سایر
2 دقیقه پیش | جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کندایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ... |
2 دقیقه پیش | ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کردالعالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ... |
خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت پانزدهم
آخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.
قسمت قبل
پنجره ی اتاق خواب کرولاین رو به خیابان بود که به معنی آن بود که باید بیشتر مراقب می بودند که نوری را در آن جا نشان ندھند . الینا پرتوی باریک چراغ قوه را در اتاق با بی میلی گرداند .
نقشه ی گشتن اتاق یک نفر ، تجسم کردن جست و جو ی با قاعده درون کشوھا یک چیز بود و ایستادن اینجا در واقعیت ، در احاطه ی ھزاران مکان برای مخفی کردن چیزی، ھمراه با حس ترس از لمس ھر وسیله ای به خاطر اینکه مبادا کرولاین متوجه آشفتگی آن شود ، چیز دیگری بود !
دختر ھای دیگر ھم بی حرکت ایستاده بودند .
بانی آھسته گفت : " شاید بهتر باشه بریم خونه . " مردیث با او مخالفتی نکرد .
الینا گفت : باید سعی کنیم . حداقل سعیمون رو بکنیم . " می شنید که چه قدر صدایش ضعیف و بی روح به گوش می رسید .
کشوی کمد را باز کرد و نور را بر توده ی لباس خواب ھای توری و ظریف تاباند
. یک لحظه دست زدن بر آن ھا مطمئنش کرد که چیزی ھمانند یک کتاب آن جا نیست . مرتبشان کرد و دوباره کشو را بست . سپس نفسش را بیرون داد .
گفت : " اون قدرھا ھم سخت نیست . کاری که باید بکنیم اینه که اتاق را قسمت کنیم و بعد ھمه چیز رو توی قسمت خودمون بگردیم . ھمه ی کشو ھا ، ھمه ی لوازم ، ھر شیئ که به اندازه ی کافی بزرگ باشه که بشه یه دفتر خاطرات رو توش مخفی کرد . "
کمد را به خودش واگذار کرد و اولین کاری که کرد ، این بود که با سوھانش بر ھمه ی تخته ھا سیخونک بزند . اما تخته ھای کف کمد کرولاین ھمه محکم بودند و دیوار ھای کمدش ھم به نظر سفت می آمدند . در حین کاوش در میان لباس ھای کرولاین ، چند تا از چیزھایی که سال پیش به آن دختر قرض داده بود را پیدا کرد . وسوسه شد که آن ھا را پس بگیرد اما
مسلما نمی توانست . تفتیش کفش ھا و کیف دستی ھای کرولاین به جایی نرسید . حتی وقتی صندلی آورد تا قفسه ی بالایی را کاملا بازرسی کند .
مردیث کف زمین نشسته بود و کپھ ای از عروسک ھای پارچه ای را که ھمراه با دیگر یادگاری ھای کودکانه در صندوقی انداخته شده بودند ، معاینه می کرد . انگشتان بلند خود را با دقت بر ھر کدام می کشید و دنبال درزی بر رویشان می گشت .
وقتی به یک سگ پشمالوی پف کرده رسید ، مکث کرد .
زمزمه کرد : " من اینو بهش دادم . گمونم برای تولد ده سالگیش . فکر می کردم انداختتش دور "
الینا نمی توانست چشم ھای او را ببیند . نور چراغ قوه ی خود مردیث ھم بر سگ پشمالو بود اما می دانست که مردیث چه احساسی دارد .
به نرمی گفت : " من سعی کردم باھاش آشتی کنم . باور کن مردیث ، توی خونه ی تسخیر شده. اما در واقع به من گفت که ھیچ وقت به خاطر دور کردن استیفن از اون نمی بخشتم . کاشکی که اوضاع متفاوت بود اما اون نمی ذاره . "
- " بنابراین الان این یه جنگه . "
الینا بی احساس و قاطع گفت : " الان جنگه . " دید که مردیث سگ پشمالو را کنار گذاشت و حیوان بعدی را برداشت . سپس سر کار خود بازگشت. اما شانسش در مورد میز آرایش نیز بهتر از کمد نبود . با ھر دقیقه ای که می گذشت بیشتر احساس نا آرامی می کرد و بیشتر مطمئن می شد که به زودی صدای پارک کردن ماشینی را در در راه ماشین رو ی خانه ی فوربز خواھند شنید .
در نهایت ، مردیث که داشت تشک کرولاین را بررسی می کرد ، گفت : " بی فایده است . باید خوب قایمش ... صبر کن . یه چیزی اینجاست . می تونم یه چیز گوشه دار رو حس کنم ."
بانی و الینا از دو گوشه ی مختلف اتاق به یکباره خشک شدند و خیره آن طرف را نگاه کردند
. - " الینا ، پیداش کردم . دفتر خاطراته ! "
آن گاه آرامش وجود الینا را در گرفت . حس می کرد ھمچون کاغذ مچاله ای است که صاف و مرتب می شود . دوباره می توانست حرکت کند . نفس کشیدن شگفت آور بود . می دانست . در تمام این مدت می دانست که ھیچ چیز واقعا وحشتناکی نمی توانست برای استیفن پیش آید . زندگی نمی توانست این قدر بی رحم باشد . نه نسبت به الینا گیلبرت ! حالا ھمه در امنیت بودند .
اما صدای مردیث آشفته بود : " دفتر خاطراته . اما سبزه نه آبی . این یکی دیگه است . "
- " چی ؟ " الینا دفتر را قاپید و نور را بر آن تاباند ، سعی می کرد رنگ سبز زمردی جلد آن را تبدیل به آبی یاقوتی کند .
فایده نداشت . این دفتر خاطرات تقریبا عین دفتر خودش بود ولی مال خودش نبود .
احمقانه گفت : " مال کرولاینه . " ھنوز نمی خواست باور کند .
بانی و مردیث نزدیک شدند . ھمه به کتاب بسته و سپس به یکدیگر نگاه کردند .
الینا به کندی گفت : " ممکنه سر نخ ھایی این تو باشه . "
مردیث موافقت کرد : " تنها در این صورت عادلانه است . " اما این بانی بود که دفتر را گرفت و بازش کرد .
الینا از پشت سر او به دست خط میخی و کج و معوج کرولاین به دقت نگاه کرد که خیلی با حروف برجسته ی نوشته شده روی کاغذ ھای بنفش متفاوت بود . در ابتدا چشمهایش نمی توانستند متمرکز شوند اما ناگهان نامی به چشمش خورد . الینا .
- " صبر کن . اون چیه ؟ "
بانی ، که تنها کسی بود که موقعیت خواندن بیش از یک یا دو کلمه را داشت ، لحظه ای ساکت بود ، لبانش تکان می خوردند.
سپس غرید .
گفت : " اینو گوش کنین ! " و خواند : " الینا خودخواه ترین آدمیه که تا بحال شناختم . ھمه فکر می کنن که اون خیلی خودمونیه ولی در واقع خیلی سرده . تهوع آوره که چه جوری چاپلوسیشو می کنن و ھیچ وقت متوجه نمیشن که اون به جز خودش ھیچ اھمیتی به ھیچ چیز و ھیچ کس نمیده . "
- " کرولاین اینو گفته ؟ خوب می تونه وراجی کنه " اما الینا می توانست حرارت را در صورت خودش حس کند . این در واقع ، ھمان چیزی بود که مت به او گفته بود . زمانی که دنبال استیفن بود .
مردیث به بانی سیخونک زد و گفت : " بازم ھست . بخون . " بانی با لحنی تدافعی ادامه داد : " این روزھا بانی ھم به ھمون بدیه . ھمه اش سعی می کنه خودشو مهم جلوه بده . جدیدترین ماجرا ھم اینه که تظاھر می کنه قدرت ماورایی داره تا مردم بهش توجه کنن . اگه واقعا واسطه بود می فهمید که الینا فقط ازش استفاده می کنه ! "
سکوت سنگینی حکم فرما شد .
سپس الینا گفت : " ھمینه ؟ "
- " نه ، یه مقداری درمورد مردیث ھم ھست . مردیث ھم کاری نمی کنه که این چیزارو تموم کنه . در واقع اون ھیچ کاری نمی کنه . فقط نگاه می کنه . انگار نمی تونه عمل کنه . فقط می تونه نسبت به مسائل عکس العمل داشته باشه . به علاوه ، شنیدم که مامان و بابام در باره ی خانواده اش حرف می زدن . تعجبی ھم نداره که ھیچ وقت اشاره ای بهشون نمی کنه . این دیگه قراره چه معنایی داشته باشه ؟ "
مردیث تکان نخورد و در نور کم سو ، الینا فقط گردن و چانه ی او را می دید . اما به آھستگی و یکنواختی گفت : " مهم نیس . بانی ، بگرد . دنبال چیزی راجع به دفتر خاطرات الینا . "
الینا ، پرسش ھایش را پس زد و گفت : " حول و حوش ھجدھم اکتبر رو امتحان کن . اون موقع بود که دزدیده شد . " بعدا از مردیث می پرسید . ھیچ چیز برای روز ھیجدھم اکتبر یا آخر آن ھفته نوشته نشده بود . در واقع برای ھفته ھای بعد از آن ھم چندین یادداشت
بیشتر وجود نداشت . ھیچکدام به دفتر حاطرات اشاره ای نکرده بود . مردیث عقب نشست و گفت : " خوب ، ھمینه دیگه . این کتابچه بدرد نمی خوره . مگه بخوایم ازش باج بگیریم . می دونین ، مثلا اینکه اونو پس نمی دیم تا زمانی که مال تو رو پس بده . "
ایده ی وسوسه کننده ای بود اما بانی نقص آن را خاطر نشان کرد : " ھیچ چیز بدی راجع به کرولاین اینجا نیست . فقط شکایت ھایی از بقیه افراده . بیشتر ما سه تا . شرط می بندم کرولاین از خدا می خواد که در برابر ھمه ی مدرسه بلند بخونیمش . روزش رو می سازه ! "
- " پس باھاش چی کار کنیم ؟ "
الینا با خستگی گفت : " می ذاریمش سر جاش . " نور را در اطراف اتاق چرخاند که به نظر پر از تغییرات ظریف می آمد نسبت به وقتی وارد شده بودند .
" باید ھم چنان وانمود کنیم که نمی دونیم خاطرات من دست اونه و منتظر یک شانس دیگه باشیم . "
بانی گفت : " باشه . " اما به ورق زدن دفتر کوچک ادامه داد و ھر از گاھی با یک خرناس یا ھیس خشمگین خود را خالی می کرد . از روی تعجب فریاد زد : " اینو گوش کنین !! "
الینا گفت : " وقت نداریم . " چیز متفاوتی می گفت ، اگر در آن لحظه مردیث با لحن امرانه اش توجه ھمه را جلب نمی کرد .
- " یک ماشین . "
فقط یک ثانیه طول کشید تا مطمئن شوند که آن اتومبیل در جایگاه ماشین خانه ی فوربز پیچید . چشمان و دھان بانی باز و متعجب بود و ھمچنان که در کنار تخت زانو زده بود ، به نظر می رسید فلج شده است .
الینا گفت : " برو ، بجنب . " دفتر را از دستش قاپید . " چراغ قوه ھا را خاموش کنین و برین سمت در پشتی . "
آن ھا در ھمان لحظه ھم در حال حرکت بودند . مردیث ، بانی را وارد به جلو رفتن می کرد . الینا بر زانوانش نشست و لحاف را بلند کرد و تشک کرولاین بالا برد . با دست دیگرش دفتر را رو به جلو می فشرد . جعبه ی کوچکی از بالا به دستش فشار می آورد اما از ھمه بدتر وزن تشک بود با انگشتانش چند ضربه ی دیگر به دفتر زد و سپس بازویش را بیرون کشید ، تقلا کنان لحاف را بر جایش گذاشت .
وقتی از اتاق می رفت یک نگاه وحشی دیگر به آن کرد . د&a
ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام