سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب ایرانی/ آیلار- قسمت هفتم


قصه شب ایرانی/ آیلار- قسمت هفتمآخرین خبر/ فرهیختگان و کتاب خوان های عزیز آخرین خبری، این بار با داستان ایرانی جذاب دیگری شب های بهاری با هم خواهیم بود. امیدواریم شما هم مثل ما از خواندن این داستان لذت ببرید، ما تلاش می کنیم که داستان های مورد علاقه شما را منتشر کنیم ولی گاهی ممکن است این کتاب ها در دسترس ما نباشد یا برای انتشار آن ها به مشکلی برخورد کنیم. از همراهی شما سپاسگذاریم، کتاب خوان و شاداب باشید.


قسمت قبل


-خب؟!
-مرده؟!
-چی؟"اُت" مرده؟!این غیرممکنه!
-به خدا قربان الان خودم دیدم که روی زمین افتاده!
-خیلی خب تو برو گل جمال و حسام رو خبر کن تا من بیام!
-شچم.
پسر به سوی ساختمانی که کمی انطرف تر بود دوید که کاکاجان اسلام او را صدا زد و گفت:
-به حسام بگو دکتر رو خبر کنه بجنب عجله کن شاید هنوز نمرده باشه
-باشه چشم بهش میگم.
پسر جوان با سرعت می دوید و گل جمال و حسام را صدا میزد و ایلار از صدای فریادهای پسر جوان بیدار شده بود هراسان به سوی پنجره ی اتاقش دوید و پنجره را گشود اکما پسرک از عمارت دور شده بود و به سوی منزل گل جمال میدوید.
قلب ایلار گواهی خبر بدی را میداد اما چه اتفاقی ممکن بودد؟!با عجله لباسهایش را پوشید و از اتاقش خارج شد.خارج شدن از اتاقش مصادف با خروج پدر و مادرش از اتاق خوابشان بود و ایلار حیرت زده پرسید:
-چی شده؟چرا صفر فریاد میکشد؟!
کاکاجان اسلام بدون پاسخ دادن به ایلار رو به تاج گلی کرد و گفت:
-بهتره تو و ایلار همین جا بمونید...
ایلار نالید:
-خواهش میکنم به منم بگید چه اتفاقی افتاده؟!
کاکاجان اسلام همان طور که به سوی پله های فوقانی میرفت گفت:
-منم هنوز نمیدونم دقیقا چی شده بهتره پیش مادرت بمونی.
ایلار با نگرانی پرسید:
اخه چرا؟!
-همینکه گفتم از ساختمان خارج نشو.
ایلار رو به مادرش کرد و پرسید:
-چی شده؟!لااقل شما بهم جواب بدید.
تاج گلی سرش را به زیر انداخت و گفت:
-بهتره بری بخوابی چند ساعت دیگه استادت میاد.
کم کم شک و دلهره به قلب ایلار چنگ انداخت.چه اتفاق افتاده بود که پدر و مادرش از جواب دادن طفره میرفتند ناگهان فریاد کشید:
-برای ناز بی بی اتفاق افتاده؟!
تاج گلی به چهره ی زیبایش نگریست و درحالی که سعی میکرد از لرزش لب هایش جلوگیری کند پاسخ داد:
نه عزیزم، خدا نکنه.
- پس چی شده؟ خواهش می کنم مامان بهم بگو چی شده؟! چه اتفاقی افتاده؟
- عزیزم مثل اینکه «اُت» مریض شده!
آیلار برای لحظاتی به چهره مادرش نگریست سپس ناگهان به سوی پله ها دوید و پله ها را دو تا یکی پیمود و از ساختمان بیرون دوید. دامن بلندش مانع حرکت او بود به ناچار کمی دامنش را بالا گرفت تا دویدنش راحت تر شود. به خاطر سرعت زیاد و عجله ای که داشت به سختی زمین خورد اما بدون توجه به سوزشی که در زانوان و دستانش به وجود آمده بود از جا بلند شد و شروع به دویدن نمود.
هنگامی که وارد اصطبل شد عده زیادی از کارگران و پدرش و گل جمال و حسام مقابل جایگاه «اُت» تجمع کرده بودند. از میان جمعیت راهی برای رسیدن به «اُت» باز کرد و با دیدن جسد بیجان اسب محبوبش فریادی از وحشت کشید و به روی دو زانو نشست.
صدای گریه و شیون آیلار در تمام اصطبل پیچیده بود و قلب کاکاجان اسلام و بقیه را به آتش کشانده بود. ساعتی بعد دکتر دامپزشک بر بالین بیجان اسب کهر حاضر شد و علت مرگ را مسمومیت اعلام کرد، اما هیچ کس نمی دانست چرا و چگونه اسب مسموم شده است.
با کمک چند تن از کارگران و گل جمال و حسام جسد بیجان اسب به دامپزشکی شهر منتقل شد تا علت اصلی مرگ اسب تشخیص داده شود. تنها کسی که علت مرگ اسب و مسبب این کار را می توانست حدس بزند آیلار بود اما نمی توانست برای گفته هایش دلیل و منطقی آورده و حرفهایش را ثابت کند. بارها و بارها گفته های آخر مرتضی را زیر لب زمزمه کرد:
- به خاطر تمام توهینهایی که بهم کردی تاوان سختی خواهی پرداخت آیلار خانم.
سپس دندانهایش را با غیظ به روی هم فشرد و نالید:
- خیلی پستی مرتضی، می خواستی انتقام بگیری چرا با کشتن «اُت» اینکار رو کردی چرا اون زبون بسته رو کشتی؟ مرد بودی می خواستی از خودم انتقام بگیری.
اشک بی امان از دیدگانش سرازیر شد و چون نمی توانست برای گفته هایش دلیل منطقی آورد بیشتر می سوخت و بدنبال راهی برای تلافی کردن بود.
آنقدر از لحاظ روحی بهم ریخته بود که کاکاجان اسلام و استادانش امیدی به قبولی او در آزمون ورود به دانشگاه نداشتند و همین امر بر میزان نگرانی کاکاجان اسلام و تاج گلی می افزود. بیم آن داشتند که پذیرفته نشدنش در دانشگاه ضربه روحی دیگری بر پیکر ظریف او وارد سازد و روح لطیفش را آزرده تر سازد. اما آیلار که می دانست هدف مرتضی از اینکه درست چند روز قبل از برگزاری کنکور اقدام به انتقام نموده بود چیست عزمش را جزم کرد تا هر طور شده مانع رسیدن مرتضی به هدفش شود. بنابراین با تمام ناراحتی که به خاطر از دست دادن اسب کهرش متحمل شده بود در آزمون شرکت کرد و به انتظار اعلام نتایج نشست.
از سوی دکتر دامپزشک علت مرگ اسب مسمومیت اعلام شده بود و او معتقد بود که کسی که به خاطر دشمنی اقدام به کشتن اسب نموده است. کاکا جان اسلام و تاج گلی هر چه بیشتر فکر می کردند کمتر به نتیجه می رسیدند و علت این دشمنی را نمی فهمیدند. حسام نیز تا حدودی ظنش به مرتضی می رفت و چون او به طور ناگهانی کارش را ترک کرده بود می توانست تقریبا با اطمینان عنوان کند که این دشمنی از سوی او بوده اما هنگامی که نظرش را با کاکاجان اسلام در میان گذاشت او به شدت مخالفت کرد و حتی برای لحظه ای هم نمی توانست تصور کند که مرتضی مرتکب چنین عمل ناجوانمردانه ای شده باشد. اما خلاف نظر او حسام تقریبا مطمئن بود که مسبب این کار کسی نیست به جز مرتضی اما هرچه به دنبال علت بود به نتیجه ای نمی رسید. تا آنجا که می دانست اگر دشمنی وجود داشت بین او و مرتضی بود و ربطی به ایلار و کشتن ((اُت)) نداشت. اما حسی به او نهیب می زد :
- تو این خونه خبرهایی است که او از آنها بی اطلاع است
و با زهمان حس به او نهیب می زد :
- بیشتر مراقب محبوبت باش ، او در خطر است ، کسی که توانسته اسب او را بکشد حتما او را هم خواهد کشت.
از تصور کشته شدن ایلار ستون مهره هایش تیر کشیده و زیر لب غرید :
- هر کسی رو که بخواد به ایلار اسیب برسونه با دست های خودم گردنش رو خواهم شکست. با اعلام نتایج کنکور موج شادی به ویلای کاکاجان اسلام ریخت و قبولی ایلار در مرحله ی اول باعث شگفتی تمام ساکنین ویلا شد و تا حدی روح زجر کشیده ی آیلار را التیام بخشید.
با قبولیش در مر حله ی اول گامی به رسیدن هدفش نزدیک شده بود.
شادی اهالی ویلا با قبولی آیلار در رشته ی پزشکی کامل شد و کاکا جان اسلام به مناسبت قبولی تنها فرزندش در دانشگاه تهران جشن بزرگ و مفصلی گرفت و به عنوان کادو آپارتمانی شیک و نقلی در تهران برایش خریداری کرد تا آیلار بتواند در آرامش به تحصیلاتش ادامه دهد.
در روزهای پایانی فصل تابستان بودند که خانم و اقای میکائیلیان برای دیدن آنها وارد ویلا شدند و با ورود آنها آیلار مرگ اسب کهرش را به فراموشی سپرد و از بودن در کنار خانم و آقای میکائیلیان لذت می برد
همیشه بودن در کنار خانم و اقای میکائیلیان برایش توأم بود با آرامش وصف نشدنی که خودش نیز علتش را نمی دانست و این آرامش همیشه باعث برانگیخته شدن حیرتش می شد. او که از غریبه ها و بودن در جمع آنان گریزان بود نمی دانست چرا در مورد خانم و آقای میکائیلیان قضیه درست برعکس ایت و او دوست ندارد لحظه ای از آنان جدا شود
آقا و خانم میکائیلیان از شنیدن قبولی آیلار در دانشگاه تهران غرق در شادی شدند و به کاکا جان اسلام و تاج گلی اطمینان دادند که از او همچون دختر خودشان مراقبت خواهند کرد.
با اینکه از آشنایی دو خانواده زمان زیادی نمی گذشت اما کاکا جان اسلام و تاج گلی احساس کردند می توانند به آنان اطمینان کرده و جگر گوشه اشان را به آنها بسپارند هرچند که با موافقت گل جمال قرار بر این بود که ناز بی بی همراه آیلار به تهران رفته و از او مراقبت نماید.
خیلی زود مقدمات ثبت نام آیلار انجام شد و آیلار به انتظار اولین روز دانشگاه نشست.
تا شروع فصل پاییز دو روز بیشتر نمانده بود آیلار همچون عادت همیشگی اش صبح زود از خواب بیدار شد. مقابل پنجره اتاقش رفت. از اینکه مجبور بود به خاطر درس و دانشگاه آنجا را ترک کند غمگین بود.
کبوتر نگاهش را پرواز داد و تا دور دست تا جایی که خط افق بود پیش رفت. خورشد خرامان همچون عروسی که تاجی از طلا بر سر دارد از افق بالا می آمد و انوار طلایی از شادی به رقص درآمده بودند.
آیلار آهی کشید و از مقابل پنجره دور شد ، هوای صبحگاهی او را بر آن داشت تا به گردش صبحگاهی رود اما از یادآوری اینکه دیگر (( اُت )) نمی توانست او را همراهی کند قلبش شکست و مروارید شفاف اشک بر روی گونه های برجسته اش غلطان شد. از روزی که (( اُت )) را ناجوانمردانه مسموم نموده و تلف کرده بودند هرگز سوار اسب دیگری نشده بود. نمی توانست اسبی دیگر را جایگزین ا&


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت هفتم