سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



خاطرات یک خون آشام- جلد سوم: غضب- قسمت سیزدهم


خاطرات یک خون آشام- جلد سوم: غضب- قسمت سیزدهم آخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.

قسمت قبل

استفن به سرعت متوجه شد که تفاوت در این بود که به جز ذهن خود مت، قدرت دیگری در کار نبود. این کاری بود که مغز انسان
با خود می کرد، وقتی با چیزی رو در رو میشد که نمی توانست با آن مقابله کند. مت خاموش شده بود.
برای اینکه امتحانی کرده باشد، استفن گفت:" درباره ی اونچه شنبه شب اتفاق افتاد..."
-" نمی دونم راجع به چی حرف می زنی. ببین، گفتم که باید برم. لعنت." انکار، در پشت چشمان مت، همچون سنگری بود. اما
استفن مجبور بود که دوباره امتحان کند.
" تو رو به خاطر عصبانی بودنت، سرزنش نمی کنم. اگه جای تو بودم، منم خشمگین می شدم. و درک می کنم که چه حسی داره
وقتی نمی خوای فکر کنی. مخصوصا وقتی فکر کردن می تونه دیوانه ات کنه." مت سرش را تکان می داد و استفن اطراف راهرو را
از نظر گذراند. تقریبا خالی بود و ناامیدی وادارش کرد که خطر کند. صدایش را پایین آورد." اما شاید لا اقل بخوای بدونی که الینا
بیداره و خیلی..."
مت با فریادی که توجه همه ی کسانی را که در راهرو بودند، جلب کرد، گفت:" الینا مرده!" و سپس بی توجه به شنونده هایشان،
استفن را محکم هل داد و اضافه کرد:" و بهت گفتم که ولم کن!" آن قدر غیر منتظره بود که استفن رو به عقب، تلو تلو خورد و به
کمدها برخورد کرد و تقریبا بر زمین افتاد. به مت خیره شد اما او که به راه افتاده بود، حتی یک نگاه هم به عقب نیانداخت.
استفن باقی زمان را تنها با خیره شدن به دیوار گذراند تا بانی پدیدار شد. یک آگهی در باره ی مراسم رقص برفی آنجا بود و تا
زمانی که دخترها بیرون آمدند، استفن هر سانتیمتر آن را از حفظ شده بود.
با وجود همه ی آنچه که کرولاین سر او و الینا آورده بود، استفن متوجه شد که نمی تواند هیچ نفرتی از او در خود بیابد. موهای
بورش، پژمرده و چهره اش در هم بود. استفن که رفتن او را می نگریست، فکر کرد که حالت او به جای آن که باریک و ظریف
باشد، خمیده به نظر می آید.
زمانی که با بانی هم گام شد، گفت:" همه چی رو به راهه؟"
بانی گفت :" آره، معلومه. آلاریک می دونه که ما سه تا، ویکی، کرولاین و من، خیلی سختی کشیدیم و می خواست که ما بدونیم
اون حمایتمون می کنه." اما حتی خوش بینی سر سختانه ی بانی درباره ی معلم تاریخ، کمی زورکی به نظر می رسید. با زیرکی
ادامه داد:" گرچه، هیچ کدوم از ما چیزی بهش نگفتیم. هفته ی بعد، یک مهمونی دیگه توی خونه اش داره."
استفن فکر کرد عالی ش . د در حالت عادی قطعا چیزی در این باره می گفت اما در آن لحظه حواسش پرت شده بو . گفت :" مردیث
اونجاست."
بانی گفت:" حتما منتظره ماست... نه داره میره طرف بخش تاریخ. مسخره است. من بهش گفتم که اینجا می بینمش."
استفن با خود اندیشید که از این هم مسخره تر است. تنها یک نظر او را دید زمانی که می چرخید اما همان یک نظر در ذهنش
باقی ماند. حالت چهره ی مردیث حساب گرانه و هوشیار و گام هایش یواشکی بود. انگار سعی می کرد کاری را انجام دهد بدون
آنکه دیده شود.
بانی گفت:" تا یه دقیقه ی دیگه، وقتی ببینه ما اونجا نیستیم بر می گرده." اما مردیث تا یک، دو یا سه دقیقه بعد، بازنگشت. در
واقع تا ظاهر شدنش، ده دقیقه گذشت و وقتی دید استفن و بانی منتظرش بوده اند، از جا پرید.
با خون سردی گفت:" ببخشید، گیر افتادم." و استفن مجبور بود که خود داری او را تحسین کند اما در این فکر فرو رفت که در زیر
آن، چه قرار داشت و زمانی که هر سه مدرسه را ترک کردند، تنها بانی در حس و حال این بود که صحبت کند.

الینا گفت:" اما بار آخر از آتش استفاده کردی."
بانی جواب داد:" واسه ی اینکه، اون دفعه دنبال استفن می گشتیم، یه نفر مشخص. این دفعه می خوایم سعی کنیم که آینده رو
پیش گویی کنیم. اگه فقط آینده ی شخصی تو بود که می خواستم پیشگویی کنم، کف دستت رو نگاه می کردم اما ما می خوایم
یه چیز کلی را پیدا کنیم. "
مردیث وارد اتاق شد، در حالیکه مراقب کاسه ی چینی پر از آب در دستش بود، با دست دیگرش نیز، یک شمع را نگه داشته بود.
گفت:" وسایل رو آوردم."
زمانی که مردیث ظرف را بر زمین می گذاشت و هر سه دختر دور آن می نشستند، بانی توضیح داد:" آب برای فالگیرها مقدس
بوده."
مردیث گفت:" ظاهرا که همه چیز برای فالگیرا مقدس بوده!"
" هیس! حالا، شمع رو بذار تو جاشمعی و روشنش کن. بعدش من موم ذوب شده ی شمع رو می ریزم توی آب و شکل هایی که
می سازه، جواب سوال های شما رو میده. مامان بزرگم از سرب مذاب استفاده میکرد و بهم گفت که مامان بزرگ خودش، از نقره ی
مذاب استفاده می کرده. اما بهم گفت که موم شمعی هم کفایت می کنه." زمانی که مردیث شمع را روشن کرد، بانی به طور غیر
مستقیم به آن نگاه کرد و نفس عمیقی کشید. گفت:" هر چی میگذره، بیشتر و بیشتر از انجام این کار می ترسم."
الینا به نرمی گفت:" مجبور نیستی."
"می دونم. اما این یه دفعه ... خودم می خوام. به علاوه، تشریفات نیست که منو می ترسونه؛ تسخیر شدنه که خیلی وحشتناکه.
ازش متنفرم. مثل اینه که یه نفر دیگه از بدنم استفاده کنه."
الینا اخم کرد و دهانش را باز کرد اما بانی ادامه داد.
" به هر حال، بزن بریم. مردیث، چراغ ها رو خاموش کن. یه لحظه بهم وقت بدین که خودمو وفق بدم، بعد سوالاتون رو بپرسین."
در سکوت اتاق تاریک، الینا به روشنایی شمع نگاه کرد که بر مژه های پایین آمده ی بانی و صورت متین مردیث، در اهتزاز بود. به
دستان خودش که بر روی پایش گذاشته بود ، نگاه کرد. در برابر سیاهی ژاکت و ساقی که مردیث بهش داده بود، رنگ پریده به نظر
می آمد. سپس به شعله ی رقصان نگریست.
بانی آهسته گفت :" خیلی خوب." و شمع را برداشت.
انگشتان الینا محکم به هم گره خوردند اما با صدایی آرام صحبت کرد تا جو را به هم نریزد." قدرت دیگه ی فلز چرچ، کیه؟"
بانی شمع را کج کرد و شعله به کناره زبانه کشید. موم داغ، همانند آب، به سمت کاسه روانه شد و دایره های کوچکی ایجاد کرد.
بانی زمزمه کرد:" از همین می ترسیدم. این جواب نیست. هیچی. یه سوال دیگه امتحان کنین."
الینا، نا امیدانه عقب نشست. ناخن هایش در کف دستانش فرو رفتند. مردیث بود که شروع به صحبت کرد.
" می تونیم این قدرت دیگر رو پیدا کنیم اگه دنبالش بگردیم؟ می تونیم شکستش بدیم؟"
بانی که دوباره شمع را خم می کرد، زمزمه کنان گفت:" این شد دو تا سوال." این بار، موم به شکل دایره ای در آمد. یک حلقه ی
موج دار سفید.
" این نشانه ی وحدته! نشانه ی مردمی که دستشون رو به هم دادن. یعنی می تونیم انجامش بدیم اگه با هم باشیم."
سر الینا به سرعت بالا آمد. این ها تقریبا همان کلماتی بودند که به استفن و دیمن گفته بود. چشمان بانی از هیجان می درخشید و
به یکدیگر لبخند زدند.
مردیث گفت:" حواست باشه! هنوز داری میریزی."
بانی به سرعت شمع را صاف کرد و دوباره به کاسه نگاه کرد. آخرین قطره ی موم به شکل یک خط صاف و نازک در آمده بود.
آهسته گفت:" شمشیره. یعنی قربانی. می تونیم انجامش بدیم، اگه با هم باشیم ولی نه بدون قربانی دادن."
الینا پرسید:" چه جور قربانی؟"
بانی که چهره اش نگران شده بود، گفت:" نمی دونم. این تمام چیزی هست که این دفعه می تونم بهتون بگم." شمع را در جا
شمعی قرار داد.
مردیث که بلند می شد تا چراغ ها را روشن کند، گفت:" اوف." الینا هم ایستاد.
الینا گفت:" خوب، حداقل می دونیم که می تونیم شکستش بدیم." ساق را که خیلی برایش بلند بود، بالا کشید. یک نظر، خود را
در آینه ی مردیث دید. مسلما دیگر شبیه الینا گیلبرت، دختر شیک پوش دبیرستان، نبود. در این لباس های کاملا مشکی، رنگ
پریده و خطرناک به نظر می رسید. همانند یک شمشیر غلاف شده. موهایش، نا مرتب بر شانه هایش ریخته بود.
با حس دردی ناگهانی، زمزمه کرد:" این جوری توی مدرسه نمی شناسنم." عجیب بود که به رفتن به مدرسه، اهمیت بدهد اما
برایش مهم بود. حدس زد به این دلیل که نمی توانست برود، چنین حسی داشت. و همچنین به این دلیل که برای مدت زیادی
ملکه ی آن جا بود، برای مدت زیادی کار ها را راه می انداخت که تقریبا غیر قابل باور بود که دیگر نمی توانست پایش را در آنجا
بگذارد.
بانی پیشنهاد داد:" می تونی بری جای دیگه ای. منظورم بعد از اینه که همه چیز تموم شد. می تونی سال تحصیلیت رو جای
دیگری که هیچ کس نشناستت، تموم کنی. مثل کاری که استفن کرد."
"نه، گمون نکنم." الینا پس از آنکه، همه ی روز را تنها در انباری، به نگریستن به بارش برف گذرانده بود، آن شب، حس و حال
غریبی داشت. ناگهان گفت:" بانی، میشه دوباره کف دستم رو ببینی؟ می خوام که آینده مو بهم بگی. آینده ی شخصیم."
" حتی نمی دونم که می تونم همه ی چیزایی که مادربزرگم یادم داده رو به یاد بیارم یا نه... اما، باشه، سعی می کنم." بانی نرم
شد." فقط بهتره که هیچ غریبه ی تاریک دیگری تو راه نباشه، همین. همین حالاشم اون قدری که می تونستی از پسش بر بیای رو
به دست آو&


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام