سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت دهم


داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت دهمآخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.

قسمت قبل


باید از بانی میپرسید زمانیکه در اتاق غذا خوری بود،کسی نزدیک کیف دستیش رفته بود یا نه . اما بعد متوجه شد که بانی و مردیث،خودشان هم قسمتی از آن زمان در اتاق غذا خوری بودند . احتمالا همان موقع،یک نفر اینکار را کرده بود .
حتی تصورکاغذ بنفش باعث میشد از ترس گلویش خشک شود . به سختی می‌توانست نگاه کردن به آن را تحمل کند اما حالا که تنها شده بود باید بازش میکرد و دوباره میخواندش . تمام مدت خدا خدا میکرد که ایندفعه کلمات عوض شده باشند .
که بار قبل اشتباه کرده باشد .
اما متفاوت نبودند . حروف صاف و واضح در برابر پس زمینه یپریده رنگ قد علمکرده بودند انگار ده فوت طول داشتند .
دلم میخواد باهاش باشم . بیشتر از هر پسر دیگری که تا به حال میشناختم . و میدونم که اون هم همین رو می خواد ولی از من دوری میکنه .
کلمات خودش . از دفترچه ی خاطراتش . آنکه دزدیده شده بود .
روز بعد مردیث و بانی زنگ درخانه را زدند .
مردیث گفت : " دیشب استیفن بهم زنگ زد . گفت که میخواد مطمئن بشه که تو تنهایی نمیری مدرسه . امروز نمیاد مدرسه برای همین از من و بانی خواست بیایم اینجا و باهم بریم . "
بانی که به وضوح سرحال و خوش مشرب بود،گفت : " بدرقه ات کنیم . ملازمانت باشیم . به نظرمن،اینکه اینقدر مراقبته،نشون میده خیلی خوب و شیرینه . "
مردیث گفت : " پس احتمالا استیفن هم متولد برج دلو (آبریز یا بهمن) هست . بجنب الینا،قبل از اینکه من بانی رو بکشم تا درباره ی آلاریک وراجی نکنه ! "
الینا در سکوت راه میرفت و در فکر این بودکه چه چیزی استیفن را از آمدن به مدرسه باز داشته بود . امروز حس بی پناهی و آسیب پذیری داشت .
یکی از آنروزهایی که افتادن یک کلاه هم میتوانست گریه اش بیندازد . بر تابلوی اعلانات کاغذ بنفشی چسبانده شده بود .
باید حدسش را میزد . در اعماق وجودش میدانست . آن دزد با اینکه به الینا اطلاع دهد که حرفهای خصوصیش خوانده شده است،راضی نمیشد . میخواست به او نشان دهد که میتواند آنها را علنی کند.
کاغذ را از تابلو جدا و مچاله اش کرد اما نه قبل از آن که یک نظر کلمات روی آن را ببیند . با یک نگاه، مغزش آتش گرفت.
حس میکنم که کسی در گذشته بدجوری بهش آسیب رسونده و اون هنوز نتونسته باهاش کنار بیاد . هم چنین فکر کنم که چیزی هم هست که ازش میترسه . رازی که میترسه من بهش پی ببرم .
- " الینا اون چیه ؟ چی شده ؟ الینا برگرد اینجا ! "
بانی و مردیث او را تا نزدیک ترین دستشویی دخترانه دنبال کردند . جایی که او بالای یک سطل آشغال ایستاده بود و یادداشت را به ذرات بسیار ریز خرد میکرد .
طوری نفس نفس میزد مثل اینکه تازه از مسابقه ی دو آمده باشد . آن دو به یکدیگر نگاه کردند و سپس به بازرسی دستشویی ها مشغول شدند .
مردیث بلند گفت : " خوب دیگه،من ارشد هستم،هی تو ! " بر تنهادر بسته زد . " بیا بیرون ! "
صدای خشخشی آمد و بعد یک سال اولی با چشمان گرد شده خارج شد .
" اما من هنوز ... "
بانی دستور داد : " بیرون ! بیرون . و تو " به دختری که مشغول شستن دستهایش بود گفت : " بیرون وایسا و حواست باشه کسی نیاد داخل . "
" چرا آخه؟ شما چه کاری ... "
- " بجنب دختر . اگه کسی از اون در بیاد داخل،ما تو رو مسئول میدونیم . "
وقتی در دوباره بسته شد،الینا را محاصره کردند.
مردیث گفت : " خیلی خوب،الینا این یه سرقت مسلحانه هست . زود باش هرچی داری رو کن . "
الینا درحالیکه هما شک میریخت و هم می خندید،آخرین ذره ی کاغذ را پاره کرد . میخواست همه چیز را به آنها بگوید اما نمی توانست . تصمیم گرفت درباره ی دفترچه خاطرات به آنها بگوید .
به اندازه ی خودش،عصبانی و خشمگین شدند .
در آخر،پس از اینکه هر کدام درباره ی شخصیت و خصوصیات اخلاقی و مقصدنهایی دزد در زندگی پسا زمرگ، نظرشان را گفتند مردیث اضافه کرد : " باید کار یکی از افراد داخل مهمونی باشه . اما هر کس میتونسته این کارو بکنه. شخص به خصوصی رو یادم نمیاد که رفته باشه نزدیک کیفت .
اما اتاقه از دیوار تا دیوار پره آدم بود ممکنه بدون اینکه من متوجه بشم،اتفاق افتاده باشه "
بانی مداخله کرد : " اما اصلا چرا باید کسی این کار روب کنه؟مگه که ... الینا،شبی که استیفن رو پیدا کردیم تو داشتی یه چیزایی میگفتی . گفتی که فکر میکنی بدونی کی قاتله "
- " فکرنمیکنم که میدونم . میدونم . اما اگه منظورت اینه که اینا ممکنه بهم مربوط باشن،مطمئن نیستم .حدس می زنم که باشن . همون شخص ممکنه اینکار رو کرده باشه . "
بانی وحشت کرد : " پس یعنی قاتل از دانش آموزای مدرسه است ! " وقتی الینا با سر تکذیب کرد،ادامه داد : " تنها کسایی که در مهمونی بودن و دانش آموز نبودن،پسر جدیده و آلاریک بودن " حالت چهره اش عوض شد : " آلاریک آقای تنر رو نکشته ! اون موقع حتی توی فلز چرچ هم نبوده . "
- " میدونم که آلاریک اون کارو نکرده . " خیلی زیاده روی کرده بود . بانی و مردیث زیادی میدانستند .
" دیمن بوده "
- " اون پسره قاتله؟همون پسره که... "
- " بانی آرام باش . " همیشه وقتی کسی عصبی میشد، الینا بیشتر کنترل را بدست میگرفت . " آره،اون قاتله و ما سه تا باید در برابر اون مراقب باشیم .
برای همینه که بهتون میگم هیچوقت،هیچوقت راهش ندین توی خونهتون . "
الینا باز ایستاد تا چهره ی دوستانش را بخواند . به او خیره شده بودند و برای یک لحظه این حس جنون آمیز بهش دست داد که حرفهایش راباور نکردند . که به سلامت عقلش شک کرده اند .
اما همه ی آنچه که مردیث با صدایی بی حس پرسید،این بود : " مطمئنی؟ "
- " آره . مطمئنم . اون قاتله و همون کسیه که استیفن رو درچاه انداخته بود و ممکنه بعدا دنبال یکی از ماها بیفته . و نمی دونم که راهی هست که بشه متوقفش کرد یا نه . "
مردیث گفت : " خوب پس،همین که تو و استیفن اینقدرعجله داشتین که مهمونیو ترک کنین . "
وقتی الینا وارد کافه تریا شد،کرولاین نیشخند شرورانه ای تحویلش داد زد اما الینا چیزهای مهمتری در ذهنش داشت .
چیز دیگری در همان لحظه توجه اش را به خود جلب کرده بود . ویکی بنت آنجا بود .
ویکی از شبی که مت،بانی و مردیث در خیابان سرگردان و درحالیکه درباره ی غبار و چشم ها و چیز وحشتناکی در گورستان جار و جنجال راه انداخته بود،پیدایش کرده بودند،به مدرسه نیامده بود .
پزشکانی که او را معاینه کرده،گفته بودند که ازلحاظ جسمی مشکل چندانی ندارد اما با این وجود به رابرت . ای . ال باز نگشته بود . زمزمه هایی درباره ی روان پزشکان و درمان دارویی که بر روی او انجام میشد،وجود داشت .
الینا با خود فکر کرد که با این وجود دیوانه به نظر نمیرسید . او رنگپریده ، مطیع و به نوعی مچاله در لباسهایش به نظر می آمد و وقتی الینا از کنارش رد میشد و او بالا را نگاه کرد،چشمانش مانند آهویی وحشتزده بود .
نشستن بر سرمیزی تقریباخالی ، فقط با بانی و مردیث برای همراهی عجیب بود . معمولا بچه ها جمع میشدند تا در کنار آن سه،صندلی برای نشستن گیر بیاورند .
مردیث گفت : " امروز صبح نشد حرفامون رو تموم کنیم . یه چیزی بخور تا بعد ببینیم با اون یادداشتها چکار باید بکنیم" .
الینا با بی حوصلگی گفت : " گرسنه نیستم . و چیکار میتونیم بکنیم؟ اگه کار دیمن باشه،هیچ راهی نیس که بتونیم متوقفش کنیم . باور کنین که برای پلیس اهمیتی نداره . برای همینه که من هنوز بهشون نگفتم که اون قاتله . هیچ مدرکی وجود نداره تازه اونها هیچ وقت ... بانی،گوش نمیکنیا ! "
بانی که به پشت گوش چپ الینا خیره شده بود،گفت : " ببخشید،اما اونجا اتفاق عجیبی در جریانه "
الینا چرخید . ویکی بنت در جلوی کافه تریا ایستاده بود اما دیگر مچاله و آرام به نظر نمی آمد . او با حالتی شیطنت آمیز و کاوش گرانه لبخند میزد و اطراف را نگاه میکرد .
مردیث گفت : " خوب،ویکی طبیعی به نظر نمیاد اما به نظر من که عجیب هم نیست . " سپس اضافه کرد : " یه لحظه صبر کن . "
ویکی داشت دکمه های ژاکت پشمی اش را باز میکرد اما این کار را به روش غیر معمولی انجام می داد . با ضربه های کوچک و مشخص انگشتانش درحالیکه در تمام مدت با لبخند اسرار آمیزی بر لب دور و بر را نگاه میکرد . این عجیب بود .
وقتی آخرین دکمه را باز کرد با ظرافت ژاکت را بین انگشت سبابه و شستش گرفت و ابتدا از یک بازو و سپس از دیگری آن را به پایین لغزاند . ژاکت را بر زمین انداخت .
مردیث تایید کرد : " عجیب غریب کلمه ی درسته "
دانش آموزانی که با سینی های پر از کنار ویکی رد میشدند با کنجکاوی به او نگاه میکردند و وقتی از او میگذشتند سرشان را برمی گرداندند اما نمی ایستادند تا وقتیکه او کفشهایش را در آورد .
این کار را باشکوه انجام داد . پاشنه ی یکی را بر پنجه ی دیگری قرار داد و آن را در آورد سپس دیگری را پرت کرد .
زمانیکه انگشتان ویکی به طرف دکمه های مروارید گونه ی بلوز ابریشمی اش حرکت کرد،بانی زمزمه کرد : " نمی ت&


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام