سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ ارواح گمشده در زمینی دیگر – قسمت هفتم


داستان ترسناک/ ارواح گمشده در زمینی دیگر – قسمت هفتمآخرین خبر/ داستان های ترسناک در همه فرهنگ ها مخاطب مخصوص به خودش را دارد، ما هم تصمیم گرفتیم در بخش کتاب آخرین خبر یک داستان ترسناک را برای ساعات پایانی شب و برای مخاطبان علاقه مند داشته باشیم، همراه ما باشید با داستان ترسناک این شب‌ها.

لینک قسمت قبل


خوب دقت کردم شاید خودشون رو شبیه ما درآوردن …
درست مثل ما بودن .. راه رفتن , اندام وحتی حرف زدن …
یکی از دانشمندای روسی از پشت سنگی که پنهان شده بود بیرون رفت و روبروی چند نفری که در حال گذر بودن ایستاد .
اون به انگلیسی به اونها چیزی گفت و …
با کمال تعجب اونها هم جوابشو دادن ..
ما هم یکی یکی از پشت سنگ بیرون اومدیم و منتظر واقعیت بودیم که دیگه باید چه چیزیو ببینیم و بشنویم ..
و بالاخره کمی دورتر یک نفر دیگه هم به جمع اون افراد در حال گذر اضافه شد و گفت:
-شماها کی هستین ؟
صداقت با تعجب پرسید : تو فارسی بلدی ؟
مرد گفت : خب معلومه من ایرانی ام .. شماها هم همتون مُردین ؟
صداقت با تعجب جواب داد : مُردیم ؟ یعنی چی ؟
مرد ایرانی که اسمش احمد بود گفت :
-خب ما رو که می بینین هممون بعد از مرگ به اینجا اومدیم و بیشترمون بر اثر سانحه تصادف و یا طوفان , روح مون به این غار اومده !!
صداقت و همینطور همه ما , تازه فهمیدیم موضوع از چه قراره !!
همه کسانی که تو غار بودن درست مثل ما وارد اینجا شده بودن منتها تو غار بودن ..
اونها ما رو به سمت پایین غار هدایت کردن و صداقت بهمراه دانشمندای روسی با بقیه دانشمندا و فاضل تماس گرفتن که به این سمت غار بیان …
مدتی گذشت …
اونها ما رو به جایی بردن که خودشون طی سالهایی که اینجا بودن قسمتی رو بعنوان پناهگاه در آورده بودن و خیلی از ابزار مورد استفادشون از سنگ و چوب بود ..
گوشه ای از پناهگاه نشستیم تا گروه بعدی هم رسیدند و اونها هم با دیدن عده زیادی که شاید به چهل نفر میرسیدند متعجب شدند .
احمد تنها ایرانی در اون جمع نبود و چند نفر دیگه هم بودن که همشون بدلیل تصادف و طوفان سر از غار در آورده بودن ..
کمی بعد فاضل حقایق رو به اونها گفت و درست مثل ما شوکه بودن و حتی بعضیا با اینکه در همچی محیطی محبوس شده بودن ولی از اینکه میدونستن زنده هستن خوشحال شده بودند .
یکی از دانشمندای روسی رو به فاضل چیزی رو گفت که بعضی موضوعات برای ما هم معلوم شد و فهمیدیم تنها چیزی که بین هر دو گروه وجود داشته آدم فضایی ها هستن ..
احمد با تایید این مسئله گفت :
-بله ما بزرگترین مشکل مون همیشه وجود غریبه ها یا همون فضایی ها بوده اوایل که اومده بودیم از وجودشون خبر نداشتیم ولی بعدها و با با دزدیدن یکی از ماها از سمت دریاچه پایین غار فهمیدیم غریبه هایی از اونجا وارد غار میشن و باید مواظب اونها باشیم !
با گفتن این حرف احمد , روزبه و کیانگ خیلی ناراحت و ناامید شدند چون کسانی رو که از دریاچه برده بودن هیچوقت برنگشتن و برای همیشه ناپدید شدن !!
روزبه در حسرت این بود که کاش هیچوقت نسیم رو نمی دید چون حالا غم از دست دادنش براش خیلی سخت تر بود …
منو ماهان دیگه قادر نبودیم حتی فکر کنیم حرف زدن که بماند ..
همش بخودم میگفتم کاش لااقل وارد غار نشده بودیم !

لحظه سختی بود نه در هوا بودیم و نه در زمین ..
وقتی اوضاع بهمریخته دانشمندا رو دیدیم بیشتر ناامید شدیم .
حالا دیگه آسمون رو با اون رنگهای زیباش رو هم نمیتونستیم ببینیم مجبور بودیم تو غار منتظر باشیم تا شاید مسیر تازه ای پیدا شه ..
اینها به کنار , چیز بدتر این بود که داخل غار خطرات دیگه ای هم وجود داشت ..
خطر آدم فضایی ها و یا خطرات دریاچه ای که در غار بود و معلوم نبود فضایی ها بودن یا افراد ناشناخته دیگه ای هم وجود دارن و همه از اونها بی خبرن !!!
خیلی دوست داشتم بخوابم بهترین لحظه وقتی بود که چشمام رو هم میرفت ..
ماهان در اون لحظه سکوتش رو شکست و گفت :
-وقتی که کارای روزمره خودم رو انجام میدادم همش سر مادر بیچاره م غر میزدم .. همش به بابام گلایه میکردم اونا چرا فلان جا خونه دارن ما چرا هنوز تو همین آپارتمان قدیمی هستیم .. چرا واسم ماشین بهتری نمیگیری .. تمام فکرم این بود کی چی داره و اونهارو ندارم …
روزبه که سرش رو به دیواره غار تکیه داده بود خنده کرد و گفت :
-ایول داداش ماهان ! پس از آپارتمانی که همه توش با هم بزرگ شده بودیم خسته شده بودی میخواستی جیم شی آره !!!
در همون لحظه بود که هر سه با تلخی زدیم زیر خنده ….
کسانی که بهمون نزدیکتر بودن با خنده ما لبخند زدند …
روزبه گفت :
-بچه ها ! بهتون قول میدم الان میگن هی اینا رو باش چه بهشون خوشمیگذره !!
این بار ماهان سرش رو گوشه پاهاش تکیه داد و به آرومی اشک ریخت و من و روزبه هم …
ساعتها پشت هم می گذشتند و ما اجازه نداشتیم به قسمتهای دیگه ای از غار بریم و باید خودمون رو با ابزار کسانی که سالها در غار محبوس بودند مشغول میکردیم ..
چیزای جالبی ساخته بودن مثل شمع هایی که از تکه سنگهای غار درست کرده بودن و بدون خاموش شدن مدام روشن بود …
از وقتی وارد غار شده بودیم روزهای زیادی در حال سپری شدن بود احساس پوچی و افسردگی داشت بهمون غلبه میکرد ..
روزهای سخت و سخت و تاریکی و روشنایی محدودی که از سنگهای غار به اطراف منعکس میشد و افرادی که گیج و مبهوت نمی دونستن باید چکار کنن …
در همین ساعتها و روزهای خسته کننده , روزبه شیطنتش گل کرد و به من و ماهان گفت :
-بچه ها اینا که همه درگیرن بیاین بریم یکم اطراف بگردیم شاید سرحال شیم ..
برای اولین بار من و ماهان به حرف روزبه گوش دادیم و بدون اطلاع دیگران به قسمت پایین غار رفتیم جایی که دریاچه مرموز در اونجا قرار داشت ولی قصدمون این نبود که به سمت خود دریاچه بریم بلکه میخواستیم از کنار دریاچه به سمت دیگه غار بریم ولی …. روزبه که انگار از قفس آزاد شده بود جلوتر از منو ماهان بسمت پایین میرفت ..
نزدیک دریاچه شدیم …
ماهان یهو با عجله گفت :
-هی روزبه نرو دیگه کجا میری !
روزبه که هنوز ایمان داشت شاید بتونه نسیم رو پیدا کنه بجای اینکه به سمت راست بریدگی غار بره با عجله داشت به طرف دریاچه اسرارآمیز میرفت !
من هم که با اینکار روزبه وحشت کرده بودم گفتم :
-تروخدا روزبه قرار نبود دردسر درست کنی نرو نرو روزبه …
ما هم نمی تونستیم اونو به حال خودش رها کنیم و تنهاش بزاریم بنابراین بی سروصدا دنبالش براه افتادیم ….
دیگه به دریاچه رسیده بودیم سری قبل خیلی بهش توجه نکرده بودم فقط میتونم بگم درست مثل یه تابلوی نقاشی بود بی حرکت و آروم .. آبی که در خواب بود .
هر سه تامون دقیقا کنار دریاچه بودیم …
سکوت و سکوت ….
روزبه بسمت آب رفت و بهش خیره شد ..
ماهان گفت :
-تروخدا روزبه بسته دیگه بیا برگردیم ..
ولی روزبه با نگاه کردن به دریاچه انگار جادو شده بود !
من و ماهان هم به آب خیره شدیم ..
در اون لحظه به جرات میتونم بگم صدای قلبمو میتونستم بشنوم ..
خدایا اینجا دیگه کجاست !!
قبلا هم از کارش رد شده بودیم ولی این بار …
ماهان سکوت رو شکست و گفت :
-وای بچه ها نفسم گرفته نمیدونم چرا .. نکنه از استرس باشه …
روزبه سرش رو برگردوند و …
روزبه صورتش خیس خیس بود نفسش به شماره افتاده بود ..
دیگه فهمیدیم چیزی که انتظارش رو نداشتیم در حال اتفاق افتادنه ..
یچیزی داره میشه …
دریاچه …
آب کم کم داشت تکون میخورد نمی تونستیم تکون بخوریم دیگه نفسم گرفته بود روی زمین نشستم ماهان و روزبه هم دستشون رو روی قلبشون گرفته بودن و …
روزبه نگاهی بهمون انداخت و گفت :
-سینا منو ببخش , ماهان منو ببخش .. بخدا بجون مامانم نمی دونستم قراره اینطوری بشه .. منو ببخشین بچه ها که بازم باعث دردسر شدم …..
دریاچه مواج شده بود …
دیگه رنگ دریاچه هم عجیب شده بود ..
قرمز .. سبز .. آبی و ….
دریاچه , با هر موج کوتاهی به یه رنگ درمیومد ..
تا اینکه از ته اون چیزی داشت بالا میومد …
در اون لحظه تنها چیزی که تونستم بگم این بود :
-بچه ها ! حالا که نمی تونیم تکون بخوریم ولی یکار میشه کرد هر چی رو دیدین عکس العملی نشون ندین هیچی بهم نگیم اصلا آروم آروم نفس بکشیم تا ببینیم چی میشه ناامید نباشین ..
ولی حرف زدنش راحت بود مگه میشد تو همچی شرایطی مو به مو کاری رو کرد ..
اونهم چیزی که اصلا انتظارشو نداشته باشی ..
بالاخره بالا اومد حدسم درست بود …
فکر میکردم باید منتظر آدم فضایی ها باشم ..
و بالاخره سفینه درخشانی از آب بیرون اومد ..
داشتیم سکته میکردیم ..
دقیقا مثل برنامه های مستندی که از سفینه شنیده بودیم ولی هیچوقت فکرشم نمیکردیم که در چند قدمی مون یه سفینه غول پیکر عظیم الجثه رو ببینیم ..
صدای وحشتناکی همه جا پخش شده بود ..
نورهای رنگارنگ و صداهای عجیب مثل فرکانس رادیویی هم به گوش می رسید .
بدنمون بی حس شده بود دیگه دستم قدرت نداشت و روی زمین درازکش شدم .
چشمم رو بطرف بچه ها برگردوندم که دیدم اونهام روی زمین افتادن ..
سروصداها داشت آروم تر میشد .
لحظه ای صداها مثل فرود هواپیما روی باند فرودگاه شده بود .
تا اینکه دیگه صدایی نیومد .
نمی تونستیم تکون بخوریم از طرفی هم هیچ تحرکی هم از سمت سفینه نمیومد .
ماهان تا اومد چیزی بگه پلک زدم و اخمی کردم طفلی ماهان هم حرفش رو خورد و چیزی نگفت!
هیچ صدایی نمیومد ..
سکوت ..
تا اینکه ناگهان …

ادامه دارد...
نویسنده : لیلا شاهپوری




منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قسمت گمشده ی اواتار اخرین باد افزار فرار از دنیای ارواح