سایر
2 دقیقه پیش | جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کندایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ... |
2 دقیقه پیش | ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کردالعالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ... |
شاهنامه خوانی/ داستان سی و پنجم – پادشاهی اسکندر – بخش سوم
آخرین خبر/ همه ما عاشق شنیدن و خواندن داستان های شاهنامه ای هستیم که شخصیت هایش قهرمان ها و اسطوره های ما هستند اما چون به زبان شعر است شاید برای ما خواندن آن قدری سخت باشد و این شد که برای شما فرهنگ دوستان عزیز داستان های شاهنامه را به زبان نثر و ساده تقدیم می کنیم. باشد که لذت ببرید.
قسمت قبل
اسکندر لشکر را حرکت داد و به آبگیری رسید . اطرافش نیهایی مانند چوب چنار سخت بود و خانهها را از آن ساخته بودند . ازآنجا بهجایی رسیدند که دریایی عمیق داشت و همهجا خرم و آبش مانند انگبین بود و خاکش بوی مشک میداد . پس وقتی لشکریان خوابیدند ماری پیچان از آب بیرون آمد و از سوی دیگر گرازها و شیرهای گاوپیکر پیدا شدند و بسیاری را کشتند . سپاهیان فرار کردند و در نیستان آتش روشن نمودند تا بالاخره بسیاری از آنها کشته شدند . اسکندر و لشکریانش به حبش رو نهادند. در آنجا مردمی سیاهپوست با چشمهایی درخشان دیدند که بسیار تناور و زورمند بودند و وقتی اسکندر را دیدند بهسوی آنها هجوم آوردند و بسیاری را کشتند . شاه به لشکریان گفت که با آلت کارزار بجنگند پس بسیاری از آنان را کشتند و دریای خون جاری شد سپس بر خاشاک آتش افروختند. شبانگاه صدای کرگدن به گوش رسید و اسکندر خفتان پوشید و دید که گلهای کرگدن هرکدام بهاندازه یک گاومیش به جلو میآیند و بسیاری از لشکریان را تباه کردند پس با تیر به کشتن آنها پرداختند و سپس لشکر به راه افتاد تا بهجایی رسیدند که پر از نرم پایان بود . وقتی سپاه نرم پایان را دیدند بهسوی آنها حمله بردند و بسیاری را با تیغ کشتند . سپس لشکر را به حرکت درآورد تا به شهری رسید . مردم به استقبالش رفتند و همهچیز از خوردنی و پوشیدنی برایش آوردند . مدتی اسکندر در دشت در کنار شهر خیمه زد و به آسودگی ماندند پس اسکندر منتظر روزی فرخ بود تا سپاه را به حرکت درآورد پس اسکندر کوهی دید که سر به فلک کشیده بود . راه را از مردم پرسید . آنها گفتند که آنجا اژدهایی است که دود زهرآگین آن به آسمان میرود و لشکر تو را تباه میکند . ما نیز نمیتوانیم از عهده آن برآییم هر شب پنج گاو میخریم و برایش به کوه میبریم تا اینجا نیاید . اسکندر دستور داد تا آن شب برای اژدها غذا نبرند . سپس عدهای از لشکر برگزید وقتی اژدها به آنجا آمد اسکندر دستور تیرباران داد پس اژدها دمی زد و عدهای را سوزاند . اسکندر دستور داد تا همهجا آتش افروختند ، جانور ترسید و به کوه رفت . روز بعد دستور داد پنج گاو آوردند و آنها را با زهر و نفت آمیختند و بهسوی اژدها انداختند . وقتی اژدها گاوها را فروبرد و زهر به تمام تنش رسوخ کرد . رودههایش سوراخ شد و لشکریان شروع به تیرباران او کردند و او مرد. اسکندر لشکر را به کوهی دیگر برد که بلندتر بود. بر تیغ کوه تختی زرین و اطرافش پر از سیم و زر بود . اسکندر آن را مینگریست که ناگاه بانگی شنید که میگفت : ای شهریار بسیار در جهان بودی و بسیاری از دشمنانت را تباه کردی و حالا زمان رفتن شد . اسکندر بادلی غمگین از کوه بازگشت و با لشکریان به شهری به نام هروم رسید که آن شهر از آن زنان بود . آنها در طرف راستشان مانند زنان پستان داشتند و در چپ مانند مردان جوشن به تن داشتند . پس اسکندر نامهای به مهتر شهر هروم نوشت و توصیه کرد که با او راه بیایند و گفت : من تنها قصد دیدن شهر شمارا دارم و بس و با شما جنگی ندارم .
بهتر است که به پیشواز من بیایید . نامه را به فیلسوفی داد تا به شهر ببرد وقتی فرستاده به شهر رسید هیچ مردی را ندید و همه برای دیدن او آمده بودند . مهتر شهر نامه را خواند و گفت : اگر لشکر را به شهر بیاوری ما نیز لشکریانی داریم و آنقدر تعدادمان زیاد است که اینجا برایمان تنگ است و همه نیز دوشیزه هستیم . هر زنی از ما شوهر کند باید ازاینجا برود و اگر دختر زایید و دختر مثل ما مردانه بود به نزد ما میآید و اگر پسر به دنیا آورد نباید نزد ما بیاید . هر شب ده هزار نفر بر لب رود نگهبانی میدهند و هرکس مردی را از اسب به زیر آورد تاج زرین بر سرش میگذاریم و ما سی هزار زن با تاج زرین داریم. تو مردی با آوازه بلند هستی پس خود را بدنام نکن تا بگویند که با زنان جنگیدی ، این برایت ننگ است . اگر قصد گردش در شهر را داری اشکالی ندارد اما اگر دروغ بگویید ما نیز جنگجویان ماهری هستیم .سپس زنی را با تاج زرین مأمور فرستادن نامه کرد . آن زن با ده سوار زن دیگر بهسوی اسکندر حرکت کرد و نامه را به او داد .
پس اسکندر ابتدا به شهری دیگر رفت . در چهارمنزلی آن شهر بادی برخاست و برف بارید وقتی دومنزل دیگر جلو رفت دود و ابر سیاهی بلند شد و بدینسان بودند تا به شهری رسیدند که مردمی تیره داشت با دیدههایی خونین و از دهانشان آتش بیرون میآمد . پس پیلهایی بهعنوان پیشکش برایش بردند و گفتند : برف و باد گرم از ما بود چون تاکنون کسی بر ما نگذشته بود .شاه یک ماه در آنجا بود و دوباره بهسوی شهر زنان رفت پس دو هزار زن به پیشوازش آمدند و او را به شهر بردند و تاجها و جامه و گوهر به او پیشکش کردند . روز بعد شاه پس از دیدن کامل شهر لشکر را به سمت مغرب برد . به شهری با مردمانی بلندقامت با موهای زرد و روی سرخ رسید . اسکندر پرسید : آیا چیز شگفتانگیزی اینجا هست ؟ پیرمردی گفت : آنسوی شهر آبگیری است که وقتی خورشید به آنجا رسد ناپدید میشود و آخر چشمه تاریک است . مرد خردمندی گفته که در آنجا چشمهای است که آن را آب حیوان میخوانند و هرکس از آن بخورد ، نمیمیرد و از بهشت به آن چشمه راه است و اگر تن به آن بشویی گناهانت پاک میشود . اسکندر گفت: در آنجای تاریک چهارپا چطور عبور میکند ؟ او گفت : باید از کره استفاده کرد . پس سپاه را ازآنجا حرکت داد و بهسوی شهری رفت که سر راه چشمه بود . شب آنجا ماند تا خورشید کاملاً بالا بیاید و دید که چشمه فرورفت پس بهسوی لشکر بازگشت و تا شب در فکر بود سپس تمام افراد صبور و شکیبا را از لشکر جدا کرد و غذا برای چهل روز برداشت و سپاه را نیز در همان شهر گذاشت و به همراه راهنمایی به راه افتاد . نام آن راهنما خضر بود که اسکندر بهفرمان او بود و به او گفت : دو مهر با من است که اگر آب باشد مانند آفتاب میدرخشد یکی را به تو میدهم که جلو بروی و راه را بیابی و مهره دیگر نزد من است که با سپاه میآیم . وقتی لشکر بهسوی آب حیوان میرفت خروش الله و اکبر برخاست. دو روز و دو شب میگذشتند و غذایی نخوردند . خضر آب حیوان را یافت و سرو تنش را شست و خورد و برگشت و ستایش حق را بهجا آورد . اسکندر بهسوی روشنایی رسید و کوهی رخشان دید که بر سر آن چهار عمود بود که سرش تا ابر از عود بود و بر روی هر عمودی آشیانهای بود که مرغی بزرگ و سبز روی آن نشسته بود . مرغ به رومی شاه را صدا کرد و گفت : تو در این جهان فانی به دنبال چه میگردی ؟ اگر در جهان نامور هم شوی بالاخره مستمند بازمیگردی . آیا درراه هیچ زنی را دیدی که خشتی زرین برای خودساخته باشد ؟ اسکندر پاسخ مثبت داد . پرنده پایینتر آمد و پرسید : آیا بانگ رود و سرو و آوای مستی شنیدهای ؟ پاسخ داد : هرکس در جهان شادی نکند مردم او را شاد نمیخوانند . پرنده بر خاک نشست و گفت : دانایی و راستی زیاد است یا کمی و کاستی ؟ اسکندر گفت : دانشپژوه همیشه در گروه خود را نشان میدهد . پرنده از خاک بهسوی عمود آمد و چنگالهایش را با منقارش پاک کرد و پرسید : خداپرست چرا بر کوه مینشیند ؟ اسکندر گفت : مرد وقتی پاک رای شد جز در کوه خدا را نمییابد . پرنده به کنامش برگشت و گفت : بدون سپاه و پیاده میتوانی بر سر کوه بروی . اسکندر بهسوی کوه رفت و اسرافیل را دید که سوری در دست دارد و لب را پرباد کرده و دیدگانش پر از اشک است و منتظر فرمان خداست . وقتی اسکندر را دید ، گفت : ای بنده آز اینقدر به خاطر تاجوتخت مکوش و به فکر آخرتت باش . اسکندر گفت : قسمت من از روزگار این بوده است . پس درراه تاریک قدم برداشت و بهطرف سپاهش رفت و وقتی به آنها رسید خروشی از کوه برخاست که هرکس سنگی بردارد از سنگینی آن پشیمان میشود و اگر هم برندارد باز پشیمان میشود .وقتی سپاه صدا را شنیدند به فکر فرورفتند بعضی برداشتند و بعضی برنداشتند .
وقتی به هوای روشن رسیدند در دست یکی پر از یاقوت بود و دیگری پر از گوهر ناسوده و پشیمان بود که چرا کم برداشته است و پشیمانتر از همه آنکس بود که چیزی برنداشته بود . دو هفته آنجا ماندند و سپس لشکر حرکت کرد و بهسوی باختر روان شد . درراه شهرستانی دید که گویا باد و خاک ازآنجا نگذشته بود . بزرگان شهر به استقبال او آمدند پس اسکندر از شگفتیهای آنجا پرسید ؟ آنها گفتند : ما از دست یاجوج و ماجوج خواب نداریم. وقتی به شهر ما میآیند . ما همه غمگین و در رنج هستیم . روی آنان مانند هیون و زبانهایی سیاه و چشمهایی خونین و رویی سیاه و دندانهایی مانند گراز و تنی پر از موی نیلی و بر و سینه و گوشهایشان مانند فیل است . وقتی میخوابند یک گوش و بسترشان و گوش دیگر چادرشان است . هر ماده هزار بچه میزاید . وقتی جمع میشوند مانند چهارپایان هستند اگر سرما باشد زود لاغر میشوند و آواز کبوتر پیدا میکنند اما در بهار مانند گرگ میغرند . آیا شاه میتواند چارهای کند ؟ اسکندر فکر کرد و گفت :من گنج و هزینه را میدهم و شما تلاش و کارکنید ، همه پذیرفتند . پس شاه دستور داد که آهنگران با مس و روی و پتک به آنجا بیایند و گچ و سنگ و هیزم هم بیاورند . سپس از دو پهلوی کوه دو دیوار ساختند و در آن زغال و آهن و مس و گوگرد آمیختند و با نفت به آتش کشیدند . صد هزار آهنگر دم میزدند بعد از زمانی که همه تلاش کردند سدی محکم ساخته شد که طول آن پانصد ارش و پهنای آن صد ارش بود . همه او را ستودند و پیشکشهایی برایش بردند اما او نپذیرفت و بعد از مدتی سپاه به راه افتاد ، یک ماه درراه بودند تا به کوهی رسیدند که خانهای از لاجورد که بر سرش یاقوت زرد بود را دیدند . همه جای خانه از قندیلهای بلور و در میانش چشمه آب شوری بود که گوهر سرخی در آن روشنی میداد . دو تخت زرین کنار چشمه و یک شوربخت بر آن خوابیده بود . گویا مرده بود . تنش مثل آدم و سرش مثل گراز بود و زیرش کافور و رویش دیبا قرار داشت .هرکس میخواست چیزی بردارد خانه میلرزید . ناگاه خروش از چشمه آمد که : ای بنده آز عمرت به سررسید و پادشاهیت تمام شد . اسکندر ترسید و برگشت و لشکر را حرکت داد و به بیابان رفت تا به شهری آباد رسید با مردمی شاد که به پیشوازش آمدند و همه گوشبهفرمانش بودند . اسکندر شاد شد و پرسید : آیا چیز شگفتانگیزی اینجا هست ؟ گفتند: درختی است از دو ریشه که باهم جفت شدهاند و نروماده هستند با شاخ و برگ فراوان که سخن میگویند . هنگام شبهنگام شب درخت ماده و روزها درخت نر سخن میگوید . اسکندر و همراهانش با راهنمایشان بهسوی درخت رفتند . وقتی خورشید سر زد ، اسکندر خروشی از درخت نر شنید و از راهنما پرسید : چه میگوید ؟ راهنما پاسخ داد : میگوید اسکندر بیش از این چه میخواهد ؟ چهارده سال از پادشاهیش گذشت و دیگر باید برود . اسکندر غمگین شد و دیگر سخن نگفت . شبانگاه درخت ماده سخنگوی شد و اسکندر پرسید : چه میگوید ؟ راهنما گفت : میگوید تو از آز و فزونی در رنج هستی چرا روحت را ناراحت میکنی ؟ تو حرص جهانگردی و آدمکشی داری و مدت زیادی در جهان نخواهی بود . اسکندر پرسید : آیا در روم میمیرم ؟ درخت پاسخ منفی داد . اسکندر زیر درخت نشست . وقتی به لشکر بازگشت بزرگان با هدایای فراوان نزد شاه آمدند . ازجمله جوشنی تابان چون نیل و دو دندان ماهی بزرگ به همراه زره و دیبا و زر .
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی
با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید
منبع: آخرین خبر
ویدیو مرتبط :
شاهنامه خوانی بخش پنجم