سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



خاطرات یک خون آشام- جلد سوم: غضب- قسمت هفدهم


خاطرات یک خون آشام- جلد سوم: غضب- قسمت هفدهم  آخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.

قسمت قبل



این نقطه ی پایانش بود. الینا می توانست ببیند که مردان نگاه های مضطربی رد و بدل کردند و به سمت ماشین هایشان، عقب رفتند. ناگهان به نظر رسید که همه یشان ترجیح می دادند جای دیگری باشند.
آقای اسمال وود کسی بود که عقب ماند تا بگوید:" سالتزمن، گفتی که فردا در این مورد حرف می زنیم. دلم می خواد ببینم پسرم  دفعه ی دیگه که هیپنوتیزم میشه، چی میگه."
پدر کرولاین در حالیکه زیر لب، چیزهایی درباره ی اینکه این ها همه اشتباه بود و هیچ کس قضیه را جدی نمی گرفت، می گفت، کرولاین را جمع کرد و به سرعت سوار ماشین شد.
وقتی آخرین ماشین به راه افتاد، الینا به طرف استفن دوید.
" خوبی؟ بهت صدمه زدن؟"
استفن از دست حمایت کننده ی آلاریک دور شد. " یک نفر، وقتی داشتم با کرولاین حرف می زدم، از پشت بهم ضربه زد. خوب میشم... حالا" به آلاریک نگاهی انداخت." ممنون، چرا؟"
بانی که به آن ها ملحق می شد، گفت:" طرف ماست. بهت گفتم که. اوه، استفن، واقعا خوبی؟ برای یه لحظه، اونجا که بودم فکر کردم دارم از حال میرم! اونها جدی نبودن. منظورم اینه که نمی تونستن واقعا جدی باشن..."
مردیث گفت:" جدی بودن یا نه، فکر کنم نباید این جا بمونیم. استفن واقعا به بیمارستان احتیاج داره؟"
در حالیکه الینا با نگرانی زخم سر او را بررسی می کرد، استفن گفت:" نه، فقط احتیاج به استراحت دارم. یه جایی که بتونم بشینم."
آلاریک گفت:" کلیدهام همرامه. بیاین بریم کلاس تاریخ."
بانی که با بیم و هراس به سایه ها نگاه می کرد، گفت:" گرگه هم میاد؟" و وقتی سایه ای در هم آمیخت و تبدیل به دیمن شد، از جا پرید.
دیمن گفت:" کدوم گرگ؟" استفن تکانی به خود داد و به آرامی چرخید.
بدون احساسی، گفت:" از تو هم ممنونم." اما هنگامی که به سمت ساختمان مدرسه راه افتادند، چشمان استفن با چیزی همانند حیرت، بر روی برادرش ثابت شده بود.
در راهرو، الینا او را کنار کشید. " استفن، چرا نفهمیدی که از پشت سرت، دارن نزدیکت می شن؟ چرا این قدر ضعیف بودی؟"
استفن، طفره زنان، سرش را تکان داد و الینا اضافه کرد:" بار آخر، کی تغذیه کردی؟ استفن ، کی؟ همیشه وقتی من دور و برت هستم، یه بهونه ای می تراشی. می خوای چه بلایی سر خودت بیاری؟"
او گفت:" من خوبم. واقعا الینا. بعدا شکار می کنم."
" قول می دی؟"
" قول میدم."
در آن لحظه، الینا متوجه نشد که در رابطه با اینکه " بعدا" چه معنی داشت، توافق نکردند. به استفن اجازه داد تا در امتداد راهرو هدایتش کند.
در شب، کلاس تاریخ، به چشم الینا متفاوت می آمد. جو عجیبی در آن حکم فرما بود انگار نور چراق خیلی درخشان باشد. در همان زمان، تمام میز های دانش آموزان از سر راه کنار زده و پنج صندلی کنار میز آلاریک کشیده شده بودند. آلاریک، که تازه از مرتب کردن وسایل فارغ شده بود، استفن را به سمت صندلی خودش پیش برد.
" خیلی خوب، چرا بقیه تون روی صندلیا نمی شینید؟"
آن ها به او خیره شدند. بعد از لحظه ای، بانی در یک صندلی فرور فت اما الینا، کنار استفن ایستاد. دیمن به لمیدن در بین افراد گروه و در ورودی، ادامه داد و مردیث، تعدادی کاغذ را به وسط میز آلاریک هل داد و خودش بر گوشه ی آن نشست.
نگاه معلم گونه از چشمان آلاریک محو شد. خودش، بر روی یکی از صندلی های دانش آموزان نشست و گفت:" باشه، خب."
الینا گفت:" خب."
هر کس به دیگری می نگریست. الینا تکه پارچه ای نخی را از جعبه ی کمک های اولیه، که از کنار در برداشته بود، جدا کرد و مشغول فشردن آن بر سر استفن، شد.
گفت:" فکر کنم الان، وقت اون توضیحه."
" درسته، آره. خوب، به نظر همه ی شما حدس زدین که من معلم تاریخ نیستم..."
استفن گفت:" در عرض پنج دقیقه ی اول. خوب، چی هستی؟" صدایش آرام و خطرناک بود و الینا با تکانی متوجه شد که صدای دیمن را به یادش می آورد.
آلاریک ژست عذرخواهانه ای به خود گرفت و تقریبا با کمرویی گفت:" یه روان شناس. " وقتی بچه ها نگاه هایی با یکدیگر، رد و بدل کردند، با عجله اضافه کرد:" نه از اون مدل ها که مریض رو می خوابونن روی یک کاناپه. من یه محققم. روان شناس تجربی. از دانشگاه دوک ١. می دونین، جایی که آزمایشات ای- اس- پی ٢ شروع شدن."
بانی پرسید:" همونایی که مجبورت می کنن بدون نگاه کردن به ورق، بگی روش چیه؟" 
" آره، خوب، البته مسلما الان کمی فراتر از این حرفا رفته. نه اینکه دلم نخواد تو رو با کارت های راین ٣، آزمایش کنم. به خصوص وقتی که توی یکی از اون خلسه ها هستی." چهره ی آلاریک با کنجکاوی دانشمندانه ای روشن شد. سپس، گلویش را صاف کرد و ادامه داد:" اما... آه... همون طور که می گفتم. ماجرا از چند سال پیش شروع شد. وقتی که یک مقاله بر روی فرا روانشناسی نوشتم.
نمی خواستم وجود قدرت های ماورائی رو اثبات کنم، فقط می خواستم اثرات روانی رو بر روی افرادی که این نیرو ها را دارن، بررسی کنم. بانی در اینجا یک نمونه ی مناسبه." صدای آلاریک، لحن یک سخنران را به خود گرفت. " سر و کار داشتن با چنین قدرت هایی، از لحاظ ذهنی و روحی، چه تاثیری روش دارن؟"
بانی، با حرارت گفت:" وحشتناکه. دیگه نمی خوامشون. ازشون متنفرم!"
آلاریک گفت:" خوب، می بینی، تو یک نمونه ی پژوهشی عالی می شدی. مشکل من، این بود که نمی تونستم هیچ کسی رو برای بررسی پیدا کنم که واقعا قدرت های ماورا الطبیعیه داشته باشه. البته تعداد زیادی متقلب بودن، کریستال درمانی، آب بین ها، واسطه های روحی، هر چی اسمشو بذارین. اما نتونستم هیچ چیز درست و واقعی پیدا کنم تا وقتی که اطلاعات محرمانه ای از یک دوست در اداره ی پلیس، گرفتم.
یک زنی بود در کارولینای جنوبی که ادعا می کرد توسط یک خون آشام گزیده شده و از اون موقع به بعد، کابوس های ماورائی می بینه. تا اون موقع انقدر به متقلب ها عادت کرده بودم که توقع داشتم این هم یکی از اون ها باشه. اما نبود. لااقل در مورد گزیده شدنش. هیچ وقت نتونستم اثبات کنم که واقعا واسطه شده بود."
الینا پرسید:" از کجا می تونستین مطمئن باشین که گزیده شده؟"
" شواهد پزشکی موجود بود. رد بزاق دهان درون زخم هاش که شبیه بزاق دهان انسان بود اما کاملا یکسان نبود. حاوی عامل انعقاد خونی بود که شبیه اش در بزاق دهان زالوها پیدا میشه..." آلاریک سخنش را کوتاه کرد و با دستپاچگی ادامه داد." به هرحال، مطمئن بودم. و این جوری بود که شروع شد. وقتی اطمینان حاصل کردم که واقعا بلایی سر اون زن اومده، شروع به جست و جوی نمونه های مشابه اش کردم. خیلی نبودن ولی وجود داشتن. مردمی که با خون آشام ها دست به گریبان شده بودن.
تمام تحقیق های دیگه ام رو رها کردم و روی یافتن قربانیان خون آشام ها و معاینه ی اونها، تمرکز کردم." آلاریک فروتنانه نتیجه گیری کرد" و اگه از من بپرسین، بهترین متخصص در این زمینه شدم. شماری مقاله نوشتم..."
الینا حرفش را قطع کرد:" اما هیچ وقت عملا یک خون آشام رو ندیدی. منظورم تا الانه. درسته؟"
" خوب... نه. نه شخصا. اما رساله هایی نوشتم... و چیزهای دیگه ای." صدایش به خاموشی گرایید.
الینا لبش را گاز گرفت. پرسید:" با سگ ها چی کار می کردی؟ توی کلیسا، وقتی که دستات رو به سمتشون حرکت می دادی."
آلاریک شرمسار به نظر می رسید. " اوه... می دونی، چیزهایی این جا و اون جا یاد گرفتم. اون یک طلسمی بود که یک مرد کوهستانی نشونم داد. برای دفع کردن شیطان. فکر کردم شاید جواب بده."
دیمن گفت:" هنوز باید خیلی چیزا یاد بگیری."
آلاریک به سختی گفت:" مسلما." سپس شکلکی در آورد. " راستش، دقیقا همون موقعی که رسیدم اینجا، خودم هم فهمیدم. مدیرتون، برایان نیو کاستل، تعریف منو شنیده بود. از مطالعات من خبر داشت. وقتی آقای تنر کشته شد و دکتر فینبرگ هیچ خونی در بدنش پیدا نکرد و جای پارگی روی گردنش رو دیدن... خوب، با من تماس گرفتن. فکر کردم فرصت بزرگی برام خواهد بود. پرونده ای با حضور خون آشام در منطقه. تنها مشکلی که وجود داشت این بود که وقتی رسیدم اینجا، فهمیدم اونا ازم توقع
دارن که حساب خود خون آشام رو برسم! نمی دونستن که من قبلا فقط با قربانی ها سر و کار داشتم. و ... خوب، شاید من هم زیادی هیجان زده شده بودم. اما همه ی تلاشم رو کردم تا اعتمادشون رو جلب کنم..."
الینا اتهام زد:" تو کلک زدی. این کاری بود که وقتی شنیدم توی خونه ات، باهاشون درباره ی پیدا کردن مظنون فرضی و این چیزا حرف می زدی، انجام می دادی. فقط از خودت می ساختی."
آلاریک گفت:" خوب، نه دقیقا. از لحاظ تئوری، من یک متخصصم." آن گاه، با اندکی تاخیر واکنش نشان داد." منظورت چیه وقتی که شنیدی با اونا حرف می زدم؟"
دیمن به خشکی به او اطلاع داد:" وقتی تو اون بیرون دنبال مظنون می گشتی، الینا توی اتاق زیر شیروانیت خوابیده بود." آلاریک دهانش را باز کر


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام