سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب ایرانی/ شبهای گراند هتل- قسمت دوم


قصه شب ایرانی/ شبهای گراند هتل- قسمت دومآخرین خبر/ با یک قصه جذاب و خواندنی از دوران قدیم ایران باز هم در کنار شما هستیم، برای شما دوستداران داستان های ایرانی یک داستان قدیمی و زیبا و عاشقانه انتخاب کرده ایم تا در این شب های سرد با کتاب دل تان گرم شود.با ما همراه و کتابخوان باشید.

لینک قسمت قبل

با یک قصه جذاب و خواندنی از دوران قدیم ایران باز هم در کنار شما هستیم، برای شما دوستداران داستان های ایرانی یک داستان قدیمی و زیبا و عاشقانه انتخاب کرده ایم تا در این شب های سرد با کتاب دل تان گرم شود.با ما همراه و کتابخوان باشید.
پس از این خط و نشان در انباری را محکم به چهارچوب کوبید وکلون آن را ازپشت اند خت و قفل زد. نمی دانم چند ساعت گذشت، اما وقتی ‏به هوش آمدم تازه دردهایم شروع شد. صورتم، دستم وهمه جای بدنم در اثر شلاق و ضربه های لگدی که خورده بودم درد می کرد و می سوخت. کورسوی نوری که ازبالای انباری به درون می تابید مرا به خود آورد. چراغ موشی دود زده ای بود که عمو کرامت برایم روشن کرده و در چهارچوب دهلیز انباری گذاشته بود تا از تاریکی وحشت نکنم. مثل آنکه از خواب ترسناکی پریده باشم به دور و برم نگاه کردم. چهار طرف انباری تا تاق پر بود از خمره های گلی شراب که در طبقه بندیهای آجری چیده شده شده بود. همان طور که به خمره ها نگاه می کردم صدای پدرم در گوشم زنگ ‏می زد. در آن لحظه ها تاریکی و تنهایی انباری مثل گور تنگی مرا در برگرفته بود و روی قلبم فشار می آورد. اینجا قتلگاه خواهرم پری سیما بود. حالا اوکجا بود؟ می دیدمش که کنارم نشسته و باز از وحشت پدرم به من پناه آورده است. دوباره از درد وکوفتگی از هوش رفتم.
‏وقتی دوباره چشمانم را گشودم در رختخواب خودم بودم. یک نفر مرا آورده بود به اتاق تاجماه خانم، اما خودش نبود. آفتابی که از پشت دریهای توری به درون می تابید اتاق را گرم و روشن کرده بود، اما من سردم بود ومی لرزیدم.کمی بعد در اتاق روی پاشنه چرخید و تاجماه خانم با سینی گرد مسی که در دستش بود از در وارد شد.
‏تا چشمم به او افتاد با ضعف پرسیدم: «چه کسی مرا به اینجا آورده؟«
کرامت خان. به حال مرگ بودی که آوردت اینجا. خدایی بود که زنده ماندی«
‏بی آنکه بغض کرده باشم باز اشکم سرازیر شد. باگریه گفتم: «اما خودم ترجیح می دادم بمیرم.«
تاجماه خانم درحالی که با تأسف نگاهم می کرد آهسته درکنارم نشست و سینی مسی را که در دستش بود زمین گذاشت وکمکم کرد تا بنشینم.
‏دو روزی بود که چیزی نخورده بودم ودلم ازگرسنگی مالش می رفت تازه خوردن غذا را شروع کرده بودم که متوجه چهره تاجماه خانم شدم و لقمه در گلویم گیر کرد. صورت او نیزگله به گله زخمی وکبود بود. وقتی دید با تعجب نگاهش می کنم روی از من برگرداند و به هوای کنار زدن پشت دریهای توراز جا برخاست وکنار پنجره رفت. درحالی که با نگاهم او را دنبال می کردم پرسیدم: « آقام باز هم روی شما دست بلند کرده؟«
‏کنار پنجره بلند اُرسی ایستاده بود و منظره باغ را تماشا می کرد. با لبخندی غمگین برگشت و نگاهم کرد. آرام گفت: «عیبی ندارد، من به این چیزها عادت دارم.«
‏نگاهش می کردم که بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد. تاجماه خانم که دید دست از خوردن کشیده ام دوباره صدایش بلند شد.گفت: «نمی خواهد خودت را سرزنش کنی.کتک خوردن من دخلی به تو ندارد، مقصر این نازآفرین آتش پاره است.«
‏وقتی دید با استفهام نگاهشش می کنم خودش با ناراحتی توضیح داد که :«خانم خانمها ازدیروز تا حالا غیبش زده.کجا رفته خدا عالم است. آقا گمان می کند من درگوشش خوانده ام که فرارکند«
‏همان طور که می شنیدم رفتم توی فکر.
‏پس از رفتن نازآفرین دیگر صدا از صدا در نمی آمد.کم کم حالم داشت جا می آمد که باز سر وکله این مردک، یاری خان پیدا شد. پدرم آن شب او را ‏برای شام نگه داشت. می دانستم بازدارند برای من نقشه می کشند. ساعتی از رفتن یاری خان نگذشته بود که پدرم به عمارت اندرونی آمد.بازهم حالت طبیعی نداشت. همین که چشمش به من افتاد، درحالی که روی ‏پای خودش بند نبود و تلوتلو می خورد خطاب به من با لحنی محکم واخم و تخم گفت: «فردا قراراست یاری خان و کس و کارش بییند اینجا. مثل آدم رفتار می کنی. وای به روزگارت اگر دوباره بازی دربیاوری.«
بی آنکه حرفی بزنم فقط با غصه نگاهش کردم. هرچه فکرکردم چه کنم عقلم به جایی نرسید. در دل آرزو می کردم ای کاش می تو انستم به نحوی فرخ را ببینم و ازاوکمک بخواهم، اما بدبختانه نه از او نشانی داشتم و نه اینکه می توانستم پا از خانه بیرون بگذارم. بعد از فرار نازآفرین به دستور پدرم نه من و نه تاجماه خانم حق نداشتیم از خانه بیرون برویم. پدرم قفل در خانه را عوض کر‏ده بود و روزها هم کلون در را با قفل و زنجیر می بست.
‏فردای آن روز باز سروکله یاری خان و همراهانش پیدا شد. این بار تاج طلا خانم برخلاف دفعه قبل که برای من زبان می ریخت حسابی خودش را گرفته بود. نه او، بقیه هم صد درجه بدتر از او برای من قیافه گرفته بودند. خاله یاری خان که عینهو بخت النصر به من نگاه می کرد. موقع حرف زدن به عمد به سرودست وگردنش قرمی داد تا النگو وگوشواره های بلندی را که به خودش آویزان کرده بود به رخ من بکشد.
‏آن روز به دستور تاج طلا خانم همگی دورو برم جمع شدند و امتحانم کردند. صحنه نمایش مسخره ای بود که بازی در آن برایم اجباری بود.تاج طلا خانم برای امتحان اول از موهایم شروع کرد. انگشتان حنا بسته وخشنش را درخرمن موهایم فرو برد وگیره ای را که به آن بسته بودم ازسرم باز کرد. بعد موهای انبوه و بلندم را که یادآور ظلمت شبهای یلدا بود باز کرد و دسته دسته امتحان کرد که مبادا عاریه باشد. بعد از موهایم نوبت انگشتان پاهایم بود. برای آنکه مبادا شش انگشتی باشم به امر تاج طلا خانم جورابهایم را کندم تا او انگشتان پاهایم را وارسی کند. همه نمایش، داستان محکومیت من بود. درمانده و مستاصل زیر دست او نشسته بودم. صورتم بستر اشکهایی بود که ناامیدانه و بی پروا از چشمان درشت و آسمانی رنگم فرو می غلتید و از گونه های سرازیر می شد. درست مثل کنیزکی زیبا که پیش از خریداری اندام او را بررسی می کنند، آنان هم با من چنین معامله کردند. پس از مطمئن شدن از همه چیز قرار عقدکنان را برای روز جمعه گذاشتند.
خوب یادم است که آن شب از فکر و خیال این بدبختی که به سرم می آمد تا خود صبح نخوابیدم. آن شب بی آنکه چراغی روشن کنم ، کلافه و مضطرب در تاریکی نشستم و به بازی جدید که سرنوشت با من آغاز نموده بود اندیشیدم. هرچه فکر کردم پدرم مرا به چه کمال این مردم جاهل و لااُبالی می خواهد بفروشید سر در نمی آوردم.
فردای آن روز توی مطبخ بود. برای آنکه سر خودم را گرم کنم بیهوده وقت گذرانی می کردم که ناگهان صدای سرفه و بعد صدای گیرا و خوش آهنگ فرخ به گوشم خورد. صدا از دهلیز بالای سقف می آمد. زیر سقف دهلیز قاب پنجره ماننده بود که در زمستانها آن را با چیزی مثل دم کنی می بستند تا سرما به داخل نیاید و تابستانها آن را باز می کردند. همیشه نور شیری رنگ ملایمی از این قاب درون مطبخ می تابید و روزها آنجا را روشن می کرد. اول که صدای او را شنیدم مردد بودم. بعد وقتی بلندتر صدایم زد دیگر مطمئن شدم. از آنجا پرسید:« پری خودت هستی؟«
با خوشحالی سر بلند کردم و گفتم:«آره ، خودم هستم«
با عجله گفت:« می توانی یک دقیقه بیایی دم در.«
با دلواپسی گفتم:« نه ، ممکن نیست . تو هم از اینجا برو«
با نارحتی گفت:« بروم؟ پس مهر و محبتت کو؟ من این همه راه آمده ام که تو را ببینم.«

با ناراحتی پرسیدم: «آن هفته که آمدم چرا نیامدی؟«
‏«جلسه صاحب منصبان قشون طول کشید. وقتی رسیدم تورفته بودی، از دستم ناراحت شدی؟«
بغضی که در گلو داشتم دیگر اجازه نداد چیزی بگویم و هق هق زدم
‏زیرگریه. آن قدر بلند که فرخ هم شنید و هم دلواپس شد. بیچاره هراسان شده بود که بداند چه خبر شده. وقتی آهسته و با گریه کل ماجرا را براش تعریف کردم به قدری جا خورد که مدتی رفت توی فکر و سکوت کرد. بعد با صدای بلندتری گفت:«می خواهی بیایم خواستگاری؟ خودم با پدرت حرف می زنم. اورا متقاعد می کنم که تورا بدهند به من. راضی هستی؟«
‏همان طور که اشک می ریختم گفتم:«نه،فایده ندارد. آن وقت پدرم هردوی ما را می کشد.«
‏لحظه ای ساکت ماند. مثل آنکه داشت فکر می کرد. دوباره گفت: «پس می خواهی چه بکنی؟«
‏درمانده گفتم:«خودم هم نمی دانم.«
‏صدای کش کش چرخهای یک کالسکه که از آنجا گذشت باعث شد مدتی سکوت برقرارشود که باز فرخ آن را شکست.
‏« مگر من مرده باشم که بگذارم. حالا که این طور است کار را یکسره می کنم.می برمت یک جایی که دست هیچ احدی به تونرسد.می آیی یا نه؟«
از شنیدن این پیشنهاد گریه ام بند. آمد. وحشتزده گفتم: «یعنی می گویی از خانه ‏فرارکنم؟ نه می ترسم.«
‏« مثل آنکه این پاسخ سخت به اوگران آمده باشد با دلخوری و تندی گفت:«پس ابد می خواص زن این مردک که لیاقت نوکری تو را هم ندارد بشوی.می توانی مرا فراموشی کنی پری؟ من که نمی گذارم. این را بدان اگراین اتفاق بیفتد من هم خودم و هم هرکسی را که در این ماجرا دخیل بوده می کشم. نمی گذارم دست کثیف این مردک به تو برسد. به مولا قسم... حالا می بینی.«
همان طور که می شنیدم وحشتزده گفتم:« هیچ می فهمی چه می گویی؟!«
مثل آنکه بخواهد برای آخرین بار با من اتمام حجت کند قرص و محکم جواب داد:« همان که گفتم. تا امروز غروب خوب فکرهایت را بکن. اگر تصمیم گرفتی با من بیایی، امشب بعد از غروب سرکوچه درختی منتظرت هستم. اگر نیایی دیگر نه من و نه تو«
فرخ این را گفت و رفت. پس از رفتن او تا ساعتی همان طور در کلاف سردرگمی خود بودم با آنکه از فرار می ترسیدم ، اما در آن موقعیت تنها روزنه امیدی که پیش رو می دیدم پیشنهاد فرخ بود.
آن روز پس از کلی فکر کردن و کلنجار با خودم تصمیمم را گرفتم و تا غروب دور از چشم تاجماه خانم چند تکه لباس و چادری را که تازگی برایم دوخته بود و انگشتری که هدیه فرخ بود و گلی خانم ، یادگار پری سیما را پنهانی در بقچه پیچیدم و گوشه ای آماده گذاشتم. در تمام عمرم این نخستین بار بود که برای سرنوشت خود به تنهایی تصمیم می گرفتم.
سرخی غروب داشت روی شیروانیهای عمارت بیرونی فرو می مرد که آماده حرکت شدم. پیش از آنکه پا به حیاط اندرونی بگذارم از کنار پرده ای که در هشتی را می پوشاند آنجا را از نظر گذراندم. خوشبختنه کسی آن دور و بر نبود. مثل آهو بچه ای که از حمله گرگ درنده ای در هراس است، ترسان و لرزان طول حیاط بیرونی را یک نفس دویم تا اینکه رسیدم به دالانی که به در حیاط بیرونی منتهی می شد و سقف ضربی آجری داشت. از آنچه دیدم یخ کردم. همان طور که فکر می کردم در بیرونی از داخل کلون شده بود وقفل بزرگی به آن بسته بودند.گیج و مستاصل به زنجیر و قفل که به کلون بسته شده بود می نگریستم که از صدای در قلبم از جا کنده شد.
‏اتاق عمو کرامت سمت چپ دالان بود و هر آن ممکن بود سر برسد. همان طور که حیران و مستأصل مانده بودم چه کنم ناگهان چشمم به در چوبی زهوار دررفته و قدیمی آب انبار افتاد که نیمه باز بود و درست کنار دالان و رو به روی عمارت بیرونی واقع شده بود. پیش از آنکه عمو کرامت سربرسد وحشتزده خودم را پشت در رساندم و از ترس سرم را به دیوار گذاشتم و چشمانم را بستم. مثل هرروز که هوا تاریک می شد با چماق کلفتی که برای حراست از باغ در دست داشت برای بازکردن در از اتاقش بیرون آمد. همان طور که پشت در آب انبار گوش به زنگ ایستاده بودم از شنیدن صدای یاری خان برجا میخکوب شدم. یا الله گفت و همراه عمو کرامت وارد شد. از لای درز در نگاهش کردم و پدرم را دیدم که با آن هیکل تنومندش با جُبه لاجوردی رنگ بلند جلوی عمارت بیرونی ظاهر شد و با سرفه و اهن و تلپ از پله های عمارت پایین آمد.
‏من کشیک می کشیدم. یاری خان را دیدم که دست به سینه جلو رفت و عرض سلام بندگانه ای کرد. بعد کیسه سیاه و بزرگی را که زیر پوستین عثمانی خود پنهان کرده بود به پدرم نشان داد وگفت:« ده تا مخصوص. شیش تام شاهانی ناب. همان که خودتان فرمودین.«
‏پدرم با خرسندی کیسه را از دست اوگر فت و رو کرد به عمو کرامت تا در خمخانه بگذارد. سپس یاری خان راکشید کنار دیوار و مدتی به پچ پچ با او حرف زد.گاهی میان حرف خنده هایی تحویل هم می دادند که بندبندبدنم می لرزید. پس از آن یاری خان دست کرد و چند دسته اسکناس در آورد و توی مشت پدرم گذاشت و خانه را ترک کرد. با رفتن او پدرم خرسند به عمارت خود رفت و در را محکم بست. حالا حیاط بیرونی خالی بود. اگر ترو فرز نمی جنبیدم باز عمو کرامت کلون دررا قفل و زنجیر می کرد و
دیگر خروج از آنجا غیرممکن بود. با این حال پیش از آنکه راه بیفتم برای چند لحظه از فکر اینکه پدرم یا عمو کرامت سر برسند و مچ مرا بگیرند خون در بدنم سرد شد. برای همین هم برنگشتم به پشت سرم نگاه کنم. به دو خودم را رساندم به در. هنوز دستم به کلون در نرسیده بود که صدای غرش رعد آسای فریاد پدرم خون در بدنم منجمد کرد. «کجا؟«
‏وحشتزده برگشتم و او را دیدم که چماق به دست مثل برج زهر مار پشت سرم ایستاده است. درحالی که چماقی را که در دست راستش داشت با تانی کف دستش می کوبیأ قدم به قدم به من نزدیک می شد. صدای تپش قلبم را ازگوشم می شنیدم که با هرقدم او بلندتر می شد. مثل کبوتری که در دام افتاده باشد دیگر هیچ راه فراری نداشتم. مثل آنکه مغزم ازکار افتاده بود. مانده بودم چه کنم. پدرم جلو آمد و چماقی را که در دست داشت زیر گلویم گذاشت. با خوف و اشمئزازی که از دیدنش به من دست داده بود سعی کردم نگاهم را از او بدزدم. تمام بدنم می لرزید. صدایش را شنیدم که غرید: «گمان کرده ای خَعلی زرنگی و می توانی از دست من فرارکنی. کاری می کنم که دیگر هوس فرار به کله ات نزند.«
‏پدرم این را گفت با چماقی که در دستش بود چنان با قدرت به قلم پایم کوبید که خون با سوزش از آن فواره زد و صدای ضجه ام از ته دل بلند شد پس از آن ضربات مشت و لگدی بود که به سرم باریدن گرفت. میان مرز هوش وبی هوشی زیر ضربه های دردناکی که بدنم را درهم می کوبید ضجه می زدم. در یک آن صدای تاجماه خانم به گوشم خورد که فریاد کنان سعی داشت مانع پدرم شود. پدرم هم چنان که بی رحمانه مرا زیر مشت و لگد گرفته بود برای لحظه ای با چشمان خون گرفته برگشت و به او نگاه کرد، اما اهمیتی نداد. در آن لحظه های شوم که احساس می کردم پایان عمرم فرا رسیده زیر ضربه های مشت و لگدی که می خوردم بی اراده پایم لغزید و با سر به زمین افتادم. گرمی خونی را که از گوشه پیشانیم بیرون می جهید بر روی پیشانی و لابه لای موهای احساس کردم . برای لحظه ای از دور سایه عمو کرامت را دیدم که شتابان به سمت ما می آمد. این آخرین صحنه ای بود که دیدم.

طوفانی از باد و ‏ناگهان دستنوشته های پریوش را ورق زد و باعث شد تا برای چند دقیقه سر از روی خطوط نقش بسته بر روی کاغذ بردارد و نگاهی به اطراف بیندازد. از خواننده جوانی که تا چند دقیقه پیش بر روی جایگاه مشغول اجرای برنامه بود، دیگرخبری نبود ؛ اما گروه نوازندگان هم چنان نشسته بودند و خود را برای اجرای برنامه ای تازه آماده می کردند. دو نفر از پیشخدمتهای کافه روی جایگاه مشغول تغییر دکور بودند. چند نفری هم به سرپرستی آنیک میزهای اضافی را که همیشه برای مواقع شلوغی در انبار کافه نگه می داشتند به باغ آوردند تا برای مشتریهایی که آن راه می رسیدند آماده کنند. باغ کافه از دود و همهمه و گاهی قهقهه آکنده بود. هرکس از در می آمد جویای کسی بود.
‏پریوش درحالی که با نگاهش از روی صورتها می گذشت، گه گاه به سیگار همای اتویی که لای انگشتش دود می کرد پک می زد. گه گاه از ‏دردی که قلبش را می فشرد آخمهایش درهم می رفت. قلبش از روزپیش گه گاه آن چنان تیر می کشید که نفسش در سینه حبس می شد. همین که درد کم کم فرو نشست ، دوباره شروع کرد به خواندن.
‏با زحمت لای چشمان خون گرفته ام را باز کردم و دیدم در یکی از اتاقهای عمارت بیرونی هستم. اتاقی بود که در و دیوارش بوی تریاک می داد. پدرم دراتاق روبه رویی مثل همیشه پای منقل چماتمه زده بود و حقه وافور در دستش بود. جز او هیچ کس را نمی دیدم. نه هیچ کس بود ونه هیچ صدایی. تنها صدایی که سکوت حاکم بر عمارت را می شکست صدای نفرت انگیز موچ موچ پک زدن او به حقه وافور بود. درحالی که از درد اشکم جاری شده بود دلم می خواست از جا بلند شوم و حقه وافور را از دستش بگیرم و با تمام قدرت توی سرش خرد کنم، اما بدنم رمقی نداشت. فقط بدنم یک پارچه درد بود. سرم، صورتم، دستها و به خصوص مچ پایم یک پارچه درد بود. کمی بعد سعی کردم ته مانده رمقی که در بدن داشتم را جمع کنم و از جا بلند شوم و مچ پای چپم را که حس می کردم شکسته است وارسی کنم. ناگهان متوجه شدم هر دو پایم در زنجیر است. پدرم برای آنکه دیگر هرگز فکر فرار به سرم نزند هر دو پایم را با زنجیر بسته بود. حالا باید چه کار می کردم. تمام دردها و بدبختیهای دنیا مثل کوهی بر روی سینه ام سنگینی می کرد. وقتی یادم آمد فرخ در آن ساعت سر کوچه درختی به انتظارم است و من در این دام گرفتارم آ تش از قلبم زبانه کشید.
‏آن شب تا پاسی از شب به بدبختی خود اشک ریختم و با خدایی که گمان می کردم مرا رها کرده حرف زدم. در آن لحظه ها تنها اشک و درد وصدای خرناس پدرم مونس تنهایی ام بود.
‏آن شب به قدری اشک ریختم تا ازکوفتگی و ضعف باز ازهوش رفتم. وقتی دوباره چشمانم را گشودم عمو کرامت را دیدم که بالای سرم نشسته است. درحالی که با چشمان پراندوه و خیره به من می نگریست با صدای بسیار آهسته ای که پدرم نشنود گفت: « بلند شو عمو، بلندشو یک چیزی بخور.«
‏ازمهربانی که درصورت پف کرده وچشمهای خسته او نهفته بود دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم. لحاف را کشیدم روی سرم و زدم زیر گریه. صدای عمو را از بالای سرم شنیدم که گفت: «آخر عمو چرا خودت را به دردسر و بلا انداختی. تو که بهتر می دانی... نمی توانی از پس آقات برآیی «
‏صدای کوبه در و هم زمان با آن صدای گرفته و تازه از خواب بیدارشده ‏پدرم که از اتاقی دیگر عمو کرامت را صدا می زد باعث شد ساکت شود. مدتی در سکوت گذشت. عمو کرامت درحالی که گردن کشیده بود و از پنجره بلند هلالی أرسی دار توی کوچه را نگاه می کرد زیر لب زمزمه کرد و گفت: « بازکه این نَسناس نالوطی سروکله اش پیدا شد.« وبعد از این حرف برای بازکردن در از جا بلنه شد.
‏به قدری از خود بی خود بودم که درست متوجه منظور عمو از نسناس نالوطی نشدم. اما چند دقیقه بعد با شنیدن صدای نخراشیده یاری خان فهمیدم منظور عمو کیست. در آن حال نزار دیدن چهره کریه او مشمئزکننده ترین چیزی بود که می توانستم ببینم. همان طور که به دنبال عمو به آن سو می آمد پیش از آنکه وارد اتاق ‏پدرم شود، مثل کابوس دهشتناکی که ناگهان مبدل به واقعیت شده باشد برای لحظه ای در‏چهارچوب در اتاقی که من آنجا خوابیده بودم ایستاد و به داخل اتاق سرک کشید وبه دورو بر نگاه کرد. همین که چشمش به من افتاد درحالی که نیشش تا بنا گوش باز شده بود به دقت به صورت من نگریست.
‏پوزخند زد وگفت: «خدا بد نده پری خانم.«
‏درحالی که با نفرت نگاهش می کردم رویم را برگرد اندم و لحاف را روی سرم کشیدم. باز هم سردم شد و چشمهایم پر از اشک.
‏چند روزی گذشت. چند روزی که سرتا سرفقط شکنجه جسم و روان من بود. با وجود زنجیرهایی که به پاهایم بشته بودند جز برای استفاده از دستشویی بغل عمارت اجازه خروج از عمارت بیرونی را نداشتم. در آن چند روز فقط عموکرامت بود که سراغم می آمد.غذایم را می آورد وگاهی با من حرف می زد. تاجماه خانم از ترس پدرم جرات نزدیک شدن به من را نداشت. فقط یک بارکه پدرم خوابیده بود ازپشت شیشه در اتاق سایه اش را دیدم که هراسان نگاهم می کرد.
‏در آن چند روز پدرم یا عرق می خورد یا وافورمی کشید و یا می خوابید و خروپف و خرناس ول می کرد.
‏یک روز طرفهای ظهربود. پدرم آمد دم چهارچوب درایستاد و به داخل سرک کشید. آن روز حالم خیلی بد بود. از بدنم آتش زبانه می کشید و از شدت تب هذیان می گفتم. پدرم برای لحظه ای به صورت برافروخته و خیس از عرق من نگاه کرد و رفت. چند دقیقه بعد عمو را فرستاد آنجا. آمد و زنجیر را از پایم بازکرد. جای جراحتها یی که زیر زنجیر بود بوی تعفن گرفته بود و از آن خون و آب زرد می رفت. عمو تا چشمش به این صحنه افتاد چهره اش در هم رفت، ولی چیزی نگفت و از جا برخاست. وقتی برگشت مرحوم دکتر شعار که دواخانه اش سر گذر وزیربود همراهش بود. آقا دکتر وقتی جای جراحتهای مرا دید عصبانی شد و خطاب به عمو اعتراض کرد. بعد مقداری دوا به عمو داد و طرز استفاده از آن را نیز به او گفت. خودش زخمهای پای مرا شست و بعد از نظافت دوا گذاشت و پانسمان کرد. آن وقت با ناراحتی سرش را پایین انداخت و رفت. آن روز با آنکه پدرم بیدار بود اما خودش را به خواب زد و جلو نیامد. شاید به این خاطر که خودش بهتر از هرکس دیگری می دانست چه بلایی سرم آورده است.
چند روز دیگر گذشت که با مراقبتهای عمو کم کم حالم بهتر شد. پای چپم هنوز ورم کرده و دردناک بود. یک هفته بعد رفته رفته حالم بهتر شد و جای جراحتهایم پوس آورد. همه اش خدا را شکر می کردم که دیگر از یاری خان خبری نیست. فکر می کردم همه چیز تمام شده و پدرم دیگر دست از سرم بداشته که باز سر و کله اش مثل کتبوس پیدا شد. این بار تاج طلاخانم هم همراهش بود. به قول خودش آمده بود تا سنگهایش را با پدرم وا بکند. صدایش را از آن اتاق می شنیدم که به او می گفت اگر به من جهیزیه ندهد از طلا و رخت و لباس و بریز و بپاش خبری نیست.
نمی دانم چه حسابی بود پدرم که خدا را بنده نبود و در حضور او مثل موش شده بود و سکوت کرده بود. همان طور که صدای تاج طلاخانم را می شنیدم دلم می خواست با صدای بلند های های گریه کنم ، اما پدرم چنان زهرچشمی از من گرفته بود که همان طور که گوش می دادم به آرامی اشک می ریختم.

حال که پس از سالها به آن این فکر می کنم می بینم اگر هرکس دیگری به جای من بود ، همان روزها از این بدبختی که داشت سرش می آمد می مرد و از شر این زندگی سراسر رنج و سختی خلاص می شد ، اما من پوست کلفت ماندم تا شاهد بدبختیهای بدتر از این باشم . دیگر هیچ امیدی به خلاصی از این مخمصه نداشتم. هنوزهم صحنه هایی که از آن روزها که در عمارت بیرونی زندانی بودم در خاطرم هست. در آن اتاق که بوی تریاک از در و دیوارش استشمام می شد تنها سرگرمی من نگاه کردن به کبوترهای چاهی بود که جلوی درگاهی پنجره می نشستند و عمو هرروز صبح خرده های نان را برایشان آنجا می ریخت.

‏وقتی محو دانه برچیدن کبوترها می شدم به آنها حسودی ام می شد و با حسرت به آنها نگاه می کردم. آرزویم این بود به جای آنها بودم. با خود می کفتم خوش به حال اینها که می توانند هرجا می خواهند بروند. آن روزها هرروزش برای من عصر جمعه بود.
‏عاقبت آن روز تلخ و دردناک که می بایست بهترین و زیبا ترین روز زندگی ام باشد ازراه رسید. آن روز پدرم با آنکه ناسلامتی عروسی دخترش بود مثل همیشه مست بود. از همان وقت که چشمهایش را از خواب باز کرده بود یک دم عربده می کشید و به تاجماه خانم که برای بردن من به عمارت بیرونی آمده بود و به او التماس می کرد به ملاحظه حال من یک هفته عروسی را به تاخیر بیندارد ناسزا می گفت و فحش می داد. عاقبت تاجماه خانم پس ازکلی کل کل با پدرم و پس ازکتک سیری که از او خورد، به سراغ من آمد. سر و صورتش برافروخته وگوشه لبش خونین بود. به من گفت که قرار است مادر یاری خان و همراهانش برای بند انداختن و بردن من به حمام به آنجا بیایند. بعد کمکم کرد تا از جا بلند شوم. با آنکه دیگر حرفی نمی زدم، اما اشکم هم بند نمی آمد.
همین که پا از اتاق بیرون گذاشتم و چشمم به پدرم افتاد که ایستاده بود و ما را تماشا می کرد حال خودم را نفهمیدم. با آنکه اطمینان داشتم صحبت با پدرم بی فایده است، اما با همه قدرتی که در انگشتان ضعیف خود سراغ داشتم دامن لباده او را چسبیدم وکریه کنان التماس کردم که از تصمیمش منصرف شود، اما انگار ناله و استغاثه های من به پشیزی نمی ارزید. پدرم چنان با بی رحمی دامن لباده اش را ازچنگم بیرون کشید و مرا از خود دورکرد که نقش بر زمین شدم. من دست بردار نبودم، اما هرچه التماس کردم در دل پدرم اثری نداشت. در پاسخ استغاثه های من هرچه بد و بیراه بلد بود از دهانش درآمد و نثارم کرد. حتی یکی دو بار هم به طرف من حمله ورشد تا مرا زیر مشت و لگد بگیرد که بازعمو جلوی دستش را گرفت و مانع او شد.
‏امروز که سی و چند سال از آن زمان می گذرد هنوز هم تلخی لحظه لحظه آن روز را به یاد می آورم، انگارهمین دیروز بود، همین ساعت پیش.

‏وقتی کنارحوض نشستم تا صورتم را بشورم تصویر لرزان خودم را درآب حوض می دیدم که با من می گریست. هر قطره اشکی که از چشم من فرو می چکید و در آب می افتاد یک دایره کوچک می ساخت. یک دایره کوچک که دایره های بزرگ تر قبل از خود را دنبال می کرد و تصویر مرا می شکست. همان موقع صدای کوبه در بلند شد. از طرز مشت به در کوبیدن طلبکارانه کسی که پشت در بود حدس زدم باید تاج طلا خانم باشد. از قضا حدسم نیز درست بود. پیش از آنکه با او روبه رو شوم نفهمیدم چطور خودم را به عمارت بیرونی برسانم. آن روز تاج طلا خانم، همراه تنها دخترش زیبنده که آبله رو بود، همینطور خواهرش و یکی دو نفر دیگر به آنجا آمده بود. خانمی به نام ربابه خانم را که بر صورتش جای سالک داشت به همراه خودش آورده بود تا صورت مرا بند بیندارد.
‏آن روز ربابه خانم قبل از آنکه کار بند انداختن را شروع کند اول سر انگشت دستانم را حنا گذاشت و خواند:« این حنای مراده یارمبارکش باد از برای شاداماد ای یار مبارکش باد.«
نویسنده : مهناز سید جواد جواهری

ادامه دارد..


منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
چالش سکانس ماندگار شبهای برره شب سوم قسمت دوم