سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ دزیره- قسمت چهل و پنجم


 قصه شب/ دزیره- قسمت چهل و پنجمآخرین خبر/در این شب های بهاری می خواهیم باز هم با کتاب های خوب در کنار شما مخاطبان فرهیخته و کتابخوان آخرین خبر باشیم. این شب ها با داستان جذاب و خواندنی " دزیره" با شما هستیم. رمان دزیره یک رمان عاشقانه و تاریخی جذاب است، همانطور که حتما می دانید دزیره تاثیر زیادی روی ناپلئون بناپارت معروف داشته است و در این داستان با حقایق زیادی روبرو خواهید شد. کتابخوان و شاداب باشید.

لینک قسمت قبل
بارون آلکیه با لبخند سر خود را حرکت داد و گفت :
- چه مناظر زیبایی در اطراف ناپل وجود دارد .
ژان باتیست ادامه داد :
- وقتی کابینه اسپانیا مجبور به استعفا شد و کابینه جدید طبق تمایل اعلیحضرت امپراتور مشغول کار گردید شما در مادرید بودید !!
باز بارون آلکیه جواب داد :
- مادرید شهر زیبایی است ولی خیلی گرم است .
- و اکنون به استکهلم می آیید !!
- شهر قشنگی است ولی شنیده ام خیلی سرد است .
ژان باتیست دست خود را حرکت داد و گفت :
- شاید ، بستگی به آن دارد که چگونه یک نفر را بپذیرند . در آنجا ملاقات و پذیرش های گرم و سرد وجود دارد .
آلکیه با لبخند ادامه داد و گفت :
- اعلیحضرت امپراتور به من قول داده اند که والاحضرت ولیعهد سوئد چون هموطن ایشان بوده اند مرا با گرمی بسیار خواهند پذیرفت.
- جناب آقای سفیر چه موقع به استکهلم عزیمت می کنند ؟
- روز سیزدهم سپتامر والاحضرت .
- در یک موقع وارد استکهلم می شویم .
- چه تصادف خوب و مطبوعی .
- جناب آقای سفیر ژنرال ها امور خود را برحسب تصادف انجام نمی دهند . امپراتور قبل از هر چیز یک ژنرال است .
ژان باتیست برخاست . بارون آلکیه ناچار بود عزیمت نماید .
قاصد های پی درپی با گزارشات مربوط به تهیه پذیرایی درخشان از ژان باتیست در پایتخت سوئد از استکلهم به پاریس می رسید . دیپلمات های دانمارک نیز در منزل ما حضور یافته و اطلاع دادند که کپنهاک نیز آماده پذیرایی از والاحضرت ولیعهد سوئد می باشد . هرروز صبح از کلیسای پروتستان برای دادن تعلیمات مذهبی به ژان می آیند .
مقرر شده بود که شوهرم قبل از ورود به استکهلم از کلیسای کاتولیک مجزا شود و پروتستان گردد . این مراسم در بندر هلسینگور در دانمارک و در حضور رئیس رهبانان سوئد اجرا می گردد . ژان باتیست پروتستان خواهد شد . پروتستان مذهب رسمی کشور سوئد است .
از او پرسیدم :
- ژان باتیست آیا تا به حال در کلیسای پروتستان ها بوده ای ؟
- بله دو بار ، در آلمان به کلیسای پروتستان ها رفتم نظیر کلیسای کاتولیک ها است با این فرق که تصاویر مقدس در آنجا وجود ندارد .
- ژان باتیست آیا من هم باید پروتستان بشوم ؟
ژان باتیست فکری کرد و جواب داد :
- گمان نمی کنم لزومی داشته باشد . هرطور میل داری رفتار کن ولی من وقت کافی برای دروس مذهبی روزانه این کشیش مهربان و جوان ندارم . بهتر است اوسکار را به جای من تعلیم دهد . اوسکار باید اعتراف اوگسبورگ را حفظ کند . در صورت امکان اگر به زبان سوئدی باشد بهتر است . کنت براهه می تواند به او کمک کند .
