سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ جین ایر- قسمت بیست و پنجم


آخرین خبر/ اگر شما هم دوست دارید قبل از خواب کتاب بخوانید می‌توانید هر شب در این ساعت با داستان های دنباله دار ما در کاشی کتاب همراه باشید و قصه "جین ایر" را دنبال نمایید.

لینک قسمت قبل

آن خانم آمرانه گفت: «آهان! توضیح بدهید!»
_ «پوزش می خواهم، بانوی من، نیازی به توضیح نیست حتماً احساس عالیتان شما را آگاه می کند که یک چین بر جبین انداختنتان کافی است که جای یک تنبیه بزرگ را بگیرد.»
دوشیزه اینگرام گفت: «بخوانید!» بار دیگر انگشتان خود را با پیانو آشنا کرد، و به اتفاق هم به اجرای یک قطعه ی هیجان انگیز پرداختند.
با خودم گفتم: «الان موقعش هست که آهسته بیرون بروم.» اما نغماتی که فضا را پر ساخته بود باعث شدند بیشتر بمانم. خانم فرفاکس گفته بود که آقای راچستر صدای بسیار خوبی دارد؛ واقعاً هم اینطور بود. صدای بم دلنشینی بود که از تمام احساس و نیروی خواننده مایه می گرفت، از طریق گوش به قلب راه می یافت و در آنجا به نحو شگفت انگیزی احساس شنونده را برمی انگیخت. صبر کردم تا آخرین ارتعاش بم و کامل صدا تمام شد، تا فرود فراز کلمات که لحظه ای متوقف شده بود دوباره خود را از سر گرفت. در این موقع گوشه ی دنج خود را ترک گفتم و از در فرعی که خوشبختانه نزدیک بود بیرون آمدم. این در از طریق یک راهروی باریک به تالار می پیوست. وقتی از آن راهرو می گذشتم حس کردم بند کفش صندلم شل شده. ایستادم تا آن را ببندم. در حالی که برای این منظور روی بوریای پای پلکان خم شده بودم متوجه شدم در اطاق غذاخوری باز شد و یکی از آقایان بیرون آمد. با عجله برخاستم اما خود را رویاروی او دیدم. آقای راچستر بود.
پرسید: «حالتان چطورست؟»
_ «خیلی خوبم، آقا.»
_ «چرا در تالار پیش من نیامدید با من حرف بزنید؟»
به خودم گفتم می توانم سؤال را به خود سؤال کننده برگردانم، و از او بپرسم که خودش چرا نزد من نیامد. اما جسارت چنین سؤالی را در خود ندیدم. جواب دادم: «نخواستم مزاحمتان بشوم، آقا، چون دیدم خیلی سرتان شلوغ است.»
_ «در غیاب من چکار می کردید؟»
_ «کار به خصوصی نبود؛ طبق معمول به آدل درس می دادم.»
_ «خیلی از قبل رنگ پریده تر شده اید _ این را با اولین نگاه فهمیدم. موضوع چیست؟»
_ «اصلاً چیزی نیست، آقا.»
_ «آن شبی که مرا نیمه غرق کردید سرما نخوردید؟»
_ «به هیچ وجه، آقا.»
_ «به اطاق پذیرایی برگردید؛ حالا خیلی زودست که دارید می روید.»
_ «خسته ام، آقا.»
یک دقیقه ای به من نگاه کرد. گفت: «خسته، و کمی افسرده. چه ناراحتی ای دارید؟ به من بگویید.»
_ «چیزی نیست _ چیزی نیست، آقا. افسرده نیستم.»
_ «اما من مؤکداً می گویم هستید؛ آنقدر افسرده اید که اگر چند کلمه ی دیگر حرف بزنم اشکتان جاری می شود؛ در واقع، الان هم اشک در چشمهایتان جمع شده: پرده ی شفاف اشک روی چشمهاتان را گرفته. الان یک قطره از پلکتان لغزید و روی گونه تان افتاد. اگر وقت داشتم و وحشت از این نداشتم که مبادا یک مستخدم فضول یاوه گو سر برسد می توانستم بفهمم که قضیه از چه قرارست. خوب، امشب عذر شما را می پذیرم اما توجه داشته باشید که تا وقتی مهمانان من در اینجا اقامت دارند انتظار دارم هر شب در اطاق پذیرایی حضور پیدا کنید. این میل من است؛ آن را نادیده نگیرید. حالا بروید، و سوفی را دنبال آدل بفرستید. شب خوش، محبو..._ » حرف خود را قطع کرد، لبهایش را گزید، و به سرعت از من جدا شد.
روزهای خوش، و نیز روزهای پرمشغله، روزهایی بود که در خانه ی ثورنفیلد گذراندم، و این روزها با سه ماه تنهایی، یکنواختی و سکوتی که در آغاز ورودم زیر سقف این خانه گذرانیده بودم چقدر تفاوت داشت! حالا به نظر می رسید که تمام چیزهای غم انگیز از آن خانه رخت بربسته و تمام خاطرات غم انگیز از آن خانه فراموش شده. زندگی در همه جای خانه جریان داشت و در سراسر شبانه روز جنبش و تلاش به چشم می خورد. ممکن نبود کسی از راهرو، که زمانی سکوت بر آن حاکم بود، عبور کند یا به اطاقهای جلو، که پرنده در آنها پر نمی زد، وارد شود و با یک ندیمه یا خدمتکار مخصوص یکی از خانمها یا آقایان مهمانها رو به رو نشود.
آشپزخانه، آبدارخانه، تالار خدمتکاران و راهروی بزرگ ورودی همه به همین گونه سرشار از زندگی بودند. فقط گاهی تالارهای نشیمن و پذیرایی خالی و ساکت می ماندند چون آسمان آبی و آفتابی بدون باد و توفانِ بهار واقعی ساکنان آنها را به بیرون خانه به سوی تفرجگاه ها می کشاند. حتی وقتی هوا خراب بود و بارانهای پیاپی چند روز ادامه می یافت بارندگی هم شادمانی آنها را متوقف نمی کرد. تنها نتیجه ی متوقف شدن تفریحات بیرون از خانه پرنشاط تر شدن سرگرمیهای داخل خانه بود.
در اولین شب وقتی پیشنهاد تغییر سرگرمیها داده شد نمی دانستم می خواهند چکار کنند. صحبت از «چیستان بازی» به میان آمد اما من با مفهوم این اصطلاح کاملاً بیگانه بودم. خدمتکاران را احضار کردند تا میزهای تالار غذاخوری را بیرون ببرند، جهت نور چراغها را تغییر دهند و صندلیها را مقابل طاقنما که پرده ای جلوی آن آویخته بود به صورت نیمدایره بچینند. در اثنائی که آقای راچستر و سایر آقایان دستور این تغییرات را می دادند خانمها از پله ها بالا و پایین می رفتند و مرتباً ندیمه های خود را با زنگ فرا می خواندند و به دنبال کار می فرستادند. از خانم فرفاکس خواسته شد که بیاید و راجع به محل نگهداری انواع شال، لباس و پارچه به آنها اطلاعاتی بدهد. چند گنجه ی لباس در طبقه ی سوم غارت شد و محتویات آنها را که جلیقه های زربفت و حاشیه دوزی شده، انواع لباسهای اطلس، دامنهای توری و... بود به طبقه ی پایین آوردند. بعد وسایل مورد نظر را از میان آنها انتخاب کردند و به بودوار داخل تالار پذیرایی بردند.
در همین اثنا آقای راچستر بار دیگر خانمها را نزد خود فرا خواند و چند نفر از آنها را برای گروه خود انتخاب کرد. گفت: «دوشیزه اینگرام از من» بعد خانمهای اشتن و دنت را هم اسم برد. من تصادفاً نزدیک او بودم و داشتم دستبند خانم دنت را که شل شده بود محکم می کردم. از من پرسید: «بازی می کنید؟» با اشاره ی سر فهماندم که «نه». تا اندازه ای می ترسیدم که اصرار کند اما اصراری نکرد. به من اجازه داد آهسته به طرف صندلی همیشگیم بروم.
او و گروهش به پشت پرده رفتند. گروه دیگر که رهبرشان سرهنگ دنت بود روی صندلیهای ردیف نمیدایره نشستند. یکی از مردان این گروه، یعنی آقای اشتن، نگاهش به من افتاد؛ ظاهراً می خواست به من پیشنهاد بدهد به گروهش ملحق شوم اما بانو اینگرام او را از این فکر منصرف کرد. شنیدم که به او گفت: «نه، او خیلی کم هوش تر از این است که بتواند در این نوع بازیها شرکت کند.»
طولی نکشید که زنگ به صدا درآمد و پرده بالا رفت. در داخل صحنه، هیکل تنومند لین، که آقای راچستر او را هم انتخاب کرده بود، دیده می شد. ملحفه ی سفیدی به خود پیچیده بود و در مقابلش یک کتاب باز روی میزی قرار داشت. در کنار او امی اشتن، ملبس به یکی از لباسهای بلند آقای راچستر، ایستاده و کتابی به دست گرفته بود. یک نفر که دیده نمی شد با خنده و شادی زنگ را به صدا درآورد. بعد آدل (که مصرانه خواسته بود یکی از افراد گروه سرپرست خود باشد) به جلوی صحنه پرید و محتوای یک سبد گل را که روی دست خود نگهداشته بود به اطراف خود پراکند. بعد هیکل زیبای دوشیزه اینگرام، ملبس به لباس سفید، روی صحنه ظاهر شد. روسری بلندی به سر داشت و یک حلقه گل سرخ اطراف پیشانیش را زینت می داد. در کنار او آقای راچستر حرکت می کرد. با هم به میز نزدیک شدند. بعد از آن که خانم دنت و لوئیزا اشتن، که آنها نیز لبایس سفید پوشیده بودند، در پشت سرشان قرار گرفتند، زانو زدند. در پایان این نمایش، سرهنگ دنت و گروهش یکی دو دقیقه با هم مشورت کردند، بعد سرهنگ اعلام داشت: «عروس!» آقای راچستر با سر تصدیق کرد، و پرده افتاد.
پس از یک مکث نسبتاً طولانی پرده دوباره بالا رفت. دومین صحنه نسبت به صحنه ی قبل با دقت و ظرافت بیشتری آماده شده بود. تالار پذیرایی، چنان که پیش از این گفته شد، دو پله بلندتر از تالار غذاخوری بود. روی پله ی بالایی، البته یکی دو یارد به طرف داخل تالار پذیرایی، حوضچه ی مرمر بزرگی دیده می شد که آن را فوراً تشخیص دادم چون یکی از تزیینات گرمخانه بود _ و من همیشه آنجا دیده بودم که توی آن چند ماهی قرمز بود و اطرافش هم چند گلدان گیاهان خارجی می چیدند _ و از آنجا که جحم و وزن زیادی داشت معلوم می شد با زحمت بسیار آن را به اینجا آورده بودند.
در کنار این حوضچه، آقای راچستر روی یک قالی نشسته بود. لباسش از جنس ترمه بود و هم به سر داشت. چشمان سیاه، قیافه اش که شبیه بربرهای کافر و گندمگون بود دقیقاً با لباسش تناسب داشت. حالت نگاهش درست مثل نگاه یکی از سلاطین شرق بود: جلاد یا قربانی طناب دار. بلافاصله بعد از او دوشیزه اینگرام را دیدم. لباس او نیز به سبک مردم مشرق زمین بود. شال قرمز تیره ای مثل کمربند دور کمرش بسته بود. روسری برودری دوزی شده ای دور شقیقه های خود گره زده بود. بازوهای خوش تراشش عریان بود. یکی از آنها را به حالت این که کوزه ای را نگهداشته بالا آورده و به طرز زیبایی روی سر خود گذاشته بود. هم ترکیب اندام و قیافه و هم رنگ پوست و حرکاتش این فکر را به بیننده القا می کرد که او یکی از شاهدختهای سرزمین فلسطین در عصر نیاکان بزرگ آن قوم است و شخصیتی را که می خواست نشان دهد بدون شک همین بود.
آن زن به حوضچه نزدیک و خم شد به صورتی که می خواهد کوزه ی خود را از آب چشمه پر کند. بعد دوباره آن را بالا برد و روی سرش گذاشت. در این موقع پرسناژ دیگری در کنار چشمه به او نزدیک شد و از او درخواستی کرد. _ «آن زن به سرعت کوزه را روی دست گرفت و آن را به دهان او نزدیک کرد تا آب بنوشد.» مرد از زیر ردای خود جعبه ی کوچکی بیرون آورد، در آن را باز کرد، النگوها و گوشواره های زیبایی به معرض نمایش گذاشت. دوشیزه اینگرام، در حالی که حرکاتی حاکی از حیرت و تحسین انجام می داد، زانو زد. آقای راچستر جعبه را کنار پای او گذاشت. ناباوری و شادی از وجنات و حرکات آن زن خوانده می شد. غریبه النگوها را به دستهای او کرد و گوشواره ها را به گوشهایش آویخت. العازر و رفقه* بودند. آن صحنه شترها را کم داشت.
*[ العازر[Eliezer] بنابر مندرجات کتاب مقدس خادم حضرت ابراهیم بود که رفقه [Rebecca] را با عزت تمام نزد اسحاق آورد و اسحاق با او ازدواج کرد. _ م.]
گروه حل کننده ی چیستان دوباره به رایزنی پرداختند. به نظر می رسید راجع به کلمه ی جوابی که از آن صحنه استنباط می شد نمی توانستند به توافق برسند. سرهنگ دنت پیشنهاد «پرده ی کامل» کرد که در نتیجه پرده دوباره افتاد.
در سومین صحنه فقط بخشی ازاطاق پذیرایی نشان داده می شد. بقیه ی آن را پرده ی تیره رنگ و نسبتاً ضخیمی از انظار پنهان می کرد. حوضچه ی مرمر را برداشته بودند و به جای آن یک میز ساده و یک صندلی آشپزخانه گذاشته شده بود. این اشیاء در پرتو نور بسیار ضعیف یک چراغ فانوس کوچک دیده می شدند چون شمعهای مومی همه خاموش بودند.
در این صحنه محقرانه مردی نشسته و دستهای مشت کرده ی خود را روی زانویش گذاشته بود. چشمانش متوجه زمین بودند. آقای راچستر را شناختم هرچند با قیافه، لباس، چهره ی افسرده و اخمو، موهای وز کرده و زبر به خوبی توانسته بود ظاهر خود را تغییر دهد. یکی از آستینهای لباسش کنده و آویزان شده بود مثل این که در یک نزاع آن را پاره کرده بودند. وقتی حرکت می کرد صدای زنجیر به گوش می رسید؛ به مچهایش دستبند زده شده بود.
سرهنگ دنت با خوشحالی گفت: «زندان!»، و به این ترتیب چیستان حل شد.
به نمایش دهندگان فرصت کافی داده شد تا لباسهای معمولی خود را بپوشند و دوباره وارد تالار غذاخوری شوند. آقای راچستر دوشیزه اینگرام را همراهی می کرد، و آن دوشیزه به او تبریک گفت که نقش خود را خوب ایفا کرده.
گفت: «آیا می دانید از میان سه نقشی که بازی کردید من سومیرا بیشتر از همه پسندیدم؟ اوه، اگر چند سال زودتر به دنیا آمده بودید چه راهزن اصیلزاده ی شجاعی می شدید!»
آقای راچستر در حالی که روی خود را به طرف او گردانده بود پرسید: «آیا دوده کاملاً پاک شده؟»
_ «بله، افسوس! حیف که پاک شد! هیچ چیز برای صورت شما از آن سرخاب لوطیها مناسبتر نیست.»
_ «از قرار معلوم، شما قهرمان شجاع جاده ها را ترجیح می دهید؟»
_ «البته بعد از راهزن ایتالیایی، قهرمان شجاع جاده های انگلستان را دوست دارم، اما دزدهای دریایی مشرق زمین رابه هر دوی اینها ترجیح می دهم.»
_ «خوب، من هرچه هستم یادتان باشد که شما همسر من هستید؛ ما یک ساعت قبل در حضور تمام این این گواهان با هم ازدواج کردیم.»
آن دختر خنده ی کوتاه و مقطعی کرد، و رنگش سرخ شد.
بعد آقای راچستر گفت: «و حالا، نوبت توست، دنت.» بعد از این که گروه سرهنگ دنت جای خود را ترک گفت افراد گروه آقای راچستر روی صندلیهای خالی آن گروه نشستند.
دوشیزه اینگرام در سمت راست همصحبت خود نشست، و سایر حل کنندگان معما صندلیهایی را در دو طرف آن دو نفر اشغال کردند. در این موقع من نمایش بازیگران را تماشا نمی کردم، دیگر با اشتیاق در انتظار بالا رفتن پرده نبودم؛ به تماشا گران توجه داشتم. چشمانم که تا آن موقع همه اش متوجه پرده بود حالا بدون کمترین مقاومتی به صندلیهای نیمدایره جلب شده بود. این که سرهنگ دنت و گروهش چه چیستانی را نمایش می دادند، چه کلمه ای را انتخاب کردند و چگونه از عهده ی ایفای نقشهای خود برآمدند هیچیک را به خاطر ندارم،اما همچنان به رایزنیهای تماشاگران بعد از پایان هر صحنه توجه می کنم. می بینم آقای راچستر سر خود را برمی گرداند، و می بینم که آن دختر سر خود را به طرف او خم می کند، به اندازه ای خم می کند که طره های مشکی براق زلفش تقریباً روی شانه ی آن مرد می افتد و مقابل گونه های او موج می زنند. نجواهای دوجانبه ی شان را می شنوم. نگاههایی را که با هم رد و بدل می کنند به خاطر می سپارم، و حتی در این لحظه از تماشای این منظره احساسی به من دست می دهد و در نتیجه فکر خاصی به ذهنم راه می یابد:
به تو خواننده ی {عزیز} گفته ام که یاد گرفته بودم آقای راچستر را دوست بدارم. نمی توانستم او را دوست نداشته باشم صرفاً به این علت که پی برده ام آن مرد دیگر به من توجهی ندارد _ چون ممکن بود ساعتها در حضورش باشم و او حتی یک بار به من نگاه نکند _ یا به این علت که می دیدم تمام توجهش به یک بانوی بزرگ معطوف است، بانویی که در موقع عبور از کنار من عار داشت که گوشه ی لباسش به بدن من بخورد و اگر تصادفاً چشمان سیاه و مغرورش به من می افتاد مثل این که شیئی بی ارزش دیده باشد فوراً نگاه خود را به سمت دیگر متوجه می کرد. نمی توانستم او را دوست نداشته باشم فقط به این علت که مطمئن بودم به زودی با همین خانم ازدواج خواهد کرد (چون هر روز در نگاه مغرورانه ی آن زن می خواندم که اطمینان دارد آقای راچستر با او ازدواج می کند) و به این علت که ساعت به ساعت شاهد نوعی اظهار عشق آن مرد به این خانم بودم که هرچند اظهار عشق بی قیدانه ای بود و مطلوب واقع شدن را به طالب بودن ترجیح می داد با این حال در عین همان بی قیدی زیاد، جذاب بود و در عین غرور، مقاومت ناپذیر بود.
با این اوضاع و احوال برای سرد کردن یا دفع کردن عشق راه چاره ای وجود نداشت؛ آنچه وجود داشت ناامیدی و یا به نظر تو، خواننده ی {عزیز}، حسادت بود البته آن هم در صورتی که زنی، در موقعیت من، اصولاً بتواند به زنی با موقعیت دوشیزه اینگرام حسادت ورزد. اما من حسود نبودم یا اگر بودم خیلی کم چون ماهیت رنجی را که متحمل می شدم نمی توان با این کلمه توضیح داد. دوشیزه اینگرام قابل حسادت نبود؛ حقیرتر از این بود که چنین احساسی برانگیزد. از اظهار این عقیده ی ظاهراً مهمل و متناقض پوزش می خواهم؛ خوب می فهمم چه می گویم چون آن زن خیلی خودنما و فاقد خلوص بود. هیکل خوبی داشت، از هنرها و فضائل عالی بسیاری برخوردار بود اما کوته فکر بود و طبیعتاً قلب متحجر و ناباوری داشت. در زمین آن طبعاً بذری نمی شکفت و اگر با طراوت هم بود ثمره ی طبیعی مطلوبی به بار نمی آورد. انسان خوبی نبود؛ اصالت نداشت. عبارات پر آب و تاب کتابها را تکرار می کرد. از خودش نه فکری ارائه می داد و نه اصولاً فکری داشت. وانمود می کرد دارای احساسات عمیقی است اما از احساس همدردی و رقت قلب، از عطوفت و حقیقت بی بهره بود. بسا وقتها باطن خود را بروز می داد مثلاً بدون علت به آدل کوچولو نفرت کینه توزانه ای داشت؛ اگر آن دخترک تصادفاً به او نزدیک می شد به او لقب اهانت آمیزی می داد و بدین وسیله او را از خود دور می کرد. گاهی به او دستور می داد از اطاق بیرون برود و همیشه با او با سردی و خشونت رفتار می کرد غیر از چشمان من چشمان دیگر هم شاهد این تظاهرات شخصیت او بودند و از نزدیک با دقت و زیرکانه تماشا می کردند. بله، داماد آینده، یعنی خود آقای راچستر، دائماً شاهد وضع آن دخترک بیچاره بود. به علت این زیرکی _ این محافظه کاری _ و آگاهی کامل و روشن او از درماندگی آدل _ این فقدان آشکار احساس محبت نسبت به او بود که اندوه نهفته ی همیشه آزارنده ی من بار دیگر سربرداشت.
