سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ بامداد خمار- قسمت چهل و نهم


آخرين خبر/ اگر شما هم دوست داريد قبل از خواب کتاب بخوانيد مي‌توانيد هر شب در اين ساعت با داستان هاي دنباله دار ما در کاشي کتاب همراه باشيد و قصه "بامداد خمار" را دنبال نماييد.

براي خواندن قسمت قبل اينجا کليک کنيد

در نبردي که دوباره شروع شده بود اين من بودم که سقوط مي کردم. به ابتذال کشيده مي شدم. از خودم تهي مي شدم و تبديل به نمونه هايي مي شدم. که در ميان آن ها زندگي مي کردم. مادر رحيم ميدان را خالي نمي کرد. جنگجوي قهاري بود که از ستيزه جويي لذت مي برد. پشت به او کردم. دهان به دهان گذاشتن با او بي فايده بود. در حالي که از پله ها بالا مي رفتم تا به اتاقم بروم گفتم:

- مرا ببين که با کي دهان به دهان مي شوم!

رحيم سر شب به خانه برگشت. مادرش جلو پريد او را به درون اتاق خودش کشيد. ده دقيقه، يک ربع، نيم ساعت گذشت تا صداي پاي او را شنيدم که از حياط گذشت و از پله ها بالا آمد. سگرمه هايش درهم بود. کنار بساط سماور نشسته بودم. گفتم:

- سلام.

- سلام و زهرمار. امروز عصر کدام گوري بودي؟

- مادرت گزارش داد؟

- گفتم کدام گوري بودي؟

با خونسردي گفتم:

- هيچ جا. دلم گرفت، گفتم بروم گردش. آمدم دم دکان. خانم معصومه خانم تشريف داشتند. ديدم مزاحم نشوم بهتر است.

لحظه اي دهانش از حيرت باز ماند. باور نمي کرد که من اين همه اطلاعات داشته باشم. مادرش وارد اتاق شد و باز با حالتي خصمانه، آماده آغاز نبرد، در گوشه اي نشست. رحيم از موقعيت استفاده کرد و کنترل خود را به دست آورد.

- که اين طور! پس زاغ سياه مرا چوب مي زدي؟

- خوب، عاقبت که مي فهميدم. وقتي عروس خانم را مي آوردي توي اين خانه.

رو به مادرشوهرم کردم و به مسخره افزودم:

- راستي مي دانيد خانم، معصومه خانم لوچ هم هستند. خوشگلي هاي آقا رحيم را دو برابر مي بينند.

رحيم جلو آمد و با لگد به من زد و گفت:

- کاري نکن زير لگد لهت کنم ها! ... باز ما خبر مرگمان آمديم خانه!

و رفت تا کتش را بيرون بياورد.

به اين رفتار عادت کرده بودم و بي اعتنا به لگدي که خورده بودم گفتم:

- من مي ديدم آقا به دکان نمي رود و نمي رود، وقتي هم مي رود ساعت دوي بعدازظهر مي رود. نگو قرار مدار دارند!

- دارم که دارم. تا چشمت کور شود. حالا باز هم حرفي داري؟

- من حرفي ندارم. ولي شايد عموي آژانش و برادر صابون پز و چاقو کشش حرفي داشته باشند.

وحشت را به وضوح در چشمانش ديدم. جلو آمد و گفت:

- مي تواني براي من معرکه جور کني؟ اگر يک دفعه ديگر حرف آن ها را بزني چنان توي دهانت مي زنم که دندان هايت بريزند توي شکمت.

مادرش به ميان پريد:

- تازگي ها زبان در آورده! خانه ام! دکانم! خانه مال خودم است! من صاحب دکان هستم. رحيم هيچ کاره است.

رحيم رو به من کرد:

- آره؟ تو گفتي؟

من رو به مادرش کردم و پرسيدم:

- من حرفي از دکان زدم؟

- نخير، فقط حرف از زن گرفتن رحيم زديد!

رحيم ساکت بود. در اتاق بالا و پايين مي رفت. بعد از مدتي پرسيد:

- آخر کي به تو گفته من مي خواهم زن بگيرم؟

- کي گفته؟ مادرت که مي گويد اجاق من کور است!

بغضم ترکيد و گريه کنان افزودم:

- مي گويد رحيم پشت مي خواهد. خودم دختره را دم دکان ديدم که با تو لاس مي زد.

مادرش گفت:

- اوهو ... چه دل نازک! .... به خر شاه گفته اند يابو!

رحيم رو به مادرش کرد:

- پاشو برو توي اتاق خودت. همه آتش ها از گور تو بلند مي شود.

مادرش غرغرکنان بيرون رفت.

رحيم لب طاقچه پنجره نشست و سر را ميان دو دست گرفت. بعد از مدتي با لحني ملايم انگار که با خودش صحبت مي کند گفت:

- نشد يک روز بيايم توي اين خراب شده و داد و فرياد نداشته باشيم. نشد يک شب سر راحت به بالين بگذاريم. آخر محبوبه، چرا نمي گذاري زندگيمان را بکنيم؟

- من نمي گذارم؟ تو چرا هر روز چشمت دنبال يک نفر است؟ به بهانه کار کردن توي دکان مي ماني و هزار کثافت کاري مي کني؟ آخر بگو من چه عيبي دارم؟ کورم؟ کرم؟ شلم؟ برمي داري خط مي نويسي مي بري مي دهي به اين دختره که شکل جغد است.

- کي گفت من به خط داده ام؟ من به گور پدرم خنديده ام. خودت که ديدي! به قول خودت شکل جغد است. خوب، مي آيد دم دکان کرم مي ريزد. والله، بالله من از برادرهايش حساب مي برم. يکي دو دفعه با آن ها رفته ام عرقخوري. يک دفعه دختره پيغامي از برادرهايش آورد در دکان. همين. ديگر ول کن نيست. هر دفعه به يک بهانه به در مغازه مي آيد. حالا تو نمي خواهي ناهار بمانم؟ چشم، ديگر نمي مانم. ببينم باز هم بهانه اي داري؟ آخر من تو را به قول خودت با اين سر و شکل و کمال مي گذارم، دختر بصيرالملک را مي گذارم مي روم دختر يک کيسه دوز سفيداب ساز را بگيرم؟ عقلت کجا رفته؟ پشت دست من داغ که ديگر ظهرها به در دکان بروم. بابا ما غلط کرديم! توبه کرديم! حالا خوب شد؟

رويم نشد به او بگويم که همه چيز را ديده ام. ديده ام که خودت دست او را گرفتي و به داخل دکان کشيدي. هنوز مي خواستم زندگي کنم. حالا او کوتاه آمده بود. حالا که توبه کرده بود. همان بهتر که من هم کوتاه بيايم.

آمد و کنارم نشست:

- حالا برايم چاي نمي ريزي؟

چاي ريختم و مقابلش نهادم. دلزده بودم. دستم مي لرزيد. دستم را گرفت و بوسيد:

- ببين با خودت چه مي کني؟ تو دل مرا هم خون مي کني. وقتي مي بينم اين قدر غصه داري، اين قدر خودت را مي خوري، آخر فکر من هم باش. من که از سنگ نيستم. آن از بچه ام، اين هم از زنم که دارد از دست مي رود.

باز اشکم به ياد پسرم سرازير شد:

- مادرت مي گويد مي خواهد زنت بدهد. مي گويد مي خواهم پسرم پشت داشته باشد. مي گويد ....

- مادرم غلط مي کند. من اگر بچه بخواهم از تو مي خواهم، نه بچه هر ننه قمري را. من تو را مي خواهم محبوبه جان. بچه تو را مي خواهم. هنوز اين را نفهميده اي؟ حالا خدا نخواسته از تو بچه داشته باشم؟ به جنگ خدا که نمي شود رفت. من زن بگيرم و تو زجر بکشي؟ نه محبوبه. ديگر اين قدرها هم بي شرف نيستم. با هم مي مانيم. يک لقمه نان داريم با هم مي خوريم. تا زنده هستيم با هم هستيم. وقتي هم که من مردم تو خلاص مي شوي. از دستم راحت مي شوي. فقط گاهي بيا و يک فاتحه اي براي ما بخوان.

خود را در آغوشش انداختم. اشک به پهناي صورتم روان بود:

- نگو رحيم. خدا آن روز را نياورد. خدا کند اگر يک روز هم شده من زودتر از تو بميرم. اگر زن مي خواهي حرفي ندارم. برو بگير.

به ياد بزرگ منشي نيمتاج خانم زن منصور افتادم و تهييج شدم و گفتم:

- اصلا خودم دست و آستين بالا مي زنم و برايت زن مي گيرم. ولي نه از اين زن هاي آشغال. دختر يک آدم محترم را. يک زن حسابي برايت مي گيرم.

- دست از سرم بردار محبوبه. من زن مي خواهم چه کنم؟ توي همين يکي هم مانده ام. تو و مادرم کارد و پنير هستيد. امانم را بريده ايد. واي به آن که يک هوو هم اضافه شود. اصلا اين حرف ها را ول کن. يک چاي بريز بخوريم. اين يکي سرد شد.

فشاري که بر روحم وارد مي شد از بين رفت. سبک شدم. دوباره نگاه مهربان او به چشمم افتاد. دوباره لبخند شيطنت آميزش احساساتي را که تصور مي کردم در جسم من مرده، برانگيخت. اسير جسم خودم بودم. جوان بودم. خيلي جوان. تازه بيست و يکي دو سال بيشتر نداشتم. اگر چه تجربه درد و رنجي پنجاه ساله را پشت سر گذاشته بودم. فکر مي کردم با مرگ پسرم من هم مرده ام. مرده اي بودم که با کمال تعجب مي ديم باز نفس مي کشم. راه مي روم. غذا مي خوردم. مي خوابم و بيدار مي شوم. نمي دانستم تا کي؟ و اين دردناک بود. هرگز به خاطرم هم خطور نمي کرد که يک بار ديگر هوس آغوش شوهرم در سينه ام بيدار شود و شد.

شب از نيمه گذشته بود. ما بيدار بوديم. کنار يک ديگر دراز کشيده بوديم و او بر خلاف شب هاي ديگر که وقتي به کنارم مي آمد بلافاصله به خواب مي رفت، اين بار دست مرا در دست خود داشت و با دست ديگر سيگار مي کشيد. چه قدر اين سکوت و آرامش را دوست داشتم. هر دو به سقف خيره بوديم. تنها برق چشمان او و سرخي نوک سيگار را مي ديدم.

همچنان که به سقف خيره بود صدايش آهسته، مثل صداي نسيم در اتاق پيچيد:

- فکر مي کردم ديگر دوستم نداري.

به همان آهستگي گفتم:

- تو مرا دوست نداري.

لبخند زد و دستم را فشرد. نفس هايش را نزديک گردنم احساس مي کردم. از شدت عشق و سرمستي اشکم سرازير شد. چه طور صاحب اين چنين چهره اي مي توانست بد باشد؟ من اشتباه مي کردم. من بد بودم. من فقط به خودم فکر مي کردم. چه کرده بودم که او به اين فکر افتاده بود که ديگر دوستش ندارم؟ انگار فکر مرا مي خواند. گفت:

- آن وقت که رفتي و بچه را انداختي، گفتم لابد از من بدش مي آيد. هميشه مي ترسيدم. مي ترسيدم که باز به بهانه حمام بروي و ديگر برنگردي.

گفتم:

- رحيم! ...

و گريه امانم نداد.

سيگار را در زير سيگاري کنار دستش خاموش کرد. به سويم چرخيد. سرش را به دست چپ تکيه داد و نيم خيز شد. روي صورتم خم شده بود و در تاريکي به دقت نگاهم مي کرد. با انگشت دست راست اشکم را پاک کرد و مثل کسي که با بچه اي صحبت مي کند گفت:

- ا ، ا ، گريه مي کني؟ خجالت بکش دختر!

هق هق مي کردم و از لحن تسکين بخش او لذت مي بردم ولي گريه ام شدت مي گرفت. انگار بندي که جلوي اشک هايم بود شکسته بود. دردهايي که در دلم بود و کسي را نداشتم تا برايش بازگو کنم حالا در اشک هايم حل مي شدند و با آن ها بيرون مي ريختند. نوازش او دلمه اي را که بر زخم هاي کهنه دل من بسته بود مي کند و آن ها را به اين نحو دردناک درمان مي بخشيد. اگر در همان لحظه از دنيا مي رفتم، اگر خداوند در همان شب جان مرا مي گرفت گله اي نداشتم. نه، گله اي نداشتم. چه جاي گله بود؟ ديگر بيش از اين چه مي خواستم؟ از خدا که طلبکار نبودم. گفتم:

- ديگر نگذار عذاب بکشم رحيم. ديگر طاقت ندارم. ديگر هيچ کس را جز تو ندارم. تو پشت من باش. تو به داد من برس.

به شوخي گفت:

- اين حرف ها چيست؟ دختربصيرالملک کسي را ندارد؟ اگر تو بي کس باشي، بقيه مردم چه بگويند؟ اين حرف ها را جاي ديگر نزني ها! مردم بهت مي خندند. همه کس محبوبه خانم ثروتمند، رحيم يک لا قبا باشد؟

از اين تواضع او، از اين که عاقبت به خاطر دل من به کوچکي خود اقرار مي کرد، از اين که برتري مرا قبول کرده بود، دلم مالش رفت. دلم برايش مي سوخت. از خودم بدم آمد. از رفتاري که با او داشتم شرمنده شدم. دست جلوي دهانش گرفتم و گفتم:

- نگو رحيم. اين حرف ها را نزن. همه چيز من تو هستي. ارزش تو براي من از تمام گنج هاي دنيا بالاتر است. من روي حصير و بوريا هم با تو زندگي مي کنم. زنت هستم تو سرور من هستي. هر که مي خندد بگذار سير بخندد. هر کس خوشش نمي آيد. نيايد. من و تو نداريم. آنچه من دارم هم مال توست. من خودم تو را خواستم. اگر خاري به پايت فرو برود من مي ميرم. هر چه هستي به تو افتخار مي کنم. خودم تو را خواستم و پايش هم مي ايستم. پشيمان هم نيستم.

- راست مي گويي محبوب؟

- امتحانم کن رحيم. امتحانم کن.

- نکن. محبوب جان. با خودت اين طور نکن. من طاقت اشک هاي تو را ندارم.

چه طور اين بوسه هاي گرم از خاطرم رفته بود؟ بوي سيگار مي داد. به من نگاه کرد. انگار که سال هاست مرا نديده گفت:

- لاغر شده اي محبوب. يک شکل ديگر شده اي. لپ هايت ديگر تپل نيستند. صورتت چه قدر کشيده شده. چشم هايت درشت تر شده اند. نگاهت بازيگوش نيست.

- زشت شده ام؟

- نه محبوب جان. زن شده اي. خانم شده اي.

صبح که مي خواست به سر کار برود، مادرش را صدا زد و به صداي بلند که من در اتاق به راحتي مي توانستم بشنوم گفت:

- ننه، محبوب هر جا خواست برود مي رود. نشنوم ديگر جلويش را گرفته باشي ها!

چه روزهايي بودند! روزهايي که از درد پسرم، و شور عشق دوباره شوهرم گيج و مست بودم. روزهاي دردناک و شيرين، شب هاي خلسه صوفيانه.

ادامه دارد...


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت نهم