سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ ارواح گمشده در زمینی دیگر – قسمت هشتم و آخر


 داستان ترسناک/ ارواح گمشده در زمینی دیگر – قسمت هشتم و آخرآخرین خبر/داستان های ترسناک در همه فرهنگ ها مخاطب مخصوص به خودش را دارد، ما هم تصمیم گرفتیم در بخش کتاب آخرین خبر یک داستان ترسناک را برای ساعات پایانی شب و برای مخاطبان علاقه مند داشته باشیم، همراه ما باشید با داستان ترسناک این شب‌ها.

لینک قسمت قبل

صدایی از سمت سفینه اومد ولی چیزی قابل دیدن نبود ..
ما فقط صدا رو می شنیدیم صدای ادامه داری که خیلی عجیب بود ..
واقعا نمی دونم چطور بگم که چه صدایی ..
صدای باز شدن در یا صدای کشیدن ناخن روی میز یا صدای محکم کوبیدن روی آب یا ..
صداهای مختلفی میومد و ما منتظر …
مدتی طولانی این صداها ادامه داشت ..
تا اینکه ..
خدایا !
چهار تا بودن ..
توصیف اونها رو میتونم لحظه به لحظه بگم چشمام مدام داشت اونها رو برانداز میکرد .
کمی از ما بلندتر بودن درست مثل بسکتبالیست ها …
انگار کلاه آهنی سرشون بود و پوتین بلندی پوشیده بودن که مثل طنابی آهنی تو پاهاشون بود .
لباساشون مثل لباس رزم قدیمیا بود .
چشمهایی بیرون زده و بزرگ به رنگ طوسی براق و دهانی فرو رفته و عجیب .
راه رفتنشون مثل آدم آهنی ها بود .
از قسمت پشت سفینه بریدگی بسمت جلوی سفینه در حال بازشدن بود .
اونها با کنترل خودشون و بدون کوچکترین انحرافی به اینطرف یا اونطرف در حال پیاده شدن بودن.
دیگه هر چهار نفرشون بالای سرمون وایستاده بودن ..
هیچ کاری نمیکردن فقط داشتن نگاه میکردن ..
بعد از اینکه مدتی بهمون خیره شدن بسمت دیگه دریاچه رفتن ..
مدتی گذشت …
حالم دیگه کم کم داشت بهتر میشد ..
صدایی نمیومد .
دریاچه باز هم آروم شده بود !
یعنی اونها کجا رفته بودن دیگه سستی دست و پاهامون خوب شده بود .
آروم از روی زمین بلند شدم ..
روزبه گفت :
-بلند شم ؟
گفتم آره بلند شین بریم تا نیومدن ..
در همین موقع بود که ماهان گفت :
-سینا دیدی بهمون خیره شده بودن ؟ دیدی چون تکون نخوردیم کاری بهمون نداشتن ؟
گفتم : خب !
ماهان ادامه داد :
-خب بریم تو سفینه ببینیم چه خبره .. درش که بازه نگاه کن !
روزبه گفت :
-چی ؟ دیوونه شدی ؟ بریم بطرف مرگ !!!
ماهان نگاهی معنادار به روزبه انداخت و گفت :
-ببخشیدااااااااا جنابعالی بهترم نیستیا !!
در اون لحظه رو به هردو کردم و گفتم :
-بچه ها نکنه جای اصلی آدم فضایی ها اینجاست ؟ نکنه راه خروج از اینجا , با سوار شدن توی سفینه امکانپذیر باشه ..
ماهان گفت :
-آره همینه حتما میشه بریم بریم تا نیومدن ..
لحظه ای مکث کردمو گفتم :
-ولی بقیه چی ؟ این بی انصافیه ..
روزبه گفت :
-چی میگی پسر ! یعنی اونهمه آدم برن تو سفینه ؟ مگه اینا احمقن !! عقل کل هستنا ! تازه شایدم ما رو هم ببینن حالا ما بریم امتحان کنیم !
تا اینکه فکری به مغزم رسید و گفتم :
-بچه ها شما برین من میرم بهشون میگم ..
بهشون میگم که ما امتحانی در حال رفتن هستیم ..
به یکی از دانشمندا میگم جایی پنهان شن ما رو ببینن اگه از اینجا با موفقیت رفتیم لابد بالاخره جایی رفتیم دیگه حتی اگه محل دیگه ای پیاده شیم ولی لااقل بهشون خبر دادیم و اونها دیگه نگرانمون نیستن …..
روزبه گفت :
-پس ما گوشه ای پنهان میشیم تا بیای ولی بدون تو سوار نمیشیم ..
من نتونستم قانعشون کنم که برن پس با عجله بسمت بالای غار رفتم …
قلبم به شدت میزد …
چه کارایی داشتیم میکردیم .. ما و اینکارا !!! ما و نقشه کشیدن برای فضایی ها !!!
با عجله به سمت بالای غار میرفتم تا به بقیه خبر بدم ..
همش فکرای مختلفی به سراغم میومد ..
نکنه فضایی ها دوستامو با خودشون ببرن …
نکنه دانشمندا بهمون اجازه ندن …
مغزم در حال ترکیدن بود دیگه داشتم سردرد میگرفتم .
خانم صداقت که از نبودن ما مطلع شده بود در حال پایین اومدن بود که منو دید و با عصبانیت گفت:
-خدایا سینا شما معلوم هست کجایین ؟ پس دوستات کجا هستن ؟
اصلا نمی دونستم ازکجا و چطور اتفاقا رو بگم !
-راستش ما زیاد وقت نداریم .. یه فکرایی داریم شمام نمیتونین جلومونو بگیرین .. دیگه از اینجا خسته شدیم فضایی ها با سفیته از دریاچه بالا اومدن اونها بیرون رفتن و در سفینه بازه ما تصمیم گرفتیم داخل سفینه بشیم تا شاید مسیرشون به سمت زمین هم برسه ..
صداقت هیچی نمیگفت …
متوجه نگاه عجیب صداقت شده بودم …
مات و مبهوت بهم نگاه میکرد باورش نمیشد این ما هستیم که همچی نقشه ای رو کشیدیم ..
تا اینکه حرفمو قطع کرد و گفت :
-هیچ معلومه چی میگی ؟ فکر کردی میخوای پنهانی سوار هواپیما بشی ؟ شماها دیوانه ترین آدمایی هستین که تاحالا دیدم .. زود باش بریم تا دوستات کار احمقانه ای انجام ندادن ..
صداقت تا حرفش تموم شد با عجله بسمت دریاچه راه افتاد ..
دیگه مغزم کار نمیکرد نمیتونستم کار بد یا خوب رو تشخیص بدم ..
منم دنبال صداقت راه افتادم …
نزدیک دریاچه بودیم که ناگهان …
صداقت به طرفم برگشت چشماش گرد شده بود دستمو برای اولین بار محکم گرفت به سمت لبه باریک غار کشوند و با دستش اشاره کرد هیس …
نمیتونم بدترین لحظه ترس رو تصور کنم و توضیح بدم ..
آدم فضایی ها با صدای عجیب تر از اون چیزی که بارها در فیلم ها شنیده بودم کمی جلوتر از ما در حال گفتگو بودن ..
دستام بدنم پاهام در حال لرزیدن بود ..
صدای ظریف و نازکی داشتن ..
خدایا ..
بچه ها فاصله کمی با اونا داشتن ..
تا اینکه ..
ناگهان دیدم اونا دارن به سمت دریاچه میرن ..
صداقت گفت باید بری کمک بیاری زود باش برو فقط برو …
بدون فکر و عکس العملی شروع به دویدن کردم ..
انقدر سریع میرفتم که لرزش پاهام بارها باعث برخوردم به دیواره های غار شده بود .
نمیدونم کی رسیدم ولی انگار یسال طول کشید تا به مقر اونها برسم .
آقای فاضل و بقیه دانشمندا و افراد , وقتی منو با اون وضعیت دیدن می دونستن اتفاق بدی افتاده .
فقط بهشون گفتم : کمک .. زود باشین ..آدم فضایی ها ..دریاچه !!
فاضل و دانشمندای دیگه انقدر باتجربه بودن که هیچ سوالی ازم نپرسیدن و به سرعت به سمت دریاچه رفتن .
من هم دنبالشون رفتم هر کاری میکردم لرزش پاهام خوب نمیشد دیگه صدای بهم خوردن دندونهام رو هم می شنیدم ..
تا اینکه …
همه اونجا بودن .. کنار دریاچه ..
شاید گاهی اوقات چیزایی در مورد اتفاقات عجیب شنیده باشین بعدش یا باورش کردین یا تا چند روزی بهش فکر کرده و بمرور فراموش کردین ولی ..
چیزی رو که من می دیدم نه فیلم بود نه حکایت و ماجرا و نه …
نسیم و همسر کیانگ داخل دریاچه ایستاده بودن و نیمی از بدنشون داخل آب بود .
بیرون از دریاچه کمی دورتر فضایی ها ثابت و بی حرکت ایستاده بودن ..
روزبه و ماهان هم به قسمتی از غار با وحشت تکیه داده بودن ..
همه کسانی که در غار زندگی میکردن در اونجا حضور داشتن ..
نسیم با دیدن ما دستش رو به سمت روزبه دراز کرد و گفت :
-روزبه خواهش میکنم بیا .. دستمو بگیر .. تنها راه نجات تو از غار و از دست فضایی ها همینجاست !!
همسر کیانگ هم به دانشمندای دیگه همین رو میگفت !
روزبه به اطراف نگاه میکرد فضایی ها هیچ عکس العملی نشون نمیدادن ..
اونها بی حرکت ایستاده بودن ..
همش منتظر بودم ببینم فضایی ها چه بلایی سرمون میارن ولی … هیچ حرکتی !
نسیم کمی جلوتر اومده بود و بالاخره رو به ما کرد و گفت :
-خواهش میکنم حرفمو باور کنین نمیتونین از اینجا خارج شین مگه اینکه داخل دریاچه بیاین ..
روزبه برای آخرین بار نگاهی بهم کرد و گفت :
-من رفتم سینا !
ماهان فریاد زد :
-صبر کن روزبه منم میام !
در همین لحظه بود که من هم به سمت اونها رفتم .
هر سه داخل دریاچه پریدیم ..

وقتی دریاچه رو از بیرون می دیدی خیلی کم عمق و شفاف به نظر می رسید ولی وقتی داخل دریاچه رفتیم تازه متوجه عمق زیاد اون شدیم ..
دست و پا میزدم نیمی از سفینه فضایی ها داخل دریاچه بود که خیلی بزرگ تر از قسمتی بود که بیرون از دریاچه دیده بودیم .
همینطور در اعماق دریاچه شنا میکردیم تا اینکه نفسم گرفت ..
نسیم به سمتم اومد و دستمو گرفت و …
در حال غرق شدن بودم که ناگهان چشمم به نوری در ته دریاچه افتاد .
زیباترین لحظه زندگی همه ما دیدن نور و عبور از اون بود .
وقتی از نور عبور کردیم ضربه شدیدی رو در سرم احساس کردم و به سمت ساحل پرتاب شدیم .
نیمی از پاهام داخل آب و قسمتی دیگه از بدنم روی علفهای خیس کنار ساحل بود .
خوب به اطراف نگاه کردم همه جا خشک بود درست مثل یک کویر !
ماهان و روزبه هم با فاصله کمی از من روی ساحل افتاده بودن .
روزبه هم مثل من نگاهی به اطراف کرد و گفت :
-اینجا کجاست ما کجاییم ؟
در همون لحظه ناگهان صداهایی به گوش رسید ..
دانشمندای خارجی به همراه دانشمندان خودمون هم به سوی ساحل پرتاب شدن !
به داخل دریاچه نگاه کردم چیز عجیبی داخل اون شناور بود ..
همه مون با دقت به داخل دریاچه خیره شدیم …
این عجیب ترین چیزی بود که می دیدیم !
نسیم , کیانگ , همسرش و همه افراد غار همانند شبح داخل دریاچه شناور بودند !
نسیم از داخل آب گفت :
-ما روح هستیم نمی تونیم از اینجا خارج بشیم !
و ….
این آخرین حرف نسیم بود .
با کمال ناباوری همه اونها محو شدن !!!
چیزی رو که دیدم هیچوقت باور ندارم درست مثل یه خواب یا رویا غیر از واقعیت !
فاضل گفت :
-برگشتیم همونجای اولمون !
صداقت گفت : درسته ما از همینجا وارد زمان شدیم !
روزبه حال خوبی نداشت یعنی همه مون حال خوبی نداشتیم ..
به حساب ما یک ماه میشد که دور از خانواده بودیم .
همه به سمت جاده ای که کمی ازمون فاصله داشت به راه افتادیم .
اولش فکر کردم باید منتظر یه ماشین عبوری باشیم ولی اونها از خیابان عبور کردن به سمت دیگه ای از جاده به راه افتادن !
صداقت نزدیکمون شد و گفت :
-بچه ها تعجب کردید ؟ ما داریم به سمت کارگاه کوچیکی که کمی اونطرفتر قرار داره میریم .
اون کارگاه شن و ماسه متعلق به تحقیقات ماست و سالهاست که مشغول کاره و موضوع تحقیقات مارو فقط عده اندکی تو کشور میدونن و باید به صورت راز باقی بمونه !
و بالاخره به کارگاهی که اون گفت رسیدیم و چند نفر که مشغول کار بودن با دیدن دانشمندا شروع به دویدن کردن و همدیگه رو درآغوش گرفتن ..
یک ساعت گذشته بود و تازه متوجه چیز عجیبی شدیم !
ما یک ماه نبود که در راه بودیم بلکه تمام اون اتفاقات تنها 2 ساعت رخ داده بود !
هر توضیحی رو که شنیدیم برامون باورکردنی نبود از لحاظ علمی امکان نداره که روزهای زیادی رو در جایی باشی ولی به یک ساعت هم نکشه که اونجا رو ترک کردی!
صداقت لحظه ای به سمتمون اومد و گفت :
-بچه ها ! چیزی رو گم نکرده بودین ؟
ما همدیگه رو نگاه کردیم و با تعجب گفتیم :
چی ؟
اون به سمتی اشاره کرد …
دیگه واقعا سرم درد گرفته بود مگه میشه ؟
ماشین ماهان صحیح و سالم کمی دورتر از جایی که بودیم قرار داشت !
روزبه با تعجب گفت :
-یعنی چی ؟ یعنی همه اتفاقات خواب بوده ؟ نه خواب نبوده شماها که هستین ؟ پس …
فاضل خندید و گفت :
-علم خیلی پیچیده تر از اونیه که فکرشو بکنید بچه ها .. اینکار میتونه کار هر کسی باشه یا فضایی ها که نمیخوان یچیز غریبه تو محیطشون باشه یا ارواح گمشده و یا چیزهای دیگه ای که در آینده های دور میشه در موردشون فهمید و حرف زد !
نیم ساعت بعد , از دانشمندان خارجی , فاضل و صداقت پس از دادن قولی خداحافظی کردیم و به سمت اصفهان به راه افتادیم !
به اونها قول دادیم که هیچ اتفاقی رو ندیدیم مگه میشد همچی چیزیو کسی باور کنه ؟
عجب مسافرتی ؟
پس از اینکه به اصفهان رسیدیم با چه ذوقی به خانواده هامون زنگ زدیم خودمون فهمیدیم که اونا از نحوه احوالپرسی ما تعجب کرده بودن ..
حتی روزبه هم دیگه خیلی خانواده دوست شده بود !
تمام اونروزها رو در اصفهان از اتفاقات عجیب اون یکماه یا دو ساعت حرف میزدیم .
آره … این داستان به ظاهر علمی تخیلاتی رو نوشتم و بظاهر سعی کردم واقعی جلوه کنه ولی لحظه لحظه اتفاقات اونروزها رو نتونستم با نوشته ها خوب بیان کنم !
فقط خیلی چیزا واسم روشن شد و اون اینکه فهمیدم بعضی چیزای دوروبرمون الکی نیستن !
بعضی اتفاقات خواب و رویا نیستن !
گاهی چیزی در اتاقت جابجا میشه و یا احساس میکنی کسی به موهات دست زده و یا حتی گاهی رفت و آمد کسی رو تصور میکنی و …
همه این اتفاقات واقعی هستن ولی درک ما و علم ما انقدر کم و ناچیزه که ….
و این رو مطمئنم که در آینده خیلی چیزا رو خواهیم فهمید !

پایان
نویسنده : لیلا شاهپوری








منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قسمت گمشده ی اواتار اخرین باد افزار فرار از دنیای ارواح