سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ غرور و تعصب- قسمت هفتم


قصه شب/ غرور و تعصب- قسمت هفتمآخرین خبر/  داستان ها همیشه لذت بخش هستند، خواندن داستان های آدم هایی در دورترین نقاط از محل زندگی ما همیشه جذاب و فرح بخش است، مخصوصا اگر این داستان، یک داستان عاشقانه باشد. شما را دعوت می کنیم به خواندن یک عاشقانه آرام. کتاب بخوانید و شاداب باشید.

لینک قسمت ششم

آقای ویکهام بعد از وقفه ای کوتاه گفت: نمی توانم تظاهر کنم و بگویم متأسف می شوم اگر دیگران درباره او ، یا هر کسی دیگر، بیش از حد استحقاق نظر خوش داشته باشند. اما در مورد او به نظرم زیاد از این جور تصورها رواج دارد. ثروت و مقامش چشم همه را می بندد، از رفتار مغرورانه و آمرانه اش می ترسند ، او را همانطور می بینند که خودش می خواهد.
- من با همین آشنایی مختصرم او را آدم بدعنقی دیدم. ویکهام فقط سرش را تکان داد.
بعد ، در اولین فرصت، گفت: نمی دانم بیشتر از این هم در این ناحیه خواهد ماند یا نه.
- اصلا نمی دانم . اما وقتی در ندرفیلد بودم چیزی درباره رفتنش نشنیدم. امیدوارم کارهایی که در اینجا دارید به خاطر حضور او در این حوالی صدمه نخورد.
- اوه!نه... من کسی نیستم که آقای دارسی از میدان به درم کند. او اگر نمی خواهد مرا ببیند ، خب ، می تواند برود. روابط خوبی با هم نداریم، و من همیشه از دیدنش ناراحت می شوم، اما هیچ دلیلی ندارد از دیدنش اجتناب کنم جز آن چیزهایی که می توانم به همه دنیا بگویم: سوء استفاده زیاد، و تأسف از این که چرا این طور آدمی است. دوشیزه بنت، پدر ایشان ، مرحوم آقای دارسی، یکی از بهترین آدم هایی بودن که من در عمرم دیده ام. بهترین دوست من بودند. من هر وقت این آقای دارسی را می بینم، هزار خاطره غم انگیز یادم می آید و دلم برای روح آن مرد می سوزد. رفتار او با من رسوایی آمیز بود. واقعا می توانم هر چیزی را به او ببخشم ، جز بر باد دادن آرزوهای آن مرحوم و بدنام کردن اسم پدرش.
الیزابت علاقه بیشتری به موضوع پیدا کرد و سراپاگوش شد، اما ظرافت و حساسیت موضوع مانع کنجکاوی و پرس و جوی بیشترش می شد.
آقای ویکهام شروع کرد از چیزهای کلی تر حرف زدن، مریتن، همسایه ها ، رفت و آمدها، و معلوم بود که از هرچه تا آن موقع دیده راضی است، و به خصوص از این موضوع آخر با نوعی نرمی و ملایمت زن پسند حرف زد.
اضافه کرد: به خاطر رفت و آمد دائمی و معاشرت های دلچسب است که من به این ناحیه آمده ام. می دانستم که هنگ آبرومند و خوبی است، و دوستم، دنی، با صحبتهایی که درباره مقرفعلی شان کرد مرا بیشتر وسوسه کرد. از محبت های خیلی زیاد و آشنایی های خوبی که در مریتن به هم زده اند حرف زد. راستش ، برای من رفت و آمد و معاشرت واجب است. من آدم سرخورده ای بودم. روحیه ام با تنهایی جور در نمی آید. باید سرگرم باشد معاشرت کنم. من برای زندگی نظامی ساخته نشده ام، اما اوضاع و احوال این را برایم پیش آورده. کارم قرار بود در کلیسا باشد... من برای کلیسا تربیت شده بودم، الان می بایست یک زندگی درست و حسابی داشته باشم، البته اگر جناب آقایی که درباره اش حرف زدیم رضایت می دادند.
-واقعا؟
- بله... مرحوم آقای دارسی بهترین منصبی را که می توانست برایم به ارث گذاشت. پدرخوانده ام بود، خیلی هم به من علاقه داشت. درمورد محبت های او نمی توانم حق مطلب را ادا کنم. می خواست تأمینم کند، و فکر می کرد این کار را هم کرده است. اما وقتی نوبت آن منصب شد، به دیگری دادند.
الیزابت گفت: خدای من! ولی آخر چه طور ممکن بود؟... چه طور وصیتش را نادیده گرفتند؟ ... چرا شکایت نکردید؟
- یک چیزهایی غیر رسمی در وصیت نامه بود که من نمی توانستم به قانون امید داشته باشم. آدم شرافتمند در نیت وصیت نامه چون و چرا نمی کند، ولی آقای دارسی چون و چرا کرد... یا آن را توصیه مشروط تلقی کرد. گفت که من به سبب ریخت و پاش و بی احتیاطی ، به خاطر هیچ و پوچ ، حقم را از دست داه ام . بله، آن منصب دو سال خالی ماند، درست تا موقعی که من به سن تصدی رسیدم، اما آن را به یک نفر دیگر دادند. در ضمن، من مطمئنم که هیچ کاری نکرده بودم مستوجب محرومیتی بشوم. طبع صمیمی و بی شیله پیله ای دارم، شاید گاهی به بی محابا درباره او با خود او حرف زده باشم. چیزی غیر از این یادم نمی آید. راستش ما آدمهای کاملا متفاوتی هستیم، و او از من بدش می آید.
- حیرت آور است!... سزایش این است اکه علنا آبرویش برود.
- یک روزی خواهد رفت... اما من این کار را نخواهم کرد. موقعی می توانم محکوم یا بی آبرویش کنم که پدرش از یادم رفته باشد.
الیزابت برای احساس های او احترام قائل شد، ویکهام را بعد از گفتن این مطالب جذاب تر از قبل یافت.
بعد از مکث گفت: ولی انگیزه اش چه بود؟... چه چیزی وادارش کرد این طور ظالمانه رفتار کند؟
- نفرت شدید و عمیق از من... نفرتی که نمی توانم به چیزی جز نوعی حسادت ربطش بدهم. اگر مرحوم دارسی کمتر دوستم می داشت،شاید پسرش با من بهتر تا می کرد. علاقه بیش از حد پدرش به من، به نظرم از همان دوره بچگی ناراحتش می کرد. خلق و خویش جوری نبود که این نوع رقابت را تحمل کند.... خیلی وقتها من به او ترجیح داده می شدم.
- هیچ فکر نمی کردم آقای دارسی به این بدی باشد... البته هیچ وقت هم از او خوشم نمی آمد، اما این قدر هم او را آدم بدی نمی دانستم،فکر می کردم کلا از همنوعان خود خوشش نمی آید. هیچ تصور نمی کردم اهل این جور کینه توزی ها، این جورظلم ها و خصومت ها باشد.
اما بعد از چند دقیقه فکر کردن ادامه داد: البته یادم می آید که یک روز در ندرفیلد از عمق ناراحتی هایش حرف زد، از این که آدم بخشنده ای نیست. اخلاقش باید وحشتناک باشد.
ویکهام در جواب گفت: من در این زمینه آدم صائبی نیستم، من نمی توانم انصاف را در حق او رعایت کنم.
الیزابت باز به فکر فرو رفت، و پس از مدتی با تعجب گفت: چه رفتاری! با پسر خوانده ، دوست عزیز کرده پدرش! و خواست بگوید آن هم جوانی مثل شما که ظاهرتان داد می زند همبازی اش بود، و همانطور که خودتان گفتید به هم خیلی هم نزدیک بودید!
- ما هر دو در یک ناحیه بودیم. اصلا در یک ملک بودیم. بیشتر دوره جوانی مان با هم گذشت. توی یک منزل بودیم. سرگرمی های ما یکی بود. هر دو از محبت پدرانه مساوی بهره مند بودیم. پدرم شغلی داشت که شوهر خاله شما، آقای فیلیپس ، به آن افتخار می کنند... اما همه چیز را ول کرد تا به مرحوم دارسی خدمت کند. تمام وقتش را صرف مراقبت از ملک پمبرلی کرد. آقای دارسی خیلی به پدرم احترام می گذاشت. صمیمی بودند پدرم محرم اسرارش بود. آقای دارسی خیلی وقت ها به زبان می آورد که مدیون نظارت های دلسوزانه پدر من است قبل از مرگ پدرم، آقای دارسی خودش به او قول داد که به زندگی من سر و سامان خواهد داد. به نظر من، آقای دارسی وقتی چنین قولی می داد هم می خواست دین او را ادا کند و هم می خواست محبتش را به من نشان بدهد.
الیزابت گفت: چه عجیب! چه نفرت انگیز!... فکر می کنم همین غرور آقای دارسی اجازه نداد با شما منصفانه رفتار کند! اگر غرورش نبود این قدر به نادرستی تن نمی داد، ... بله اسمی جز نادرستی و بی شرافتی ندارد.
ویکهام در جواب گفت: جالب است که تقریبا همه کارهایش را می شود به غرور نسبت داد... واقعا هم در بیشتر مواقع ، غرور بهترین دوستش بوده. این غرور، بیشتر حسن اوست تا چیز دیگر، اما به هر حال هیچ کدام ما منطقی نیستیم. در رفتارش با من ، انگیزه هایی قوی تر از غرور وجود داشت.
- شده که چنین غرور نفرت انگیزی به خیر و صلاح هم ختم شود؟
- بله . باعث شده که خیلی وقت ها دست و دل باز و بلند نظر باشد،... پولش را فارغ بال ببخشد، مهمان نوازی کند، به مستأجرانش کمک کند، به داد تنگدستها برسد. غرور خانوادگی ، غرور مادرزادی ، باعثش می شود، چون خیلی به پدرش افتخار میکند. این که خانواده اش را از چشم ها نیندازد، محبوبیتش را از دست ندهد، یا نفوذ کاخ پمبرلی را حفظ کند، خودش انگیزه بسیار قدرتمندی است. غرور برادرانه هم دارد، و نوعی عاطفه برادرانه باعث می شود سرپرست بسیار مهربان و مراقب خواهرش باشد. همه می گویند او دلسوزترین برادر است.
- دوشیزه دارسی چه جور دختری است؟
سرش را تکان داد... کاش می شد او را دوست داشتنی بدانم. برای من سخت است که از دارسی ها بد بگویم. اما خب، خیلی شبیه برادرش است،... خیلی خیلی مغرور... بچه که بود با احساس و شیرین بود، خیلی هم به من علاقه داشت. من ساعت ها وقتم را می گذاشتم با او بازی می کردم. ولی حالا دیگر برایم مهم نیست. دختر قشنگی است، پانزده شانزده ساله است، و فکر می کنم خیلی هم خوب تربیت شده . از وقتی پدرش مرده، در لندن به سر می برد. خانمی با او زندگی می کند و بر تعلیم و تربیتش نظارت دارد.
بعد از چند با مکث و از این در و آن در حرف زدن، الیزابت باز دلش خواست سر اصل مطلب برود. گفت:
از صمیمیتش با آقای بینگلی تعجب می کنم! آقای بینگلی که مظهر خوش قلبی است و به نظرم خیلی هم دوست داشتنی است چه طور می تواند با چنین مردی دوستی کند؟ چه طور با هم جور می شوند؟... شما آقای بینگلی را می شناسید؟
- اصلا
- مرد جذاب و دوست داشتنی و خوش اخلاقی است. شاید نمی داند آقای دارسی چه طور آدمی است.
- شاید... ولی آقای دارسی هر وقت که بخواهد می تواند دیگران را راضی کند. بی استعداد نیست. می تواهند هم صحبت خوبی باشد، به شرط این که فکر کند ارزشش را دارد. در محفل کسانی که هم رتبه خودش باشند خیلی فرق می کند، تا در محفل آدمهای پایین تر از خودش. غرورش دست از سرش بر نمی دارد. اما با پولدارها سخت نمی گیرد، منصف است، صادق است، معقول است، قابل احترام است، و شاید هم مطبوع،.... برای پول و مقام ارزش قائل است.
کمی بعد بازی حکم تمام شد، و بازیکنان دور میز دیگری جمع شدند، و آقای کالینز آمد و بین الیزابت و خانم فیلیپس نشست... خانم فیلیپس طبق معمول از برد و باخت او پرسید. چیزی نبرده بود. همه دستها را باخته بود . اما وقتی خانم فیلیپس اظهار ناراحتی کرد، آقای کالینز خیلی جدی به او اطمینان داد که اصلا اهمیت ندارد و پول خیلی مختصری باخته است. بعد هم از خانم فیلیپس خواهش کرد که ناراحت نباشد.
گفت: خانم، من واقفم که وقتی اشخاص می نشینند و ورق بازی می کنند، باید شانس شان را امتحان کنند،.... خوشبختانه من در وضعی نیستم که پنج شیلینگ برایم مهم باشد. البته برای خیلی ها شاید مهم باشد، اما من به یمن وجود لیدی کاترین دو بورگ اصلا لزومی ندارد که به امور جزئی اهمیت بدهم.
توجه آقای ویکهام جلب شد. چند دقیقه به آقای کالینز نگاه کرد و بعد آهسته از الیزابت پرسید که آیا این قوم و خویش آنها آشنایی نزدیک با خانواده دوبورگ دارد.
الیزابت جواب داد: لیدی کاترین دو بورگ تازگی ها منصبی به ایشان داده اند. من نمی دانم چه طور آقای کالینز مورد عنایت ایشان قرار گرفته اند، ولی مسلما مدت زیادی نیست که لیدی دوبورگ را می شناسد.
- لابد می دانید که لیدی کاترین دوبورگ و لیدی آن دارسی خواهر هم بودند. در نتیجه ، لیدی کاترین دوبورگ خاله همین آقای دارسی هستند.
- نه، از کجا می دانستم.... من اصلا از قوم و خویش های لیدی کاترین چیزی نمی دانم. تا دو روز پیش اصلا از وجود لیدی کاترین هم خبر نداشتم.
- دخترشان، دوشیزه دو بورگ، ثروت خیلی زیادی خواهد داشت، و می گویند که این دختر با پسرخاله اش ازدواج خواهد کرد تا دو ملک و املاک یکی شوند.
الیزابت با شنیدن این خبر لبخند زد ، چون به یاد دوشیزه بینگلی بیچاره افتاد. پس همه رسیدگی ها و مراقبت های دوشیزه بینگلی بیهوده بود. ابراز احساساتش برای خواهر آقای دارسی و تعریف و تمجیدهایش از خود آقای دارسی عبث بود، چون ظاهرا تکلیف آقای دارسی از قبل مشخص شده بود. الیزابت گفت: آقای کالینز خیلی با احترام از لیدی کاترین و دخترش حرف می زند. اما با جزئیاتی که از ایشان نقل کرده است، به نظرم این حالت چشمش را به واقعیت بسته. لیدی کاترین با این که ولی نعمت آقای کالینز است زن از خودراضی و متکبری است.
ویکهام در جواب گفت: به نظر من هم از خودراضی است و هم متکبر، تا دلتان بخواهد. سالهاست او را ندیده ام ، اما خوب یادم هست که هیچ وقت از او خوشم نمی آمد. رفتارش مستبدانه و اهانت آمیز بود. معروف شده به این که عاقل و زیرک است، اما من نظرم این است که بخش از توانایی هایش از مقام و ثروتش ناشی می شود، بخشی ها از رفتار آمرانه اش، بقیه هم از غرور خواهرزاده اش که خیال می کند هر کس قوم و خویش اوست لابد فهم و شعورش در حد اعلاست.
الیزابت فکر کرد که ویکهام چه معقول همه چیز را توضیح می دهد. هر دو راضی به گفت و گوی خود ادامه دادند تا بالاخره موقع غذا خوردن شد و ورق بازی به پایان رسید، و بقیه خانم ها هم فرصت پیدا کردند تا از عنایات آقای ویکهام نصیبی ببرند. به علت سر و صدای شام خانم فیلیپس ، مجال گفت و گو نبود. اما رفتار آقای ویکهام به مذاق همه خوش می آمد. هر حرفی که می زد خوب بود. هر کاری که می کرد جذاب بود. الیزابت وقتی از آنجا خارج شد فقط به آقای ویکهام فکر می کرد. تمام ذهنش را آقای ویکهام پر کرده بود و در تمام مدت برگشتن به خانه به چیزهایی که او گفته بود فکر می کرد. در راه برگشتن، اصلا فرصت پیدا نکرد اسمش را ببرد، چون نه لیدیا یک لحظه ساکت می شد و نه آقای کالینز . لیدیا یکریز از بازی ورق حرف می زد، ژتون هایی که باخته بود و ژتونهایی که برده بود، آقای کالینز هم از ادب و نزاکت آقا و خانم فیلیپس داد سخن می داد. می گفت که اصلا به باختهایش اهمیتی نمی دهد. همه غذاها را اسم می برد. مدام نگران بود که مبادا جای این قوم و خویشها را توی کالسکه تنگ کرده باشد. خیلی حرفها هم داشت که بزند، اما نشد، چون بالاخره کالسکه مقابل خانه لانگبورن ایستاد.
الیزابت روز بعد برای جین تعریف کرد که چه حرف هایی بین خودش و آقای ویکهام ردوبدل شده بود. جین با تعجب و دقت گوش داد... نمی توانست باور کندکه آقای دارسی لایق دوستی آقای بینگلی هم نیست، اما در عین حال دلش رضانمی داد که به راستگویی آدم دوست داشتنی و مطبوعی چون آقای ویکهام شک کند... از تصور این که آقای ویکهام چنان ناملایماتی را چشیده است بی اختیار احساس دلسوزی می کرد. پس کاری نمی شد کرد جز نظر مساعد داشتن درمورد هر دوی آنها، دفاع کردن از رفتار هر کدام آنها، و نسبت دادن چیزهای غیرقابل توضیح به قضا و قدر و اشتباه.
گفت: به نظر من، هر دو به نحوی اغفال شده اند، طوری که ما هیچ تصوری از آن نداریم. افراد مغرضی احتمالا پیش هر کدام بد دیگری را گفته اند. خلاصه، مانمی توانیم علتش را حدس بزنیم، یا اوضاع و احوالی را که باعث قهر کردن شان شد. نمی دانیم واقعا تقصیر کدام شان بود.
- راست می گویی، همین طور است... خب ، جین عزیز، چه شد که حرف آدم های مغرضیرا پیش کشیدی که احتمالا در این ماجرا دست داشته اند؟... این را هم توضیح بده ، وگرنه چاره ای نداریم جز این که به کسی بدگمان بشویم.
-ذهر چه دلت می خواهد بخنداما با این خنده ها نمیتوانی نظر مرا عوض کنی لیزی عزیزم.
- فکرش را بکن اقای دارسی چه ادم بدی از کار در میاید این که با عزیز دردانه پدرش همچین رفتاری کرده باشد......کسی که پدرش قول داده بود زندگیش را تامین کند.......... نه غیر ممکن است.هر ادمی که بویی از انسانیت برده باشد ادمی که ارزش وشخصیت داشته باشد چنین کاری ازش بر نمیاید. مگر ممکن است دوستان صمیمی اش این طور فریب اورا خورده باشند؟اوه!نه.
- من بیشتر این را باور میکنم که اقای بینگلی گول خورده باشد نه اینکه اقای ویکهام بیاید داستانی را اختراع کند که دیشب به من می گفته . اسمها ...وقایع....همه چیز روشن وواضح کفته شده....... اگر راست نباشد اقای دارسی باید خلافش را نشان دهد.تازه در نگاه ویکهام حقیقت موج میزد.
- راستش مشکل است.........ناراحت کننده است ادم نمیداند چه فکری بکند.
- معذرت میخواهم.......آدم دقیقا میداند چه فکری بکند.
اما جین درباره یک نکته واقعا نمیدانست چه فکری بکند.......اقای بنگلی به فرض که گول خورده باشد وقتی قضیه علنی شود لابد خیلی ناراحت می شود.
دوخانم جوان از بوته زاری که وسط آن داشتند این حرف ها را می زدنداحضار شدند چون یکی از همان ادم هایی که ان ها داشتند درموردش صحبت می کردند امده بود.
اقای بینگلی وخواهرانش امده بودند تا شخصا انها را به مهمانی رقصی که مدت ها انتظارش را کشیده بودند دعوت کنند. مهمانی سه شنبه بعد در ندر فیلدبرگزار میشد..
دو خانم از دیدن دوباره دوست عزیزشان خوشحال شدندگفتند که انگار صد سال است همدیگر را ندیده اند.
وچند بار پرسیدند در این مدت چه کارهایی کرده است. به بقیه ی اعضای خانواده زیاد اعتنا نکردند.تا جایی که میشد از دست خانم بنت در رفتند با الیزابت حرف چندانی نزدند.
با بقیه هم اصلا حرف نزدند.زود هم رفتند.طوری با عجله از صندلیشان بلند شدند که برادرشان تعجب کرد. وبرای فرار از دست وراجی ها واحترام های خانم بنت به سرعت رفتند.
همه ی خانم های خانواده از فکر مهمانی ندرفیلد کیف کردند. خانم بنت فکر میکرد این ادای احترام به دختر بزرگش بوده وز اینکه اقای بینگلی به جای فرستادن کارت دعوت خودش امده دعوت کرده حسابی به دلش صابون می زد.
جین تجسم میکرد چه شب خوبی را با دو دوست خود درحضور برادر انها سپری خواهد کرد.
الیزابت با لذت فکر می کرد که درست وحسابی با اقای ویکهام خواهد رقصید واز رفتار ونگاه اقای دارسی خیلی چیز ها خوانده خواهد شد.
کاترین ولیدیا هم خوشحال بودند اما نه صرفا به خاطر چیز یا آدم خاصی چون با انکه مثل الیزابت دلشان می خواست نصف مدت مهمانی ر ا با اقای ویکهام برقصند باز اقا ویکهام تنها کسی نبودکه انها بخواهند با او برقصند. وبه هر حال رقص ،رقص بود. حتی مری هم به بقیه اطمینان می دادکه بدش نمیاید که برود.
گفت :"روز هایم مال خودم است کافی است .بد نیست کوتاه بیایم وگاهی در مهمانی های شبانه هم شرکت کنم. بقیه هم از ادم توقع دارند. من هم جزء کسانی هستم که بعضی وقت ها استراحت وسرگرمی را برای هر کس مناسب میدانند."
الیزابت بخاطر این قضیه خیلی سرحال بود. وبا اینکه معمولا با آقای کالینز زیاد حرف نمی زدبه ذهنش رسید از او بپرسد که ایا دعوت اقای بینگلی را قبول میکند یا نه، واگر قبول میکند ایا شرکت در تفریحات شبانه را صحیح میداند یا نه.
اما با کمال تعجب دید که هیچ منعی از نظر اقای کالینز وجود ندارد، نه سر اسقف رقص را منع کرده نه لیدی کاترین دوبورگ.
اقای کالینز گفت : من به هیچ وجه تصور نمیکنم این نوع مجلس رقص که جوان با شخصیتی برای ادم های ابرو مند بر گزار میکند هیچ معصیتی داشه باشد . من نه تنها با رقص مخالف نیستم بلکه امید وارم افتخار پیدا کنم که با همه ی قوم وخویش های زیبای خودم در ان شب برقصم، وهمین جا از فرصت استفاده میکنم تا از شما ،وشیزه الیزابت،تقاضا کنم که بخصوص در دور اول با من برقصید؛.... ....مطمئنم دوشیزه جین این انتخاب مرا حمل بر بی ادبی و بی احترامی نسبت به ساحت خودشان نخواهند کرد.
الیزابت حس کرد بدجوری در مخمصه افتاده است.....فکر میکرد دو دور اول را با اقای ویکهام خواهد رقصید .....حالا اقای کالینز جایش را می گرفت!.... ار این چه موقع سر به سر گذاشتنش بود. اما کاری نمیشد کرد. کیف اقای ویکهام وخود او اجبارا کمی عقب می افتاد. الیزابت با نهایت لطف وادبی که از او بر می امد دعوت اقای کالینز را قبول کرد.
زیاد از این حالت عاشق پیشه ی اقای کالینز خوشش نیامد، چون معنای دیگری در این گونه رفتار میدید....اول تعجب کرد که در بین خواهر ها او لایق دانسته شده تا بانوی خانه کشیشی هانسفرد بشود ودر غیاب مهمان هایی که سرشان به تنشان می ارزد میز چهار نفره بچیند. این فکر الیزابت کمی بعد هم تایید شد ، چون دید که اقای کالینز مدام ادب ونزاکت بیشتری در برابر او نشان می دهد، وحتی دید که مدام سعی دارد از هوش ونشاط او تمجید کند. الیزابت از اینکه جمال وجذابیتش چنان اثری می گذارد زیاد خوشحال نشد،بلکه تعجب کرد. کمی بعد مادرش هم به او فهماند که فکر ازدواجش با اقای کالینز خیلی هم فکر خوبی است.الیزابت خودش را به نشنیدن زد ، چون می دانست اگر جوابی بدهد بگو مگویی جدی صورت می گیرد.فکر کرد شاید اقای کالینز هیچ وقت خواستگاری نکند،و تا ان موقع هم جر وبحث فایده ای ندارد.
دوشیزه بنت های کوچکتر اگر از مهمانی ندرفیلد حرف نم یزدند واماده ان نمی شدند،واقعا حال تاسف باری پیدا می کردند،چون از روز دعوت تا روز مهمانی یکریز باران امد وانها حتی نتوانستند حتی یک بار قدمزنان تا مریتن بروند.
نه خاله، نه افسرها،نه اخبار تازه ،سراغ هیچکدام نمی شد رفت......حتی گل برای مهمانی ندر فیلد را یک نفر دیگر برایشان اورد.....الیزات هم کم کم داشت صبر وحوصله اش تمام می شد، چون امکان آشنایی با اقای ویکهام را از دست میداد. برای لیدیا وکیتی هم فقط فکر رقص روز سه شنبه باعث می شد این جمعه وشنبه ویکشنبه و دوشنبه را هم تحمل کنند.
وقتی الیزابت وارد اتاق پذیرایی ندرفیلد شد ودر میان ان همه ادم قرمز پوش که انجا جمع شده بودند به دنبال اقای ویکهام چشم دواند،هیچ تصور نمی کرد که شاید اقای ویکهام انجا نباشد.چیز هایی که شنیده بود منطقا می بایست او را به این شک بیندازد. نمی بایست اینقدر مطمئن باشد که اقای ویکهام را حتما انجاخواهد دید.
الیزابت دقیق تر از همیشه لباس پوشیده بود وباروحیه خیلی عالی خودش رااماده کرده بود تا بقیه ی قلب اقای ویکهام را تسخیر کند. ومطمئن بود انقدرنیست که ظرف یک شب نشود تسخیر کرد.
اما بلافاصله این فکر ناراحت کننده به سرش زد که شاید اقای بینگلی ،برای جلب رضایت اقای دارسی عمدا او را به همراه سایر افسران دعوت نکرده باشدالبته دقیقا این طور نبود ولی به هر حال اقای ویکهام حضور نداشت واین رادوست او اقای دنی که لیدیا بی صبرانه از او پرسیده بود گفت وتوضیح داد که اقای ویکهام روز گذشته مجبور شده برای انجام کاری به شهر برود وهنوز هم باز نگشته است.
بعد لبخند معنا داری زد واضافه کرد:"فکر نمیکنم کارش طوری بود که همین حالا در شهر باشد.علتش بیشتر این بود که نمی خواست با ادم بخصوصی اینجا طرف شود.
این قسمت حرف را لیدیا نشنید، اما الیزابت فهمید.مطمئن شد که وجود دارسی هم به اندازه عامل اولی که خودش حدس زده بود در غیبت ویکهام نقش دارد.
به خاطر همین ،دلخوریش از دارسی با این سر خوردگی چنان شدید تر شد که وقتی دارسی به طرفش امد وبا ادب ونزاکت احوال پرسی کرد الیزابت نتوانست با همان ادب ونزاکت به او جواب دهد......
اگر با دارسی شکیبایی و ادب به خرج می داد درست مثل این بود که در حق ویکهام بی انصافی کرده باشدتصمیم کرفت اصلا با دارسی صحبت نکند،وچنان باتکدری رویش را برگرداند که حتی موقع حرف زدن با اقای بینگلی(که دوستی کورکورانه اش با اقای دارسی موجب ناراحتی الیزابت میشد)اثارش دیده میشد.
اما الیزابت ذاتش طوری بود که نمی توانست بداخلاق باشد. با اینکه همه تصوراتش در مورد ان شب باطل شده بود، ناراحتی اش نمی توانست مدت زیادی دوام بیاورد. غم وغصه اش را برای شارلوت لوکاس که یک هفته او را ندیده بودتعریف کرد وکمی بعد خودش موضوع صحبت را به قوم وخویش غیر عادی اش کشاندوتوجه اورا به این موضوع جلب کرد.
اما دو دور اول رقص باعث شد باز هم الیزابت حال ناخوشی پیدا کند. این رقصها خجالت اور بود. اقای کالینز ،ناشی و شق ورق ،به جای انکه همکاری کندمعذرت خواهی می کرد،بی انکه روحش خبر داشته باشد غلط حرکت می کرد،وچنان خجالت و عذابی برای الیزابت به بار می اورد که شریک نامطبوع در رقص دو نفره به بار میاورد.
لحظه ای که الیزابت از دستش خلاص شد لحظه آسودگی بود.
بعد با یک افسر رقصید ودوباره صحبت ویکهام پیش امد وشنید که همه از اوخوششان میاید وقتی این رقص ها هم تمام شد،نزد شارلوت لوکاس باز گشت.
داشت با شارلوت گپ میزد که ناگهان اقای دارسی مقابلش ظاهر شد و انقدرغافلگیرانه از الیزابت تقاضای رقص کرد که او بدون انکه بفهمد چه می کندقبول کرد.دارسی باز بلافاصله رفت ،والیزابت ماند وافسوس اینکه چرا حواسش نبوده .شارلوت سعی کرد دلداریش بدهد.
"مطمئنم که برایت هم رقص مطبوعی خواهد بود."
"خدانکند !.....مصیبت از این بالاتر نمی شود!.....مطبوع دانستن کسی که ادم می خواهد از او متنفر باشد....!برایم ارزوهای بد نکن! "
اما وقتی رقص از سرگرفته شد و دارسی امد الیزابت راببرد،شارلوت طاقت نیاورد وزیر گوش الیزابت به او گفت که اینقدر ساده لوح نباشد و نگذاردخواب وخیالش در مورد ویکهام باعث شود از چشم مردی بیفتد که ده برابر مهمتر از ویکهام است. 
ادامه دارد...
نویسنده: جین آستین


منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
غرور و تعصب قسمت 1 پارت 4