سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ دزیره- قسمت چهلم


 قصه شب/ دزیره- قسمت چهلمآخرین خبر/ در این شب های بهاری می خواهیم باز هم با کتاب های خوب در کنار شما مخاطبان فرهیخته و کتابخوان آخرین خبر باشیم. این شب ها با داستان جذاب و خواندنی " دزیره" با شما هستیم. رمان دزیره یک رمان عاشقانه و تاریخی جذاب است، همانطور که حتما می دانید دزیره تاثیر زیادی روی ناپلئون بناپارت معروف داشته است و در این داستان با حقایق زیادی روبرو خواهید شد. کتابخوان و شاداب باشید.


قسمت قبل



در این شب های بهاری می خواهیم باز هم با کتاب های خوب در کنار شما مخاطبان فرهیخته و کتابخوان آخرین خبر باشیم. این شب ها با داستان جذاب و خواندنی " دزیره" با شما هستیم. رمان دزیره یک رمان عاشقانه و تاریخی جذاب است، همانطور که حتما می دانید دزیره تاثیر زیادی روی ناپلئون بناپارت معروف داشته است و در این داستان با حقایق زیادی روبرو خواهید شد. کتابخوان و شاداب باشید.

به لافوت گفتم :
- به اطلاع ملکه برسانید که هم اکنون خواهم آمد . .... ماری یک لباس ساده آبی برایم بیاورید .
- بهتر است کاملا لباس بپوشید مخصوصا لباس مناسبی در بر کنید . ملکه از شما درخواست خواهد کرد که همراه او بروید .
- کجا ؟
- معطل نکن لباست را بپوش قطعا در تویلری به شما احتیاج دارند .
وقتی یکدیگر را دیدیم هنوز گریه می کرد . اشک از دو طرف دماغ باریک و کشیده او سرازیر بود . دماغش در اثر گریه قرمز شده و حلقه های موی خرمایی رنگش روی پیشانی ریخته و آشفته بود .
- شاهزاده خانم ، مادرم مرا نزد شما فرستاد تا به او ترحم نموده و فورا نزد ایشان بروید.
در حالی که کنارش نشستم گفتم :
- کمکی از طرف من نسبت به مادر شما مقدور نیست .
- من هم به او همین را گفتم ولی او اصرار کرد که از شما خواهش کنم نزد ایشان بروید .
واقعا مضطرب بودم :
- من ؟
هورتنس در حالی که با گریه فنجان شکلات را به دهانش نزدیک می کرد جواب داد :
- امپراتریس قادر به خواب نیست و جز شما هیچ کس را نمی خواهد ببیند .
آهی کشیدم :
- بسیار خوب مادام همراه شما به آنجا خواهم آمد .
ماری قبلا جلو ایستاده و کت و کلاه مرا در دست حاضر داشت .
قرارگاه امپراتریس تقریبا خاموش بود . نور کم رنگی در راهروها می تابید . سایه های مشکوک وحشت آوری در راهروها می رقصیدند . در ضمن حرکت با میز و صندلی ها تصادف کردم . ولی وقتی هورتنس درب اتاق خواب امپراتریس را باز کرد . نور بسیار شدیدی که از اتاق خواب او به خارج تابید ، تقریبا کورم کرد .
روی هریک از میز ها روی بخاری و حتی روی کف اتاق شمعدان دیده می شد . چمدان ها و صندوق های باز خالی و نیمه پر خیره به ما نگاه می کردند . در گوشه و کنار این اتاق وسیع پیراهن ، زیر پیراهن ، پالتو ، لباس شب ، پیراهن روز ریخته و پاشیده بود . یک نفر با عجله جعبه جواهرات ملکه را جست و جو نموده بود . یک نیم تاج الماس زیر صندلی افتاده و می درخشید . امپراتریس تنها بود . دست هایش از هم باز و روی تختخواب پهن و وسیع به رو خوابیده بود . شانه های لاغر و ضعیف او در اثر گریه خشک حرکت می کرد . صدای درهم و برهم زن ها از اتاق مجاور به گوش می رسید . شاید در اتاق رختکن مشغول بسته بندی بودند . ژوزفین به هر حال تنها بود .
هورتنس گفت :
- ماما شاهزاده خانم پونت کوروو را آوردم .
ژوزفین حرکتی نکرد فقط ناخن هایش را در ملافه ابریشمی تختخواب بیشتر فرو کرد و فشار داد .
- ماما شاهزاده خانم پونت کوروو اینجاست .
با قدم های سریع و مطمئن به طرف تختخواب رفته و شانه هایی را که در اثر گریه می لرزیدند گرفته و ژوزفین را به پشت برگردانیدم . او اکنون به پشت خوابیده و با چشمان متورم به من نگاه می کرد . با یک نگاه دریافتم که آن ژوزفین قشنگ و فتان دلربا پیرزنی شده ، بله در همین تنها یک شب پیر شده بود . لبانش حرکت کرد و اشک تازه بی اختیار از چشمانش به روی گونه های سرخاب نمالیده اش سرازیر شد .
- دزیره !
********************

کنار تختخواب نشستم و سعی کردم دست او را در دست بگیرم . انگشتانش را فورا داخل انگشتان من قلاب کرد . دهان رنگ پریده اش نیمه باز بود فاصله بین دندانهایش را دیدم . گونه هایش مانند دستمال کاغذی پرچین و چروک بود . در اثر گریه آرایش رنگ و روغنی صورتش محو و سوراخ های ریز و کوچک روی پوست صورتش نمایان بود .
موهای مجعد کودکانه اش درهم و برهم و مرطوب روی پیشانیش ریخته بود . چانه گرد و قشنگ دخترانه اش که بسیار زیبا بود قدری به جلو آمده و علایم شروع پیدایش ضعف ظاهر گردیده بود . شمعدان ها با بی رحمی نور شدید خود را به این صورت ضعیف و بیچاره و تغییر یافته ژوزفین می تابانید . آیا ناپلئون او را بدون توالت و بزک دیده است ؟ ژوزفین در حال گریه گفت :
- سعی کردم وسایلم را جمع آوری کنم .
- علیاحضرت بیشتر از هر چیز به خواب احتیاج دارند .
سپس رو به هورتنس گفتم :
- خانم شما این شمع ها را خاموش کنید .
هورتنس اطاعت کرد و مانند سایه از شمعی به شمعی می لغزید و بالاخره فقط چند شمع کوچک خواب باقی ماند . اشک ژوزفین خشک شد . حالا دیگر سکسکه می کند . این گریه خشک به مراتب از اشک ریختن بدتر است . در حالی که سعی می کردم برخیزم گفتم :
- علیاحضرت باید بخوابند .
ولی او مرا محکم گرفت و درحالی که لب هایش می لرزیدند گفت :
- امشب باید پیش من باشید . دزیره شما بهتر از همه می دانید که او چقدر مرا دوست دارد ، هیچ کس را بیش از من دوست ندارد . دوست دارد ؟ فقط مرا .... مرا دوست دارد .
حالا فهمیدم چرا می خواست مرا ببیند . می خواست مرا ببیند برای اینکه من بهتر از همه می دانم که ناپلئون چقدر او را دوست دارد . اگر بتوانم کمکی به او بنمایم ....
- بله .... مادام فقط و فقط شما را دوست دارد . وقتی شما را دید همه را فراموش کرد مثلا من ، راستی به خاطر دارید ؟
لبخند رضایتی در گوشه لبش دیده شد .
- شما گیلاسی شامپانی را به طرف من پرت کردید . لکه های شامپانی هرگز پاک نشد . پیراهن ابریشمی درخشنده ای بود . من باعث رنجش خاطر و غم و اندوه شما شدم ، عمدا اینکار را نکردم .
دستش را نوازش کردم و اجازه دادم خاطرات شیرین گذشته مایه تسلی او شوند . در آن زمان ژوزفین چند ساله بود ؟
سن او از سن فعلی من چندان بیشتر نبوده است . هورتنس گفت :
- ماما ، مالمزون را خواهید پسندید ، همیشه می گفتید مالمزون خانه حقیقی شما است .
ژوزفین حرکت شدید غیر ارادی نمود که گویی از خواب پریده است . چه کسی باعث قطع خاطرات شیرین او گردید ؟ اوه ....بله دخترش ، ژوزفین در حالی که سعی می کرد به چشمان من نگاه کند لبخند رضایت از لبانش محو گردید و گفت :
- هورتنس در تویلری خواهد ماند .
راستی ، ژوزفین پیر و خسته به نظر می رسید . به صحبت ادامه داد :
- هورتنس هنوز امیدوار است که ناپلئون یکی از پسران او را به جانشینی انتخاب کند . من نباید هرگز با ازدواج هورتنس با برادر ناپلئون موافقت می کردم . طفلک لذتی از زندگی نبرد . از شوهرش متنفر از و به پدرخوانده اش ....
ژوزفین باید می گفت «..... و به پدرخوانده اش عاشق ......» ولی بیش از این بی پرده صحبت نکرد . هورتنس با فریاد خشم و غضب خود را روی تختخواب انداخت . فورا او را بلند کردم . آیا می خواست مادرش را مضروب کند ؟ هورتنس با ناامیدید شروع به گریه کرد . بلافاصله متوجه شدم که این صحنه نباید ادامه داشته باشد . هورتنس مشغول گریه است . ژوزفین هم مجددا شروع خواهد کرد .
- هورتنس فورا ساکت شو ، آرام باش.
من به هیچ وجه حق نداشتم به ملکه هلند امر کنم . ولی هورتنس فورا اطاعت کرد .
- مادر شما باید استراحت کند . علیاحضرت چه موقع به مالمزون خواهید رفت . ژوزفین آهسته زمزمه کرد :
- بناپارت می خواهد که من فردا صبح زود عزمیت نمایم . قبلا به کارگران دستور داده که اتاق های مرا ....
بقیه جمله به علت گریه ناتمام ماند . به طرف هورتنس برگشتم :
- آیا دکتر کورویسار شربت خواب برای علیاحضرت فرستاده است ؟
- البته ولی ماما شربت را نخواهد خورد . ماما می ترسد کسی او را مسموم نماید .
به ژوزفین نگاه کردم مجددا به پشت خوابیده و اشک روی صورت متورمش جاری بود . با ناله گفت :
- او همیشه می دانست که من دیگر نمی توانم صاحب فرزندی شوم به او گفته بودم . زیرا یک مرتبه حامله شدم ، باراس .....
ساکت شد . سپس با فریادی از خشم و غضب گفت :
- آن باراس دیوانه پزشکی را فرستاد تا سقط جنین کنم . آن پزشک را فرستاد تا مرا خراب .... خراب و ناقص نماید .
- هورتنس ، بگویید یک نفر فورا چای گرم بیاورد . خود شما هم بروید استراحت کنید . من اینجا خواهم بود تا علیاحضرت بخوابند . شربت خواب کجا است ؟
هورتنس بین قوطی ها و شیشه ها و جعبه های روی میز توالت جست و جو کرده و شیشه کوچکی به دستم داد و گفت :
- دکتر کوریسار گفت پنج قطره .
- متشکرم خانم . شب بخیر.
لباس سفید چروک خورده و مچاله شده ژوزفین را از تنش بیرون آوردم ، کفش طلایی را از پاهای لاغرش خارج نمودم . روی او را پوشانیدم . مستخدمه چای آورد فنجان را برداشته و فورا او را مرخص کردم سپس با دقت شربت خواب را در چای ریختم به جای پنج قطره شش قطره ریخته شد . بهتر. ژوزفین روی تختخوابش نشست . شربت را با ولع و تشنگی و با جرعه ای بزرگ سر کشید و گفت :
- این شربت هم مانند همه چیز زندگی من بسیار شیرین ولی آخر آن مزه تل&#


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت اول