می دیدم که به دلایل خانوادگی، و شاید سیاسی، خیال دارد با دوشیزه اینگرام ازدواج کند چون طبقه و روابط خانوادگی آن زن برای او مناسب و سودمند بود. حس می کردم عشق خود را به او نداده و صفات زشت آن زن قادر به ربودن این گنج نیستند. مسأله مهم همین بود: آن زن نمی توانست او را مجذوب خود کند.
اگر آن زن فوراً به پیروزی دست می یافت و آقای راچستر تسلیم او می شد و قلب خود را خالصانه به او تقدیم می داشت من چشمم را می بستم، توجه خود را به سوی دیگر معطوف می ساختم و (به اصطلاح) جانم را هم فداشان می کردم. اگر دوشیزه اینگرام زن خوب و شریفی بود و از نیرو، اشتیاق، محبت و عاطفه بهره ای داشت من با دو حیوان وحشی درون خود _ حسادت و یأس _ سخت می جنگیدم: بعد، با قلبی مجروح و عشقی نابود شده آن زن را می ستودم، برتری او بر خود را می پذیرفتم و بقیه ی ایام عمرم را به آرامی سپری می کردم. هرچه برتری او بر من خالص تر می شد تحسین من از او افزایش می یافت _ و زندگی خود را با آرامش و سکون بیشتری می گذراندم. واقعیت، اما، چیز دیگری بود: مشاهده ی تلاشهای دوشیزه اینگرام برای جلب توجه آقای راچستر، مشاهده ی با شکست رو به رو شدن پیاپی آن تلاشها در حالی که خود آن زن واقف به آن شکستها نبود و بیهوده تصور می کرد هر تیری که پرتاب می کند به هدف می خورد و با تصور واهی موفقیت، خود را می فریفت اما غرور و خودپسندی آن زن هوسهای او را بیش از پیش با شکست رو به رو می ساخت؛ آری، مشاهده ی این امور باعث هیجان همیشگی و در عین حال ضبط نفس بیرحمانه ی من می شد.
چون هر بار که آن زن شکست می خورد می دیدم که چگونه می توانست شکست نخورد و موفق شود. پیکانهایی که پیوسته قلب آقای راچستر را هدف می گرفتند. بی آن که آسیبی به وی برسانند جلوی پایش به زمین می افتادند، و حال آن که اگر با دست استوارتر و مطمئن تری پرتاب می شدند امکان داشت قلب مغرور آن مرد را سخت بلرزانند _ برق عشق را در چشمان بی مهر او بتاباند و ملایمت را در چهره ی مسخره ی او نقش بزنند و، مهم تر از این، آن زن می توانست بی آن که سلاحی به کار ببرد به یک پیروزی آرام دست یابد.
از خود پرسیدم: «وقتی آن زن این امتیاز را دارد که اینقدر به او نزدیک شود چرا نمی تواند بر او نفوذ بیشتری داشته باشد؟» بعد به خودم گفتم: «مسلم است که نمی تواند به راستی عاشق راچستر باشد یا او را با محبت احترام آمیزی دوست داشته باشد! اگر واقعاً او را دوست می داشت نیازی نبود که پشت سر هم به طور تصنعی به او لبخند بزند، دائماً او را نگاه کند، اینقدر ماهرانه به خودنمایی بپردازد و این همه خود را به رخ او بکشد. به نظر من اگر آرام در کنار او بنشیند، کم حرف بزند و کم نگاه کند می تواند به قلب او نزدیکتر شود. در چهره ی این مرد حالتی دیده ام کاملاً متفاوت با حالتی که اکنون در کنار او به خود گرفته چون وقتی آن زن با شور و نشاط با او گفت و گو می کند او قیافه اش جدی می شود اما بعد دوباره حالت همیشگیش برمی گردد. تغییر احوال او با فنون ظاهرآرایی و تمهیدهای حساب شده قابل استنباط نبود، و شخص ناگزیر می شد آن را به همان صورتی که هست بپذیرد _ به آنچه می پرسد بدون تظاهر پاسخ دهد و در صورت لزوم باز هم بدون تظاهر با او به گفت و گو بپردازد _ و این تغییر احوال در پیشرفت بود، و او مهربانتر و خوش مشرب تر می شد، و انسان را مثل نور حیات بخش خورشید گرم می کرد. راستی، وقتی با هم ازدواج کنند چطور خود را خوشایند آقای راچستر خواهد ساخت؟ گمان ندارم چنین کند، شاید هم چنین کرد. در حقیقت، یقین دارم که همسر او می تواند خوشبخت ترین زن روی زمین باشد.»
هنوز درباره ی محکوم ساختن برنامه ی ازدواج مصلحتی آقای راچستر چیزی نگفته ام. وقتی بار اول پی بردم که قصد او از ازدواج سودجویی و برخورداری از امتیازات روابط خانوادگی است تعجب کردم چون او را مردی می دانستم که خیلی بعید بود در انتخاب همسر تحت تأثیر انگیزه هایی چنین مبتذل قرار گیرد. اما هرچه بیشتر راجع به موقعیت اجتماعی، فرهنگ و دیگر ویژگیهای هر دو طرف می اندیشیدم متوجه می شدم که برای داوری درباره ی او و یا دوشیزه اینگرام صلاحیت کمتری دارم چون رفتار آنها بر طبق افکار و اصولی بود که، بیگمان، از زمان کودکی در آنها عجین شده بود و تمام افراد طبقه شان این اصول را حفظ می کردند. بعد به خود گفتم آنها دلایلی برای حفظ این اصول دارند که من نمی توانم درک کنم. با این حال، به نظرم اینطور می آمد که اگر من اصیلزاده ای مثل او بودم زنی می گرفتم که بتوانم او را دوست داشته باشم اما امتیازات کاملاً آشکار این نقشه که برای سعادت شوهر بود مرا متقاعد ساخت که جامعه لابد برای پذیرش آن اصول دلایلی دارد که من از آنها آگاه نیستم؛ اگر جز این بود مطمئن می شدم که دنیا بر وفق خواسته ی من عمل می کند.
اما در موارد دیگر، مثل همین مورد، به تدریج با کارفرمای خود بیشتر مدارا می کردم. کم کم تمام خطاهای او را، که زمانی با دیده ی بدبینی می نگریستم، به دست فراموشی می سپردم. در گذشته، تمام سعیم مصروف بر این بود که تمام جهات شخصیت او را بررسی کنم: بد و خوب را بسنجم، و بعد از سنجش عادلانه ی آنها حکم منصفانه ای صادر کنم. حالا هیچ بدی نمی دیدم. آن سخنان نیشداری که باعث می شدند از او دوری کنم و خشونتی که زمانی موجب وحشت من شده بود حالا فقط مثل ادویه ی یک غذای مطبوع انتخابی بودند که بودنشان غذا را تند می کند و نبودنشان موجب بد مزگی غذا می شود. و اما یک مشاهده کننده ی دقیق گاهگاهی «چیز» مبهمی _ یک حالا شوم یا غم انگیز، زیرکانه یا دلسردکننده ؟ _ در چشمان او به وضوح می دید که پیش از آن که بتواند به ژرفای عجیب آن پی ببرد. تقریباً ناپدید می شد. در مورد آن «چیز»، که مرا می ترساند و مشمئز می ساخت، باید بگویم مثل این بود که در میان کوههای آتش فشان سرگردانم و ناگهان حس می کنم زمین در زیر پایم می لرزد و دهان باز می کند. آن «چیز» را هنوز هم گاهی با قلبی پرتپش اما نه با اعصابی متزلزل مشاهده می کردم. به جای روگرداندن از آن، آرزو می کردم که فقط جرأت رو به رو شدن با آن را داشته باشم _ آن را از پیش حدس بزنم. و دوشیزه اینگرام را خوشبخت می دانستم چون یک روز وقتی فراغت می یافت ممکن بود به درون آن ورطه نگاه کند، به رازهای آن پی ببرد و ماهیت آن را بکاود.
در این اثنا، در حالی که من فقط به کارفرمایم و عروس آینده اش می اندیشیدم _ فقط آنها را می دیدم، فقط گفت و گوی آنها را می شنیدم و فقط حرکات مهم آنها را نظاره می کردم _ سایر مهمانان هر کدام به بازیها و کارهای مورد علاقه ی خود سرگرم بودند: بانو لین و بانو اینگرام همچنان صمیمانه به گفت و گوهای آرام خود ادامه می دادند؛ عمامه های خود را مقابل یکدیگر بالا و پایین می آوردند، دو جفت دست خود را به نشانه ی تعجب، حیرت، یا وحشت، بر حسب مورد، تکان می دادند، مثل یک جفت عروسک خیمه شب بازی بودند که آنها را چند مرتبه بزرگ کرده باشند. خانم دنت مهربان با خانم اشتن خوشخو مشغول گفت و گو بود، و هر دوی آنها گاهگاهی یکی دو کلمه ی مؤدبانه ی به من می گفتند یا لبخند می زدند. سر جرج لین، سرهنگ دنت و آقای اشتن درباره ی سیاست یا امور ایالت یا مسائل مربوط به شغل قضاوت سرگرم بحث بودند. لرد اینگرام با امی اشتن مغازله می کرد. لوئیزا متناوباً نزد یکی از آقایان بود و برای او یا با او آواز می خواند. لین، و مری اینگرام هر کدام با بیحالی به لاف و گزافهای دیگری گوش می داد. گاهی گاهی همه ی آنها، گویی با توافق قبلی، نمایش فرعی خود را متوقف می کردند تا نمایش بازیگران اصلی را تماشا کنند یا به حرفهاشان گوش سپارند چون، به هر حال، آقای راچستر و دوشیزه اینگرام (به علت داشتن ارتباط نزدیک با آن مرد) گل سرسبد مهمانان بودند. اگر آقای راچستر یک ساعت از آن تالار غایب می شد به نظر می رسید کسالت محسوسی بر روحیه ی مهمانان عارض شده، و ورود دوباره ی او هم به طور قطع به گفت و گوها روح تازه ای می دمید.
نیاز به تأثیر جان بخش حضور او مخصوصاً روزی بیشتر احساس شد که او را برای کاری به میلکوت خواسته بودند، و احتمال نمی رفت که تا دیر وقت آن روز برگردد. بعد از ظهر باران آمد و همین باعث شد مهمانان اجرای برنامه ی پیاده روی برای دیدن عده ای از کولیها که در یک قطعه زمین آن سوی «هی» چادر زده بودند را به تعویق بیندازد. بعضی از آقایان برای دیدن اصطبلها رفته بودند. دو بیوه ی ثروتمند، بانو اینگرام و با نو لین، گوشه ی دنجی یافته و با آرامی گنجفه بازی می کردند. بلانش اینگرام، بعد از آن که با سکوت مغرورانه ی خود اصرار خانم دنت و خانم اشتن را که سعی داشتند او را وارد گفت و گوی خود کنند نادیده گرفته و در کنار پیانو چند نوای عاشقانه زمزمه کرده بود، رفت کتاب داستانی از کتابخانه آورد، خود را با بیحالی متکبرانه ای روی یک نیمکت راحتی انداخت و و آماده شد تا با جادوی آن داستان در ساعات خسته کننده ی غیبت {آقای راچستر} خود را سرگرم کند. تالار و به طور کلی خانه ساکت بود فقط گاهگاهی صدای شاد بازیکنان بیلیارد از بالا شنیده می شد. هوا رو به تاریکی می رفت، و ساعت دیواری قبلاً موقع لباس پوشیدن برای صرف شام را اعلام داشته بود که در این موقع آدل کوچولو که در کنار من روی سکوی کنار پنجره اطاق پذیرایی زانو زده بود، با فریاد گفت:

" Voila Monsieur Rochester. Qui revient! "
اینهم آقای رُچستر که تشریف آوردند. ]
این هم آقای راچستر که تشریف آوردند.


ادامه دارد...
نویسنده: شارلوت برونته

با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید telegram.me/akharinkhabar


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت پنجم