سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ عشق سالهای وبا- قسمت پانزدهم


قصه شب/ عشق سالهای وبا- قسمت پانزدهمآخرین خبر/ این شب ها با یکی از ارزشمندترین داستان های نویسنده معروف برنده جایزه نوبل گابریل گارسیا مارکز کنار شما هستیم. داستان عشق سال های وبا مثل دیگر داستان های این نویسنده بزرگ زیبا و خوانندنی است و امیدواریم شما هم از خواندن این داستان لذت ببرید.

لینک قسمت قبل
هنگامی که هوا تاریک می شد و مسافران به خوابگاهها می رسیدند ، معمولاً جا فراوان و منطقه خلوت و آرام بود ، ولی هرچه زمان می گذشت ، بر تعداد مسافران افزئده می شد و آن محل به صورت نمایشگاهی از انواع انسانها و حیوانات در می آمد . در هر گوشه ا ی تعدادی ننو به درختان بسته شده و حیوانی مشغول استراحت بود . سرخپوستان بومی آرواک که ساکنان کوهستان بودند ، معمولاً به صورت نشسته می خوابیدند و بزهایشان را با طناب به کمرشان می بستند تا زیاد دور نروند . با دمیدن سپیده نیز خروسها در داخل قفسهایی شبیه سبد به طور دسته جمعی نغمه سرایی می کردند . صدای نفس زدن سگهای کوهستانی نیز به گوش می رسید . این حیوانات یاد گرفته بودند در دو ران جنگ ، هرگز پارس نکنند تا دشمن به محل اختفای صاحبانشان پی نبرد .
چنین صحنه ها و گرفتاریهایی برای لورنزو دازا عادی و آشنا به حساب می آمد ، زیرا بیشتر از نیمی از عمرش را در سفر گذرانده بود و به همین دلیل هم معمولاً پس از برخاستن از خواب شبانه تعدادی از دوستان و همسفران قدیمی خود را می دید و با آنها درباره گذشته حرف می زد . ولی برای دخترک این سفر چیزی جز درد و ناراحتی طاقت فرسا همراه نداشت . بوی گربه ماهیهای نمکسود که بار قاطر ها بود ، میزان بی اشتهایی او را افزایش می داد و کاملاً از غذا خوردن بیزار می کرد . اگر تا آن موقع دیوانه نشد ، دلیلش اندیشیدن به خاطرات فلورنتینو آریزا و کوشش در فراموش نکردن او بود ، هر چند می دانست به وادی فراموشی گام نهاده است .

یکی دیگر ا زعوامل وحشت دخترک ، جنگ بود . از آغاز سفر شایعه ای در افواه وجود داشت که احتمال می رفت به گشتیهای دو طرف مناقشه بر بخورند . قاطرچیان به مسافران یاد داده بودند چگونه می توان تشخیص داد که هر دسته نظامی متعلق به کدام گروه است . در این صورت می توانستند به گونه ای رفتار کنند و طرفداری خود را نشان دهند که آسیبی نبینند . معمولاً برسر راه دسته های نظامی را می دیدند که تحت فرمان افسری ، سرباز گیری می کردند و جوانان و افراد تازه را همچون حیوانات به همدیگر می بستند و همراه می بردند . فرمینا دازا چنان هراسان می شد که گمان نمی کرد رویدادها واقعی باشد .

شبی یک گروه گشتی ناشناس ، دو نفر از مسافران را دستگیر و در مسافتی نه چندان دور ، به درخت آویزان کردند . لورنزو دازا با این که آنها را نمی شناخت ، با همراهانش دو فرد بیچاره را که مرده بودند از درخت پایین آوردند و به شکرانه گریز از چنین سر نوشتی ، طبق مراسم مذهبی رایج ، به خاک سپردند . شاید همین کار موجب شد که بخت و اقبال با آنها مساعدت کند . روزی گروهی از افراد مسلح نظامی بر سر آنها ریختند . یکی از افراد که لباسی ژنده بر تن داشت لوله تفنگ را روی شکم لورنزو گذاشت و پرسید :
- طرفدار محافظه کاران هستید یا لیبرالها ؟
مرد پاسخ داد :
- هیچ کدام . ما از اتباع اسپانیا هستیم .

فرد مسلح گفت :
- غیر از این بود زنده نمی ماندید .
سپس فریاد زد :
- زنده باد پادشاه !
دو روز بعد به دشتی خرم رسیدند که شهر واله دوپار در آن واقع شده بود . پس از پیمودن مسافتی به میدان بزرگ وارد شدند . خروس بازان بساطشان را گسترده بودند و صدای آکاردئون از هر طرف به گوش می رسید . تعدادی سوار کار با اسبهای تعلیم دیده در خیابانها تردد می کردند . ناقوسهای کلیساها می نواختند و عده ای نیز مشغول بر پا کردن محل ویژه آتشبازی بودند . ولی شرایط روحی فرمینا دازا به گونه ای نبود که متوجه شود قرار است جشنی در آنجا برگزار شود .

پدرو دختر به خانه لیسیماکو سانچز رفتند که دایی فرمینا بود و برای استقبال از آنها همراه با تعدادی از خویشاوندان ، سوار بر اسبهای عالی ، تا جاده اصلی آمده بودند . نخست مهمانان تازه وارد را در شهر گرداندند تا شاهد کارهای مقدماتی برای برگزاری جشن باشند و سپس به خانه بردند .

خانه لیسیماکو سانچز در مجاورت کلیسای بزرگ دوران استعمار قرار داشت و باز سازی شده بود . اتاقهای بزرگ ، دیوارهای قطور دلگیر کننده ، و سالنهای وسیعی داشت که پنجرهایشان به طرف باغی پر از درخت میوه گشوده می شد و رایحه شیره نیشکر از آن به مشام می رسید . این خانه شباهت زیادی به ملکهای اربابی داشت .
لحظاتی پس ار بستن اسبها و قاطرها در اصطبل ، خانه پر از خویشاوندان دور و نزدیک شد که برای دیدار آنها آمده بودند . محبتها ، بوسه ها و رفتارهای خوش آمد گویانه آنها برای فرمینا دازا غیر قابل تحمل می آمد . پسرا ن جوان زیادی می کوشیدند با او ارتباط برقرار کنند ، ولی حوصله هیچ جوان دیگری را جز فلورنتینو در این دنیا نداشت . درد حاصل از سوار شدن بر قاطر و نشستن روی زین سفت و چرمی به مدت طولانی و خستگی سفر هم مزید بر علت شده بود . تنها چیزی که واقعاً به آن احتیاج داشت ، مکانی دور افتاده و خلوت بود که در آن بنشیند و بگرید .
هیلده براندا سانچز دختر دایی فرمینا دازا ، دو سال از او بزرگتر و همچون خودش گرفتار عشقی سوزان بود . به همین دلیل می توانست به راحتی دختر عمه خود را درک کند . هیلده براندا پس از تاریک شدن هوا فرمینا دازا را به اتاق خود برد تا در مدت اقامت در آنجا ، در کنار هم باشند . پش از بیرون آوردن لباسهای فرمینا و مشاهده زخمهای عمیق روی کفل دخترک که ناشی از نشستن روی زین سفت بود ، دچار شگفتی شد و نمی دانست چگونه از این سفر جان سالم به در برده است . هیلده براندا با کمک مادرش که بسیار مهربان و خوش برخورد بود و چنان شباهتی به شوهرش داشت که انگار دوقلو هستند ، آب گرم آماده کردند زخمها را شستند و مرهم مالیدند . در همان لحظات هم مراسم جشن آغاز شد و صدای ترقه ها و شادی و هلهله مردم ، خانه را به لرزه در آورد .

نیمه شب پس از این که خویشاوندان ، خانه را ترک کردند و سر و صدای مراسم آتش بازی فرو کش کرد ، هیلده براندا یکی از لباسهای خواب خود را به فرمینا دازا داد و او را در بستر نرم و راحت و دارای بالشهای پرقو خواباند . خودش هم بسیار خوشحال بود و با استفاده از فرصت به دست آمده ، در اتاق رابست و از پشت قفل کرد .آنگاه از زیر تشک بسترش نامه ای بیرون آورد که مهر دفتر پستی روی آن بود . همین امر ، فرمینا دازا را به یاد نامه های عاشقانه فلورنتینو آریزا انداخت . مشتاقانه ناظر بود که دختر دایی چگونه مهر پاکت را برداشت و یازده صفحه نامه عاشقانه فلورنتینو را به دختر عمه خودش تحویل داد . دخترک خواندن نامه را تا صبح ادامه داد و آنقدر خواند و گریست که اشکهایش همه کاغذها را خیس کرد . پس هیلده براندا همه چیز را می دانست .

لورنزو دازا خیلی دیر متوجه شد چه کار اشتباهی کرده که پیش از سفر ، به برادر زنش لیسیماکو سانچز ورودشان را ، آن هم توسط تلگراف ، اطلاع داده است . سانچز نیز به همین وسیله یعنی تلگراف ، خویشاوندان دور و نزدیک را خبر کرده بود و همین امر موجب شد که فلورنتینو آریزا که در دفتر پستی کار می کرد ، از مقصد آنها آگاه شود ، زیرا با سایر کارکنان دفاتر پستی منطقه ارتباط صمیمانه ای برقرار کرده و شبکه خبر رسانی وسیعی به راه انداخته بود . از طریق همین شبکه دریافت که پدر و دختر به کابو دلاولا می روند . با زهم با استفاده از همین شبکه از زمان ورود آنها به واله دوپار و اقامت سه ماهه در آنجا با خبر شد . بنابراین با فرمینا دازا ارتباط تلگرافی برقرار کرد و این کار را تا پایان مسافرت آنها در ریوهاچا که سه سال و نیم طول کشید ، ادامه داد .

پس از سه سال و نیم ، لورنزو دازا گمان کرد که این مدت طولانی ، برای فراموش کردن عشق آنها کافی است و مصمم شد به خانه باز گردد . از طرفی مطمئن شد که دیگر خویشاوندان همسر از دست رفته اش چیزی برای شایعه پراکنی و غیبت کردن ندارند و گذشته را فراموش کرده اند . در واقع این دیدار غیر منتظره موجب آشتی میان او و خانواده همسرش شد ، ولی هدف آقای دازا از مسافرت ، این نبود . دلیل اصلی قهر و ناراحتی خویشاوندان همسرش این بود که آنها با ازدواج فرمینا سانچز با مردی مهاجر که گذشته ای روشن نداشت ، مخالف بودند و او را فردی عصبی ، تند خو ، و گزافه گو می دانستند که همیشه در سفر است و کاری جز خرید و فروش قاطر ندارد ، و پست تز از آن است که با زنی متشخص و خانواده دار ازدواج کند . از سوی دیگر لورنزو دازا وانمود کرده بود که دختری را از خانواده ای معمولی انتخاب کرده که تعداد اعضایش زیاد است و زنهایی سلیطه و مردانی خود خواه دارد . فرمینا سانچز بدون توجه به تفکرات دو طرف معامله ، چنان به عشق خود وفادار و در تصمیم گیری استوار بود که از نظر
...دیگران چنین می نمود که به خاطر پوشاندن معایب خود، به این ازدواج رضایت داده است.
بیست و پنج سال پس از آن رویداد، لورنزو دازا با دخالت در روابط عاشقانه دخترش، همان اشتباه زشت خانواده همسرش را تکرار می کرد. او در گذشته خویشاوندان همسرش را که مانع ازدواج آنها بودند، سرزنش کرده بود. البته آنان نیز همگی چنین سرنوشتی داشتند و از خویشاوندانشان گله می کردند. تلافی امر برای لورنزو دازا این بود که در حین سوگواری برای عشق متوفا و رسیدگی به امور داد و ستد قاطرها، دخترش تلگرافهای عاشقانه رد و بدل می کرد. هیلده براندا زیباترین دختر شهر و دختردایی مهربان فرمینا دازا، که خود نیز عاشق مردی همسر مرده با چند فرزند و بیست سال بزرگتر از خودش بود، در این امر به دختر عمه اش یاری می رساند و البته ارتباط او با آن مرد منحصر به نگاههای پنهانی می شد و به این وسیله از عشق بهره می گرفت.
پس از اقامتی نسبتاً طولانی در واله دوپار، دوباره به راه افتادند. این بار از دامنه های سرسبز و دشتهای پوشیده از گیاهان و گلهای خوشبو گذشتند. انگار در رؤیا به سر می بردند. به هر شهر یا دهکده ای می رسیدند، مورد استقبال خویشاوندان فرمینا سانچز همسر متوفای لورنزو دازا قرار می گرفتند و به خانه آنها می رفتند. از همان مکان مقصد بعدی را با ارسال تلگراف، به ساکنان شهر یا دهکده بعدی اطلاع می دادند.
فرمینا دازا همان روز ورود به واله دوپار احساس کرد به منطقه ای گام نهاده است که مردمانی پر نشاط و دشتهایی سبز و خرم و حاصلخیز دارد و برگزاری مراسم جشن و پایکوبی به مناسبتهای گوناگون، از ویژگیهای ساکنان آن است. انگار همیشه عید بود. مهمانانی که به ملاقات آنها می آمدند، هر جا که بودند، در همان جا شب را به صبح می رساندند و هر گاه احساس گرسنگی می کردند، همه چیز برایشان فراهم بود. همواره ننوهای اضافی برای خوابیدن و غذاهای پر از گوشت برای خوردن در دسترس داشتند. میزبانان نیز که از ورود مهمانان توسط تلگراف باخبر می شدند، همه وسایل لازم را برای اقامتی شیرین و دلپذیر ، آماده می کردند.
در سفر تازه، هیلده براندا سانچز نیز با دخترعمه اش همراه شد و در طول راه با توجه به روحیه شادی که از نیاکان خود به ارث برده بود، موجب خوشحالی و نشاط فرمینا دازا می شد. در طول این مدت، فرمینا در مورد گذشته خانواده خود، به ویژه مادرش، اطلاعات زیادی به دست آورد و همواره احساس می کرد مورد حمایت و پشتیبانی قرار دارد و خویشاوندانش او را دوست دارند. شاید به همین دلیل بود که خیلی زود به آرامش دست یافت و امیدوارانه به آینده اندیشید. در پایان سفر نیز علیرغم مشکلات راه، هرگز خاطرات زیبای این ماجرا را فراموش نکرد.
روزی در یکی از شهرها پس از مدتی گردش در مزارع اطراف و بازگشت به خانه دریافت که انسان می تواند با عشق و بدون عشق از زندگی لذت ببرد. همان شب هنگامی که در جمعی از خویشاوندان مشغول گفتگو بودند کسی به پدرش پیشنهاد کرد که اجازه دهد فرمینا با یگانه وارث ثروتمند مشهور، آقای کلئوفاس موسکوته ازدواج کند.
فرمینا دازا او را می شناخت و در میدان بزرگ شهر دیده بود که اسبهای عالی و بی نظیرش را با زین و برگهای گرانقیمت آموزش می دهد و برای انجام مراسمی ویژه آماده می کند. جوانی خوش قیافه، باهوش و توانمند بود و چشمها و ابروانش تأثیر زیادی در بیننده می گذاشت. در همان لحظه که چنین پیشنهادی ارائه شد، بلافاصله او را با فلورنتینو آریزا، جوانی بیچاره و لاغراندام که همواره کتابی روی زانوانش می گذاشت و در پارک، زیر درخت بادام می نشست، مقایسه کرد. با این حال، تردیدی در عشق خود راه نداد.
هیلده براندا در همان روز به فرمینا دازا گفته بود که نزد فالگیری رفته و از شنیدن مطالب او دچار شگفتی شده است. فرمینا که می ترسید مبادا پدرش به توصیه خویشاوندان عمل کند، مشتاقانه به سراغ فالگیر رفت تا ضمن پیشگویی اوضاع جاری و آینده، از او نظر بخواهد. کارتهایی که رو می شد، نشان می داد که هیچ مانعی بر سر راه عشق پایدار او نیست. همین امر موجب شد که اعتماد به نفس از دست رفته را باز یابد و به این نتیجه برسد که در کنار هیچ مرد دیگری نمی تواند احساسی چون زندگی عاشقانه با فلورنتینو داشته باشد. از همان زمان مکاتبات تلگرافی آنها، جنبه های احساسی را با تصمیمات آگاهانه تؤام کرد و علاوه بر آن، بر میزان دفعات ارسال و دریافت پیام نیز افزوده شد. در همین پیامهای تلگرافی مصمم شدند در نخستین دیدار، هر جا باشند، بدون گرفتن اجازه از کسی، به عقد یکدیگر در آیند.
همین تصمیم موجب شد روز پیش از شرکت در مهمانی عمومی یکی از خویشاوندان که پدرش اجازه داده بود به دلیل رسیدن به سن بلوغ می تواند با هر کدام از دوستانش که بخواهد برقصد، تلگرافی برای فلورنتینو آریزا بفرستد، زیرا خود را نامزد او به حساب می آورد و ملزم می دانست از مرد محبوبش اجازه بگیرد.
فلورنتینو آریزا آن شب در مهمانخانه در حال بازی با لوتاریو توگوت بود که باخبر شد تلگرافی فوری رسیده و فردی در آن سوی خط منتظر دریافت پاسخ است.
البته در پشت خط متصدی تلگراف فونسه کا نشسته بود و انتظار می کشید. او موفق شده بود با بستن مسیر ارتباطی بیش از هفت ایستگاه و جلوگیری از ارسال پیام توسط آنها، ارتباط مستقیم میان فرمینا دازا و فلورنتینو آریزا را برقرار سازد تا دخترک بتواند اجازه حضور در مهمانی را بگیرد.
فرمینا پس از دریافت پاسخ مثبت، باز هم مردد بود و برای اطمینان از اینکه فلورنتینو در آن سوی خط حضور دارد یا نه پرسشهای زیادی را مطرح کرد و سرانجام فلورنتینو به منظور اطمینان دادن، عبارتی را به این مضمون مخابره کرد:
« به الهه تاجدار سوگند می خورم! »
فرمینا دازا با دریافت پیام رمزی مرد محبوب، با خیالی آسوده به مهمانی رقص رفت و تا ساعت هفت صبح روز بعد در آنجا ماند. در آن ساعت هم به این دلیل مهمانی را ترک کرد که می خواست لباسهایش را عوض کند و شتابان راهی کلیسا شود. تا آن زمان تلگرافهای زیادی دریافت کرده و در ته چمدانش جای داده بود. تغییر رفتارش که او را همچون زنی شوهردار جلوه می داد، از نظر لورنزو دازا جبران خطای دوران جوانی محسوب می شد و آن را به حساب مسافرتی که کرده بودند، می گذاشت. با تبعید عمه اسکولاستیکا ، روابط آنها تیره شده بود، ولی مرور زمان این تیرگی را از بین برد و پیوندی مستحکم برقرار کرد. با این حال لورنزو هرگز در مورد پذیرش یا عدم پذیرش توصیه خویشاوندان برای ازدواج دخترش، با او حرف نزد.
چند روز بعد، فلورنتینو آریزا تصمیم گرفت در مورد عزم خود مبنی بر کشف و بیرون کشیدن گنج موجود در کشتی غرق شده اسپانیایی به فرمینا دازا تلگراف بزند. گنج زیر دریا واقعیت داشت و فلورنتینو هم این واقعیت را از مدتی پیش می دانست، ولی هنگامی تصمیم به اقدام در این زمینه گرفت که بعد از ظهر روزی ناگهان دید که سطح دریا پر از ماهی تن شده است و به شکل پوششی از آلومینیوم در آمده است. همه مرغان ماهیخوار حاضر در آن منطقه با سر و صدای فراوان به درون آب شیرجه می رفتند و ماهیگیران نیز به منظور صید هر چه بیشتر این جنس قاچاق ارسالی از سوی خداوند، با پاروهایشان مرغان ماهیخوار را می راندند. استفاده از گیاهی به نام خرگوشک برای بی حس کردن ماهیان و سپس شکار آنان، از زمان استعمار ممنوع بود، ولی ماهیگیران منطقه کاراییب، بدون توجه به چنین قانونی از آن استفاده می کردند و مدتی بعد هم برای شکار بیشتر، دینامیت را برگزیدند.
از هنگامی که فرمینا دازا به مسافرت رفت، مهمترین تفریح فلورنتینو آریزا رفتن به ساحل، نشستن روی اسکله و تماشای ماهیگیرانی بود که قایقهایشان را پر از صید بی حس شده می کردند و به بندر باز می گشتند. معمولاً در پایابهای کنار ساحل، پسران خردسالی هم دیده می شدند که از حاضران در ساحل یا عابران می خواستند سکه ای را در آب بیندازند تا شیرجه بروند و آن را بالا بیاورند. شاید با این کار می خواستند شبیه غواصانی شوند که شناکنان به مسافتی بسیار دور می رفتند، خود را به کشتیهای اقیانوس پیما می رساندند و از مسافران کشتی همین درخواست را می کردند.
نویسنده: گابریل گارسیا مارکز
ادامه دارد...

با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت پانزدهم