سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب ایرانی/ شب های گراند هتل- قسمت بیست و سوم


 قصه شب ایرانی/ شب های گراند هتل- قسمت بیست و سومآخرین خبر/ با یک قصه جذاب و خواندنی از دوران قدیم ایران باز هم در کنار شما هستیم، برای شما دوستداران داستان های ایرانی یک داستان قدیمی و زیبا و عاشقانه انتخاب کرده ایم تا در این شب ها با کتاب دل تان گرم شود.با ما همراه و کتابخوان باشید.


قسمت قبل

‏صدایش را پایبن آورد و گفت: « آن طور که من از سرو صدای مرافعه شان دستگیرم شد سر بند هووداری و این طور حرفها بود. البته همدم خانم به هوو عروس شازده چه خدمتی کرده بود درست ملتفت نشدم ،‏اما هرچه بود که عروس شازده از دستش شاکی بود. بیچاره همدم خانم خیلی عِز و چِزکرد که اینجا بماند، اما اثر نداشت. عروس شازده توی همین پاشنه دربا پیرزن بیچاره چه کارکرد.هوارها کشید که پناه خدا. شنیدم که به او گفت آن موقع که آن مار خوش خط و خال را توی آستین خود پرورش می دادی تا بیندازی به جان من و بچه ام باید فکراینجای کار را می کردی... بعد هم فقط به این بیچاره ها تا امروز ظهر مهلت داد تا اسباب و اثاثیه شان را جمع کنند و از اینجا بروند. حالا از ظهر تا به حال این حیوان زبان بسته نمی دانی چه می کند. به گمانم گرسنه است ببینم شما از قوم و خویشهایشان هستی؟«
‏سر تکان دادم. قصد داشتم دوباره بپرسم می دانید کجا رفته اند که خودش گفت: « تو را به خدا اگر آنها را دیدی از قول من سلام برسان به همدم خانم بگو ایران خانم خیلی سراغت را گرفت. بگو اگر روزی روزگاری گذرشان به این طرف افتاد سری به من بزند.«
‏آن قدر در عالم خود بودم که نفهمیدم پیرزن کی در را بست. در همه عمرم تا این حد از سادگی و خامی خودم بدم نیامده بود. حالا فهمیدم عزت الملوک چه خوب حواسش جمع بود، تا آنجا که حتی آخرین پلی را هم که فکر می کرد پشت سرم باشد خراب کرد. همان طور که با خود می اندیشیدم دلم خواست برای آخرین بار با خاطره هایم خداحافظیکنم. با باغی که بی شک بعد از آن هرگز آن را نمی دیدم. پیش از آنکه راه بیفتم یک بار دیگر از همان زاویه که می شد داخل باغ را نگاه کردم. بار دیگر با یادآوری خاطرات آن بهار خاطره انگیزکه با سالار در آنجا سپری کرده بودم بی اختیار چشمانم پراز اشک شد و این شعر در خاطرم تداعی شد.
‏هنگام خزان که بلبل زار
‏دلخسته و دلشکسته با دلی خون
بوسد چو گل آستان گلزار
‏تا پای نهد ز باغ بیرون
‏یک لحظه کند بر آن نگاهی
وز سوز درون برآرد آهی
‏در هر طرفی گرفته راهی
نقشی که رفته روزگاری است.

این شعر را با خود زمزمه کردم وگریستم. غریبانه از دربند به طرف سر پل راه افتادم. سطح خیابان پر از برگهای پاییزی بود و سوز سردی می آمد. خورشید می رفت تا رنگ ببازد. همان طور که از پای دیوارها می آمدم از پشت بعضی از دیوارها صدای بچه می آمد. پیدا بود عده ای بی خیال در باغ نشسته اند. در سرم هیاهو بود. امیدوار بودم تا هوا تاریک تر از این نشده بتوآنم خودم را به یک مهمانخانه برسانم.
‏دم غروب بود که سر پل رسیدم. دور و بر میدان پر بود از دست فروشهایی که کت و شلوار و پالتوی نیمدار وکفش کهنه مردانه می فروختند. خیابان شمیران و دور و بر میدان هنوز آسفالت نشده بود. دوچرخه سوارها میان مردم که در رفت و آمد بودند گرد و خاک به پا می کردند. بی توجه به چشم انداز اطراف با عجله به طرف ایستگاه اتوبوس رفتم که به طرف شهر در حرکت بود. شتابان می رفتم که در یک آن متوجه یک گاری شدم که ازکنار درشکه هایی که گوشه میدان توقف کرده بودند جدا شد. اسبی که به گاری بسته شده بود رَم کرده بود و ورچی نمی توانست آن را مهار کند. گاری مثل آنکه مرا هدف گرفته باشد مستقیم به طرف من آمد. تا به خود بجنبم از برخورد یک جسم سخت و سنگین محکم با سر به گوشه ای از پیاده رو پرت شدم و دیگر هیچ نفهمیدم.
‏به زحمت لای چشمانم را بازکردم. جایی را نمی دیدم، اما سوزش عجیبی در سر وکف دست و زانوهایم حس کردم. صدای جمعیتی را که بالای سرم جمع شده بودند می شنیدم. در آن میان صدای زنی از همه بلندتر بود که وحشتزده می گفت: « وا حسینا... چه به روزش آوردی مرد.«
صدای پیرمرد را شنیدم که گفت: «حالش هیچ خوش نیست. باید زودتر برسانیدش مریضخانه.«
‏صدای همان زن را شنیدم که گفت: «دست بجنبانید، ثواب دارد.«
‏در میان سوزش و درد حس کردم دو نفر مرا از روی زمین بلند کردند و توی گاری گذاشتند. بعد از آن چه شد دیگر نفهمیدم. وقتی چشمانم را باز کردم در یک اتاق کوچک بودم و روی تخت خوابیده بودم. اتاق ‏بوی الکل می داد. کنار تخت من تخت دیگری بود که کسی روی آن نبود. سر و دستانم را با باند پیچیده بودند، اما حس و توانایی نداشتم. رویم پتوی کهنه ای انداخته بودند که نمی توانستم زیر آن تکان بخورم. همان موقع در اتاق روی پاشنه چرخید و پیرمردی که پیراهن و شلوار خاکستری به تن داشت از لای در توی اتاق سرک کشید و نگاهی به من انداخت. لابد فکر کرد در حال مرگ هستم. تا چشمم به او افتاد با بی حالی پرسیدم: « آقا من کجا هستم؟«
‏پیرمرد گفت: « مریضخانه.« و در را بست.
‏همان طور که به در بسته اتاق نگاه می کردم چشمم به چمدانم افتاد که کنارم بود. از اینکه چمدانم را می دیدم خوشحال شدم. با هر رنجی که بود از تخت پایین آمدم. به سختی در چمدان را بازکردم و داخل آن را وارسی کردم. پول مهریه و تمام طلاهایم را از چمدان زده بودند. همان طورکه مات و مبهوت روی زمین نشسته بودم و نگاه می کردم دوباره از هوش رفتم. نمی دانم چه مدت گذشت که از سردی قطره های آبی که روی صورتم می چکید به حال آمدم.
‏چهره زن جوانی بالای سرم در فضا معلق بود و با نگرانی نگاهم می کرد. باز میان مژه هایم قطره های اشک نشست. به او نگاه کردم. وقتی دید هوشیار شده ام لبخندی از سر آسودگی بر لب آورد. صورتش شباهت به فرشته ای داشت که به من لبخند می زد. حالت چشمها و موهایش مثل حریری دو سوی چهره اش را می پوشاند و مرا به یاد کسی می انداخت. لبخندش هم آشنا به نظر می رسید. همان طور که مات و مبهوت به او می نگریستم آخرین چیزی را که به یاد آوردم صحنه تصادفم با گاری بود. شاید هم مرده بودم ودر دنیای دیگر بودم؛ ولی درد شدید سرم به یادم آورد که هنوز زنده ام. باز به یاد چمدان و چیزهایی که از آن به سرقت رفته بود افتادم و بی اختیار زدم زیر گریه. از پشت پرده ای از اشک به او نگریستم. شنیدم که پرسیمد: « برای چه کریه می کنی؟«
‏همان طور که به پهنای صورت اشک می ریختم گفتم: « تمام دار و ندارم را از چمدانم زده اند. حالا باید چه خاکی بر سرکنم.«
‏با حالتی خاص به صورتم دقیق شد. سعی کرد دلداریم بدهد. « همین قدرکه خطر از سرت گذشت باید خدا را شکرکنی...« صحبتش را قطع کرد و برای لحظه ای خیره نگاهم کرد. بی مقدمه پرسید: « پری سردابی... درست می گویم. خودت هستی؟«
‏گریه ام بند آمد. از تعجب به خود آمدم. برگشتم وبا چشمانی اشک آلود به او نگاه کردم. با آنکه طرح محوی در چهره اش آشنا به نظر می آمد، اما هرچه نگاه اشک آلودم را به چهره اش متمرکز کردم و اندیشیدم او را کجا دیده ام به یاد نیاوردم. برای آنکه بهتر ببینمش از جا برخاست و روبه رویم نیم خیزنشست و گفت: « خوب مرا نگاه کن. من هستم ،کارولین، هم شاگردی و دوست قدیمی... یادت آمد.«
‏با اینکه درد و بدبختی را با تمام وجود احساس می کردم ، اما چهره ام عوض شد. با لحنی بین گریه و خنده پرسیدم: « کارولین ایشو؟«
‏کارولین همان طور که اشک در چشمانش نشسته بود سر تکان داد.شگفتزده نگاهش کردم و هق هق زدم زیر گریه. « ‏می بینی کارولین، می بینی چه بدبختی به سرم آمده.«
‏مرا در آغوش گرفت و سرم را بر شانه اش گذاشت و سعی کرد آرامم کند. «نگران چیزی نباش، خودم کمکت می کنم. حالا چقدر پول بود؟«
به سختی و با کمک او از روی زمین بلند شدم وگفتم: «بیست هزار تومان به اضافه هرچه طلا و جواهر داشتم. همین گردنبند اشرفی که گردنم است برایم مانده.«
‏درحالی که کمکم می کرد روی تخت بنشینم با تعجب پرسید: « آخر این چیزها را برای چه توی چمدان گذاشته بودی؟«
‏سرم را پایین انداختم و اشکهایم را با پشت دست پاک کردم. گفتم: «قصه اش مفصل است.«
‏اشک ریختم و آنچه را از زمان جدایی ام ازکارولین بر من گذشته بود آرام آرام برای او تعریف کردم.
‏کارولین همان طور که کنار من لب تخت نشسته بود با حوصله به حرفهای من گوش داد و همپای من اشک ریخت. برخلاف من که سه بار ازدواج کرده بودم کارولین هنوز مجرد بود. درسش را تمام کرده بود و پرستار شده بود. آن طور که خودش برایم گفت پدرش از دنیا رفته بود و او با خاله اش زندگی می کرد.
‏سه روزی را که در بستر تب و درد خوابیدم چنان سردرد داشتم که روز و شب برایم یکسان بود. از روز چهارم رفته رفته سردردم بهترشد. به مرده ای می مانستم که فقط نفس می کشید. ساکت و خاموش از پنجره مریضخانه رفت و آمد مردم را در خیابان نظاره می کردم. درمانده دراین اندیشه بودم که بعد از این چه بر سرم خواهد آمد. از طرفی دلتنگی رضا را داشتم. هنوز هیچی نشده دلم برای بچه ام یک ذره شده بود.
‏در این میان محبتهای کارولین که در طول روز مدام به من سر می زد چندان اثر نداشت که بتواند مرا آرام کند. فقط هربارکه می دیدمش شرمنده اش می شدم.
‏روز پیش از آنکه از مریضخانه مرخص شوم کارولین به دیدنم أمد. وقتی دید آماده رفتن هستم کنارم نشست وگفت: «پری، می خواهم از تو تقاضایی کنم. فقط نه نیاور.«
‏نگاهش کردم و با تعجب پرسیدم: « چه تقاضایی؟«
‏«اگر قابل بدانی به خانه ما بیا تا هم من سر فرصت تو را ببینم و هم تو فرصت فکرکردن داشته باشی. به خدا اگر قبول نکنی ناراحت می شوم.«
‏با آنکه هیچ راهی به جایی نداشتم، اما تعارف کردم. «آخر درست نیست مزاحم تو بشوم.«
‏با مهربانی دستهای مرا در دست گرفت و آهسته گفت: « تو هنوز خاله النا را نشناخته ای. او اهل این حرفها نیست، پسرش آنیک هم همین طور، البته آنیک روزها خانه نیست. درکافه گراند هتل کار می کند. بیشتر شبها هم همان جا می خوابد. قول می دهم به تو بد نگذرد.«
‏حال غریقی داشتم که از ترس غرق شدن به هر تخته پاره ای چنگ می اندازد. بار دیگر که کارولین اصرارکرد قبول کردم و با تنها چمدانی که از خانه شوهرم آورده بودم راهی خانه او شدم.
‏خانه کارولین در نقطه دورافتاده ای از شهر، حوالی دروازه شمیران بود. خانه یک طبقه کوچکی که دو اتاق بیشتر نداشت. آن طور که کارولین در طول راه برایم تعریف کرد، اتاق کوچک تر دست او بود و اتاق بزرگ تر دست خاله النا. قرار بر این شد که من وکارولین با هم در یک اتاق زندگی کنیم.
‏آن روز همین که از راه رسیدیم خاله النا به پیشوازمان آمد. پیرزن چاق و مهربانی بود. بدون آنکه مرا بشناسد در آغوشم گرفت و صورتم را بوسید.

نمی دانم چرا وقتی استقبال گرم او را دیدم بی اختیار به یاد همدم خانم افتادم.کارولین مرا به او معرفی کرد. تا کارولین آبی به دست و صورتش بزند خاله مرا به آتاق خودش برد و با فنجانی قهوه تازه دم و دو کیک کوچک شکلاتی از من پذبرایی کرد. خیلی زود با من خودمانی شد.همه اش می گفت فکرکن در خانه خودت هستی.
‏آن شب پس از صرف شام خوشمزه ای که خاله پخته بود، وقتی کارولین با اصرار برای شستن ظرفها رفت من گوشه ای از سرگذشت خودم را برای خاله تعریف کردم.
‏خاله با تأسف به درد دلهای من گوش داد. گاه و بی گاه با پیش بند سفیدش اشکی را که چشمان مهربانش را پوشانده بود پاک می کرد‏. وفنی صحبتهای من تمام شد خاله با لحن مادرانه ای از من خواست تا هر وقت که لازم است پیش آنها بمانم.
‏چنین بود که من با خانواده کارولین خانه یکی شدم.
‏بک هفته گذشت. مثل آنکه از تک و تا افتاده باشم کم کم به خود آمدم.ورطه ای را که در آن سقوطط کرده بودم بهتر دیدم. حال مستی را داشتم که تازه از خماری درمی آید و چشمهایش باز می شود. از اینکه در نهایت خفت به تسلسمی مذبوحانه تن در داده و به یکباره از همه چبز دست شسته بودم از خودم بدم آمد ؛ ولی دیگر دیر شده بود و جبران بذبر نبود. نمی شد کاری کرد. دلم برای دیدن رضا پرپر می زد. برای دیدن آن چشمهای بادامی اش برای آن لپهاش که چال می افتاد. آن فدر در فکرش بودم که مدام ‏به خوابم می آمد. نوی خوابهایم سالار هم بود. هربارکه به خوابم می آمد از او می پرسیدم چطور دلت آمد؟ چطور؟ او هیچ نمی گفت و فقط نگاهم می کرد. هربارکه از خواب بیدار می شدم بالشم از اشک خیس بود. توی بیداری نیز همین طور. همه اش چهره رضا جلوی نظرم بود. حالا می فهمیدم چقدر دلم برایش تنگ شده. باید می رفتم و می دیدمش.
‏یک روز صبح، نزدیکهای ساعت ده بود که تصمبم گرفتم تا ظهر نشده هرطور شده بروم و رضا را ببینم. خاله مشغول درست کردن کیک شکلاتی بود. تا چشمش به من افتاد پرسید: «کجا پری خانم؟ «
‏«می روم رضا را ببینم. دلم برایش تنگ شده است.«
‏خاله خمیرکیک را روی تخته با حرکت انگشتان کوتاه و تپلش ورز می داد. با لبخند گفت: « امان از دل مادر. برو خاله، ولی زود برگرد.«
‏در یک چشم برهم زدن سر خیابان بودم. حالا که تصمیم خود را گرفته بودم سعی داشتم هرچه زودتر به آنجا برسم. برای همین هم تا سر و کله یک درشکه از دور پیدا شد دست بلند کردم.
‏ساعتی تا ظهر مانده بود که به آنجا رسیدم. برحسب اتفاق همین که به کوچه پیچیدم یکی از خانمهای همسایه مرا دید. مثل آنکه از ماجرای طلاق من بی خبر باشد چند کلمه ای از احوال منیراعظم و عزت الملوک پرسید. بی آنکه در این رابطه به او توضیحی دهم جوابش را دادم.
‏یادم است آن روز جلوی در باغ را آبپاشی کرده بودند و از پشت دیوار باغ صدای دعوا و مرافعه آقاموچول و رباب سلطان می آمد. همان طور که رو به روی در ایستاده بودم در باغ باز شد و دکتر حکمی مثل همیشه با کپف طبابتش وکلاه در چهارچوب در ظاهر شد. آقا موچول هم عقب سرش بود.
‏با دیدن دکتر حکمی حدس زدم باید کسی مریض باشد و از نگرانی رضا دلم فروریخت. آقا موچول پیش از آنکه در را ببندد چشمش به من افتاد. همان طور که مثل همیشه چماق آلبالوی کلفتی در دستش بود مدتی به من زل زد. همین که با اخم سرش را برگرداند که برود صدایش زدم.
بی آنکه از من سؤال کند با او چه کار دارم با تهدید گفت: «راهت را بگیر و برو، بروگمشو.«
‏چون دید هنوز ایستاده ام گفت: «مگر زبان نمی فهمی.« بعد داخل باغ شد و در را محکم بست وکلون آن را انداخت.
‏کمی گذشت. نمی دانستم باید چه کنم. همان طور که گوشه کوچه مستاصل ایستاده بودم دوباره در باغ باز شد و آقا موچول بیرون آمد همین که چشمم به هیکل بزرگ او افتاد که زنبیل به دست برای خرید می رفت، قلبم به تپش افتاد. برای آنکه باز چشمم به او نیفتد ، تر و فرز برخلاف جهتی که می رفت راه افتادم تا اینکه ازکوچه خارج شد.
‏فرصت خوبی بود که در غیاب او در بزنم. برای همین با عجله خودم را به در بزرک باغ رماندم. کلون در را در مشت گرفتم و در زدم. چند دقیقه گذشت. برخلاف آنچه تصور می کردم عزت الملوک در را گشود. همین که چشمش به من افتاد جا خورد. خودش را از تک و تا نینداخت و با لحنی کنایه آمیز و با پوزخند گفت: « بَه بَه پری خانم... فکر نمی کردم به این زودیها این طرفها پیدایت شود.«
‏بی آنکه جوابش را بدهم قرص و محکم گفتم: « آمدم رضا را ببینم.«
درحالی که یک ابروی خود را بالا برده بود گفت: «رضا را؟ تو دیگر نسبت به او حقی نداری. انگار یادت رفته حضرت والا غدغن فرموده اند به اینجا پا بگذاری.«
‏هیچ جمله ای برنده تر از این نبود و چون دشنه ای بر قلبم نشست. فهمیدم جنگ عزت الملوک حالا حالاها با من ادامه دارد. در حالی که بدنم زیر چادر می لرزید و چشمهایم می خواست از حدقه بیرون بیاید همان طور که نگاهش می کردم گفتم: «چطور حقی ندارم. مادرش هستم.«
درحالی که به من اشاره می کرد پوزخند زد وگفت: «مادر؟ زن پست فطرتی مثل تو لیاقت ندارد اسم خودش را مادر بگذارد. دیگر حق نداری این طرفها پیدایت بشود. فهمیدی؟«
‏در همه عمر آن طور که عزت الملوک مرا شکست و زیر پا خرد کرد هیچ کس مرا آن طور خرد و حقیرم نکرده بود. برق نگاه و تهاجمی که در آن برد به او فهماند باید از جلوی چشمم دور شود. پیش از آنکه موفق شود در را بندد تمام نیرویم را جمع کردم و چنان سیلی محکمی به صورتش کوبیدم که رهگذران ایستادند به تماشا. همان دم عزت الملوک با مساعدت رباب سلطان و یک نفر دیگرکه پشت در بود مرا لای درگذاشت و هرطور که بود در را بست. همان طور که به در بسته باغ چشم دوخته بودم خشمی که مدتها بود در وجودم لانه کرده بود فوران کرد و مثل تب توی تنم پخش شد. در یک لحظه حسی بزرگ تر از شجاعت و شاید یک جور دیوانگی به من دست داد. انگار که نیرویی قوی تر از اراده ام باعث شد با تمام توان در را بکوبم. لگدهایی به در زدم انگار در می خواست از جا کنده شود.
‏آنقدر عاصی بودم که نفهمیدم چه می کنم. با دو دستم که از فرط خشم قدرتی بی اندازه یافته بود آن قدر با مشت به درکوبیدم که دست و بالم بر اثر اصابت با گل میخهای برنجی ستاره شکل آن خونین شد.
‏رعد صدای عزت الملوک از پشت در رعشه بر تنم انداخت.
« رو که نیست ، چرم همدان است.«
‏چند نفر از همسایه ها با شنیدن این سر و صداها مانده بودند چه خبر شده است. در چهارچوب پنجره ها و لای درها سرک کشیده بودند و تماشا می کردند. به همان حالی که از خود بی خود شده بودم وبا مشت و لگد به در می کوبیدم از صدای کلفت و خش دار کسی به خود آمدم.
« چه خبرت است؟ چه کار می کنی؟«
برگشتم یک نفر مچ دستم را چسبید. با دیدن پاسبانی که محکم مچ دستم را گرفت بود رنگم دگرگون شد. آقا موچول و یک پاسبان دیگر هم کنار او ایستاده بودند. با نگاهی به آقا موچول تازه دریافتم برای چه از باغ خارج شده بود. از آنچه می دیدم به خشم آمده بودم و سعی می کردم با تمام قدرت مچ دستم را رها کنم که ناگهان از ضربت جسم سختی به سرم دیر هیچ نفهمیدم.
‏وقتی به هوش آمدم در درشکه تأمینات بودم. کمیسری در یکی از خیابانهای اصلی خیابان عین الاوله بود. یکی از دو پاسبانی که همراه من بود از درشکه پایین پرید. پاسبان بلند و درشت هیکلی که کنارم نشسته بود نهیب زد پیاده شوم و خودش به دنبال من از درشکه پیاده شد. از دالان باریک و کوتاهی گذشتیم و وارد حیاط شدیم. دورتا دور حیاط کلانتری اتاق بود. در یکی از اتاقها چند پاسبان مشغول خوردن ناهار بودند. در اتاقی که روبه روی آنجا بود مرد میانسالی پشت میز و زیر پنکه سقفی نشسته بود. هلال برنجی روی سینه اش نشان می داد که باید سمتی در کمیسری داشته باشد. روی میز تنگ بلور آب یخی کنار دستش بود که وقتی چشمم به آن افتاد یادم آمد که چقدر تشنه ام. هر دو پاسبانی که همراه من بودند به آن مرد سلام نظامی دادند و داخل اتاق شدند. یکی از آن دو در گوش آن مرد چیزی گفت. او نگاهی به من انداخت و چشمکی به پاسبان که پشت سرم ایستاده بود زد وگفت: «نقداً که سرم شلوغ است. منتظر بماند تا وقتی سرم خلوت شد شخصاً به کارش رسیدگی کنم.«
پاسبان درشت هیکل که پشت سرم بود نهیب زد راه بیفتم. آن یکی دیگر نیامد. او مرا به اتاقی برد که چند نفر دیگر هم آنجا بودند. مردی سر و صورتش را باند پیچی کرده بود و شیارهای خون کنارگوشش خشک بود و روبه روی در روی زمین نشسته بود. از قمه خون آلودی که لای روزنامه در دستش بود پیدا بود ازکسی شاکی است.کنار او زن میانسالی با چشمهای قی کرده که مثل سفلیسیها می مانست ایستاده بود که گاه بی گاه شروع به ناسزاگویی به پاسبانها می کرد و فحشهایی از دهانش خارج می شد که چاروادارها هم نمی دادند .کنار آن دو نفر پیرمردی دراز به دراز کفشش را زیر سر نهاده و روی زمین خوابیده بود. انگار نه انگار که در کمیسری است، خروپفش بلند بود. مرد جوانی که به نظر می آمد مست باشد روی زمین نشسته بود و سرش را به دیوار تکیه داده بود. از دیدن وجنات آدمهایی که دورو برم بودند تازه دریافتم در چه جایی گرفتار شده ام. چاره ای نبود و باید صبر می کردم.
‏هنوز چند دقیقه از ورود من به آنجا نگذشته بود که پاسبانی که دم در نگهبانی می داد مردی را که سر و صورتش را باند پیچی کرده بود و پیرمردی را که خوابیده بود صدا زد. با رفتن آن دو نفر من و آن جوان و زنی که قیافه درست و حسابی نداشت ماندیم. جوانک بی قید زد زیر آواز.
‏زن میانسال که کنار در نشسته بود نتوانست طاقت بیاورد فریاد زد: « خفه...گفتم خفه.«
‏جوان مست خندید و سر تکان داد.« به به، عجب ابراز احساساتی.«
‏دوباره در باز شد و آن دو نفر را صدا زدند_. حالا من در آن اتاقی که فلاکت و کثافت از در و دیوار آن می بارید تنها شدم. یک ساعت دیگر گذشت.کم کم از انتظار کلافه شده بودم که همان پاسبان بلند و درشت هیکلی که مرا به کلانتری آورده بود سر وکله اش پیدا شد. گفت: « بلندشو. جناب یاور همتا می خواهد به کارت رسیدگی کند.«
‏فهمیدم مقصودش از جناب یاور همتا همان مرد میانسال است. باز هم به همان اتاق رفتیم. پاسبانی که مرا همراهی می کرد داخل نیامد. در نگاه اول به نظرم آمد کسی دراتاق نیست. با دیدن تنگ آب که روی میز بود یادم آمد تشنه هستم. همان طور که به آن چشم دوخته بودم از صدای کسی به خود آمدم. وقتی برگشتم مرد میانسال را دیدم. درحالی که دستهای خود را پشت کمر قلاب کرده بود با نگاهی سر تا پای مرا برانداز کرد و شمرده گفت: «خب... نوبتی هم باشد نوبت شماست. بگو ببینم اسمت چیست؟«
‏درحالی که سرم را پایین انداخته بودم پاسخ دادم: «پریوش.«
‏همان طور که روبه روی من ایستاده بود سر تکان داد وگفت: « ماشاء الله ... ماشاء الله... الحق که چه اسم با مسمایی. به نظر نمی آید خانمی با وجاهت وقار شما اسباب دردسر برای کسی درست کند؟«
‏همان طور که گوش می دادم با صدای لرزان، اما حاضر جواب گفتم:«چه اسباب دردسری سرکار؟ یک مادر بخواهد پاره تنش را ببیند جرم است؟«
‏درحالی که گوشه سبیل جوگندمی اش را رو به بالا می تاباند پوزخندی زد و گفت: « بستگی دارد.« و بعد از این حرف لیوانی را که روی میز بود از آب یخ پرکرد و رکشید. با پشت دست سبیلهایش را پاک کرد. دوباره لیوان را پرکرد و به من تعارف کرد.
‏«بخور تا ببینم وضع از چه قرار است و چه کار می توانم برایت بکنم.«
آن قدر تشنه بودم که لیوان آب را یکجا سر کشیدم. هنوز لیوان را روی میز نگذاشته بودم که دیدم در را از داخل چفت کرد و پرده اتاق را کشید. همان طور که نگاهش می کردم بی اختیار به یاد فتانه و تعریفهایی افتادم از شبی که در نظمیه گذرانده بود. بندبند تنم لرزید. به فراست دریافتم که چه _ مقصودی دارد. همان طور که وحشتزده نگاهش می کردم دیدم از اشکاف دیواری اتاق سینی برنجی کوچکی درآورد و دو استکان و یک شیشه روی آن گذاشت. اشاره کرد بنشینم. وقتی دید ایستادم پرسیذ: « چرا نمی فرمایید؟«

تمام جسارتی را که در خود سراغ داشتم جمع کردم و با صدایی که از خشم دورگه شده بود جواب دادم: « سرکار اشتباه گرفته اید. من آن کی نیستم که شما فکر کرده اید.«
‏به قدری لحن کلامم تند و کوبنده بود که جا خورد و حالت چهره اش عوض شد. درحالی که با نگاه غضب آلودی خیره نگاهم می کرد فریاد کشید:«أسپیران رحمتی.«
‏هنوز دهانش را نبسته بود که در اتاق چهار تاق باز شد و پاسبان بلند و درشت هیکلی که پشت در منتظر خدمت ایستاده بود در چهارچوب در ظاهر شد. 


نویسنده: مهناز سید جواد جواهری
ادامه دارد...




با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت اول