سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب ایرانی/ شب های گراند هتل- قسمت پنجم


قصه شب ایرانی/ شب های گراند هتل- قسمت پنجمآخرین خبر/ با یک قصه جذاب و خواندنی از دوران قدیم ایران باز هم در کنار شما هستیم، برای شما دوستداران داستان های ایرانی یک داستان قدیمی و زیبا و عاشقانه انتخاب کرده ایم تا در این شب های سرد با کتاب دل تان گرم شود.با ما همراه و کتابخوان باشید.
قسمت قبل 

آن روز همین که مراسم تمام شد مادر داماد که تا موقع آواز خواندن چشمانش مرا ندیده بود و درحالی که از من تشکر می کرد از تاج طلا خانم پرسید: « دخترخانم هستند؟«
‏مادرشوهرم که از خوشحالی ختم به خیر شدن برنامه از شادی در پوست نمی گنجید برای آنکه هندوانه زیر بغلم بگذارد سر بالا داد و با افتخارگفت: « خیر خانم جون. اگر دختر ما از این هنرها داشت که تا حالاسر دست او را برده بودند. ایشون عروس بنده هستند.«
مادرداماد درحالی که با تحسین به من می نگریست گفت: « هزار ماشاءالله ،امشب رفتی خانه یک مشت اسفند برایش توی آتش بریز نظر نخورد. در ضمن آن خانوم را می بینی که صدر مجلس نشسته؟«
من و تاج طلا خانم به اشاره ابروی او سر برگردانیدم و متوجه خانم عظیم الجثه ای شدیم که موهایش را مثل تاجی بالای سرش جمع کرده بود چشمها و ابروهایش را با حالتی مضحک با خطوطی عجیب رو به بالا، مثل مغولها آرایش کرده بود. مادر شوهرم که مثل من به او دقیق شده بود با حرکت ابر از دور اورا نشان داد و پرسید:«ایشون؟«
‏مادر داماد سر تکان داد وگفت: «بله، همان خانم. ایشان شازده خانم بدرالملوک هستند. امروز از صدای عروس خانم شما خیلی خوششان آمده. از من خواست اند با شما برای آخر همین هفته که قرار است اسباب عقد دخترشان را بیاورند قرار بگذارم«
‏پیش از آنکه چیزی بگویم تاج طلاخانم درحالی که حسابی دست و پایش را گم کرده بود ذوق زده پرسید: «منزلشان کجا ست؟«
‏«چهارراه آب سردار، خانه شان دیوار به دیوار باغ ناصرخان قشقایی است. آنجا را بلدید؟«
« بلد هم نباشیم می پرسیم، ولی از حالا گفته باشم چون راه دور است کرایه رفت و آمد پای صاحب مجلس است.«
‏مادرداماد خندید وگفت: «ای بابا، اینکه مشکلی نیست. شازده خانم اگر از کار شما راضی باشد کرایه که سهل است دستمزد چند مجلس را یکجا به شما می دهد.«
‏تاج طلا خانم درحالی که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت خندید و گفت:« چَشم ، روی چشم ، از قول من بفرمایید روز پنجشنبه سر ساعت چهار آنجا هستیم. ساعت چهار خوب است؟«
‏مادر داماد خندید و سر تکان داد:«مظنه شازده خانم هم با مهمانها همان ساعت قرار دارد.« بعد از این حرف ازکیفش دوتا اسکناس پنج تومانی درآورد وکف دست تاج طلا خانم گذاشت. بعد از رفتن او مادرشوهرم که از خساست جان به عزراییل نمی داد ، در حالی که با تردید به اسکناسها می نگریست، یکی از اسکناسها ر که در دستش بود کف دستم گذاشت و گفت: «بگیر عروس، بگیر که نگویی مادرشوهرم ناخن خشک است.« و بعد از این حرف چون دید لبخند رضایت آمیزی برکنج لبم نشسته افزود:‏« دیدی عروس ، دیدی چه خوب شد آمدی. خدا را چه دیدی، شاید یک وقت آن قدر کارت گرفت که از من هم جلوتر افتادی. اگر این طور باشد یادت باشد که دست چربت را به سر کچل مادرشوهر بیچاره ات که راهت انداخت بمالی.«
‏درحالی که به اسکناس پنج تومانی که در دستم گذاشته بود خیره شده بودم از آنچه می شنیدم به فراست دریافتم چه حسابی پیش خودش کرده.
آن روزها گذشت، اما اثر آن مهمانی و خواندن من در زندگی ام خیلی اثر گذاشت.ازهمان شب رفتار تاج طلا خانم نسبت به گذشته زمین تا آسمان با ‏من فرق کرد.
‏همین که به خانه رسیدیم و شوهرم آمد حرف بزند که چرا بی اجازه او پا از خانه بیرون گذاشته ام جلویش درآمد. بعد هم از اتفاقات آن روز و گیرایی صدای من جلوی پسرش تعریف کرد. بدین ترتیب بود که ورق سرنوشت در آن خانه تا آن روز برای من دست کمی از جهنم نداشت تا مدتی برگشت واین تنها یک دلیل داشت. دلیل آن چشم طمع تاج طلا خانم به درآمدی بود که احتمال می داد از طریق من به او برسد. البته ناگفته نماند که من هم راضی بودم، چرا که دست کم به این بهانه گاه گداری از خانه بیرون می آمدم و در زندگی ام تنوعی پدید می آمد.
خیلی زود روز پنجشنبه از راه رسید. از آن روزهای خاطره انگیزی بود که هرگز از خاطرم پاک نمی شود. طرفهای عصر بود که تاج طلاخانم پیراهن قرمز طرح دار قشنگی آستین آن پفی و دامنش دورچین بود را داد تا بپوشیم. خودش هم در یک چشم بر هم زدن آماده شد. از آب منگل تا چهار راه آب سردار خیلی راه بود برای همین هم با درشکه رفتیم. در طول راه مدام به من سفارش می کرد. هنوز صدایش درگوشم است.
« می خواهم سنگ تمام بگذاری، هرگلی زدی به سر خودت زدی عروس«
‏درشکه چی خیلی مانده تا چهار راه آب سردار ما را از درشکه پیاده کرد ما هم چون راه را بلد نبودیم متوجه نشدیم، بعد از دور شدن او تازه فهمیدیم باید کلی راه را پیاده برویم. انگار همین دیروز بود. تاج طلا خانم با دنبک بزرگی که زیر بغلش بود همان طور که می رفتیم به درشکه چی که سرمان را شیره مالیده بود و پیش از رسیدن به مقصد ما را پیاده کرده بود فحش می داد.
‏خانه شازده خانم در یکی ازکوچه باغهای چهار راه آب سردار بود. حتی اسم کوچه هم بوی تجمل می داد،کوچه احتشام السلطنه. خانه شازده خانم آن قدر بزرگ بود که نه سر داشت و نه ته. اتاقهایش بزرگ و دلباز بود. مبل و مخده و پرده های والآن دار، همین طور چلچراغها و عتیقه هایی که در قفسه های چوب گردو به چشم می خورد برای من و مادر شوهرم که از محله قدیمی و سطح پایینی به آنجا آمده بودیم جالب توجه بود. شازده خانم خودش به استقبال ما آمد. یک پیراهن مخمل روشن پوشیده بود و یک گل قرمز به یقه اش زده بود. در تمام اتاقها میز و صندلی چیده بودند. تا ما چادر از سر باز کنیم طبق کشها هم که قرار بود اسباب عقد را بیاورند از راه رسیدند. خانواده داماد برای دختر شازده خانم سنگ تمام گذاشته بودند. طبق کشها شمعدانها و آینه و خنچه هفت رنگ و و وسایل دیگر را در میان دود اسپند و ساز و دهل و هلهله خانمها دور چرخاندند و هرکدام از شازده خانم دو تومان،که در آن زمان پول کمی نبود انعام گرفتند.
‏آن روز پیش از آنکه برنامه خود را شروع کنیم شازده خانم چیزی در گوش مادر شوهرم گفت و سفارشی کرد که رنگ از رخ او پرید. هنوز دقیقه ای نگذشته بود که رو کرد به من و آهسته پرسید:« ببینم عروس ، از این ترانه های جدید بلدی؟«
در حالی که از هیجان قلبم به تندی می زد به فراست دریافتم که سفارش شازده خانم است. سر تکان دادم. مادر شوهرم خوشحال شد و بی معطلی گفت:« پس من می زنم ، تو بخوان.« مادر شوهرم این را گفت و با حرارت به دنبکی که زیربغلش بود ضرب گرفت. کمی هیجان داشتم. چشمانم را بستم و پس از لختی تامل شروع به خواندن کردم. آن روز ترانه بسیار زیبا ومعروف امشب شب مهتاب است را خواندم. آن قدر زیبا خواندم که وقتی ترانه تمام شد صدای تشویق و کف زدن خانمها برخاست. طوری مرا تشویق می کردند گویا نخستین بار است که آن ترانه را می شنوند. پس از آن خانمها، به خصوص شازده خانم دیگر دست بردار نبود و باز هم اصرار می کرد که بخوانم. با انتخاب خود ترانه دوم و سوم را هم خواندم. باز هم آن قدر زیبا و گیرا خواندم که خانمها به شور و شوق افتادند. شازده خانم همان موقع به عنوان شاباش یک اسکناس ده تومانی که پول قابل توجهی بود در دستم گذاشت. بعد از من نوبت مادر شوهرم بود. او هم به نوبه خود هم چنان که با دنبک ضرب گرفته بود اشعاری می خواند که مورد استقبال خانمها قرارگرفت. البته آنچه او خواند با ترانه هایی که من خواندم قابل مقایسه نبود
در بازگشت از منزل شازده خانم اتفاقی افتاد که باعث شد دوباره وضع من مثل گذشته شود و خانه برای من همان جهنمی بشود که بود. نا گفته نماند که آن روزهمین که پایمان به کوچه رسید تاج طلا خانم اول کاری که کرد، اسکناس ده تومانی را که از شازده خانم شاباش گرفته بودم مطالبه کرد. با آنکه دادن اسکناس،که می دانستم حق خودم است زور داشت، اما می دانستم اگر بخواهم این برنامه استمرار داشته باشد چاره ای جزکنار آمدن با او ندارم.
‏آن روزهمین که به چهار راه آب سردار رسیدیم از دور سر وکله درشکه ایوب خان پیدا شد.
‏مادرشوهرم که دیگر تا حدودی خاطرش از جانب من آسوده شده ودر به خاطر دوری راه، ساعت معینی را با او قرار گذاشته بود تا ما را برگرداند.
‏هنوز درشکه درست توی کوچه نپیچیده بود که از دور چشم من به یاری خان افتاد. مادرشوهرم که کنار من نشسته بود با دیدن او رنگ از رخش پرید و با عجله به شانه ایوب خان کوبید تا نگه دارد. تا ایوب خان افسار اسبها را بکشد و درشکه را نگه دارد آنچه نباید اتفاق بیفتد افتاد و شوهرم ما را در حال پیاده شدن از درشکه ایوب خان دید. ایوب خان به محض آنکه از دور چشمش به او افتاد مثل آنکه از قبل سابقه درگیری و زد و خورد با او را داشته باشد دست و پایش را گم کرد. پیش از آنکه موفق شود از معرکه بگریزد شوهرم در یک چشم برهم زدن و با یک دست دهنه اسبها را گرفت و نعره زنان او را از درشکه پایین کشید و با شلاقی که از دستش بیرون کشید چنان او را زد که از محل شلاقها خون بیرون زد. همسایه ها که از شنیدن این سرو صدا به کوچه ریخته بودند با دیدن این صحنه مداخله کردند. عده ای بین او و ایوب خان حایل شدند و عده ای کتهای آن دو را چسبیدند. به هر زحمتی بود آن دو را از هم سوا کردند شوهرم دست بردار نبود. درحالی که چند نفری به زور کتهای او را چسبیده بودند به طرف ایوب خان حمله می برد و برای او خط و نشان می کشید که اگر یک بار دیگر پایش را توی کوچه بچه صغیرها بگذارد با چاقو شاهرگش را می زند. در این میان مادر شوهرم که دید هوا پس است زودتر از من چپید توی خانه. من هم که دیدم ممکن است آتش این ماجرا دامن مرا بگیرد سرم را اندا ختم پایین و رفتم توی خانه.
آن روزشوهرم همین که پا به خانه گذاشت و در حیاط را پشت سرش بست اول سراغ من بیچاره آمد. همین که میان حیاط چشمش به من افتاد غرید که:« مگر نگفته بودم دیگر حق نداری پا از خانه بیرون بگذاری،گفته بودم یا نه ؟«
‏در حالی که تمام تنم می لرزید، به تصور آنکه این بار مادر شوهرم محض خاطر آن اسکناس ده تومانی هم که شده پشتیبانی مرا خواهد کرد دهان بازکردم تا از خودم دفاع کنم که ناگهان سیلی اش مثل برق بر صورتم فرود آمد و متعاقب آن ضربات مشت و لکدی بود که چپ راست وسط حیاط مرا نقش زمین کرد. آن روز یاری خان طوری با قساوت مرا زد که پیشانی ام براثر اصابت به سنگ لبه حوض شکست و صدای فریادم خانه را پرکرد. همان طور که زیر باران مشت و لگدی که بر سرم فرود می آمد بر زمین افتاده بودم و خون همه جا را برداشته بود، صدای پیرزن همسایه را از بام مشرف به حیاط شنیدم که بلند بلند گفت: «خیال کرده ای خیلی مردی که دختر بی پناه مردم را این طور زیر مشت و لگد گرفته ای؟«
‏شوهرم با آنکه می شنید هیچ چیز حالیش نبود. با آنکه خودش بهتراز هرکس می دانست مادر خودش مقصر است، اما در آن لحظه فقط می خواست عصبانیت خودش را سر یک نفر خالی کند و آن کس من بیچاره بودم. آن روز به قدری مرا زیر مشت و لگد گرفت تا اینکه عاقبت خودش از زدن خسته شد. بعد از من نوبت مادرشوهرم بود که از ترسش هفت سوراخ پنهان شده بود. همان طور که در مرز میان هوش و بی هوشی وسط حیاط افتاده بودم صدای عربده های او را از اتاق آن طرف حیاط که مادر شوهرم خودش را در آنجا مخفی کرده بود می شنیدم که برای او هم خط و نشان می کشید.

از فردای آن روز باز زندگیم همان جهنمی شد که بود. شوهرم سر کوچک ترین بهانه ای فحاشی می کرد و مرا به باد کتک می گرفت. بر اثر ضربه های مشت و لگدی که برسر و صورتم فرود می آمد چندین بار دچار خونریزی بینی شدم.
‏ده پانزده روزی از این ماجراگذشت. ده پانزده روزی که سراسرش کتک خوردن و توهین شنیدن بود. از آنجایی که می دانستم راه به جاپی ندارم روزی به این فکر افتادم که کار خود را یکسره کنم. شنیده بودم اگر کسی تریاک بخورد می میرد. به خاطر همین از تریاکهایی که یاری خان به خانه می آورد در خفا ذره ذره برداشتم تا روزی که به اندازه یک فندق شد. روز قبل از آنکه نقشه ام را اجرا کنم روزی بود که بعد از پانزده روز در خانه ماندن شوهرم به من و مادرش اجازه داده بود حمام برویم. آن روز حال بدی داشتم. وقتی خودم را می شستم از فکر اینکه خیلی زود این بدن را به خاک می سپارند حال بدی پیدا کردم و دلم برای خودم سوخت. با این حال در تصمیمم مصمم بودم. تا من و مادرشوهرم از حمام بیرون بیاییم دیگر ظهر شده بود. مادر شوهرم به بهانه کمردرد بقچه حمام خود را به دست من داد و خودش جلوجلو رفت. من هم غرق در عالم خودم در اندیشه بودم. به هرجا که می نگریستم از فکر آنکه آخرین بار است آنجا را می بینم بغض گلویم را می فشرد. صدای اذان ازگلدسته ها می امد که به کوچه بچه صغیرها رسیدیم. آفتاب گرمای دلپذیری داشت. همان طور که سلانه سلانه می رفتیم ناگهان از دور چشمم به جمعیت کثیری افتاد که دم درخانه ما ازدحام کرده بودند. ازدحام به قدری زیاد بود که نمی شد آن را به حساب حرف زدن و وقت گذرانی همسایه ها گذاشت. مادرشوهرم که مثل من از دیدن انبوه جمعیت تعجب کرده بود درحالی که چشمهایش را به آن سو ریزکرده بود ازمن پرسید: «یعنی چه خبر شده؟«
با کنجکاوی به آن سو خیره شده بودم که ناگهان چشمم به پیرمردی افتاد که از کت و شلو ارش به نظر می آمد اداره جاتی باشد ومن گاه گداری او را در کوچه دیده بودم. همین که خواست از مقابل ما بگذرد از او پرسیدم:« شما می دانید چه خبر شده؟«
‏پیرمرد همان طور که ازکنار ما می گذشت بی خیال گفت: «درست نمی دانم ، اما آن طور که شنیده ام گویا چند نفر آقا یاری را با چاقو زده اند.«
‏یکه خورده نگاهی به مادرشوهرم انداختم. او هم مثل من خشکش زده بود چادر ازسرش رفت و ناگهان شروع کرد به دویدن، من هم همین طور. هرچه را در دستم بود بر زمین انداختم و شروع کردم به دویدن. هنوز چند قدمی تا خانه فاصله داشتیم که ناگهان از دیدن خونی که دم در بر زمین ریخته شده بود زانوهایم ست شد و دستم را به دیوارگرفتم.کنار در، پای دیوار، چادرشب یزدی خون آلودی را روی جسد اوکشیده بودند.
‏درحالی که چشمم را به این صحنه دوخته بودم مادرشوهرم را دیدم که چادرشب یزدی را کنار زد و ناگهان صدای فریاد جگرخراشش بلند شد. تا ندیده بودم باورم نمی شد، اما حالا با دیدن پیراهن غرق به خون او باورم شد که چه اتفاقی افتاده. همان طور که دستم را به دیوارگرفته بودم و چشمانم سیاهی می رفت دو نفر از خانمهای همسایه را دیدم که به طرفم آمدند. زیر بغل مرا گرفتند و به داخل خانه بردند. مادرشوهرم را هم آوردند. همسایه ها که برای این جور دردسرها سرشان درد می کرددر حیاط جمع بودند. به جز آنها دو نفر مأمور از نظمیه هم آنجا بودند. آن دو زیبنده را به حرف کشیده بودند و از او سؤال می کردند. زیبنده در حالی که به پهنای صورتش اشک می ریخت برایشان توضیح می داد که از صداهایی که شنیده حدس می زند سه نفر بوده اند.
آن موقع اگر بگویم در باطن خوشحال نبودم، اما آن چنان هم که باید ناراحت نبودم. به قدری در آن مدت از دست این مرد عذاب کشیده بودم که اکر این حادثه پیش نمی آمد از سر ناچاری می بایست خودم را راحت می کردم. با این حال محض خاطر حرف مردم هم که شده باید حفظ ظاهرمی کردم. فردای آن روز مراسم تشییع جنازه یاری خان بود. پس از مدتها آن روز پدرم را دیدم. او هم مثل بقیه رفقای یاری خان برای مراسم تشییع آمده بود. شاید باورتان نشود، اما آن روز هم پدرم مست بود. تاجماه خانم وعمو هم آمده بودند. عمو تا چشمش به قیافه محزون من افتاد سرش را درگوشم گذاشت وگفت: «عمو غصه نخوری ها، خواست خدا چنین بود که از چنگال این بابا خلاص بشوی.«
‏بدون آنکه حرفی بزنم فقط با لبخند تلخی به او نگریستم.
‏بدین ترتیب چهل روزی در رفت و آمد و عزاداری گذشت. مراسم چهلم نیز برگزار شد. در این مدت با آنکه به ظاهر از دست یاری خان و عذاب و اذیت او خلاص شده بودم، اما همه اش واهمه این را داشتم که مبادا پدرم مرا وادارکند باز به خانه خودمان برگردم، رویدادی که همان طور که پیشی بینی می کردم خیلی زود اتفاق افتاد.
‏یک روز طرفهای عصر پدرم به آنجا آمد. تاج طلاخانم خودش در خانه را به روی او بازکرد. پدرم همان جا دم در مدتی مشغول صحبت شد، اما داخل نیامد. همان طور که دورادور آن دو را زیر نظر داشتم پیش خودم حدس زدم که باید برای بردن من به آنجا آمده باشد. پس از آنکه پدرم از آنجا رفت برای مادرشوهرم قلیانی چاق کردم وبه این بهانه به اتاق او رفتم جویای موضوع نشدم. پیش از آنکه سر صحبت را بازکنم، خودش زودتر گفت:« بشین عروس، می خواهم با تو حرف بزنم.«
‏با وجود دلهره عجیبی که داشتم، قلیان را به دستش دادم و نشستم. با پک عمیقی قلیان را حال آورد. بعد درحالی که دود آن را به سوی پنجره از سینه بیرون می داد گفت: «آقات آمده بود اینجا، می خواهد برگردی خانه خودتان.«
‏از آنچه شنیدم قلبم تیرکشید. همان طور غرق فکر نگاهش کردم وپرسیدم:« شما چه گفتید؟«
‏باز هم پک محکمی به نی قلیان زد وگفت: «چه داشتم بگویم ، اختیاردارآقات است.«
بی آنکه حرفی بزنم فقط نگاهش کردم، اما در پنهان خیلی دلم برای خودم سوخت. به بهانه شستن لباسهایم از جا برخاستم. در آن زمان آب را خریداری می کردیم و هنوز آب لوله کشی نداشتیم. برای لباس مجبور بودم سر چهار راه آب منگل بروم که شیرفشاری داشت. مادرشوهرم اجازه نمی داد داخل خانه لباس بشویم. می گفت زیاد آب نریزید که چاه خانه پر شود. البته شستنیهایی مثل ظرف را در خانه می شستیم و آبش را در داخل باغچه می ریختیم. آن روز برای آنکه در خلوت تنهایی خودم باشم، هرچه لباس چرک داشتم دربقچه ای پیچیدم وراه افتادم. هنوز پا از خانه بیرون نگذاشته بودم که از دیدن پدرم که دوباره برگشته بود نفسم بند آمد. همان طور که با تعجب نگاهش می کردم باورم نمی شد به این زودی برای بردن من آمده باشد. پدرم که دید خشکم زده و هاج و واج نگاهش می کنم پوزخند زد وگفت: «چته؟ خشکت زده... بلد نیستی سلام کنی؟«
غصه دار سلام کردم و آهسته از جلوی درکنار رفتم. با آنکه دیگر به صورتش نگاه نمی کردم، اما هم چنان سنگینی نگاهش را حتی از پشت پلکهایم احساس می کردم. چند دقیقه به همان حال ماندم تا ازکنارم رد شد. پیش از آنکه دارد حیاط شود ایستاد و با صدای بلندی خطاب به من گفت:« زود باش بند و بساطت را جمع کن.«
به مانند اسیری که ازخانه ای به خانه ای دیگربه اسیری برده می شود رام و مطیع سرم را پایین انداختم و به اتاقم رفتم. همان طور که لباسهایم را جمع می کردم در تعجب بودم که پدرم چطور حرف جهیزیه را نزد.
‏از صدای زیبنده که بی سرو صدا وارد شده بود به خود آمدم
‏« نمی خواهد بروی پری، همین جا بمان.«
‏سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. چشمهای بی فروخ زیبنده در آن لحظه حآلت چشمان پرنده ای خیس و سرگردان را داشتند. صدای گریه خفه مادر شوهرم از اتاق دیگر می آمد. همان طور که نگاهش می کردم اشک ازگوشه های چشمم چکید و بر روی گونه هایم سرازیر شد. آهسته گفتم «اگر آقام می گذاشت هرگز از اینجا نمی رفتم. همین جا می ماندم، ولی مجبورم... مجبور«
‏یک ساعت بعد باز در خانه پدرم بود. با آنکه حاضر بودم در بیابان برهوت چادر بزنم و به آنجا برنگردم، اما باز در همان جهنم بودم. اولین کسی که به استقبالم آمد عمو بود. وقتی دید پکرم آهسته گفت: «چیه عمو پکری؟« و چون دید چیزی نمی گویم با لبخند گفت: «همین که از دست آن مرتیکه دَبَنگ خلاص شدی جای شکرش باقی است. دیگر نمی خواهد غصه چیزی را بخوری عمو.«
‏هنوز چند قدمی به سوی عمارت اندرونی برنداشته بودم که سر و کله تاجماه خانم نیز پیدا شد. او هم مثل عمو به گرمی از من استقبال کرد آن طورکه تاجماه خانم گفت گویا در این یک سال و اندی در غیاب من اتفاقهای زیادی در آنجا افتاده بود. در این مدت پدرم در عمارت بیرونی شیره کش خانه ای دایر کرده بود که دختر جوانی به نام فتانه آنجا را اداره می کرد. البته ناگفته نماند که تا چندین روزمن نه آنجا را دیدم و نه فتانه را که تاجماه خانم حرفش را می زد.
پس از چند روز یک روز قدم زنان به طرف عمارت بیرونی رفتم. می دانستم در آن وقت از روز پدرم از خانه بیرون رفته است. از سر کنجکاوی دلم می خواست فتانه را بینم. هنوز چند قدمی تا عمارت مانده بود که فتانه مرا صدا زد.
« چه عجب از این طرفها پری خانم!«
‏برگشتم و با تعجب نگاهش کردم. با دیدن دختر جوان و زیبایی که درچند قدمی عمارت بیرونی ایستاده بود فوری دریافتم که باید فتانه باشد. وقتی دید با تعجب نگاهش می کنم به طرفم آمد وگفت:« ‏چیه ترسیدی. نگران نباش پدرت خانه نیست.« و چون دید حرف نمی زنم ادامه داد: «ماشاالله، ماثاالله، چشمم به کف پات. از تاجماه خانم خیلی تعریف تو را شنیده بودم اما تا ندیده بودم باورم نمی شد.«
‏با آنکه می دانستم دارد تملقم را می گوید، ولی بی اختیار تحت تاثیر این خوش آمدگویی او لبخند بر روی لبهایم نقش بست. این برخورد فتانه سبب شد تا بعد از آن کم کم باب مراوده ای بین من و او برقرار شود. از آن به بعد هر وقت مطمئن بودم پدرم خانه نیست سراغش می رفتم. فتانه مثل تاجماه خانم قربانی فقرو فلاکت خانواده اش بود.
‏یکی از همان روزها بی آنکه راجع به گذشته اش از او سوال کنم خودش سر صحبت را باز کرد و همه چیز را برای من گفت. انگار همین دیروز بود. هر دو در حالی که زیر درخت چنار قطور جلو عمارت بیرونی نشسته بودیم او حرف می زد و من گوش می دادم
« می دانی پری، خیال نکن فقط تو بدبختی. من از تو بدبخت ترم. در زندگی ام خیر ندیده ام. خیلی کوچک بودم که مادرم مرد و پدرم با خاله ام ازدواج کرد. در این چند سال خاله ام چنان بلایی سرم آورد که صد رحمت به صد تا زن پدر غریبه. خلاصه درد سرت ندهم، آن قدر از دست او و پدرم آزار و اذیت شدم تا اینکه عاقبت کارد به استخوانم رسید و با پسری که مدتی می شد با هم آشنا شده بودیم فرارکردم. نام او اصغر بود. مرا آورد طهران. مرا به خانه ای برد که می گفت متعلق به عمه اش است ، اما عمه اش آنجا نبود. هربار که سراغ عمه اش را از او می گرفتم می گفت چند روزی رفته قم و تا آخر همین هفته برمی گردد. من ساده هم هرچه اوگفت باور کردم. غافل از آنکه نه آنجا خانه عمه او بود و نه او آدمی بود که به وعده و وعیدهایش عمل کند. یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم دیدم نیست. طرفهای عصر سر وکله خانم و آقای صاحبخانه پیدا شد. وقتی مرا آنجا دیدند وحشت کردند، به خصوص وقتی متوجه شدند خیلی از اسباب واثاثیه با ارزش خانه هم غیب شده دیگر وضع بدترشد. آن روزبود که تازه فهمیدم اصغر سرایدار آن خانه بوده است.
« هرچه بر ایشان قسم و آیه یاد کردم که من هم فریب او را خورده ام و دزد نیستم به خیال آنکه در دزدی هم دست او هستم مرا کت بسته تحویل نظمیه دادند. مرا در اتاق بزرگی انداختند و تا خود شب در را به رویم بستند. ساعتها گذشت وکسی به سراغم نیامد. کم کم داشت خوابم می گرفت که دربازشد و مرد مسنی که نشانه ای روی سینه اش نشان می داد باید سمت بالایی در نظمیه داشته باشد از در وارد شد.«
‏همان طور که سرا پاگوش بودم پرسیدم: «کی بود؟«
‏خندید وگفت: «اگر الان اسم آن آدم را بگویم باور نمی کنی.« و چون دید با کنجکاوی به دهانش چشم دوخته ام ادامه داد: «از من می شنوی بهترآن است که ندانی.«
‏عجولانه پرسیدم: «آخر برای چه؟«
‏«گفتم که اگرندانی بهتر است.«
« خب،بعد چه شد«
« می گفتم ، همین که چشمش به من افتاد خندید وگفت: بَه بَه... ما اینجا مهمان داشتیم و نمی دانستیم. خوب بگو بدانم اسمت چیست. به چه جرمی تو را به اینجا آورده اند؟
‏«من بیچاره به خیال آنکه دلش به حال من سوخته بنای تضرع و زاری را گذاشتم و همه ماجرا را از اول تا آخر برای او تعریف کردم. وقتی اشکریزان به او گفتم که دیگر روی بازگشت به خانه را ندارم خندید.کفت: « گریه نکن دخترجان، من و امثال من که بی خود اینجا ننشسته ایم. ما دادخواه مردم هستیم.«
‏صحبتهای فتانه به اینجا که رسید سرش را با خجالت پایین انداخت و گفت: « خلاصه دردسرت ندهم پری. آن شب آن پیرکفتار به هر زبانی که بود مرا در نظمیه نگه داشت. من بیچاره هم که دیگر جایی برای رفتن نداشتم ماندم. در همان اتاق تا صبح با او سرکردم و از همان شب به دستیاری او و هم دستانش به راهی افتادم که نباید می رفتم. یک ماه بعد یک شب بدون آنکه بدانم مرا کجا می بردند آمدم اینجا. وقتی رسیدم یک ماهی بود که رفته بودی. در این مدت اکثر شبها شوهرت را می دیدم. اقبالت بلند بود که ازدستش راحت شدی. از روزی که شنیده ام برگشته ای خیلی نگرانت هستم. می ترسم پدرت همان بلایی را که سر من آورده سر تو هم بیاورد.« آن روز با آنکه فتانه سخت مرا تحت تاثیر قرار داد، اما درست متوجه مقصودش از جمله آخر نشدم.
در آن شب پاییزی طهران، باغ کافه گراند هتل شلوغ بود. با آنکه باد ملایمی که ا‏ز عصر شروع شده بود با فرود آمدن شب شدت می گرفت، اما باز بیشتر جمعیت در باغ جمع بودند تا در ساختمان آجری کافه؛ به خصوص اطراف جایگاه نوازندگان و دور استخر. پیشخدمتها سینی به دست در گردش بودند و سینی های انواع کباب و جوجه کباب و نوشابه های جورواجور را ‏دور می گرداندند. باد ملایمی که می وزید بر سطح زلال آب استخر جلوی ساختمانِ آجری دست می کشید و بعد صدای موسیقی، همین طور همهمه و خنده ای را که در فضا شناور بود را با خودش تا ته آسمان می برد و تک تک ستاره های نقره ای را ‏همچون پولکهای براق به لرزه می اند اخت. مشتریهای جوان کافه صندلیهای خود را کشیده بودند کنار استخر و در انتظار خالی شدن قایقی بودند که روی آب با این طرف و آن طرف می رفت. 

نویسنده: مهناز سید جواد جواهری
ادامه دارد...




منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت پنجم