سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت سوم


خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت سوم آخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.

قسمت قبل

مژگان بانی لرزیدند و نفسش سریع شد. مانند شخصی که خواببدی می دید. الینا مصممانه چشمانش را
بر روی شعله نگه داشت. اما زمانی که بانی سکوت را شکست،سرمایی تا عمق وجودش نفوذ کرد. در ابتدا
فقط ناله ای بود،صدای شخصی که درد می کشید. سپس،زمانی که بانی سرش را بالا آورد،و نفس زنان
گفت : "تنھا ....." و ساکت شد. ناخن ھای الینا درون دستش رفت و آن را زخمی کرد. بانی باصدایی که دور
و رنج کشیده بو دگفت "تنھا ......در تاریکی "
دوباره سکوت حکم فرما شد و سپس بانی به سرعت شروع به صحبت کرد. "تاریک و سرده. من تنھام یک
چیزی پشتمه ......دندانه دار و سفته . سنگھا .اذیت میکردند ......ولی حالا دیگه نه . الان کرخت شدم. از
سرما خیلی سرده....."بانی به خود پیچید. مثل اینکه میخواست از چیزی خلاص شود و سپس خندید.
خنده ای وحشتناک که مانند ھق ھق بود. "خنده داره ......ھیچوقت فکرش رو نمی کردم که اینقدردلم بخواد
خورشید و ببینم . اما اینجا ھمیشه تاریکه و سرد. آب تاگردن مرا گرفته. مثلیخ. اینم خنده داره. ھمه جا آبه
ولی من دارم ازتشنگی میمیرم. خیلی تشنمه .......دردناکه ......"
الینا احساس کردکه چیزی قلبش را می فشارد. بانی درون افکار استیفن بود و چه کسی میدانست که
چه چیزھایی راممکنه درآنجا کشف کند. نا امیدانه فکرکرد "استیفن،بھمون بگو کجایی،دو رو برو نگاه
کن،بگو چی می بینی."
"تشنمه،به .......زندگی نیاز دارم "صدای بانی مردد بود. انگار نمیدانست چگونه این افکار رابیان کند. "من
ضعیفم،اون میگه که من ھمیشه شخص ضعیف ھستم. اون قویه .....یه قاتله. اما این چیزیه که منم
ھستم. من کاترین راکشتم. شاید لایق مرگباشم. چرا دست از مبارزه نکشم؟ "
قبلازاینکهالینابتواندجلوی خودشرابگیرد،گفت "نه!"در آن لحظه ھمه چیز را فراموش کرده بود به جز رنج
استیفن. "استیفن..."
مردیث نیز درھمان لحظه فریاد زد "الینا!" اما سر بانی جلو افتاد و جریان کلمات قطع شد. الینا وحشت زده
فھمید که چه کرده است. "بانی ! خوبی؟میتونی دوباره پیداش کنی؟نمیخواستم که ..."
سربانیبالاآمد. چشمانش باز بودند ولی نه به الینا و نه به شمع نگاه میکردند.مستقیم به جلو خیره
بودند. بدون ھیچ حالتی. بانی با صدایی متفاوت شروع به صحبت کرد،و قلب الینا ایستاد. این صدای بانی
نبود اما صدایی بود که الینا میشناخت. یکبار دیگر،آن را از لبان بانی شنیده بود.درقبرستان. صداگفت "الینا
،به پل نرو.الینا مرگ آنجاست. مرگتو اونجا منتظرته"
سپس بانی به یکباره افتاد.الیناشانه ھایش را گرفت و تکان داد. "بانی!"تقریبا فریاد میزد "بانی!!"
بانی باصدایی ضعیف و لرزان اما متعلق به خودش گفت "چیه ... اوه،نکن. ولم کن"ھمچنان خمیده،دستش
را بر پیشانیش گذاشت.
"بانی،حالت خوبه؟"
"فکرکنم ...آره .اماخیلی عجیب بود." صدایش برنده بود و به بالا نگاه کرد. چشمانش را به ھم زد."الینا،اون
چی بود؟درباره قاتل بودن؟"
"اونو یادته؟"
"ھمه را یادمه،نمیتونم توصیفش کنم. وحشتناک بود،ولی آنچه معنی داشت؟"
الیناگفت "ھیچی،استیفن ھذیان میگفت. ھمین."
مردیث وارد بحث شد "استیفن؟ پس واقعا فکر میکنی که بانی شده بود استیفن!؟"
الیناباسر تایید کرد.چشمانش خشم آلود وسوزان بود "آره،فکر کنم استیفن بود. باید اون بوده باشه. و فکر
کنم که بانی حتی بھمون گفت که اون کجاست.زیر پل ویکری. درآب"

بانی با تعجب گفت :" اما من ھیچی از پل یادم نیس . حس رو پل نداشت ."
- "اما خودت آخرش گفتی . فکر کردم یادته ... " الینا در حالیکه
صدایش به خاموشی می گرایید،بی روح گفت : "اون قسمت رو یادت نمیاد." این یک سوال نبود .
- "یادمه که یه جای سرد و تاریک،تنها بودم و احساس ضعف میکردم... و تشنه بودم. یاشایدم گرسنه بودم؟نمیدونم،ولی به یه ... چیزی احتیاج داشتم . و یه جورایی دلم میخواست بمیرم و بعدشم که تو بیدارم کردی ."
الینا و مردیث نگاھی به یک دیگر کردند . الینا به بانی گفت :" و بعدش با صدای عجیبی یه چیزه دیگه ھم گفتی . گفت یکه نزدیک پل نریم".
مردیث تصحیح کرد :" گفت که تو نزدیک پل نری . منحصرا،تو الینا . گفت که مرگ منتظرته ."
الینا گفت :" برام مهم نیس که چی منتظره ! اگه استیفن اونجاست، من هم میرم ھمون جا ."
مردیث گفت :" پس ھمه میریم اونجا ."
الینا مردد بود . به کندی گفت :" نمیتونم ازتون بخوام که این کارو بکنین .اونجا ممکنه خطراتی باشه . نوعی که ھیچی نمیدونین در موردش. شاید بهتر باشه که من تنها برم."
بانی چانه اش را جلو داد و گفت :" شوخی میکنی؟ما عاشق خطریم .من میخوام توی قبرم جوونو زیبا باشم،یادته که!"
الینابه سرعت گفت :" نگو! خودت بودی که میگفتی این یه بازی نیس"!!
مردیث یادآوری کرد:"ھمینطور برای استیفن . با ایستادن اینجا نمی تونیم کاری براش بکنیم."
الینا ھمچنان که به سمت کمد میرفت کیمونویش را ھم درآورد . و گفت :"بهتره ھمگی لباس گرم بپوشیم . ھرچی میخواین بردارین که گرم باشین."
زمانیکه تقریبا آماده شدند الینا به سمت در رفت . سپس ایستاد و گفت:"رابرت ! ھیچ راھی نیس که بتونیم ازش رد شیم،حتی اگه خواب باشه!"
ھمزمان،ھر سه به سمت پنجره برگشتند.
بانی گفت : "اوه ! عالیه !!"
ھمچنان که از پنجره آویزان شده و از درخت به پایین میرفتند، الینا متوجه شد که برف بند آمده است. اما سوز باد سرد برگونه اش سخنان دیمن رابه یادش آورد . باخود فکر کرد زمستون فصله نابخشودنیه و لرزید . ھمه ی چراغھای خانه از جمله اتاق نشیمن خاموش بودند . احتمالا رابرت درخواب بود . با این وجود،الینا نفسش راحبس کرده بود زمانیکه از پنجره ھای تاریک عبور میکردند . ماشین مردیث کمی پایین تر پارک شده بود .در آخرین لحظه،الینا تصمیم گرفت که مقداری طناب باخود بیاورد . بی صدا درپشتی گاراژ راباز کرد . جریان آب درونین کریک خیلی تند بود و درآن رفتن خطرناک بود .
رانندگی به سمت بیرون ازشهر عصبی کننده بود . زمانیکه از حاشیه جنگل رد میشدند الینا به یادآورد که چگونه برگھای خشک قھوه ای درقبرستان به طرفش پرتاب می شدند . مخصوصا برگھای بلوط .
- "بانی،درختای بلوط معنی خاصی دارن؟مادربزرگت ھیچوقت چیزی درموردشون گفته ؟ "
- " خوب برای فالگیرھا مقدس بودن درختا براشون قدرت میاره. "
ھمه ی درختابودن ولی درخت بلوط ازھمه بیشتر مقدس بوده . اونا فکر میکردن که روح الینا این نکته را درسکوت ھضم کرد . وقتی به پل رسیدند و از ماشین پیاده شدند،الینا به درختان بلوط درسمت راست جاده نگاه کرد .
اما شب آرام بود و ھیچ نسیمی برگھای خشک باقیمانده برشاخه ھا را تکان نمیداد .
به بانی و مردی ثگفت :" مراقب یه کلاغ باشین !"
مردیث برنده گفت :" یه کلاغ؟مثله ھمون کلاغیکه شبی که ینگتز مرد،بیرون خونه یبانی بود؟"
- "شبی که ینگتز کشته شد . آره ."
الینا که قلبش باشتاب میزد،به آبھای تیره ی درونینگ کریک نزدیکشد . برخلاف نامش،یک نهر نبود بلکه رودخانه ای با جریان تند بود که کناره ھایش را گل و لای قرمز رنگی پوشانده بود . بربالای آن پل ویکری قرار داشت . سازه ای چوبی که نزدیک به یک قرن پیش ساخته شده بود . زمانی به قدری استحکام داشت که واگنھا از رویش عبو رمیکردند اما اکنون فقط پلی برای عابر پیاده بود که کسی از آن استفاده نمی کرد زیرا بسیار دور افتاده شده بود .
الینا با خود فکر کرد که مکان تهی،تنها و غیر دوستانه ای بود و جا به جا برف بر روی زمین نشسته بود .
بانی برخلاف سخنان شجاعانه ای که کمی قبل گفته بود،عقب می کشید :" آخرین باری که از این پل رد شدیم رو یادتونه؟"
خیلی خوب ! الینا با خودش فکر کرد. آخرین باری که ازش ردمی شدند توسط ... چیزی ... یا کسی ... از طرف قبرستان تعقیب می شدند.
گفت :"الان نمیخواد ازش رد شیم .اول باید زیرش رو از این طرف بگردیم ."
مردیث زمزمه کرد : "ھمون جایی که پیرمرده با گردن از ھم دریده پیداشد ! " اما پیروی کرد .
چراغھای ماشین تنها قسمت کوچکی ازگلھای زیر پل راروشن کرده بودند . ھنگامی که الینا از روشنایی گوه ای شکل باریک قدم بیرون میگذاشت احساسی شوم او را لرزاند.
آن صدا گفته بود که مرگ منتظر است . آی امرگ آن پایین بود؟! پایش بر سنگھای مرطوب و کف آلود لغزید .تنها چیزی که میشنید صدای جریان آب بود و بازگشتته ی آن از پل بالای سرش . و با وجود آنکه به چشمانش فشار می آورد،تنها چیزی که در تاریکی میتوانست ببیند گل و لای دست نخورده رودخانه و پایه ھای چوبی پل بود .
زمزمه کرد : "استیفن؟" و تقریبا سپاسگزار بود که صدای آب، صدای او را در خود غرق کرد . احساسش شبیهبه شخصی بود که از یک خانه ی خالی میپرسد "کی اونجاست؟ " اما از جوابی که ممکن است داده شود ھم میترسد .
بانی از پشت سرش گفت :"این درست نیس ."
-" منظورت چیه؟ "
بانی که به آرامی سرش را تکان می داد و بدنش از شدت تمرکز در ھم پیچیده شده بود،اطراف را می کاوید .
" فقط حسش درست نیس . من نمی ... خوب،اولا که من اون موقع صدای رودخونه رو نمیشنیدم . صدای ھیچیو نمیشنیدم . فقط سکوتی مرگبار بود . "
قلب الینا از شدت وحشت در سینه فرو ریخت . قسمتی از وجودش می دانست که بانی درست میگوید . که استیفن در این مکان وحشی و تنها نیست . اما بخشی از او بقدری وحشتزده بود که نمیخواست چنین چیزی را بپذیرد .
درحالیکه با قلبی فشرده در تاریکی به دنبال مسیر حرکت می کرد،گفت :" باید مطمئن بشیم . "
اما حداقل میتوانست تصدیق کندکه ھیچ نشانی از اینکه کسی اخیرا در آن مکان بوده باشد،دیده نمی شد . ھمچنین نشانی از سری تیره در آب نیز دیده نمیشد . دستان گل آلودش را با شلوار جینش پاک کرد .
مردیث گفت :" میتونیم اون سمت پل رو چک کنیم . "
الینا ماشین وار سرش را تکان داد اما نیازی نبود که حالت چهره ی بانی را ببیند تا بفهمد چه خواھد یافت . این مکان جای اشتباھی بود .
الینا درحالیکه از گیاھان،به سمت باریکه ی نور زیر پل بالا میرفت،گفت :" بیاین فقط از اینجا بریم!"
اما درست ھمان لحظه ای که موفق شد از ترس متوقف شد .
بانی با نفس حبس شده،گفت :"اوه!! خدایا ... "
مردیث با صدای ھیس مانندی گفت :" برین عقب . از لبه ی رودخونه برین بالا "
در نور ماشین بالای سرشان،به وضوح نیمرخ شخصی مشخص بود .
الینا که قلبش وحشیانه میکوبید،خیره مانده بود اما فقط توانست تشخیص دھد که آن شخص مرد بود . صورتش در تاریکی قرار داشت . الینا احساس بسیار بدی داشت . او به سمت آنھا می آمد .
الینا از ترس،برای آنکه در معرض دید نباشد،در زیر پل دولا شده بود و تا آنجا که میتوانست به کناره ی گل آلود رودخانه چسبیده بود . میتوانست لرزیدن بانی در پشت سرش و انگشتان مردیث را که در بازوانش فرو رفتند،حس کند .
ھیچ چیز را از آنجا نمی دیدند تا اینکه ناگهان صدای پای سنگینی را بر روی پل شنیدند . جرات نمیکردند نفس بکشند . به یکدیگر چسبیدند و سرھایشان را بالا بردند تا اینکه صدای پا کم کم دور شد .
الینابا خود فکر کرد :" لطفا بذار که بره . اوه لطفا!!"
دندان ھایش بر لبش فرو رفتند و بعد بانی به آرامی ناله ای کرد. دست سردش،به دست الینا چنگ انداخت . قدم ھای پا به سمتشان برمیگشت .
من باید برم او نبیرون . اون منو میخواد نه اینارو . تا این قدر رو بهم گفته . باید برم اون بیرون و باھاش روبه رو بشم . شاید بذاره بانی و مردیث برن .
اما آن خشم آتشینی که آنروز صبح تشویقش کرده بود الان خاکستر شده بود . با تمام قدرت اراده اش ھم نمیتوانست دستان بانی را رھا کند . نمی توانست خود را از آنھا جدا کند .
صدای قدم ھا دقیقا از بالای سرشان می آمد . سپس سکوتی حکم فرما شد که با صدای لغزش سنگریزه بر کناره ی رودخانه در ھم می شکست .
نه!
ترس ھمه ی وجود الینا را فرا گرفت .
آن مرد در حال پایین آمدن ازکناره ی رودخانه بود.بانی ناله ای کرد و صورتش را در شانه ھای الینا مخفی کرد .الینا می توانست تک تک فشردگی ماھیچه ھا را با ھر حرکت آن مرد حس کند . پاھا،ران ھاکه از میان تاریکی پدیدار میشد . نه...
- " شماھا آن پایین چه کار می کنین؟"
در ابتدا ذھن الینا نمی پذیرفت که این اطلاعات را پردازش کند .
ھنوز و حشت آور بود و تقریبا فریاد زد زمانی که مت قدمی دیگر به سمتپایینبرداشتوبه دقت زیر پل را نگاه کرد .
دوباره گفت : "الینا،شما چیکار می کنین؟"
سر بانی بالا آمد و مردیث نفسی از آرامش کشید. الینا نیز احساس میکرد که زانوانش توان نگه داشتنش را ندارند.
تمام چیزی که توانست بگوید ھمین بود :" مت !"
بانی در حرف زدن موفق تر بود وباصدایی که بالا میگرفت گفت : "فکر کردی داری چه کار میکنی؟؟ ما رو سکته بدی؟ برای چی این موقع شب بیرونی؟"
مت دستش را در جیب فرو برد . ھنگامی که دخترھا از زیر پل بیرون می آمدند گفت: " تعقیبتونکردم ."
الینا گفت: " تو چی کار کردی؟"
مت که از ناراحتی شانه ھایش سخت شده بودند ،بی میل به سمت الینا چرخید و تکرار کرد :" تعقیبت کردم . حدس میزدم که یه راھی پیدا میکنی که خاله ات رو بپیچونی و دوباره بری بیرون .
برای ھمین توی ماشینم اونطرف خیابون نشستم و خونه تون رو می پاییدم و ھمان طورکه انتظار داشتم شما سه تا از پنجره بیرون زدین . من ھم تا اینجا تعقیبتون کردم . "
الینا نمیدانست چه بگوید . عصبانی بود و مطمئنا مت این کار را کرده بودت اسرقولش به استیفن بماند . اما تصور مت که در ماشین فرد قدیمی درب و داغونش نشسته و احتمالا تا سر حد مرگ یخ زده بدون اینکه حتی عصرانه ای خورده باشد باعث سوزش ناگهانی و عجیبی درا لینا شد که ترجیح میداد بهش فکر نکند .
مت دوباره به رودخانه خیره شده بود . الینا به سمت او رفت و به آھستگی گفت :" مت،متاسفم . به خاطر طرز رفتارم توی خونه و ... و به خاطر ... " برای لحظه ای من و من کرد ولی بعد تسلیم شد .
نا امیدانه باخودش فکر کرد : به خاطر ھمه چیز ...
مت با سرزندگی چرخید و با او رو در رو شد مثل اینکه آن سخنان اوضاع را بهتر کرده بود و گفت :" خوب،من ھم معذرت میخوام که الآن ترسون دمتون . حالا میشه به من بگین که چه کار دارین میکنین؟"
- "بانی فکر میکرد که استیفن ممکنه اینجا باشه ."
بانی گفت : "بانی ھمچین فکری نمی کرد . " وب رای مت توضیح داد : " بانی از ھمون اول گفت که اینجا اشتباھه . ما دنبال یه جای آروم می گشتیم و بدون ھیچ صدایی و سر بسته . من احساس ... محصور بودن می کردم ."
مت با احتیاط برگشت تا به بانی نگاه کند انگار که او میتوانست کسی راگاز بگیرد . و گفت :" مطمئنا تو ھمچین حسی را داشتی. "
- "دور و برم سنگ بود ولی نه مثله این سنگھای رود خونه ای . "
-" اوه نه! معلومه که این جوری نبودن . " و سپس به مردیث نگاه کرد که گفت :" به بانی الهام شد ."

نویسنده: ال جی اسمیت
ادامه دارد...





با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام