سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت هفدهم


داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت هفدهمآخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.

لینک قسمت قبل

- نمی دونم چقدر قدمت داره. مادر بزرگم می گفت این آیین همیشه وجود داشته، می گفت مادرم هم تصویر پدرم رو قبل از ازدواج دیده بوده. اون هم از همین روش استفاده کرده. خیلی راحته النا. تازه مگه چی از دست می دی؟ یا می بینی یا نمی بینی دیگه.
النا به مردیت نگاهی کرد و گفت:
- نمی دونم تو که واقعاً! باور نمی کنی که...
بانی با لحنی رسمی گفت:
- یعنی تو می خوای بگی که مادر من دروغ می گه؟ من اصراری ندارم ولی به
نظرم به امتحانش می ارزه.
النا با شک پرسید:
- من چی کار لازمه بکنم؟
احساس کنجکاوی و ترس در وجودش با هم درآمیخته بود.
- خیلی ساده اس. همه چیز رو تا قبل از نیمه شب باید آماده بکنیم...
پنج دقیقه قبل از نیمه شب النا ایستاده بود وسط اتاق نشیمن خانواده مک کلاو. بیشتر احساس حماقت می کرد تا چیزی دیگر. از حیاط پشتی صدای پارس کردن بی وقفه ی
یانگ تسه می آمد اما داخل خانه همه ساکت بودند. فقط صدای تیک تاک ساعت
پاندولی قدیمی بود که سکوت را می شکست. طبق دستور بانی، النا همه چیز را آماده
کرده بود. روی یک میز بزرگ چوبی یک بشقاب، یک لیوان و قاشق و چنگال نقره ای گذاشته بود. النا نباید حتی یک کلمه حرف می زد. وسط میز یک شمع روشن بود و او
باید پشت صندلی می ایستاد.
بانی گفته بود که درست راس ساعت 12 النا باید صندلی را بکشد جلو و همسر
آینده اش را فرا بخواند. در آن لحظه حتماً شمع خاموش می شد و او می توانست شبح
شوهر آینده اش را ببیند. النا دیگر از این که چیزهایی مثل شبح ببیند بدش می آمد، حتی
اگر شبح شوهر آینده اش باشد.
در این مدت به اندازه کافی چیزهای عجیب و غریب دیده بود، اما الان به نظرش می رسید که تمام این چیزها احمقانه است و هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. وقتی ساعت دیواری اولین ضربه اش را زد و ساعت دوازده شد النا صندلی را جلو کشید. بانی گفته بود که تا وقتی مراسم کامل نشده باید در همان حالت بماند. همه چیز این مراسم احمقانه بود. النا نمی خواست ادامه بدهد اما وقتی ساعت دومین ضربه را زد النا ناخودآگاه شروع کرد به دعوت کردن از شوهر آینده اش.
- بیا... بیا... بیا...
توی اتاق هیچ کس نبود. ناگهان شمع خاموش شد. النا در تاریکی عبور نسیم ملایمی را حس کرد. دست سرد روحی که شمع را خاموش کرده بود حالا صورت النا را نوازش می کرد. نسیم سرد از پشت سر او می آمد. برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. دستش هنوز روی صندلی بود. می توانست قسم بخورد که آن در تا چند لحظه قبل بسته بود.
چیزی در تاریکی تکان می خورد. ترس تمام وجود النا را فرا گرفت. قوه ی تفکرش را از دست داده بود و بی حرکت مانده
بود وسط اتاق. مدام با خودش می گفت:
- خدایا من چی کار کردم. چی کار کردم.
انگار توی ترسناک ترین کابوسش گیر افتاده بود. فقط تاریکی نبود. سکوت هم آزارش می داد.
شبح گفت:
- به من اجازه می دین خانوم؟
و بعد انگار شعله ای در تاریکی روشن شد. برای یک لحظه النا یاد تایلر و فندکش افتاد. شبح شعله کوچکی را که معلوم نبود با چه روشن شده نزدیک شمع برد و آن را روشن کرد. در تاریکی، النا تنها دستان شبح را می توانست ببیند. خدا را شکر، آن دست ها دست های قرمز و گوشتی تایلر نبودند. برای یک لحظه النا فکر کرد که دست های استفان هستند، اما بعد شعله شمع به صورت شبح نزدیک شد.
- تو!
النا با تعجب پرسید:
- تو این جا چکار می کنی؟ عادت داری بی اجازه میای توی خونه مردم.
- اما شما خودتون از من خواستین بیام.
صدای مرد به رغم آرام بودن، طعنه آمیز هم بود. مرد گفت:
- متشکرم.
و سپس نشست روی صندلی. النا ناامیدانه گفت:
- ولی من که تو رو دعوت نکرده بودم.
سعی می کرد به اعصابش مسلط باشد و مودبانه برخورد کند:
- می شه لطفاً بگی اینجا توی خونه بانی چی کار می کنی؟
مرد جوان زیر شعله شمع لبخندی زد. موهای مشکی اش زیر این نور برق قشنگی
داشتند. نرم تر از آنی به نظر می رسیدند که موهای یک انسان باشند. صورت مرد خیلی
سفید بود اما نگاه گیرایی داشت.
النا اسیر آن نگاه ها شده بود.
- هلن زیبایی تو برای من...
(خط آغازین شعری از ادگار آلن)
النا گفت:
- به نظرم بهتره که بری.
وقتی مرد جوان حرف می زد به النا احساس عجیبی دست می داد. نمی خواست او آن جا باشد. احساس می کرد که به شدت ضعیف است. نمی توانست جلوی او مقاومت کند.
- خواهش می کنم... تو نباید الان این جا باشی. النا دستش را به طرف شمع روی میز دراز کرد تا آن را بردارد و او را به بیرون راهنمایی کند. اما مرد جوان ناگهان کاری کرد که النا اصلاً انتظارش را نداشت. مرد جوان محکم اما خیلی مودبانه دست او را گرفت و به سمت خودش کشید. النا خشکش زده بود. فقط توانست بگوید:
- نه...
مرد جوان به النا نگاه کرد و گفت:
- همراهم بیا. النا دوباره آرام گفت:
- نه، خواهش می کنم.
دنیا دور سرش می چرخید. خیلی ضعیف شده بود. او را کجا می خواست ببرد؟ اصلاً این مرد از چه حرف می زد؟ مرد جوان بلند شد و رو به روی او ایستاد.. النا گفت:
- نه... نه... خواهش می کنم... مرد جوان گفت:
- چیزی نمی شه، خودت می بینی... النا ناگهان انگار دوباره قدرتش را باز یافت. خودش را عقب کشید و فریاد زد:
- نه! مگه بهت نمی گم بری بیرون. برو بیرون... همین الان... برای یک لحظه النا خشم واقعی را در چشم های او دید. نگاه های مرد جوان تهدید کننده بود. اما بعد دوباره لبخند زد. لبخندی متشخصانه و متین. سپس گفت:
- باشد من می روم، تا وقتی زمانش برسد. النا تا هنگامی که او از در اتاق بیرون رفت پلک نزد. نمی خواست یک لحظه هم از او غفلت کند.
همه جا دوباره ساکت شده بود، اما نباید این قدر ساکت باشد. النا نگاه کرد و دید که ساعت قدیمی از کار افتاده. پاهایش احساس ضعف داشت. در حیاط پشتی باز بود. النا بیرون رفت.
- مردیت؟ بانی؟ چی شده؟ بانی برگشت و به او نگاه کرد چشمانش پر از اشک بود.
- آه النا! نگاش کن مرده. النا به جسم بی جان جلوی پای بانی نگاه کرد. یانگ تسه بود. سگ کوچک افتاده بود و تکان نمی خورد. چشمانش کاملاً باز بودند.
- آه بانی...
- خیلی پیر بود ولی انتظار نداشتم به این زودی بمیره. اصلاً تا همین چند لحظه پیش داشت پارس می کرد. مردیت گفت:
- به نظرم بهتره که بریم تو.
النا نگاهی به او کرد و حرفش را با سر تایید کرد. امشب شبی نبود که بخواهند بیرون باشند. شب خوبی هم برای دعوت کردن دیگران به خانه نبود. النا هنوز هم اتفاقی که
افتاده بود را باور نمی کرد. وقتی برگشتند توی اتاق نشیمن النا فهمید که دفترچه ی خاطراتش گم شده است.
***
استفان دهانش را از روی گردن نرم گوزن برداشت. توی جنگل فقط صدای حیوانات شب رو به گوش می رسید و او نمی توانست بفهمد صدای کدامشان حواسش را پرت
کرده. وقتی نیروی ذهنش به چیز دیگری مشغول شد و از روی گوزن برداشته شد، گوزن تکانی به خودش داد و توانست از زیر او بیرون بیاید.
- باشه برو.
استفان او را رها کرد که برود. به اندازه کافی نیرو جمع کرده بود. استفان با زبانش دور لب ها و روی دندان هایش را پاک کرد. حس می کرد دندان های نیشش بعد از غذا خوردن چطور مثل همیشه کوتاهتر می شوند و بر می گردند زیر لبها. تشخیص این که چه مقدار خون برای روز بعد لازم است آسان نبود. از زمانی که آن طور کنار کلیسا احساس ضعف کرده بود دیگر می ترسید مقدار مصرفش کم باشد و نیازش دوباره بر منطقش چیره شود. همیشه از این می ترسید که روزی – وقتی که نیازش برطرف شده و به خودش می آید
ببیند که پیکر النا روی دستانش است و از گردن زخمی او خون جاری است و قلب مهربان او دیگر برای همیشه ایستاده است. شاید این آینده ای اجتناب ناپذیر می بود. شهوت خون، با ترس ها و لذت های فراوانش حتی هنوز هم برای او مثل یک راز بود. هر چند که با آن قرن ها زندگی کرده بود و هر روز این حس را تجربه کرده بود اما هنوز هم آن را نمی فهمید. به عنوان یک انسان حتماً از خوردن مایع گرمی که مستقیماً از بدن هر موجود زنده ای می آمد باید حالش به هم می خورد اما شهوت خون در همان گرمی اش بود و در همان زنده بودنش. او این را از همان شب که کاترین تغییرش داد فهمید. حتی بعد از این همه سال خاطره ی آن روز هنوز برایش واضح و روشن بود. استفان توی اتاقش خواب بود که کاترین آمد پیشش. کاترین مثل یک روح آرام و بی صدا در اتاق راه می رفت. لباس خواب نخی بلندی به تن داشت. شب بعد کاترین قرار بود یکی از دو برادر را انتخاب کند. و او آمده بود پیش استفان. دست سفید کاترین پرده تخت را کنار زد. استفان ازخواب بیدار شد. وقتی کاترین را با آن موهای طلایی ریخته روی شانه هایش دید بلند شد و روی تخت نشست. چشمان آبی کاترین در تاریکی اتاق می درخشید. استفان ساکت بود و از شدت هیجان چیزی نمی توانست بگوید. از شدت عشق و از شدت غرور. در عمرش لحظه ای زیباتر از این سراغ نداشت. کمی تکان خورد. سعی کرد چیزی بگوید، اما کاترین انگشتش را گذاشت روی لب های او و گفت:
- هیس.
کاترین نشست روی تخت. صورت استفان داغ شده بود. قلبش به شدت می زد اما کمی هم خجالت می کشید. تا به حال هیچ زنی روی تخت او نیامده بود و این هم هر زنی
نبود. کاترین بود. کاترین که زیبایی بهشتی اش را فرشتگان هم نداشتند. کاترین که بیشتر از جانش او را دوست می داشت. و چون دوستش داشت حاضر بود به خاطر او هر کاری بکند. استفان سعی کرد چیزی بگوید:
- کاترین... من... ما با هم ازدواج می کنیم، اول... توی کلیسا... به پدر می گویم که هفته بعد برویم کلیسا... بعدش با هم. النا دوباره انگشتان سردش را گذاشت روی لب های استفان.
- هیس.
کاترین گفت:
- کاری که الان می خواهم بکنم کاری نیست که تو فکر می کنی. و بعد انگشتان باریکش را گذاشت روی گردن استفان. استفان منظورش را فهمید. کمی ترسیده بود. کاترین با انگشت چند بار به گردن او ضربه زد.
و بعد دندان های کاترین را... دردی گزنده در وجودش پیچید اما استفان چیزی نگفت. ناگهان درد کم شد. و سپس جریان ملایم مکیده شدن خون بود که حس می کرد. آن قدر ها که تصورش را می کرد وحشتناک نبود. استفان می دید که ذهنش انگار دارد با ذهن کاترین ارتباط برقرار می کند. دارد یکی می شود. لذت مکیدن خون را می توانست در ذهن او ببیند، لذت مکیدن زندگی را.
استفان می دانست. اما کمی بعد دنیای واقعی پیش چشم های او رنگ باخت. مرز بین واقعیت و خیال داشت از بین می رفت. نمی توانست فکر کند. فقط می توانست احساس کند و این احساس داشت لحظه به لحظه قوی و قوی تر می شد. ذهن استفان داشت در جایی دور پرواز می کرد. داشت از زمین بیشتر و بیشتر فاصله می گرفت.  زخم کوچکی پایین گردنش بود.  استفان دیگر نمی ترسید. شروع کرد به مکیدن خون گردنش.
***
استفان بلند شد و با دقت خس و خاشاک را از روی زانوانش پاک کرد. دنیای انسان ها در خواب فرو رفته بود، اما استفان بیدارِ بیدار بود. باید بر می گشت به مهمان خانه، اما باز هم احساس گرسنگی می کرد. خاطرات گذشته دوباره اشتهایش را تحریک کرده بود. بوی روباهی را احساس کرد. روباه هم دنبال شکار بود.

النا جلو آینه قدی اتاق خواب عمه جودیت یک دور چرخید و خوب خودش را برانداز کرد. مارگارت که نشسته بود پایین تخت و به النا نگاه می کرد گفت:
- کاشکی منم یه لباس مثل این داشتم. النا گفت:
- نازی... پیش پیشی من... دوستت دارم خواهری...
و بعد او را بوسید. مارگارت ماسک گربه در دست داشت و لباس گربه پوشیده بود. عمه جودیت کنار در ایستاده بود و سوزنش را نخ می کرد. النا به سمت او چرخید و گفت:
- این لباس عالیه. به هیچ چیزش لازم نیست دست بزنیم.
تصویر النا در آینه درست مثل تصویر دختری ایتالیایی در دوره رنسانس بود. شنل در وسط باریک می شد. رنگ آن فقط کمی از چشم های النا تیره تر بود. النا به ساعت پاندول دار روی دیوار نگاه کرد.
- آه... نه... تقریباً ساعت هفته... استفان هر لحظه ممکنه پیداش بشه.
عمه جودیت از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت:
- اومد... این ماشین استفانه... می رم
پایین در و باز کنم. النا فوراً گفت:
- نه خودم می رم پایین. خداحافظ. هالوین خوش بگذره.
و بعد از پله ها دوید پایین. النا یاد روزی افتاد که دو ماه پیش سر کلاس تاریخ اروپا جلو استفان را گرفته بود. امروز هم مثل همان لحظه هیجان داشت و عصبی بود. النا با خودش فکر کرد: امیدوارم این یکی بهتر از نقشه ژان کلود  باشه


نویسنده: ال جی اسمیت
ادامه دارد...




با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام