سایر
2 دقیقه پیش | جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کندایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ... |
2 دقیقه پیش | ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کردالعالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ... |
جوان نوشت: چرا جریان ملیگرا برای انقلاب هزینه نداد
جوان/ متن پیش رو در جوان منتشر شده و انتشار آن به معنی تایید تمام یا بخشی از آن نیست
«من اسلام را برای ایران میخواهم ولی آیتالله خمینی ایران را برای اسلام میخواهد»؛ این جمله معروف مهندس مهدی بازرگان در کتاب «ایران بین دو انقلاب»، در بیان اختلاف دیدگاهش با امام خمینی یا به تعبیر دیگر اختلاف دیدگاه ملیگرایان با اسلامگرایان در محافل سیاسی به طور عوامانهای ترویج شد تا از یکسو اتهام اسلامگریزی را از جریان ملیمذهبی جدا سازد و از سوی دیگر، جریان مکتبی را به فقدان وطندوستی متهم نماید. ولی بهتر آن است که برای راستیآزمایی این سخن و تبیین اینکه کدام جریان، وطندوستتر(و نه وطنپرستتر!) بود، کارنامه جریانهای مختلف مورد بررسی قرار گیرد. در این بررسی، «نهضت آزادی ایران» و تا حدودی «جبهه ملی چهارم» را به عنوان نمونهای از گروههای ملیگرا مورد بررسی قرار میدهیم و در مقابل، جریان موسوم به خط امام را که در احزابی چون «حزب جمهوری اسلامی» یا «جامعه روحانیت مبارز» و تشکلهای همسو مانند «سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی» و «سازمان ادوار انجمنهای اسلامی(تحکیم وحدت)» نمایان میشد و بهتر از آن در بیانات و اقدامات امام نمود روشنی داشت، مورد پژوهش قرار میدهیم. ابتدا توضیحی درباره ریشهها و ویژگیهای تئوریک و تاریخی ناسیونالیسم به عنوان یکی از اولین ایدئولوژیهای کلاسیک غرب بیان میکنیم و پس از مقایسه تطبیقی این اندیشه با کنش و منش سیاسی ملیگرایان ایران در تاریخ معاصر، تفاوت راهبرد دو جریان فوقالذکر در جریان حوادث پیش و پس از پیروزی انقلاب اسلامی را بررسی خواهیم کرد. هدف از این یادداشت تبیین صحیح مسئله زاویه گرفتن «ملیگرا»ها از جریان انقلاب در مدت کوتاهی پس از پیروزی آن به دلیل تفاوت برداشت و خواسته هایی است که اسلام اصیل و این نگرش نسبت به موضوع انقلاب داشتند.
از ناسیونالیسم غربی تا شوونیسم شرقی
در آستانه عبور اروپا از دوران رنسانس به عصر روشنگری و برآمدن ایدئولوژیهای عقلگرایی که در پی کنار زدن دیانت مسیحی از عرصه سلطه سیاسی و اجتماعی بودند، ناسیونالیسم(Nationalism) به مثابه آلترناتیوی ظهور کرد که پای در جای مذهب گذارد. این واژه به معنای تولد گروهی از مردم در یک مکان است که در معنای تئوریک، تداعیگر نوعی آگاهی جمعی بود که مفهوم ملیت را تبیین میکرد؛ در مقابل مسیحیت که همچون یک نخ تسبیح، سرزمینهای اروپای واحد را به همدیگر پیوند میداد و با تزلزل در حاکمیت کلیسای کلاسیک کاتولیک، ملیگرایی بر مبنای انسانگرایی نوین اندیشه غربی، توانست هویت جدیدی به مردمان پریشان اروپا بدهد که میان امنیت اقتدارگرای کلیسا و آزادی آنارشیستی عصر روشنگری، سرگردان بودند. پروتستانیسم، با ضربهای که به اقتدار کاتولیسیسم در قرائت کتاب مقدس وارد آورد و اجازه ترجمه عهد جدید به زبانهای مختلف اروپایی را صادر نمود، اولین جوانههای هویت ملی را با کنار زدن زبان لاتین کتاب مقدس و ترویج زبانهای منطقهایتر به مثابه اولین نمود همانندسازیهای جمعی، پدید آورد. به طور ویژه پس از جنگهای 30 ساله مذهبی میان کشورهای اروپایی که از 1618 تا 1648 میلادی به طول انجامیده بود و به جز بریتانیا که در آن سوی آبهای مرزی اروپا بود، بقیه کشورهای اروپا در این نبردها زخم خوردند. به همین دلیل، پیمان وستفالی که به این نبردهای خونین میان کاتولیکها و پروتستانها پایان داده بود، ملیت و مرزهای جغرافیای سیاسی را به عنوان معیار جدیدی از روابط دولتهای غربی به رسمیت شناخت و حقوق برابر و یکسان کشورها به عنوان واحدهای سیاسی مستقل برای نخستین بار مطرح شد و مورد پذیرش قرار گرفت. مطابق این پیمان کشورهای مستقل حق تعیین سرنوشت خود را دارند، برابرند و حق دخالت در امور هم را نیز ندارند. بنابراین، دیگر خبری از مشروعیتبخشی پاپ به سلاطین نبود و آنها به واسطه حقوق الهی شاهان که برخی اندیشمندان جدید مانند لوروی و پیردولبوی به تئوریزه کردنش پرداختند، مشروعیت خود را از آسمان و به واسطه حق سلطنت اهدایی از خداوند دانستند. این اندیشمندان خسته از استبداد فراملی کلیسا و دیکتاتوری فروملی و محلی فئودالیسم به اقتدار مطلقه شاهان پناه بردند و پادشاه را تنها در برابر خدا مسئول میدانستند و هر نافرمانی از او را مصداق کفر و گناه الهی تبیین میکردند و جز حق تجزیه سرزمین، هر اختیاری برای او قائل بودند. با این حال، این اقتدار مطلق در دولتهای گوناگون، شکلهای مختلفی به خود گرفت. برای مثال در فرانسه، پارلمنتها یا دادگاههای عمومی به همراه مجلس عمومی، از اقتدار شاه میکاستند و در بریتانیا نیز پیش از آن فرمان مورگنتا، اقتدار فراگیر پادشاه را با اشراف تقسیم کرده و مبنایی برای دفاع از حقوق عمومی پدید آورده بود. به همین ترتیب به مرور زمان، رشد ناسیونالیسم دامان سلاطین اروپا را نیز فراگرفت. اوج آن در انقلاب کبیر فرانسه بود که ناسیونالیسم را به صورت یک جنبش فراگیر و تودهای همگانی درآورد که محدود به مرزهای فرانسه نماند و امواج فکری آن به دیگر دولتهای اقتدارگرای اروپا نیز سرایت کرد و به همین دلیل آنان را مجبور به جبههگیری در مقابل این انقلاب نوپا نمود. ناپلئون هم گرچه یک دیکتاتور بود که آرمانهای آزادیخواهانه انقلاب را به محاق برد ولی در آن سوی مرزهای فرانسه چنان منادی آن آرمانها قد برافراشت. قرن نوزدهم، قرن طلایی ناسیونالیسم بود. بنتام در بریتانیا، هوگو در فرانسه، گاریبالدی در ایتالیا و بیسمارک در آلمان از پرچمداران تئوریک و حتی پراتیک ناسیونالیسم بودند. ناسیونالیسم به عنوان یک ایدئولوژی که دولت ملی را عالیترین شکل سازمان سیاسی میدانست و به مبارزههای ملتباورانه بر ضد چیرگی بیگانه، مشروعیت میداد، به رشد ملتباوری انجامید که اصل حاکمیت ملی را به رسمیت شناخته بود و پس از چیرگی این اندیشه در اروپا از قرن هفدهم تا اواخر قرن نوزدهم، در آسیا و آفریقا به ویژه از نیمه دوم قرن بیستم، نضج گرفت.
حمله ناپلئون به مصر، از اولین اقداماتی بود که به ترویج ملیگرایی در خاورمیانه منجر شد. سالیانی بعد از آن، جنبش مشروطه در ایران، با وام گرفتن از مدرنیته غرب، مروج اندیشههای عصر روشنگری مانند ناسیونالیسم بود. این در حالی بود که سدهها پیش از آن، حاکمیت صفویه با تبلیغ مذهب تشیع توأم با حفظ تمامیت ارضی ایران از حکومتهای ملوکالطوایفی و همچنین تجاوز بیگانگانی چون دولتهای عثمانی و ازبکان، هویت ملی ایرانی- شیعی را پایهریزی کرده بود و دوران طلایی شاه عباس کبیر در فرهنگ، اقتصاد و دانش هرگز در سدههای بعد تکرار نشد. اما این بار برخی مبلغان مشروطه بر هویت ملی مبتنی بر عبور از سنت تأکید میکردند. در این قیاس معالفارق، آنها گمان داشتند چنان که اروپا از قرون وسطا عبور کرد و به رنسانس تاریخی خود رسید ایران نیز باید با گذار از دوره میانی تاریخ که منظورشان از سقوط ساسانیان تا صفویه بود، به ارزشهای انسانی و اجتماعی عصر جدید دست یابد. حال آنکه نه تفاوت سلطه کلیسای مسیحی با خلافت اسلامی را در نظر داشتند و نه حتی به اختلافات اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی فلات ایران با دیگر سرزمینهای اسلامی توجه میکردند. دیگر آنکه عصر روشنگری بازگشتی دوباره به بنیادهای غرب پیشامسیحی در دولتشهرهای یونان و جمهوری روم باستان بود، بنابراین نتیجه منطقی کنشورزی نظری و عملی روشنفکران ایرانی، نه وصال غرب که نوعی ایرانگرایی باستانی بود که ازقضا سرانجام در پی آنارشیسم سیاسی و اجتماعی حکومت مشروطه، در سلطنت رضا شاه خود را نشان داد و بسیاری از روشنفکرانی که تا پیش از آن دغدغه دموکراسی و آزادی بیان آنها را به دفاع از مشروطه کشانده بود، اکنون پیشقراولان دیکتاتوری مطلقه پهلوی شدند و به ترویج باستانگرایی افراطی این دولت پرداختند که در پی آلترناتیوی برای مقابله با نفوذ اجتماعی مذهب در جامعه ایرانی بود. اما سقوط پهلوی اول و اشغال کشور توسط نیروهای نظامی متفقین، موج دیگری از ملیگرایی را در احزاب سیاسی و اقشار اجتماعی تشدید کرد که نمود تشکیلاتی آن در جبهه ملی اول، نمایان شد. پس از خروج متفقین از کشور و ثبات نسبی در فضای سیاسی، مسئله ملیشدن نفت و مقابله با استعمار چندینساله بریتانیا در این انرژی فسیلی تجدیدناپذیر، به مهمترین خواسته گروههای سیاسی منتقد و مستقل تبدیل شد. به همین سبب، تجربه جبهه ملی اول در فراگیری این جریانها به گونهای بود که از فداییان اسلام تا آیتالله کاشانی و از حزب زحمتکشان تا دکتر مصدق را شامل میشد. این اتحاد بیسابقه همراه با پشتیبانی عمومی اقشار شهرنشین به موفقیت آنها در تصویب قانون ملیشدن صنعت نفت منجر شد. در این دوره، ناسیونالیسم با وجه استعمارستیزانه مقابله با سلطه انگلیس بروز یافته بود. این چهره که از ملیگرایی در سیاست خارجی ایران به دیپلماسی عدم تعهد دولتهای مستقل مانند مصر و هندوستان نزدیک بود و از تجارب استقلالطلبانه آنها بهره میبرد، به سیاست بیطرفی مثبت یا موازنه منفی شهرت یافت که در پی ارتباط غیرخصمانه با همه دولتها به خصوص طرفین جنگ سرد و در عین حال استقلال از آنان بود که در فضای تشدید دوقطبی کمونیسم- امپریالیسم، مثمر ثمر واقع نشد و بیکفایتی دولت مصدق در عرصههای دیپلماسی و اقتصاد و اختلافات درونی گروههای جبهه ملی اول به فروپاشی آن و سپس کودتای انگلیسی- امریکایی 28 مرداد 1332 انجامید. دولت پهلوی پس از عبور از فراز و نشیبهای دهه 30 و تثبیت قدرت خود در اوایل دهه 40 خورشیدی، با اتکا به کمکهای ارزی امریکا و سرکوب مخالفان در قیام 15 خرداد 1342، ناسیونالیسم مثبت را در پیش گرفت که اندکی بعد در اوایل دهه 50، مغرور از درآمدهای سرشار نفت، آن را به نوعی شوونیسم و باستانگرایی افراطی تغییر داد که در برگزاری جشنهای 2500 ساله، تغییر تاریخ هجری خورشیدی به تاریخ شاهنشاهی و تأسیس حزب رستاخیز ظاهر شد.
استعمار و استیلا
جامعه ایران در اواخر دهه 50 خورشیدی، متأثر از بیکفایتیهای دولت پهلوی در تدبیر معیشت مردم، فقدان آزادیهای قانونی، برگزاری انتخابات فرمایشی، سرکوب شدید مبارزان مسلح و حتی غیرمسلح، فاصله طبقاتی و وابستگی سیاسی، اقتصادی و حتی نظامی به دولتهای غربی، مستعد یک شورش فراگیر علیه طبقه حاکم بود. سالهای قبل از آن، جبهه ملی دوم به سبب برخورد منفعلانه در قبال انقلاب سفید و سپس سرکوب قیام پانزده خرداد به محاق رفت و جبهه ملی سوم از آن رو که نه انگیزه و نه توان برخورد رادیکال با دولت پهلوی را نداشت، مضمحل شد و نهضت آزادی ایران نیز پس از بازداشت رهبرانش در سال 1342 دچار رکود و خموشی شد. بخشی از جوانان رادیکال و آرمانگرای آن جریان که سازمان مجاهدین خلق را تأسیس کردند، هر چند از حمایت ضمنی مهندس بازرگان و آیتالله طالقانی بهرهمند بودند ولی بازرگان با توجه به روحیه مسالمتجویانهاش هرگز با آنان همراهی و همدلی مساعدی نشان نداد و آیتالله طالقانی نیز پس از تغییر ایدئولوژی مجاهدین در سال 1354 از آنان دوری جست. در شرایطی که آیتالله طالقانی همان سال دوباره بازداشت شد، نهضت آزادی متأثر از پیروزی جیمیکارتر، نامزد دموکرات در انتخابات ریاستجمهوری امریکا، تصمیم گرفت فعالیتهای سیاسی خود را احیا کند و همزمان با ادعای حقوق بشری دولت جدید امریکا، مهندس بازرگان و جمعی از یارانش نیز «جمعیت ایرانی دفاع از آزادی و حقوق بشر» را تأسیس کردند. جبهه ملی چهارم نیز در همین زمان تأسیس و فعالیتهای خود در راستای التزام به قانون اساسی مشروطه را در پیش گرفت. مهمترین راهبرد ملیگرایان در این شرایط، تأسی جستن به ادعای حقوق بشر دولت ایالات متحده بود تا با اقناع حامیان غربی شاه، موجب فشار آنان به دولت پهلوی و گشایش در فضای سیاسی کشور شوند. آنها در این راستا اقدام به نامهنگاری به سازمانهای فعال در زمینه حقوق بشر از یکسو و نامهنگاری به سران حاکمیت همچون شاه و نخستوزیر از سوی دیگر کردند تا امکان تحقق اهداف خود را بیشتر فراهم کنند. فعالان ملیگرا که پیش از این شاهد سرکوب نهضت ملیشدن صنعت نفت توسط دربار با حمایت قدرتهای غربی بودند، به این نتیجه رسیدند که بدون قطع حمایت خارجی از شاه و جلب رضایت آنان در جهت اهداف خویش، نمیتوانند برنامههای خود را به پیش ببرند. در واقع، ایده ناسیونالیسم منفی ملیگرایان مبنی بر عدم وابستگی به هیچ یک از بلوک جنگ سرد که در جریان ملیشدن صنعت نفت از سوی مصدق دنبال میشد؛ طی حوادث گوناگون و به خصوص در دیالکتیک رخدادهای دهههای 40 و 50، به سوی ناسیونالیسم مثبت شاه که در پی کسب حمایت هر دو قطب کمونیسم و لیبرالیسم بود، نزدیک شد. به بیان دیگر، حامیان دیروز مصدق پس از تجربه شکست سنگین از ائتلاف دربار و غرب، تصمیم گرفتند در این ائتلاف، جدایی بیندازند. بنابراین برداشت آنان از استقلال و مبارزه با استعمار، جای چندانی در تاکتیکهای مبارزاتی آنان نداشت. به همین دلیل، بازرگان معتقد بود واژه «استعمار»، واژهای چپگرایانه است که تحت تأثیر جریانهای مارکسیستی همچون حزب توده در ایران ترویج شده و به جای آن از لغت «استیلا» بهره میگرفت و در مقابل برخی منتقدانش که معتقد بودند مرکز ثقل مبارزات باید نفوذ قدرتهای غربی باشند، میگفت که غرب به سبب قدرت شاه، در کشور نفوذ یافته و اگر در کشور، دولت مستقلی مستقر شود، نفوذ غرب نیز برچیده خواهد شد. در عین حال، او بیان میکرد که بدون قطع حمایت غرب از رژیم شاه، امکان پیروزی وجود ندارد و باید ابتدا طرفهای اروپایی و به خصوص امریکا را راضی به فشار به شاه کنیم. به همین دلیل، بازرگان و تعدادی دیگر از اعضای نهضت آزادی، از اوایل سال 1357، مذاکراتی را با سفارت امریکا در تهران آغاز کردند و به آنها پیغام دادند که اگر حمایت خود از شاه را قطع کنند، میتوانند به همراهی با دولت آینده ایران در مقابله با اتحاد جماهیر شوروی، امیدوار باشند. این تاکتیک مخالفانی در میان برخی اعضای نهضت آزادی که دلبسته مبارزان مذهبی و به خصوص امام خمینی بودند، داشت. آنان ضمن مخالفت با تأسیس جمعیت دفاع از آزادی و حقوق بشر، جنبش مسلمانان ایران را پایهگذاری کردند که آن نیز پس از چند ماه دچار انشعاب شد و جنبش مسلمانان مبارز به رهبری حبیبالله پیمان از آن سربرآورد.
انقلاب اسلامی یا انقلاب 57؟!
دفاع ناسیونالیستهای ایرانی از قانون اساسی مشروطه در حالی بود که امام خمینی، اواخر دهه 40 با تدریس سلسله درسهای ولایت فقیه در نجف، عملاً هر گونه تلاشی برای اصلاح دولت شاه را عبث و بیهوده انگاشتند. به همین دلیل در شرایطی که اکثریت جامعه شهرنشین ایران و به خصوص حاشیهنشینانی که از ظلم مضاعف مرکزنشینان به خویش به ستوه آمده بودند، متأثر از اهانت روزنامه اطلاعات به امام خمینی، عزم خود را برای در انداختن طرحی نو جزم نمودند. از سوی دیگر، قدرتهای غربی متأثر از گسترش قیام در اواسط سال 1357، در اجلاس گوآدلوپ در فرانسه، دچار اختلاف شدند. برخی بر قطع حمایت از شاه تأکید میکردند و برخی بر ادامه حیات رژیم پهلوی اصرار داشتند. نظر دیگر، رفتن شاه از ایران و سپس مصالحه با مخالفان ملیگرا و حفظ چارچوب سلطنت مطابق با قانون اساسی مشروطه بود. در راستای همین تصمیم، شاه پس از انتصاب بختیار به نخستوزیری، کشور را ترک کرد. جبهه ملی نیز وقتی حمایت یکپارچه جامعه انقلابی ایران از امام خمینی و شعارهای مذهبی و اسلامی را مشاهده کرد، سرانجام از هدف عمل به قانون اساسی مشروطه دست کشید و در بیانیهای، ضمن اخراج بختیار از جبهه ملی، بر برچیدن بساط نظام غیرقانونی سلطنت تأکید کرد. در آستانه پیروزی انقلاب، ایده بازرگان مبنی بر پیشروی گامبهگام یا فتح سنگربهسنگر؛ در تقابل با ایده پیروزی یکباره انقلاب و سقوط کامل دولت پهلوی قرار گرفت. بازرگان معتقد بود ابتدا شورای سلطنت، شاه را عزل و سپس مجلس شورای ملی را منحل کند و آنگاه انتخابات آزادی برای استقرار مجلس شورای ملی جدید برگزار گردد و سپس شورای سلطنت منحل و قانون اساسی جدید تدوین و به رفراندوم گذاشته شود. حال آنکه امام با این توجیه منطقی که کاهش شور و رشادت مردم در خیابانها و بازگشت آنها به خانه، امکان اجرای یک کودتای دیگر شبیه 28 مرداد را برای شاه فراهم میکند با این ایده مخالفت و بر پیشروی گسترده نیروهای مبارز تأکید کردند. برداشت ملیگرایان از انقلاب، ملهم از انقلاب فرانسه و مبتنی بر اعلامیه حقوق بشر(برآمده از همان انقلاب) بود و از انقلاب، هدفی جز آزادیهای سیاسی و اجتماعی و لغو سلطنت را نمیخواستند و طبیعی بود. این تفسیر از انقلاب ایران هم بر بنیانهای فکری آنان تکیه داشت و هم از تاکتیکهای عملیاتی آنان نشئت میگرفت. جبهه ملی بر اندیشههای مصدق پایهگذاری شده بود که در سوئیس در رشته حقوق تحصیل کرده و پس از بازگشت به ایران نیز همواره بر حفظ بنیادهای قانون اساسی مشروطه و جایگاه سلطنت تأکید داشت و حتی در بحبوحه نهضت ملیشدن صنعت نفت و نقش دربار نیز حاضر به تقابل رسمی با حاکمیت نشد. پایبندی به قانون اساسی مشروطه اگر در دهه 30 توجیه معقولی بود ولی در دهه 50 دیگر رنگ باخته بود ولی جبهه ملی دیرهنگام به این واقعیت رسید. نهضت آزادی ایران نیز علاوه بر دلبستگی فکری مهندس بازرگان به انقلاب فرانسه و اعلامیه حقوق بشر که در اولین اساسنامه نهضت آزادی نیز در کنار قانون اساسی مشروطه و دین اسلام به عنوان سه پایه فکری این نهضت نام برده شدهاند؛ هرگز در پی گذار از مشروطه نبود و روحیه مسالمتجو و میانهروی بازرگان و برخی رهبران جبهه ملی مانند سنجابی، مانع از ترویج شور و شوق انقلاب در میان این گروهها بود. از سوی دیگر، آنها هر نوع رادیکالیسمی را نوعی چپگرایی یا گرایش به مارکسیسم تلقی میکردند و قادر به تمایز میان اسلام انقلابی با دیگر جنبشهای رادیکال و مردمی نبودند. این علاوه بر برخی نظریات لیبرالی در نفرت آنان از حزب توده به علت عدمهمراهی با دولت مصدق و همچنین تجربه تلخ دخالت شوروی در مسئله اشغال آذربایجان ریشه داشت. علاوه بر آن، مهندس بازرگان، تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق را نیز معلول رشد گرایشهای مارکسیستی و نفوذ جریانهایی مانند چریکهای فدایی خلق میدانست و حاضر به پذیرش دوآلیسم اندیشههای علمگرایانه خود و پارادوکسی که در نهایت جوانان عضو مجاهدین خلق را در دوراهی پذیرش علم مبارزه از مارکسیسم یا پایبندی به اعتقادات اسلامی قرار داد، نبود. این در حالی بود که مبارزان اسلامگرای انقلاب به جهت اعتقاد به جهاد به مثابه یکی از احکام واجب کفایی و اطمینان به درایت و شجاعت رهبری امام، باکی از عبور از قانون اساسی و بنیانافکنی حاکمیت پهلوی نداشتند و از سوی دیگر میدانستند با رسوب ساختارهای حقوقی و حقیقی نظام پیشین، راهی برای اجرای احکام اجتماعی اسلام که یکی از اهداف مهم آنان بود، باقی نمیمانَد. اندکی بعد از پیروزی انقلاب، ملیگرایان نام پیشنهادی خود برای نظام تازهتأسیس را اعلام کردند:«جمهوری دموکراتیک اسلامی». بنا بر نظر آنان، میان جمهوریت و دموکراسی اختلافی وجود دارد. جمهوریت به معنای حاکم شدن نظر اکثریت است حال آنکه دموکراسی، حفظ حقوق اقلیت میباشد. آنها با پسوند دموکراتیک در پی اجرای برخی مفاد اعلامیه حقوق بشر بودند که تعارضاتی با مبانی فقه اسلامی دارد ولی سخن صریح امام خمینی که «جمهوری اسلامی، نه یک کلمه کم، نه یک کلمه بیش»، راه را برای هر پیشنهاد دیگری سد کرد. پس از آن نیز، نوع برخورد آنان با مسئله تسخیر لانه جاسوسی امریکا در آبانماه 1358 و مخالفت با تقابل با قدرتهای غربی نیز ریشه در همان لیبرالیسم کلاسیک ملیگرایان داشت. حال آنکه از قضا دانشجویانی که در راه برچیدن بساط نفوذ غرب در ایران، سفارت امریکا را اشغال کردند، بهای بیشتری به استقلالطلبی میدادند. اگر بنا بر پایبندی به جنبش ملیشدن صنعت نفت هم میبود، این دانشجویان پیروی خط امام بودند که انتقام کودتای 28 مرداد را گرفتند و تاوان بیش از 30 سال دخالت امریکا در امور داخلی ایران را به او چشاندند در حالی که پیروان دیروز مصدق، با این امر مخالفت و آن را بر خلاف منافع ملی قلمداد کردند. به بیان دیگر، اسلامگرایان در تعریف کلاسیک، بیش از ملیگرایان، دغدغه استقلال ایران و عدم وابستگی به شرق و غرب را در سر داشتند. ملیگرایان بهرغم تجربه تاریخی نفوذ شوروی به واسطه حزب توده و دخالت امریکا در کودتای 28 مرداد؛ با توجه به برخی بنیانهای فکری خود، شوروی را دولتی توتالیتر و دیکتاتور ولی ایالات متحده را نماد دموکراسی و حقوق بشر دانسته و حاضر به فراموشی دخالتهای پیشین غرب بودند یا حداقل میگفتند:«میبخشیم ولی فراموش نمیکنیم!» تفسیر انقلاب در نگاه ناسیونالیسم ایرانی معاصر، تنها یک جنبش استبدادستیز بود و نه حرکت ضد استعماری. علاوه بر آن، از جهت تاکتیکهای عملگرایانه نیز آنها انقلاب را تنها در سقوط سلطنت خلاصه میکردند و اهمیت چندانی برای باقیماندههای ساختاری و حتی کارگزاران دوران طاغوت قائل نبودند. گویی انقلاب که پیروز شد، کار مردم به پایان رسیده و دیگر نیازی به حضورشان نیست. اما در حقیقت این خود جریان ملیگرا بود که نتوانسته بود همچون مردم خود را با انقلاب اسلامی تطبیق دهد و دیگر حضورش مثمرثمر نبود. آن هم در حالی که اسلامگرایان انقلاب را یک استراتژی مداوم میدانستند که تاکنون نیز ادامه دارد. همچنان که شعار هر مرد و زن و پیر و جوان انقلابی این بود که «نهضت ادامه دارد.»
منابع
1- ایران بین دو انقلاب؛ مهدی بازرگان.
2- تاریخ فلسفه سیاسی غرب(جلد دوم)؛ عبدالرحمن عالم.
3- دانشنامه سیاسی؛ داریوش آشوری.
4- اقتصاد سیاسی ایران؛ محمدعلی همایون کاتوزیان.
5- تاریخ سیاسی 25 ساله ایران، از کودتا تا انقلاب؛ غلامرضا نجاتی.
منبع: روزنامه جوان
ویدیو مرتبط :
یه سنی پیدا شد بگه من هزینه های شبکه ولایت رو میدم!!!!! اما نداد