اوسکار مشغول فرا گرفتن اعتراف اوگسبورگ به زبان فرانسه و سوئدی است . روی میز خواب ژان باتیست لیست اسم اشخاص برجسته سوئد است . نام رئیس تشریفات دربار «وترشه » البته گوستاو وترشه است . لوونجهلم Lowenjhelms نیز جزو اسامی عادی این سرزمین بوده و یکی از آنها به نام کارل آکسل لوونجهلم می باشد که زیر این اسم در لیست ژان باتیست خط کشیده شده است . این شخص شوهرم را در هلسینگور ملاقات کرده و به نام رئیس تشریفات با او به استکهلم خواهد رفت . شوهرم در کنار نام او نوشته است «آداب و رسوم معاشرت سوئد از او سوال شود » ژان باتیست گفت :
- من این لیست را اینجا می گذارم خواهش می کنم با کمک کنت براهه این اسامی را حفظ کن و یاد بگیر.....
- ولی من نمی توانم این اسامی را تلفظ کتنم مثلا لوونج.....؟
خود ژان باتیست هم نتوانست آن را تلفظ کند ولی گفت :
- یاد خواهم گرفت انسان اگر بخواهد می تواند همه چیز را فرا گیرد . دزیره باید خود را برای مسافرت به سوئد حاضر کنی ، نمی خواهم تو و اوسکار بیش از حد لزوم حتی یک دقیقه اینجا بمانید . به محض آن که آپارتمان های شما را در قصر سلطنتی سوئد حاضر و مهیا کردم باید فورا حرکت کنید . قول بده خواهی آمد .
آهنگ صحبت او مصرانه بود . آهسته سرم را حرکت دادم . شوهرم متفکرانه گفت :
- راستی تصمیم گرفته ام این منزل را بفروشم .
با التماس و تضرع گفتم :
- خیر .... خیر ژان باتیست نباید این کار را بکنی . نباید این خانه را بفروشی .
با تعجب به من نگاه کرد .
- اگر شما بخواهید به پاریس بیایید می توانید همیشه نزد ژولی باشید . حفظ و نگهداری این منزل در پاریس اسراف غیر لازمی است .
- این خانه من است و خانه مرا نمی توانید به همین آسانی از دست بدهید . اگر ویلای پدرم در مارسی هنوز باقی بود ....ولی آن را فروخته اند . ژان باتیست بگذار این منزل را نگهداریم .
با تضرع به صحبتم ادامه دادم :
- ژان باتیست روزی قطعا به پاریس خواهی آمد . آن وقت از داشتن این منزل خوشحال خواهی بود . آیا ترجیح می دهی که در سفارت سوئد زندگی کنی ؟
شب و دیر وقت بود . روی تخت خواب ژان باتیست نشسته بودیم ، اتاق از چمدان ها مملو بود . ژان باتیست به نور شمع خیره شد و گفت :
- اگر روزی به پاریس بیایم بسیار مشکل و رنج آور خواهد بود ، حق داری دزیره . بهتر است آشیانه ای در اینجا داشته باشیم . این خانه را نگه می داریم دختر کوچولو .
امروز صبح کالسکه بزرگی در جلو منزل ایستاد . فرناند چمدان ها را در کالسکه جای داد و خودش در مقابل درب کالسکه ایستاد . طبق معمول اونیفورم قرمز رنگش را دربر کرده ولی دکمه هایی که علامت دربار سوئد داشت به لباسش دوخته بود .
گوستاو مورنر در سرسرا در انتظار ژان باتیست بود .
من و اوسکار به طبقه اول آمدیم . بازوی او دور شانه ام بود . وداع ما با وداع های گذشته که شوهرم به جبهه جنگ یا فرمانروایی سرزمین های اشغال شده می رفت فرق چندانی نداشت .
ژان باتیست ناگهان در مقابل مجسمه نیم تنه ژنرال مورو ایستاد و به صورت این مجسمه مرمر خیره شد . راستی چگونه این دو نفر عاشق جمهوری بودند !؟ یکی از آنها در آمریکا و در تبعید به سر می برد و دیگری ولیعهد سوئد شد . ژان باتیست گفت :
- این مجسمه را برایم به سوئد بفرستید .
من و اوسکار را بوسید و با خشونت گفت :
- کنت براهه شما مسئول هستید که همسر من و اوسکار زودتر به استکهلم بیایند . ممکن است عزیمت فامیل من از پاریس نهایت ضرورت و فوریت را ایجاب نماید . منظور مرا می فهمید ؟
کنت براهه مستقیما به چشمان ژان باتیست نگاه کرد :
- بله والاحضرت .
پس از آن ژان باتیست به داخل کالسکه رفت . مورنر کنار او نشست . فرناند در کالسکه را بست و در کنار کالسکه چی جای گرفت . چند نفر از عابرین متوقف شدند و تماشا کردند . سرباز مجروحی که سینه او با نشان های متعددی که در جنگ ها و جبهه ها گرفته بود برق می زد ایستاد و فریاد زد «زنده باد برنادوت »
ژان باتیست فورا پرده های کالسکه را کشید .

********************
فردا من و اوسکار به کشتی جنگی که پرچم های زیادی بر دکل های آن آویخته است سوار خواهیم شد . این کشتی ما را به سوئد خواهد برد . در هالسینگبور آن جایی که سوئدی ها والاحضرت دزیدریا و پسر او را خوش آمد خواهند گفت پیاده خواهیم شد .
ماری چهار بطری آب گرم در تخت خواب من گذارده شاید اگر به نوشتن بپردازم شب زودتر بگذرد . خیلی نوشتنی دارم ولی با وجود بطری های آب گرم از سرما می لرزم . میل دارم برخیزم و اشارپ پوست سمور را که ناپلئون برایم فرستاده به دوش انداخته و با نوک پا به اتاق اوسکار بروم و کنار تختخواب او بنشینم . دست او را در دست گیرم و حرارت بدن او را حس کنم و با حرارت او روح و گرمی بیابم . پسرم تو جگر گوشه من هستی . هر وقت تنها و نگران و غمگین بودم کنار تخت خواب تو می نشستم . آن شب هایی که پدرت در جبهه های جنگ درگیر نبرد بود من در کنار تخت تو نشسته بودم . من همسر ژنرال ....همسر مارشال .... اوسکار تصور نمی کردم که روزی فرا برسد که من نتوانم آزادانه در کنار تختخوابت بنشینم ولی تو هم دیگر در اتاقت تنها نخواهی خفت . سرهنگ ویلات که سالیان دراز آجودان وفادار پدرت بوده همراه ماست . پدرت دستور داده است که تا موقعی که به قصر سلطنتی استکهلم وارد شویم سرهنگ ویلات در اتاق تو بخوابد و تو را محافظت کند . عزیزم از چه تو را محافظت کند . از جنایتکاران و قاتلین تو را حفظ نماید پسرم . از قاتلین خجلت زده و شرمسار ، زیرا سوئد بزرگ و متکبر ورشکسته اقتصادی است . زیرا جنگ های گذشته و پادشاه دیوانه اش این مملکت را دگرگون ساخته ؛ این مملکت آقای ژان باتیست برنادوت را به ولیعهد خود و پسر او نوه یک تاجر ابریشم را برای جانشینی تخت سلطنت انتخاب کرده است . به این دلیل پدرت می خواهد سرهنگ ویلات در اتاق خوابت باشد و کنت براهه در اتاق مجاور اتاق خوابت استراحت کند.
عزیزم ! ما از قاتلین متوحشیم .
ماری در اتاق رخت کن من خوابیده و چه خورخور می کند . من و ماری راه طویل و شاید بسیار دوری را با هم در سفر بوده ایم . دو روز است مه و ابر حرکت ما را به تعویق انداخته ، مه غلیظ خاکستری 


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت پنجم