سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت پانزدهم


داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت پانزدهمآخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.

قسمت قبل
النا با تعجب سر تکان داد. همه چیز عجیب به نظر می آمد، اما نباید می گذاشت این چیزها روزی را که با زیبایی گرمای خورشید شروع شده بود سرد کند. سعی کرد در
ذهنش دنبال چیزهای خوشحال کننده بگردد.
- فهمیدم... مهمون خونه.
- چی؟
- به استفان گفتم امروز بهم زنگ بزنه. ولی چرا خودمون نریم مهمون خونه
پیشش؟ خیلی از این جا دور نیست.
بانی گفت:
- فقط بیست دقیقه پیاده راه داریم تا اون جا. یعنی می ذاره اتاقشو ببینیم.
النا گفت:
- راستش من داشتم فکر می کردم شما دو تا پایین بمونین من تنهایی برم بالا. دو دختر دیگر با اخم به او نگاه کردند. شاید عجیب به نظر می رسید اما النا نمی خواست استفان تنهایی اش را با کس دیگری جز او شریک شود. بودن با استفان آن قدر خوب بود که می خواست مثل یک راز برای خودش نگه دارد.
وقتی به مهمان خانه رسیدند و در زدند خانم فلاورز در را باز کرد. پیر زنی قد کوتاه و خمیده با پوستی پر از چین و چروک، اما چشمانی مشکی و براق داشت.
- تو باید النا باشی. دیشب دیدم که با استفان رفتی بیرون. وقتی برگشت اسمتو
ازش پرسیدم.
- شما منو دیدین؟ اما من که شما رو ندیدم.
- نه تو منو ندیدی. چه دختر خوشگلی هستی عزیزم.
و بعد لپ النا را کشید. النا با ناراحتی گفت:
- ممنونم.
اصلاً از حالتی که چشمان خانم فلاورز داشت خوشش نمی آمد. چشمانش مثل چشمان یک پرنده دائم باز بود. از پشت سر خانم فلاورز به پله ها نگاه کرد:
- استفان خونه است؟
- باید توی اتاقش باشه. البته اگه بال در نیاورده باشه و نپریده باشه.
مردیت به النا گفت:
- ما همین جا پیش خانم فلاورز می مونیم.
بانی سرش را انداخته بود پایین و سعی می کرد نخندد. النا اخمی به او کرد و به سمت پله ها رفت. خانه، قدیمی و خیلی عجیب و شگفت انگیز بود. وارد اتاق خواب شد و در راه پله مخفی را باز کرد و از آن بالا رفت. پله ها زیر پایش در تاریکی حل شده بودند. النا در زد. صدایی از داخل اتاق استفان نمی آمد. اما بعد ناگهان در باز شد. النا با خودش فکر کرد که حتماً استفان هم مثل بقیه خسته به نظر خواهد رسید. اما اصلاً این طور نبود. استفان به خوبی از او استقبال کرد و گفت:
- النا... النا...
و بعد دوباره عقب رفت، درست مثل دیشب. النا دوباره احساس کرد استفان دارد از او دور می شود.
- نه نمی گذارم ازم دور بشی.
النا دستش را پشت سر استفان گذاشت و صورت او را به خود نزدیک کرد. برای لحظه ای استفان تامل کرد. انگشتان استفان توی گیسوان نرم النا فرو رفت. چیزی به جز استفان در دنیای النا نبود. چند دقیقه بعد هر دوی آنها می لرزیدند اما نگاهشان روی هم ثابت بود. النا می دید که مردمک های استفان در این نور کم چگونه برق می زنند. چشم هایش کاملاً سبز بودند. حیرت زده به نظر می رسید و دهانش تقریباً باز بود.
استفان محتاطانه گفت:
- من فکر می کنم دفعه بعدی بهتره بیشتر مراقب باشیم وقتی که این کارو می کنیم. النا با تکان دادن سر موافقت اش را نشان داد. خودش هم گیج و حیرت زده بود. مردیت و بانی پایین منتظر بودند. بنابراین زیاد معطلشان می کرد اما... بعد از آن احساس زیبا احتیاج داشت که دوباره احساس امنیت را تجربه کند.
النا زیر لب گفت:
- دوستت دارم.
و دستش را روی ژاکت پشمی نرم استفان کشید. ضربان قلب استفان را حس می کرد.
- النا.
لحن استفان نا امیدانه بود. النا سرش را بلند کرد.
- چی شده عزیزم؟
چه چیزی ممکن بود اتفاق افتاده باشد؟
- چی شده عزیزم؟ منو دوست نداری؟
استفان ناامیدانه می خواست بگوید من... که صدای خانم فلاورز را شنید که از طبقه پایین صدایشان می کرد.
صدای خانم فلاورز خیلی ضعیف بود و انگار داشت روی چیزی می زد. مثل این بود که
با پاشنه کفش روی حفاظ پله ها می کوبید تا جوابش را بدهند.
- استفان، پسرم، پسرم.
استفان آهی کشید و گفت:
- بهتره برم ببینم چی می خواد.
النا را رها کرد. چیزی از حالت چهره اش نمی شد فهمید. النا که تنها شده بود دستانش را روی سینه اش جمع کرد و لرزید. اتاق استفان خیلی سرد بود. چشمانش گوشه گوشه ی اتاق را کاوید و نهایتاً روی جا لباسی ماهونی که دیشب
دیده بود ثابت ماند.
«. صندوقچه »
النا برگشت و به در که پشت سر استفان بسته شده بود نگاه کرد. اگر بر می گشت و مچش را می گرفت... او نباید این کار را می کرد اما همین الان هم داشت به سمت جالباسی می رفت. داشت از شدت کنجکاوی می مرد. انگشتانش در فلزی جعبه را لمس کرد و بعد آهسته در آن را باز کرد.
در نور کم اتاق ابتدا جعبه خالی به نظرش رسید. النا خنده ای عصبی کرد. انتظار چه چیزی داشت؟ نامه های عاشقانه کارولین یا یک خنجر خون آلود؟ و بعد آن تکه پارچه ابریشمی را دید که در گوشه ی صندوقچه بود. بیرونش آورد و آن را بین انگشتانش گرفت. همان روبانی بود که توی قبرستان گمش کرده بود.
چشمانش پر از اشک شد:
- آه استفان...
احساس شدید محبت سینه اش را به آتش کشید.
- از همون اول، از همون اول تو منو می خواستی؟ آه استفان دوستت دارم. دیگر برایش مهم نبود که استفان عشقش را ابراز نکرده. حالا می دانست که استفان هم او
را می خواسته. صدایی از بیرون شنید. فوراً روبان را سر جایش گذاشت و در
صندوقچه را بست. به سمت در چرخید و چشم هایش را پاک کرد.
النا با خودش گفت:
- مهم نیست که تو عشقت رو به زبون نمیاری. مهم نیست که احساس قلبی ات رو
نمی گی. من به جای هر دو مون این عشق رو فریاد می زنم.
17 اکتبر، حوالی ساعت 8 صبح
دفترچه ی خاطرات عزیزم؛
الان سر کلاس مثلثات هستم و دارم می نویسم. امیدوارم خانم هالپرن متوجه نشود. دیشب وقت نکردم خاطراتم را بنویسم هر چند که باید می نوشتم. آخر دیروز هم روز عجیبی بود مثل شب مهمانی. الان سر کلاس نشسته ام و به آن فکر می کنم می بینم تمام اتفاقات این هفته مثل یک خواب بودند. اتفاقات خوبی که این هفته افتاد، اوج اتفاق خوب بود و اتفاقات بدش هم همین طور. نمی خواهم علیه تایلر به دادگاه شکایت کنم. مدرسه، تایلر را فعلاً از تحصیل معلق کرده. از تیم راگبی هم فعلاً اخراج شده. هیچ کس در این مورد چیزی نمی گوید، اما
همه معتقدند بلایی که سر ویکی آمده کار دیک بوده. خواهر تایلر دیروز توی کلینیک تایلر را دیده هنوز هم چشم هایش باد داشته و صورتش کبود بوده. نمی دانم وقتی دیک و تایلر به مدرسه برگردند چه خواهد شد. حالا بیشتر از همیشه برای اذیت کردن استفان دلیل دارند. من هم الان بیشتر از همیشه برای بودن پیش استفان دلیل دارم. امروز صبح که از خواب بیدار شدم افکار احمقانه ای به سراغم آمد. نکند اصلاً دوستم نداشته باشد؟ نکند نظرش عوض بشود؟ عمه جودیت فهمید نگران چیزی هستم، چون صبحانه نخوردم. وقتی رسیدم مدرسه استفان را دیدم که کنار در دفتر ایستاده. فقط به هم نگاه کردیم. استفان لبخندی زد. منظورش را متوجه شدم. نباید توی مکان های عمومی با هم باشیم. مخصوصاً توی مدرسه که ناظم ها و مشاورها دنبال بهانه می گردند. من با او هستم. وای من با استفان سالواتوره هستم. حالا باید یک جوری قضیه ژان کلود را جمع و جور کنم. هاها...
نمی دانم چرا استفان به اندازه ی من خوشحال نیست. وقتی پیش هم هستیم عمق احساسش را درک می کنم. می بینم که چقدر دوستم دارد و مرا می خواهد. چقدر مراقبم است و به من اهمیت می دهد. اشتیاق او را حس می کنم، حرارت عشقش را حس می کنم. انگار می خواهد روحم را از تنم بیرون بکشد. مثل یک سیاه چاله که حتی نور «... را هم درون خودش می کشد. اما نمی دانم چرا به اندازه من خوشحال نیست
17 اکتبر، حوالی ساعت 2 بعد ازظهر صبح که داشتم می نوشتم خانم هالپرن متوجه شد. دفترچه خاطراتم را گرفت و می خواست بلند بلند آن را سر کلاس بخواند. اما وقتی که چند جمله اول را با خودش خواند نظرش عوض شد و دفترم را پس داد. دیگر برایم مهم نیست که من را رد می کند
«. یا نه امروز با استفان ناهار خوردم. رفتیم گوشه ی سلف و با هم پشت یک میز نشستیم. استفان امروز چیزی نخورد. من هم تقریباً چیزی نخوردم، بیشتر با غذا بازی کردم. به هم دست نزدیم. دست هم را نگرفتیم. فقط نشستیم و حرف زدیم. من دلم می خواهد همه اش با او باشم. به نظرم استفان هم دلش می خواهد ولی رو نمی کند. می بینم که حواسش به من است. نمی فهمم استفان چرا احساسش را سرکوب می کند. دیروز توی خانه استفان برایم ثابت شد که استفان از همان اول عاشقم بوده. قبلاً نوشته بودم که وقتی با بانی و مردیت در قبرستان بودیم چه اتفاقی افتاد، اما دیروز که به خانه استفان رفتم دیدم روبانی را که در قبرستان گم کرده بودم پیش خودش نگه داشته. استفان حتماً آن را در قبرستان پیدا کرده. به او نگفته ام که می دانم توی صندوقچه چیست، چون حتماً می خواهد آن را مثل یک راز فقط برای خودش نگه دارد، اما همین روبان ساده نشان می دهد که از همان اول دلش پیش من بوده مگر نه؟
یک نفر هست که خیلی از بودن من با استفان حالش گرفته شده. کارولین را می گویم. مثل این که همیشه موقع ناهار استفان را می برده به عکاس خانه یا شاید هم استفان می رفته آن جا و او هم خودش را به او تحمیل می کرده. امروز که استفان را ندیده بود کل مدرسه را موقع ناهار گشته بود تا بالاخره فهمید استفان دارد با من ناهار می خورد. طفلکی استفان اصلاً حواسش به کارولین نبود. وقتی دید کارولین از ناهار خوردن او با من یکه خورده، کمی از آن که دل آن دختر را شکسته ناراحت شد. کارولین بی حیای کثیف با آن سایه ی چشم سبرش! استفان به من گفت که چطور از همان هفته اول خودش را می چسبانده به او. گفت وقتی با او بوده چیزی نمی خورده و کارولین هم برای آن که نشان دهد تمام حواس و فکر و ذکرش اوست، مثلاً به ناهارش بی اعتنا بوده. هر وقت هم که از او می پرسیده چرا ناهار نمی خوری می گفته رژیم دارد. استفان اصلاً به او چیزی نمی گفته که دست از سرش بردارد، چون به نظرش توهین به یک خانم کاری نیست که یک جنتلمن واقعی بکند!! ولی می دانم که بین آن ها چیزی نبوده. فکر می کنم برای کارولین، همین که استفان از دیشب توی مهمانی تا الان او را فراموش کرده بدترین حالت باشد. احتمالاً ترجیح می داده سنگ سار بشود تا این که ولش کند و بیاید پیش من. نمی دانم چرا استفان غذا نمی خورد. برای یک ورزشکار کمی عجیب است که کم غذا باشد یا از ناهارش بگذرد.
آه... آخ... آقای تانر الان آمد نزدیکم و مجبور شدم دفتر را ببندم. بانی دفترش را گرفته جلوی صورتش و دارد پشت آن می خندد، اما من می بینم که چطور شانه هایش می لرزد. دختر سبکی است واقعاً و استفان که جلو من است آن قدر بی حوصله است که
انگار همین الان می خواهد بلند شود و بیرون برود. مت دارد با اخم به من نگاه می کند، کارولین هم برای من ابرو بالا می اندازد. الان سرم را بالا گرفته ام و دارم به آقای تانر نگاه می کنم و می نویسم. اگر کمی خطم خرچنگ قورباغه شده به خاطر همین است. دارم این قدر معصومانه به آقای تانر نگاه می کنم که شک نکند.
توی یک ماه گذشته فقط و فقط به استفان فکر کرده ام. خیلی از درس و مدرسه عقب افتاده ام. یک کم از این بابت می ترسم. قرار بود کارهای مربوط به تزیین مدرسه را انجام بدهم، اما هنوز نه فکری برای آن کرده ام و نه سفارش وسایل لازم را داده ام. فقط سه هفته و نیم وقت دارم و هنوز هم فقط فکر و ذکرم استفان است. نمی دانم چرا نمی توانم روی چیز دیگری تمرکز کنم. کل حواسم را از دست داده ام. بهتر است اصلاً بگویم نمی توانم و پایم را بکشم بیرون، اما این جوری بار همه مسئولیت ها می افتد روی شانه بانی و مردیت و تازه اگر کارشان خوب باشد همه فقط از آن ها تعریف می کنند. وای الان یاد حرف مت افتادم که می گفت تو فقط می خواهی همه چیز و همه کس مال خودت باشد. اصلاً هم این طور نیست. شاید قبلاً این طوری بودم اما الان نه. الان می خواهم از لحاظ درونی و بیرونی خوب باشم. احمقانه است ولی می خواهم لیاقت استفان را داشته باشم. می دانم که توی تیم راگبی از همه بهتر است. اما
کاری نمی کند که بازی بقیه دیده نشود. من هم اگر به جای او بودم نمی توانستم ببینم که مردم کس دیگری غیر از من را تشویق می کنند. برای همین می خواهم عوض بشوم. می خواهم کاری بکنم که استفان از بودن با خانم متین و موقری مثل من احساس غرور «. کند
«. می خواهم که عاشقم بشود، مثل من که عاشقش هستم » بانی گفت:
- بجنب دیگه.
ایستاده بود کنار در باشگاه و اخم کرده بود. کنار او سرایدار مدرسه آقای شلبی هم ایستاده بود و انتظار می کشید.
النا گفت:
- فقط می خواستم به استفان بگم کجا دارم می رم. حالا فقط یک هفته از بودنش با استفان می گذشت هنوز هم وقتی اسم او را به زبان می آورد قلبش تند تند می تپید. توی این مدت استفان هر روز بعد از غروب می آمد جلوی خانه آن ها می ایستاد با دستانی در جیب و یقه ای بالا داده. النا هم آماده می شد و با هم می رفتند قدم می زدند. یا این که روی نیمکتی می نشستند و حرف می زدند. النا سعی می کرد هر روز یک مدل متفاوت لباس بپوشد. وقتی با هم حرف می زدند حرف شان به همه جا می کشید غیر از خودشان. النا
می دانست که استفان این جوری راحت تر است. او عشقش را در شب مهمانی اثبات کرده بود و همین برای النا کافی بود. لازم نبود هی آن را به زبان بیاورد. بانی گفت:
- حالا اگه ندونه کجایی نمی میره، پاشو بریم. اگه الان بری حرف بزنی دیگه ول نمی کنی. من می خوام برم خونه خیر سرم یه شام بخورم ها. النا اصلاً انتظارش را نداشت ولی آقای شلبی چشمکی به او زد و خندید. النا از بانی پرسید:
- مردیت کجاست.
صدایی از پشت سرش گفت:
- اینجام. مردیت با جعبه ای پر از پوشه و کاغذ پشت سرش بود.
- دفترا و وسایلا رو از توی کمد برداشتم.
آقای شلبی گفت:
- همه این کاغد ماغذا مال شماست؟ خیلی خوب من دیگه حوصله ندارم بمونم... شماها هر وقت خواستین برین در رو قفل کنین. کسی رو هم راه ندین بیاد تو. بانی پرسید:
- مطمئنی الان کسی توی مدرسه نیست؟
آقای شلبی ابرویش را بالا داد و گفت:
- کسی نیست، راحت باشین.
و بعد شروع کرد با سبیلش بازی کردن.
- اگه چیزی لازم داشتین صدام بزنین میام. آقای شلبی رفت بیرون و در را پشت سرش بست.
مردیت جعبه را گذاشت روی میز و گفت:
- خب دیگه کار شروع شد.
النا نگاهی به اطراف سالن خالی کرد. هر سال توی مدرسه جشنی را خود دانش آموزان برای برندگان بورس برگزار می کردند. توی دو سال اخیر تزئینات مربوط به مهمانی بر عهده ی النا بود و همیشه هم سنگ تمام گذاشته بود. اما امسال حتی سفارش خرید ها هم به عهده ی او بود و او نمی توانست به سلیقه کس دیگری اعتماد کند. قبلاً جشن را توی سوله ی خالی کنار مدرسه برگزار می کردند اما امسال تصمیم گرفته بودند جشن را توی سالن باشگاه ورزشی مدرسه بگیرند. النا باید دوباره به شیوه ی تزئین کردن آن جا فکر می کرد و زمان جشن با هالوین یکی بود و النا تصمیم گرفته بود جشن را شادتر از هر سال برگزار کند. اما فقط سه هفته و نیم وقت داشت. مردیت آهسته گفت:
- این جا وقتی خالیه چقدر ترسناکه.
او هم از آن که در سالن بزرگ، خالی و در بسته ی ورزشی تنها بود احساس ناراحتی می کرد. النا گفت:
- بیاین اول این جا رو اندازه بگیریم. و بعد راه افتادند و عرض و طول آن جا را قدم گرفتند.
- خیلی خب. برگردیم سراغ کاغذهای سال پیش.
النا احساس بدی داشت، اما نمی دانست چرا، در واقع توی سالن ورزشی مدرسه جایشان امن بود. سه نفری نشسته بودند کف سالن و دفترچه و خودکار در دست داشتند. النا و مردیت در مورد طرح های شان با هم مشورت می کردند و این که سال های قبل چه چیزهایی خوب بوده و چه چیزهایی بد. بانی ته خودکارش را می جوید و خیره شده بود به یک گوشه و داشت فکر می کرد. مردیت طرحی از فضای سالن را توی دفترچه اش کشید و گفت:
- خب این جا سالنه... مردم از این در وارد می شن... چند تا کدوی هالوین این جا باشه خوبه. جسد خونی رو هم این جا می ذاریم که ترسناک تر بشه... امسال توی هالوین کی قراره نقش جسد رو بازی کنه؟ النا در حالی که به طرح های او نگاه می کرد گفت:
- مربی لمان. پارسال که کارش عالی بود. همه رو ترسوند. تازه اگه باشه پسرای
توی تیم فوتبال کمتر دردسر درست می کنن... خب این قسمت ورودی خوبه. فعلاً بی خیال می شیم... از این طرف می خوام یه جایی مثل اتاق شکنجه قرون وسطی بسازیم. واسه درس تاریخ خوب می شه آقای تانر خوشش میاد. بانی سریع گفت:
- به نظرم چندتا دروید لازم داریم.
النا گفت:
- چی لازم داریم؟
بانی خیلی شمرده شمرده حرفش را تکرار کرد:
- دروید... لازم داریم... از این جادوگرایی که توی انگلستان قدیم بودن... از قوم سلتیک... استون هنج رو ساختن. یادته که؟!
النا گفت:
- باشه، آره یادم اومد. ولی چرا باید از این دروید ها یا نمی دونم چی چی ها داشته باشم؟
- آخه اونا بودن که هالوین رو ابداع کردن. راست می گم. هالوین اول یکی از روزهای مقدس اونا بوده که می رفتن بیرون و آتیش روشن می کردن شلغم بار می گذاشتن. بعد صورتاشون رو می پوشوندن و ورد می خوندن تا شیطان ازشون دور بشه. اونا عقیده داشتن که روز هالوین روزیه که توش مرز بین دنیای زنده ها و مرده ها کمرنگ می شه، برای همین خیلی از این روز می ترسیدن النا. حتی انسان ها رو هم قربانی می کردن تا ارواح شیطانی سراغشون نیاد. ما هم
می تونیم مربی لمان رو قربانی کنیم.
نویسنده: ال جی اسمیت
ادامه دارد...





با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام