آنها دور من و جاش حلقه زده اند، دهنم باز ماند.
ترس برم داشت. خیال می کردم؟ یا واقعا داشت اتفاقی می افتاد؟
یکمرتبه قیافه هایشان به نظرم تغییر کرد. لبخند می زدند، ولی صورت هایشان خشک و کشیده و گوش به زنگ بود؛ انگار انتظار دردسری را می کشیدند.
دو نفر چوب بیس بال دستشان بود. دختری که جوراب شلواری سبز پوشیده بود، چشمش را از من برنمی داشت، از بالا تا پایینم را نگاه می کرد و مرا وارسی می کرد.
هیچ کس حرف نمی زد. خیابان ساکت بود و غیر از زوزه یواش پتی، هیچ صدایی نمی آمد.
خیلی ترسیده بودم.
چرا اینها ما را این طوری نگاه می کنند؟
یا شاید قوه تخیلم دوباره به کار افتاده؟
به طرف ری که هنوز کنار من ایستاده بود، برگشتم. اصلا به نظر ناراحت نمی آمد، ولی نگاهم را جواب نداد.
(( هی بچه ها... چی شده؟)) سعی کردم موضوع را جدی نگیرم، ولی صدایم کمی می لرزید.
به جاش نگاه کردم. سرش را به آرام کردن پتی گرم بود و نفهمیده بود اوضاع عوض شده.
دو پسری که چوب بیس بال داشتند، آنها را تا ارتفاع کمرشان بالا گرفتند و جلو آمدند.
نگاه تندی به حلقه بچه ها انداختم و احساس کردم ترس دارد سینه ام را می چلاند.
حلقه تنگ تر شد. بچه ها کم کم به ما نزدیک می شدند.

فصل دهم
قسمت اول...
به نظرم آمد ابرهای سیاه بالای سرمان دارند پایین تر می آیند. هوا سنگین و مرطوب بود.
جاش داشت با طوق قلاده پتی کلنجار می رفت و هنوز هم آن وضعیت را ندیده بود. فکر کردم شاید ری چیزی بگوید، یا جلوشان را بگیرد. ولی او خشک و بی حرکت، با قیافه بی حالت کنار من ایستاده بود.
هر چه بچه ها نزدیک تر می شدند، حلقه کوچکتر می شد.
متوجه شدم مدتی است که نفسم را حبس کرده ام، نفس عمیقی کشیدم و دهنم را باز کردم که فریاد بزنم.
_ آهای بچه ها... چه کار می کنید؟
این صدای مردانه ای بود که از بیرون حلقه آمد.
همه برگشتیم و آقای داز را دیدیم که با عجله به طرف ما می آمد؛ با قدم های بلند از خیابان می گذشت و باد لبه های کتش را عقب می کشید. لبخند دوستانه ای به لبش بود. دوباره پرسید: (( چه کار می کنید؟))
ظاهرا نفهمیده بود که بچه ها من و جاش را محاصره کرده اند.
جورج کارپنتر چوب بیس بال را تو دستش چرخاند و گفت: (( داریم میریم زمین بازی. می خوایم سافت بال بازی کنیم))
آقای داز کراوات راه راهش را که باد آن را پشت شانه اش انداخته بود، پایین کشید و گفت: (( خوبه.)) و بعد به آسمان که داشت تاریک تر می شد، نگاه کرد و گفت: (( فقط امیدوارم بارون بازی تون رو به هم نزنه))
چندتا از بچه ها خودشان را عقب کشیده بودند و هر دو، یا سه نفرشان پهلوی هم ایستاده بودند. حلقه محاصره به کلی از هم پاشیده بود.
آقای داز از جورج پرسید: (( اون چوب مال بیس باله یا سافت بال؟))
یک بچه دیگر فوری جواب او را داد: (( از جورج نپرسید، خودش هم نمی دونه. به عمرش یک بار هم با این چوب ضربه نزده!))
بچه ها زدند زیر خنده. جورج به شوخی آن بچه را تهدید کرد و تظاهر کرد که می خواهد با چوبش به او حمله کند.
آقای داز دستش را تکان داد و راه افتاد که برود. ولی بعد ایستاد و با چشم هایی که از تعجب گشاد شده بود، گفت: (( هی، جاش، آماندا! من شما را ندیده بود))
زیر لبی گفتم: (( صبح بخیر))
پاک گیج شده بودم. یک لحظه قبل داشتم از ترس می مردم، و حالا همه سر به سر هم می گذاشتند و می خندیدند.
یعنی خیال کرده بودم که بچه ها دورمان حلقه زده اند؟
ری و جاش که ظاهرشان نشان نمی داد متوجه چیز غیرعادی و عجیبی شده باشند. پس باز هم کار، کار من و قوه تخیلم بود که مدام اضافه کاری می کرد؟
اگر آقای داز نرسیده بود، چه اتفاقی می افتاد؟
آقای داز موهای دالبری بورش را عقب زد و از من و جاش پرسید: (( خب، ببینم، تو خونه جدید بهتون خوش می گذره؟))
من و جاش با هم جواب دادیم: (( بله، خوبه))
پتی سرش را بالا کرد، نگاهی به آقای داز انداخت و شروع کرد به پارس کردن و کشیدن قلاده.
آقای داز قیافه دلشکسته ای به خودش گرفت و گفت: (( من خیلی ناراحتم، سگ شما هنوز هم از من بدش میاد))
بعد رو به پتی دولا شد و گفت: (( هی آقا سگه... یک کم اخلاقت رو خوب کن))
پتی در جوابش با عصبانیت پارس کرد.
با عذر خواهی با آقای داز گفتم: (( فقط شما نیستید، پتی امروز از هیچ کس خوشش نمی آد))
آقای داز شانه اش را بالا انداخت. (( پس من هم شانسم بیشتر از اونها نیست))
این را گفت و به طرف ماشینش که چند متر دورتر تو خیابان پارک شده بود، راه افتاد.
(( راستی، من سر راه می رم خونه شما که ببینم پدر و مادرتون کمکی لازم دارند، یانه. خوش بگذره بچه ها!))
ادامه دارد...

نویسنده: آر.ال.استاین



با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
تیزره فیلم ترسناک اکشن خانه مرگ