سایر
2 دقیقه پیش | جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کندایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ... |
2 دقیقه پیش | ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کردالعالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ... |
خاطرات یک خون آشام- جلد سوم: غضب- قسمت چهارم
آخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.
قسمت قبل
حالا که خاطره برگشت ؛ شرم و وحشت گلویش را بست . او ازروی غم و ناراحتی اتفاقی که برای الینا افتاده بود ، از کنترل
خارج و منطقش تحت فشار ، شکسته شده بود . اما هیچ عذری برای کاری که کرده بود ، وجود نداشت . آیا همهی اونها مرده اند؟ آیا او، کسی که مدتها قبل قسم خورده بود هرگز کسی را نکشد ، شش نفر را امروز کشته ؟
" استیفن ، صبر کن . کجا میری ؟ " وقتی که جوابی نداد ، مت هم به دنبالش رفت ، بیرون ساختمان اصلی مدرسه و روی آسفالت ، تقریبا می دوید که به او برسد . دورتر از زمین بازی ، آقای شلبی کنار آلونک کوانست ، ایستاده بود .
صورت سرایدار خاکستری شده بود و خط هایی از وحشت در آن دیده می شد . به نظر می رسید سعی داشته فریاد بزند ، اما فقط صدای نفس گرفته کوچکی از دهانش خارج شده بود .
استیفن با ضربهی آرنج از او گذشت ، به داخل اتاق نگاه کرد و یک حس کنجکاوانه و آشناپنداری احساس کرد .
شبیه اتاق اسلشر دیوانه در خانه ی تسخیر شده بود با این تفاوت که هیچ تابلویی برای بازدید کننده ها قرار داده نشده بود این یکی حقیقی بود .
اجساد همه جا پراکنده بودند ، پنجره شکسته شده و قطعات چوب و شیشه در وسط ریخته شده بود . روی هر سطحی که دیده می شد ، خون پاشیده شده بود ، قرمزی که به رنگ قهوه ای و فاسدی درآمده و به نظر خشک شده بود . نگاهی به اجساد کافی بود تا دلیل را آشکار کند : هر کدام یک جفت زخم به رنگ ارغوانی کبود ، در گردنشان بود . به جز کرولاین ،گردن او این نشانه را نداشت ، اما چشمانش خالی و خیره بود .
پشت استیفن، مت نفسش را حبس کرد." استیفن ، الینا این کارو نکرده ... او این کارو نکرده ... "
استیفن زیرلبی جوابی داد "ساکت باش". او نگاهی به آقای شلبی کرد ، اما سرایدار روی گاری پر از جارو ها و چوب های گردگیریش لغزیده و به آن تکیه داده بود . زیر پای استیفن وقتی که داشت از کف اتاق رد می شد تا زمانی که نزدیک تایلر زانو زد ، صدای ساییده شدن شیشه ها می آمد .
نمرده. حقیقت باعث شد استیفن ، قدری آسوده شود . سینه ی تایلر با ضعف و ناتوانی بالا و پایین می رفت و وقتی استیفن سر پسر را بلند کرد ، چشمانش اندکی باز شد ، بی فروغ و نامتمرکز .
استیفن ذهنی به او گفت ، تو هیچ چیزی به خاطر نمی آری. حتی زمانی که ای کار را می کرد ، در عجب بود که چرا خود را به زحمت می اندازد . او فقط باید از فلزچرچ برود ، همین حالا برود و هرگز باز نگردد .
اما نمی توانست . نه تا زمانی که الینا این جا بود .
او ضمیر ناخودآگاه سایر مجروحان را هم بچنگ ذهن خویش درآورد و به آنها هم ، همان چیز را گفت ، آن را در اعماق مغزشان جای داد .
شما به خاطر نمی آورید چه کسی به شما حمله کرد . تمام بعد از ظهر خالیه .
با انجام این کار، حس کرد که قدرت ذهنش ، همچون عضلات خسته ، به لرزه افتاد . او تقریبافرسوده شده بود .
بیرون ، آقای شلبی بالاخره صدایش را بدست آورده و شروع به فریاد کرده بود . با خستگی ، استیفن سر تایلر را از بین انگشتانش روی زمین گذاشت و برگشت .
لبان مت به عقب برگشته ، سوراخ های بینیش باز شده بود ، مانند اینکه چیز منزجر کنندهای را بو کرده باشد . چشمانش ، چشمان یک بیگانه بود ، او زمزمه کرد : " الینا این کارو نکرده . تو کردی . "
ساکت باش ! استیفن او را هل داد ، از کنارش عبور کرد و به سمت خنکی رضایت بخش شب رفت ، بین خود و آن اتاق فاصله ای انداخت ، هوای خنک را روی پوست داغش احساس کرد . گام های در حال دویدن از نزدیک کافه تریا ، به او گفت که بعضی از انسان ها بالاخره ، صدای سرایدار را شنیده اند .
مت ، دنبال استیفن به بیرون از زمین بازی آمده بود : " تو این کارو کردی ، درسته ؟ "صدایش می گفت که در حال تلاش برای فهمیدن است.
استیفن او را دور زد و غرید : " بله ، من انجام دادم . " به مت خیره شد ، هیچیک از نشانه های رعب انگیز عصبانیت در چهره اش را مخفی نکرد . " من بهت گفتم ، مت ، ما شکارچی هستیم . قاتلیم . شما گوسفندید ؛ ما گرگ هستیم و تایلر از وقتی من اینجا اومدم ، همینو می خواست . "
- " مطمئنا ، یه مشت توی صورت که می خواست . همانی که قبلا بهش دادی . اما ... اون ؟ " مت نزدیک او شد ، چشم تو چشم ایستاد ، بدون ترس . او شجاعتی ذاتی داشت ؛ استیفن مجبور شد آن کار را انجام دهد . " و حتی متاسف هم نیستی؟ حتی پشیمان هم نیستی ؟ "
استیفن با خونسردی و بی تفاوت گفت : " چرا باشم ؟ اگر تو زیادی استیک بخوری پشیمان می شی ؟ برای گاو احساس تاسف می کنی ؟ "
دید که نگاه مت ناباورانه است و بیشتر فشار آورد ، درد را عمیقتر در سینه اش قرار داد . این برای مت بهتر است که در حال حاضر از او دور باشد ، خیلی دور. در غیر این صورت ، مت هم ممکن بود فرجامی مانند افرادی که در آلونک کوانست بودند ،داشته باشد . " من چیزیم که هستم ، مت و اگر نمی تونی اونو تحمل کنی ، از من فاصله بگیر . "
مت مدتی طولانی به او نگاه کرد ، حالت ناباورانهاش به آرامی ، به سرخوردگی تغییر کرد . ماهیچه های فکش برجسته شدند.
سپس، بدون کلمه ای ، روی پاشنه اش چرخید و رفت .
الینا در قبرستان بود .
دیمن او را آنجا گذاشته بود و گفته بود تا زمانی که برگردد ، همانجا بماند . گرچه او نمی خواست آرام بشیند . او احساس خستگی میکرد اما حقیقتا خواب آلود نبود و خون تازه روی او ، مانند کافئین اثر گذاشته بود . او می خواست برود و به کشف و جستجو بپردازد .
قبرستان گرچه نشانی از انسان نبود اما پر از تکاپو بود . روباهی در سایه دزدکی به سمت مسیر رودخانه می رفت .
موش های کوچکی زیر علف نازک بلندی ، کنار سنگ قبرها ، با صدای جیر جیر و بسرعت تونلی حفر می کردند . جغد مزرعه ، تقریبا آهسته به سمت کلیسای مخروبه پرواز می کرد ، روی ناقوس کلیسا با صدای جیغ ترسناکی فرود آمد .
الینا بلند شد و ان را دنبال کرد . این خیلی بهتر بود تا مثل موش یا موش صحرایی توی علف ها پنهان بشود . او به اطراف کلیسای مخروبه با علاقه نگاه کرد ، از حواس تیزش برای بازرسی کردن آن استفاده کرد .
بیشتر سقفش فرو ریخته ، و تنها سه دیوارش پا برجا بود ، اما ناقوس کلیسا مانند تنها بنای به جا مانده در ویرانه ها ، ایستادگی کرده بود .
در یک طرف ، مقبره ی توماس و هونوریا فل بود ، مثل جعبه سنگی بزرگ یا تابوت . الینا با شوق به مجسمه های سفید مرمر آنها روی درپوش خیره شد . آنها در آراموش و سکون با چشمان بسته و دستانی که روی سینه شان تا شده ، آرمیده بودند .
توماس فل جدی و کمی عبوس به نظر میآمد ، اما هونوریا فقط غمگین بود . الینا بی حواس به والدین خودش فکر کرد که در کنار یکدیگر ، در قبرستان جدید ، به خواب ابدی فرو رفته بودند .
فکر کرد من می خواهم به خانه بروم ؛ آنجا جائیکه خواهم رفت.تازه خانه را به یاد آورده بود . حالا می توانست تصورش کند :اتاق خواب زیبایش با پرده های آبی و مبلمانی از چوب گیلاس و شومینه کوچکش و چیزی مهمتر زیر تختهی کف کمدش .
او از روی غریزه اش که عمیق تر از حافظه اش بود ، راه را به خیابان ماپل پیدا کرد ، اجازه داد پاهایش او را راهنمایی کنند .
خانه بسیار قدیمی بود ، با ایوان بزرگ و پنجره هایی از کف تا سقف در جلو . ماشین رابرت در پارکینگ پارک شده بود .
الینا می خواست در جلو را باز کند اما متوقف شد . لیلی وجود داشت که مردم نباید او را میدیدند ، با اینکه در حال حاضر به خاطر نمی آورد که چه بود . او مردد بود و سپس به چابکی از درخت به سمت پنجره اتاق خوابش ، بالا رفت .
اما نمی توانست بدون آنکه جلب توجه کند ، وارد آن جا شود . زنی روی تخت نشسته بود و کیمونوی ابریشمی قرمز الینا روی دامنش بود و به آن خیره شده بود . خاله جودیت. رابرت کنار میز آرایش ایستاده بود ، با او صحبت می کرد . الینا فهمیدصدای سخنان او را حتی از شیشه هم میتواند بشنود .
او می گفت : "... بیرون دوباره فردا ، تا زمانی که طوفان نشه . آنها هر اینچ از آن جنگل را میگردن و پیداش خواهند کرد ، جودیت . خواهی دید . "
خاله جودیت چیزی نگفت و او باصدای ناامیدانه تری ادامه داد . "ما نمی تونیم امیدمون را از دستبدهیم ، اهمیتی نداره که دخترها چی گفتن ..."
"این خوب نیست ، باب . " بالاخره خاله جودیت سرش را بلند کرد ، دور چشمانش قرمز شده اما خشک بودند . " فایده نداره . "
رابرت جلو آمد و کنارش ایستاد : " تلاش برای نجات ؟ من نمی گذارم اینجوری حرف بزنی ."
- " نه ، نه فقط این ... گرچه من می دونم ، در قلبم ، که ما اونو زنده پیدا نمی کنیم . منظورم ... هرچی . ما . چیزی که امروز اتفاق افتاد تقصیر ما بود ... "
- " این حقیقت نداره . اون یک تصادف وحشتناک بود . "
- " آره ، اما ما باعث شدیم این اتفاق بیفته . اگر اونقدر باهاش ناملایم نبودیم ، اون هیچوقت مجبور نمی شد تنها رانندگی کنه و گرفتار توفان بشه . نه ، باب ، سعی نکن منو ساکت کنی ؛ می خواهم که گوش کنی ."
خاله جودیت نفس عمیقی کشید و ادامه داد ." بعلاوه ، فقط امروز نبود . الی&
ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام