سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت دوازدهم


داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت دوازدهم آخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.

قسمت قبل


او به الینا می خندید و چشمان تیره اش از لذت می درخشیدند . الینا حس میکرد که خودش خیلی زیبا ، باوقار و زیرک شده است و برای هر چیزی آماده بود . نمیتوانست بیاد آورد که آخرین بار چه زمانی اینقدرخوشگذرانده بود .
با این وجود لبخند او به تدریج محو شد و رقصشان آهسته شد . بالاخره الینا ، در آغوشش بی حرکت ماند . چشمان تیره ی او دیگر مجذوب نبودند بلکه مشتاق و درنده خو به نظر می رسیدند .
الینا چشمانش را بالا آورد و هشیارانه و بدون ترس به او نگاه کرد . سپس برای اولین بارحس کردکه داردخواب می بیند . اندکی سرگیجه داشت و خیلی ضعیف شده بود .
اتاق در اطرافش ، تیره و تار می شد . تنها میتوانست چشمان او را ببیند و آنها باعث می شدند که بیشتر و بیشتر خواب آلود شود . اجازه داد که چشمانش نیمه بسته شوند و سرش عقب برود . آه کشید .
الان میتوانست نگاه خیره ی ا ورا بر لبان و گردن خود حس کند . لبخندی زد و اجازه داد که چشمانش کاملا بسته شوند.
او سنگینی بدنش را تحمل میکرد و از افتادنش جلوگیری میکرد . لبانش را بر پوست گردنش حس کرد . سوزان، انگار که تب داشته باشد .
سپس نیشی هم چون دو سوزن را حس کرد . هر چند که سریع تمام شد و به لذت بیرون کشیده شدن خونش ، آرام گرفت .
این حس را بیاد آورد . احساس شناور بودن بر تختی از نورهای طلایی . 
خواب آلود شده بود انگار حرکت کردن برایش دشوار بود . نمیخواست که دیگر تکان بخورد . خیلی حس خوبی داشت .
انگشتان الینا بر موهای او قرار داشتند و سرش را به سمت خود کشید . با تنبلی،انگشتانش را در تار های تیره ی موهای او گره میکرد که همچون ابریشم نرم،گرم و زنده بودند .
زمانیکه چشمانش را اندکی باز کرد،باز تابی از رنگین کمان بر نور شمع را دید . قرمز،آبی،بنفش،درست مثل ... درست مثل پرهای تیره ...
و بعد همه چیز از هم پاشید . ناگهان گردنش چنان درد گرفت انگار که جانش از وجودش بیرون کشیده میشد .
دیمن را هل میداد و به او چنگ میزد،سعی میکرد او را از خود دور گرداند . صدای جیغ هایی در گوشش زنگ میزد .
دیمن با او می جنگید اما این دیمن نبود . یک کلاغ بود . بال های بزرگ به او ضربه میزدند و در هوا تکان می خوردند .
چشمانش باز بود . بیدار بود و جیغ می کشید . سالن رقص ناپدید شده و او در اتاق خوابی تاریک بود . اما کابوس او را تعقیب کرده بود .
حتی وقتی دستش را به سمت چراغ برد،دوباره حمله ور شد . بال ها به صورتش می کوبیدند و نوک تیز به سمتش فرود آمد .
الینا یک دستش را بالا آورد تا از چشمانش حفاظت کند . هنوز جیغ میکشید . نمی توانست از دست آن فرار کند . آن بال های وحشتناک دیوانه وار همچون شلاق میکوبیدند و صدایی شبیه بر زدن همزمان هزاران ورق بازی،ایجاد می کردند .
در به شدت باز شد . صدای فریاد هایی را شنید .بدن گرم و سنگین کلاغ به او ضربه زد و صدای جیغ هایش بلندتر شد .
سپس شخصی او را از تختخواب پایین کشید و او پشت سر پدر بانی ایستاده بود که جارویی داشت و با آن به پرنده می زد .
بانی دم در ایستاده بود . الینا دوید و در آغوش او رفت . پدر بانی فریاد می زد و سپس صدای بسته شدن پنجره آمد .
آقای مک کالوگ به سختی نفس میکشید و گفت : " دیگه بیرونه . "
مری و خانم مک کالوگ که ربدشامبر پوشیده بودند،بیرون در راهرو ایستاده بودند . خانم مک کالوگ با حیرت به الینا گفت :
" زخمی شدی . آن چیز کریه،نوکت زده . "
الینا لکه ی خونی بر صورتش را لمس کرد و گفت : " من خوبم . " به قدری می لرزید که زانوانش توان نگهداریش را نداشتند .
بانی گفت : " چه جوری داخل شده؟ "
آقای مک کالوگ پنجره را بررسی میکرد . گفت : " نباید این را باز میذاشتی،برای چی قفل ها رو باز کردی؟ "
الینا گریه کنان گفت : " من بازشون نکردم ! "
پدر بانی گفت : " وقتی صدای جیغ ترا شنیدم و اومدم اینجا ، قفل ها و پنجره باز بودن . نمی دونم غیر از تو کی می تونسته بازش کنه . "
الینا اعتراض هایش را با بغضی فرو خورد . با احتیاط و تردید به سمت پنجره رفت . حق با او بود . قفل ها باز شده بودند
و تنها میشد از داخل این کار را کرد .
آقای مک کالوگ شروع به گذاشتن قفل ها سر جایشان کرد،بانی،الینا را از پنجره دور کرد و گفت :
" شاید توی خواب راه رفتی . بهتره تمیزت کنیم . "
در خواب راه رفتن . به یک باره همه ی رویا به الینا هجوم آورد . راهروی آینه ها،سالن و دیمن . 
در آستانه ی تشنج با صدایی که میلرزید،گفت : " خودم درستش میکنم . نه ... واقعا ... خودم میخوام . "
به دست شویی گریخت و پشت به درقفل شده ایستاد و سعی کرد نفس بکشد .
آخرین کاری که میخواست انجام دهد،نگاه کردن درون آینه بود .
اما در نهایت ، به آهستگی،به سمت یک آینه بالای سینک رفت . لرزان از دیدن باز تاب کناره ی بدنش،اینچ به اینچ حرکت کرد تا بالاخره تصویرش کاملا در قاب آینه قرار گرفت .
به تصویرش خیره نگاه میکرد .
به طرز ترسناکی رنگ پریده بود و چشمانش کبود و وحشت زده به نظر می آمدند . سایه های عمیقی زیر آن ها و لکه های خون بر صورتش بود .
به آرامی اندکی سرش را چرخاند و موهایش را بالا گرفت . وقتی دید چه چیزی آن زیر بود تقریبا فریاد بلندی سرداد .
دو زخم کوچک ، تازه و سرباز بر پوست گردنش .
مت ، چشمانش را که در اثر زل زدن به جاده سرخ شده بودند ، به سمت استیفن در صندلی مسافر چرخاند و گفت : " می دونم که پشیمون می شم اگه بپرسم اما می تونی بهم بگی چرا این علف ھای فوق العاده ی کمیاب نسبتا استوایی را برای الینا لازم داریم ؟ "
استیفن به صندلی عقب که در آن نتیجه ی جست و جویشان در بوته ھای خار و چمن زار ھای خشن ، قرار داشت ، نگاه کرد . آن نهال ھا با ساقه ھای سبز منشعبشان و برگ ھای کوچک دندانه ای شکلشان بیش از ھر چیز به علف ھرز شبیه بودند .
شکوفه ھای خشکیده ی باقی مانده بر انتهای شاخه ھا درست معلوم نبودند و ھیچ کس نمیتوانست ادعا کند که شاخه ھا خودشان مناسب تزئین منزل ھستند .
گفت : " خوب اگه می گفتم که به درد این می خورن که با ھاشون یه داروی چشم کاملا طبیعی درست کنیم ، چی ؟ " بعد از لحظه ای فکر کردن اضافه کرد : " یا چای گیاھی ؟ "
- " چرا ؟ واقعا می خواستی ھمچین چیزایی بگی ؟ "
- " نه واقعا . "
- " خوبه ، چون اگه می گفتی احتمالا دخلتو می آوردم ! "
استیفن بدون اینکه به مت نگاه کند ، لبخند زد
. چیز جدیدی وجودش را پر می کرد . چیزی که حدود پنج قرن ، آن را حس نکرده بود . به جز در مورد الینا . پذیرش .
گرما و دوستی که با رفیقی تقسیم می شود . کسی که حقیقت را درموردش نمی دانست اما در ھر صورت به او اطمینان کرده بود . کسی که به او ایمان داشت . استیفن مطمئن نبود که لایق این باشد اما نمی توانست انکار کند که چه معنایی برایش داشت . تقریبا باعث شد که حس کند دوباره انسان است .

الینا به تصویر خود در آینه خیره شد . آن یک رویا نبود . نه کاملا . زخم ھای گردنش این قضیه را ثابت می کردند . و حالا که آنها را دیده بود ، متوجه سرگیجه و بی حالی خود شد . مقصر خودش بود .
خیلی درگیر این بود که به بانی و مردیث ھشدار دھد که ھیچ غریبه ای را به خانه ھایشان راه ندھند .
درحالیکه در تمام این مدت فراموش کرده بود که خودش دیمن را به خانه ی بانی دعوت کرده است . ھمان شبی که آن مراسم احمقانه را در اتاق پذیرایی خانه ی بانی اجرا کرده و به سمت تاریکی گفته بود : " داخل شو . "
و این دعوتی ھمیشگی بود . او می توانست ھر وقت که بخواھد ، برگردد . حتی حالا . مخصوصا حالا . زمانی که الینا ضعیف بود و می توانست به راحتی ھیپنوتیزم شود و دوباره پنجره را باز کند .
الینا از دست شویی بیرون خزید ، از کنار بانی رد شد و به اتاق مهمان رفت
. کوله پشتی اش را برداشت و شروع به ریختن وسایلش در آن کرد .
- " الینا ، نمیشه که بری خونه ! "
الینا گفت : " نمی تونم اینجا بمونم . " دنبال کفش ھایش گشت ، آن ھا را در کنار تخت دید و به آن سمت رفت . ناگهان ، سرگردان ، ایستاد . بر روتختی نخی ظریف و مچاله شده ، پر سیاھی قرار داشت . به طرز وحشتناکی بزرگ ، واقعی و استوار و شبیه نیزه ای ستبر و مومی بود . اینکه بر آن ملافه ی سفید قرار گرفته بود ، به نوعی زشت و ناپسند به نظر می آمد .
حالت تهوع به الینا دست داد و رویش را برگرداند . نمی توانست نفس بکشد .
بانی گفت : " باشه . باشه . اگه این قدر اذیتت می کنه ، می گم بابا برسونتت . "
- " تو ھم باید با من بیای! " تازه به ذھن الینا خطور کرد که بانی نیز در این خانه مثل خودش در امان نبود . تو و کسایی که دوستشون داری . برگشت و بازوی بانی را سفت گرفت .
- " باید بیای بانی . من بهت احتیاج دارم ! "
در نهایت موفق شد. خانواده ی مک کولاگ فکر می کردند که او تشنج دارد و بیش از اندازه واکنش نشان می دھد و احتمالا دچار فروپاشی عصبی شده است . اما بالاخره کوتاه آمدند . آقای مک کولاگ ، بانی و او را به خانه ی گیلبرت رساند . در آن جا ھم چون سارقان در خانه را باز کردند و بدون آ 


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام