سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت هشتم


داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت هشتمآخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.
لینک قسمت قبل

آن شب وقتی که استفان به اتاقش در مهمان خانه برمی گشت ماه کامل بود. سرش گیج می رفت و سکندری می خورد. سرگیجه اش هم به خاطر خستگی از کار زیاد بود و هم به خاطر زیاده روی در خوردن خون. مدت ها می شد که این قدر خود را در خوردن آزاد نگذاشته بود. اما نیروی موحشی که قبرستان قدیمی به او داده بود، این بار جلوی ضمیر خودآگاهش را برای کنترل رفتار او گرفت. جنونش شکوفا شد و حیوان درونش سر برآورد. به خاطر می آورد که داشت از میان سایه سنگ قبرها به انسان های مونثی که در قبرستان بودند نگاه می کرد که ناگهان آن حس قدیمی و آن نیروی باستانی دوباره زنده شد. چیزی انگار نه در او بلکه از جایی در پشت سرش ناگهان منفجر شده بود و دخترها را فراری داده بود. استفان به یاد می آورد که دو دل بوده. دودل بوده که آیا به دخترها اجازه فرار به سمت رودخانه را بدهد و یا به وسوسه آن نیروی شریر تن بدهد. آن را بیازماید و به منبع آن دست پیدا کند.
می دانست که النا را دنبال کرده. ناتوان در استفاده از فرصتی که برای آزردنش داشته. ناتوان از آزردن النا. غیر از آن چیز دیگری هم در آن قبرستان بود. استفان حضور نیرویی بسیار قدرتمند را حس کرده بود. چیزی که دخترها به آن خیره شدند او نبود. بلکه داشت در میان شاخه های بلوط به دنبال دخترها می رفت. قدرت شبانه استفان نتوانسته بود ماهیت او را مشخص کند اما از تمام آن تعقیب و گریز، یک پارچه ابریشمی بسیار کوچک بر جای مانده بود. آن قدر کوچک که چشم یک انسان حتی در روز هم از یافتن چنین چیزی در میان برگ های خشک عاجز است.
استفان آن را برداشت و در میان انگشتهایش آن را لمس کرد. سپس آن را به صورتش نزدیک کرد و بوی آن را استشمام نمود. بوی کاترین را می داد. بوی النا را می داد. خاطرات دوباره او را محاصره کردند. چه قدر بد بود که نمی توانست کسی را ببیند که می خواهد. چه قدر بد بود که تنها تصویر لرزانی از او در دورترین مرزهای ضمیر
خودآگاهش شکل می گرفت. استفان سرا پا خواهش بود. سراپا نیاز. اما می دانست که تحمل بودن با او فراتر از حد توانش است. تحمل بودن با تجسم واقعی عشقش در یک کلاس و در یک مدرسه. حس کردن حضورش در کنار خود و استشمام رایحه مست کننده پوست او و گیسوانش.
استفان تک تک نفس های النا را حس می کرد. گرمایی که از پشتش ساطع می شد را حس می کرد. لرزش پوستش وقتی که نبضش می زد را حس می کرد و حس می کرد که دارد به تمام آن ها عادت می کند. استفان از عادت کردن می ترسید. از افتادن در دام عشقی دیگر می ترسید. با زبانش عقب و جلوی دندان های نیشش را پاک کرد و سعی کرد طعم لذت و درد را مزه مزه کند. می توانست شکل گیری آن را حس کند. با تعمد و طمأنینه، رایحه او را به درون ریه هایش کشید و گذاشت که تصوراتش او را در بر بگیرند.
تصور نرمی گردن او و تصور این که چگونه دندان های استفان روی گردن النا آرام خواهد گرفت. بر ذره ذره اش تا به گودی گلوگاه برسد. گلوگاهی که مسلماً تسلیم اوست. و دست آخر چگونه دندان های تیزش بر گلوی او...
نه، استفان با یک تیک عصبی از نشئه تصوراتش بیرون آمد. نبضش داشت نامنظم می زد. بدنش می لرزید. خاطراتش او را به کلاس برگردانده بودند. کلاس تعطیل شده بود و همه داشتند از دور و برش می رفتند. حضور دیگران را حس نکرده بود. تنها امیدوار بود که وقتی توی خودش بوده کسی از نزدیک به او دقت نکرده باشد و شکل گیری وسوسه در زیر پوستش را نخوانده باشد. وقتی که آن روز با او صحبت کرده بود رگ هایش سوخته بود و فکش قفل شده بود. اصلاً این احساسش را باور نمی کرد. از این که نتواند خودش را کنترل کند می ترسید. از این که بی پروا شانه های او را در جلوی جمع چنگ بزند تا گردنش را به دست بیاورد می ترسید. نفهمیده بود که چگونه خود را خلاص کرده. فقط می دانست که مدتی بعد از آن سعی کرده بود انرژی اش را در تمرینات سخت راگبی آزاد کند. میزان ضعیف هوشیاری باقی مانده اش به او هشدار می داد که نباید از نیروهایش جلوی دیگران استفاده کند.
اما مهم نبود چون بدون قدرت های فرا بشری اش، باز هم از انسان های مذکر فناپذیری که با او در زمین مسابقه رقابت می کردند سر بود. ران هایش از آنها قوی تر بود. عکس العمل های سریعتری داشت و ماهیچه هایش
نیروی بیشتری را در خود گنجانده بودند. دست کسی به شانه اش خورد و صدای مت در گوشش پیچید:
- تبریک می گم، به تیم خوش اومدی.
وقتی که استفان چهره صادق و خندان مت را دید شرمش گرفت. اگر این انسان می دانست که او چه بوده، هرگز این گونه به او لبخند نمی زد. چهره استفان عبوس بود و فکر می کرد که این مسابقه را در رقابتی نابرابر با بشر فانی برده. و البته النا را هم همین طور.
دختری که تو دوستش داری، مت، تو واقعاً عاشقش هستی. این طور نیست؟ عشق تو اکنون در وحشیانه ترین تخیلات من است. استفان سعی کرد با نگاهش اینها را به مت بفهماند. اما از ذهن خود او هیچ گاه النا بیرون نرفت. علی رغم این که سعی کرده بود تمام آن فکرها را همان بعدازظهر محو کند و علی زغم این که سعی کرده بود تمام حسش را در خود دفن نماید، بعد از مدرسه نیرویی او را به قبرستان کشاند. او را در میان درختان بلوطش برد و در پشت سنگ قبرهایش پنهان کرد.
وقتی که استفان به خود آمد متوجه شد که دارد به النا نگاه می کند. وقتی متوجه شد دارد با خودش مبارزه می کند، با نیازش و با توحش شکوفا شده اش. و بعد ناگهان آن حضور و آن موج نیرو، دخترها را ترسانده بود و فراری داده بود. و حالا استفان بعد از تمام این وقایع دوباره به خانه برگشته بود و البته قبل از آن کمی هم غذا خورده بود.
استفان به خاطر آورد که چطور اتفاق افتاد. چه طور به خودش اجازه داد که اتفاق بیفتد. آن موج نیرو همه چیز را شروع کرده بود. چیزی که سال ها در اعماق وجود او به خواب رفته بود. حالا برخاسته بود. میل سیری ناپذیر به شکار. شهوت دیدن تسلیم در چشمان قربانی. هوس استشمام بوی ترس و میل به چشاندن طبع سبعانه چیرگی بر دیگری. میل به چشاندن طعم مرگ. سال ها نه بلکه قرن ها بود که این میل را با این شدت حس نکرده بود. انگار آتش در رگ های او جریان داشت و بر تمام افکارش رنگ سرخ خون پاشیده بودند. به چیزی نمی توانست بیندیشد مگر طعم شور خون و جهش هوس انگیز خون از بریدگی رگ ها. ارتعاش پوست در نبض ها و جریان سرخ رنگ حیات در تن آدمی. سرخوش از نشئه قدیمی، شاید چند قدمی پشت سر دخترها دویده بود. اکنون استفان با خود فکر کرد که چه ها ممکن بود بشود اگر در یک لحظه بوی انسانی دیگر، بوی پیرمردی در آن حوالی به مشامش نرسیده بود. وقتی که به پل رسید عطر واضح و تند گوشت و خون انسان را حس کرد منبع آن بسیار نزدیک به او بود. خون انسان. این اکسیر زندگی، این شراب ممنوعه، طرب انگیزتر از هر نوشیدنی و مخمری. خون انسان. خون انسان. استفان خسته از کنترل احساسش خود را به غریزه اش سپرد. آن جا در زیر پل در میان توده ای از لباس های مندرس چیزی تکان می خورد. استفان به نرمی بر کناره رودخانه فرود آمد. دست دراز کرد و لباس های کهنه را کنار زد. در تاریک و روشن هوا چهره ی چروکیده ی پیرمردی آشکار شد و بعد گردنی استخوانی. لب های استفان بالا رفت و دندان هایش نمایان گشت. و بعد در قبرستان دیگر هیچ صدایی نبود به جز صدای تدریجی مکیدن لذت. صدای لذت تغذیه از خون انسان. و حالا استفان تلوتلو خوران بر آستانه ی پله های ورودی مهمان خانه ایستاده بود، ذهنش مدام درگیر فکر کردن به کارش بود و درگیر فکر کردن به النا. دختری که با گرمایش و با سرزندگی اش وسوسه اش می کرد. تنها کسی که از ته دل آرزویش را داشت. استفان اما می بایست جلوی این فکر را می گرفت. باید تمام افکاری از این دست را در خود می کشت. این کار هم به نفع او بود و هم به نفع النا. استفان می توانست برایش تعبیر شوم ترین کابوس ها باشد و النا اصلاً این را نمی دانست.
- کی اونجاس؟ تویی پسرم؟
صدای خش داری به گوشش خورد. یکی از دو لنگه در باز شد و پیرزنی سرش را
بیرون آورد.
- بله سینیورا. بله خانم فلاورز. عذر می خوام اگه بیدارتون کردم.
- نه اگه خواب بودم که با صدای این پله های چوبی بیدار نمی شدم. بیا تو فقط
درو پشت سرت قفل کن.
- بله سینیورا، برای این که شما در امنیت باشین درو همیشه باید ببندیم.
- بله درسته ما باید این جا امنیت داشته باشیم. کسی چه می دونه بیرون لای
اون درختا چی می تونه باشه.
استفان به صورت خندان پیرزن نگاه کرد که در میان حلقه های موهای بسته اش بود.
چشمان روشن پیرزن آرام به نظر می آمد. آیا رازی در آن ها نهفته بود؟
- شب بخیر سینیورا.
- شب بخیر پسرم.
پیرزن در اتاقش را بست.
استفان به اتاق خودش رفت و روی تخت افتاد. نگاهش به پایین سقف خیره مانده بود. شب ها خیلی بد خوابش می برد. وقت خوابش این موقع نبود. اما امشب احساس خستگی زیادی داشت. مواجهه با نور خورشید انرژی زیادی از او می گرفت. غذای سنگینی که خورده بود بیشتر صرف نیروهای حیاتی اش می شد. خیلی زود خوابش
برد. با این که چشمانش باز بود اما او دیگر سقف سفید رنگ بالای سرش را نمی دید. بریده های نامنظم خاطرات در ذهنش شناور بودند. کاترین که آن گونه دوست داشتنی، آن بعدازظهر کنار فواره ایستاده بود و ماه به موهای روشن و بورش هاله ای نقره ای می بخشید. چقدر از نشستن در کنار او به خود می بالید. چقدر می بالید که
لایق این بوده که کاترین رازش را با او در میان بگذارد.
- یعنی توی نور روز هم می توانید بیرون بروید؟
- بله تا وقتی که این همراه من باشد.
کاترین دست کوچک سفیدش را بالا آورد و انگشتر فیروزه ای رنگ در زیر نور ماه
درخشید.
- اما خورشید خیلی خسته ام می کند. هیچ وقت آن قدر که باید قوی نبودم.
کاترین به بازی آب که فواره می زد چشم دوخت و ادامه داد:
- وقتی بچه بودم بیشتر اوقات مریض می شدم. آخرین بار پزشکم گفت که می میرم. یادم می آید که پاپا گریه کرد. یادم می آید که روی یک تخت بزرگ دراز کشیده بودم. آن قدر نیرو نداشتم که بتوانم حتی تکان بخورم. حتی
نفس کشیدن هم برایم سخت بود. از این که از دنیا می روم غمگین بودم. سردم بود خیلی سردم بود.
کاترین ناگهان لرزید و بعد لبخند زد.
- خب بعدش چی شد؟
- آخر شب بیدار شدم و خدمتکارم گودرین را دیدم که ایستاده بود کنار تختم و بعد او رفت کنار و من دیدم که یک مرد با اوست. اسم آن مرد کلاوس بود و همه توی دهکده می گفتند که او یک شیطان است. من گریه کردم و از
گودرین خواستم نجاتم بدهد. اما او فقط ایستاده بود و نگاه می کرد. وقتی که کلاوس لب هایش را گذاشت روی گردنم فکر کردم که می خواهد من را بکشد.
کاترین مکث کرد. استفان با ترس به او می نگریست کاترین لبخند زد و گفت:
- آن قدرها درد نداشتم. اولش کمی داشت. ولی بعدش دیگر چیزی نبود. بعدش فقط احساس لذت می کردم. وقتی که کمی از خون خودش را به من داد نیرویی که ماه ها نداشتم را به دست آوردم. و بعد تا صبح ماندیم و صحبت کردیم. روز بعد وقتی پزشکم من را دید نمی توانست باور کند من می نشینم روی صندلی و می توانم دوباره صحبت کنم. پاپا می گفت که این یک معجزه است و بعد دوباره گریه کرد. این بار از خوشحالی.
چهره کاترین در هم رفت و گفت:
- به زودی مجبور می شوم پاپا را تنها بگذارم. خیلی زود متوجه می شود که بعد از خوب شدنم من حتی یک ذره هم سنم بالا نرفته.
- یعنی اصلاً پیر نمی شوی؟
- نه من دیگر از این بزرگتر نمی شوم. همین اش خیلی عجیب است. و بعد با شادی کودکانه ای به استفان لبخند زد.
- من برای همیشه جوان می مانم. هیچ وقت نمی میرم. می توانی تصورش را بکنی؟
استفان نمی توانست کاترین را هیچ جور دیگری تصور کند. او همین کاترین را دوست داشت. این کاترین دوست داشتنی، معصوم و کامل را. استفان پرسید:
- اولش به نظرت ترسناک نبود؟
- اولش چرا؛ ولی گودرین نشانم داد که چه کار باید بکنم. او به من گفت که این حلقه را دستم بکنم. سنگ این انگشتر من را از آفتاب حفظ می کند. وقتی که من مریض بودم برایم لیوان های پر از خون می آورد. بعدش حتی چند تا حیوان زنده که پسرش شکار کرده بود را هم آورد که خون شان تازه باشد.
- خون آدم چی...؟
کاترین قهقه ای سر داد.
- معلوم است که نه... هر شب خون یک قمری برایم کافی است. گودرین به من می گفت که اگر می خواهم قوی بشوم باید خون آدم بخورم چون شیره زندگی توی خون آدمیزاد است. کلاوس هم با من چند بار صحبت کرد برای
این که باز هم خون رد و بدل کنیم. اما من به گودرین گفتم که قدرت نمی خواهم و به کلاوس هم... کاترین از گفتن باز ایستاد و پلک هایش را بست. مژه های بلندش به هم پیوستند. وقتی که دوباره شروع به سخن گفتن کرد صدایش بسیار آرام و ملایم بود:
- به کلاوس هم گفتم که این کارها چیزی نیست که آدم با هر کسی انجامش
بدهد. گفتم که تنها زمانی این کار را می کنم که با همسر آینده ام باشد. تنها کسی که می خواهم تا ابد کنارم بماند. کاترین چشم هایش را باز کرد و نگاه سنگین و موقرانه ای به استفان نمود. استفان لبخند زد. سرش از غرور و افتخار گرم بود. به زحمت توانست خودش را جمع کند و شادی لحظه ای اش را بروز ندهد.
اما تمام این ها مربوط به قبل از این بود که برادرش دیمون از دانشگاه بر گردد. قبل از آن که چشمان حریص دیمون به مردمک های فیروزه ای کاترین بیفتد. در اتاقش که سقف کوتاهی داشت استفان در تاریکی گریه می کرد و بعد دوباره تاریکی، خاطرات دیگری در پیش چشمانش به نمایش گذاشت. لحظه های پراکنده ای از گذشته که هیچ ربطی به هم نداشتند. انگار که لحظه ای نوری بر صحنه ذهنش می تابید و گوشه ای از آن را روشن می کرد. صورت برادرش را می دید که در زیر ماسکی غیر انسانی محو می شد. چشمان آبی کاترین را می دید که او را
می رقصاندند؛ کاترین را می دید، با آن شنل سفید جدیدی که خریده بود. صدای جوزپه را از خیلی دورها شنید و بعد درخت لیمو را به خاطر آورد. درخت لیمویی که نباید پشت آن می رفت. دوباره صورت دیمون را دید. اما این بار برادرش داشت به طور وحشیانه ای می خندید. می خندید و می خندید و صدای خنده اش مثل صدای
کشیدن ناخن روی دیوار بود. و بعد دید که به درخت لیمو نزدیک تر شده...
- کاترین... نه...
استفان از خواب پرید. دستان لرزانش را درون موهایش برد و سعی کرد تنفسش را
ثابت کند. خواب وحشتناکی بود. مدت زیادی می شد که رویاهایی از این دست آزارش نداده بود. مدت زیادی بود. مدت زیادی بود که اصلاً خواب ندیده بود. آخرین ثانیه های خوابش دوباره و دوباره در ذهنش تکرار می شدند.
درخت لیمو را دوباره می دید و خنده های برادرش را دوباره می شنید. پژواک خنده های او در ذهنش واضح و واضح تر می شد و بعد ناگهان بدون آن که
خودش بداند چه می کند بلند شد و به کنار پنجره رفت. هوای سرد نیمه شب به گونه
هایش خورد. استفان به عمق تاریکی چشم دوخت:
- دیمون؟
افکارش را مانند موجی از نیرو به بیرون فرستاد. به دنبال چیزی گشت. و بعد مانند مجسمه خشک شد و با تمام وجود گوش داد. چیزی نمی شنید. چیزی حس نمی کرد. هیچ صدایی در کار نبود. در تاریکی یک جفت پرنده برخاسته بودند و به هم نوک می زدند. در شهر بسیاری از مردم خواب بودند و در جنگل، حیوانات شب رو به فعالیت های رمز آمیز خود مشغول بودند. استفان ناله ای کرد و عقب رفت. شاید حدس او در مورد آن خنده ها اشتباه بود.
نویسنده: ال جی اسمیت
ادامه دارد...





با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام