سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب ایرانی/ پریچهر- قسمت سی و دوم


قصه شب ایرانی/ پریچهر- قسمت سی و دومآخرین خبر/ در زندگی انسان گاهی دیگران سرنوشت را تعیین می کنند. زمانی که به گذشته باز می گردیم به لحظاتی برخورد می کنیم که با یک اتفاق ساده، دیگران توانسته اند زندگیمان را دگرگون کنند. این داستانی است از یک زندگی.

قسمت قبل


چند دقیقه بعد پرستار خبر داد که می تونم به اتاق برم. وقتی وارد اتاق شدم فرگل با یک لباس سفید قشنگ روی تخت خوابیده بود.
فرگل- این هم لباس عروسی!
من-چقدر رنگ سفید بهت می آد فرگل!
فرگل- گردشمون هم خراب شد.
من- یه هفته دیگه! چه فرقی می کنه.
فرگل- با ایران تماس گرفتی؟
من- نه بذار برم به پرستار بگم از همین جا تلفن بزنیم.
از اتاق بیرون اومدم و از بیرون دوباره با ایران تماس گرفتم. چند دقیقه ای طول کشید تا تماس برقرار شد. خود آقای حکمت بود. جریان رو بهش گفتم ازش خواستم وقتی خود فرگل تلفن زد طوری وانمود کنه که هیچی نمی دونه و به فرگل نگه که من قبلا با او صحبت کردم. بعد از خداحافظی با اتاق برگشتم.
من- اجازه گرفتم. هزینه تلفن روی صورت حساب منظور می شه. اگر می خواهی تلفن کن. بهشون خبر بده. حالا دیگه خیالمون راحته! بذار اونهام خیالشون راحت بشه.
فرگل- بهشون چی بگم؟
من- حقیقت رو! هر چی دکتر گفت.
خودم شماره ایران رو گرفتم. بعد از یکی دو بار شماره گیری تماس برقرار شد.
من- الو. جناب حکمت! سلام
حکمت- سلام خودم هستم.
من- حالتون چطوره؟ خبر خوش دارم!
حکمت- سکوت!
من- شکرخدا نتیجه آزمایشها معلوم شد تمام اون چیزها اشتباه بود! اصلا موضوع تومور منتفیه!
حکمت گریه می کرد. من با هیجانی ساختگی صحبت می کردم تا فرگل شک نکنه.
من- بله، بله! خودم هم اول باور نمی کردم! خواهش می کنم شما این خبر رو به پدر و مادرم وهومن و لیلا بدید بگید خیالشون راحت باشه.
دکتر گفته یه زائده استخوانیه! کمی به مغز فشار می آره! می خوان فردا جراحی کنن و اون قسمت رو بتراشن. چیز مهمی نیست. یه جراحی ساده! اصلا خودتون با فرگل صحبت کنید گوشی .
تلفن رو به فرگل دادم و گفتم:
از خوشحالی دارن گریه می کنن بیچاره ها چی کشیدن این چند وقته!
فرگل تلفن رو گرفت و شروع به صحبت کرد.
گوشه ای ایستادم و همونطور که فرگل رو نگاه می کردم آروم گریه کردم دیگه دست خودم نبود. نمی تونستم اشکهامو کنترل کنم. فرگل بعد از آقای حکمت با مادرش صحبت کرد. هم صحبت می کرد ، هم گریه!
بعد از چند دقیقه به مادرش گفت که پول تلفن زیاد می شه بهش اشاره کردم که فکر این چیزها نباشه ولی فرگل خداحافظی کرد و تلفن رو قطع کرد. لحظه ای به من نگاه کرد و بعد گفت:
تو چرا گریه می کنی؟
من- داشتم فکر می کردم که اگر واقعا تشخیص دکتر درست بود و تو سرت تومور داشتی من چکار می کردم؟!
فرگل- باید تسلیم خواست خدا می شدی. تو و خانوادت از هیچ چیز کوتاهی نکردید من واقعا مدیون شماها هستم. اگر عمری برام باقی موند حتما جبران می کنم فرهاد.
من- تو به هیچ کس مدیون نیستی ولی به امید خدا وقتی خوب شدی حتما جبران کن!
فرگل- جبران کارهای تو خیلی مشکله ولی سعی خودم رو می کنم.
من- شوخی کردم دختر!
در همین موقع ناهار آوردند و دوتایی مشغول خوردن شدیم. هیچ اشتها نداشتم ولی مجبور بودم برای حفظ ظاهر هم که شده با اشتها تموم غذامو بخورم و تموم کنم! فرگل در چهره من بسیار دقیق می شد. می دونست که اگر مسئله ای باشه من نمی تونم خودم رو کنترل کنم. وقتی غذا تموم شد بشقاب من رو نگاه کرد و گفت:
چه با اشتها خوردی؟
من- هنوز گرسنه ام! تو چرا غذاتو تموم نکردی؟
فرگل- زیاد اشتها ندارم بیا تو بخور!
مجبور شدم بقیه غذای فرگل رو هم به زور بخورم عجیب اینکه همین عمل اعتماد فرگل رو جلب کرد و برای اولین بار بعد از ورود به بیمارستان خندید. نیم ساعت بعد پرستار یه تزریق انجام داد و گفت:
شما باید استراحت کنید. باید برای فردا قوی و سرحال باشید. خواهش می کنم بخوابید.
وقتی رفت فرگل پرسید:
این چی بود به من زد؟
من- مسکن! گفت که باید بخوابی
فرگل- شیطون اگه خوابم برد نری بیرون و یاد دوران مجردیت بیفتی ها!
من- اتفاقا خیال داشتم وقتی تو خوابی یه سری به رفقای قدیمی بزنم. از بیمارستان که مرخص شدی حتما باید با اونها آشنا بشی. چندتاشون همین جا ازدواج کردن. زن خارجی گرفتن! حتما از بعضی هاشون خوشت می آد. بچه های خوبی هستن.
فرگل- شوخی کردم فرهاد. اگه خوابم برد تو برو.اینجا حوصلت سر می ره. برو یکی دو ساعت خستگی در کن. روحیه ات هم عوض می شه.
من- مگه روحیه ام بده؟
فرگل خندید و گفت: شکر خدا نه. از اشتهات معلوم بود. یادمه قبل از ازدواجمون موقعی که باهات سر مهمونی شهره قهر کرده بودم و تو ناراحت بودی اصلا غذا نمی خوردی!
من- باور کن فرگل هنوز کاملا سیر نشدم! غذای اینجا خیلی کمه!
فرگل- برو رستوران یه چیزی بخور.
من- عصری می رم. تو فعلا استراحت کن.
فرگل- باشه چون خوابم هم گرفته. انگار دارو اثر کرد.
چند دقیقه بعد فرگل خوابش برد و من نیم ساعتی بالای سرش نشستم و فکر کردم. بعد از اتاق بیرون رفتم و به پرستار گفتم که اگر فرگل بیدار شد بهش بگه که من از بیمارستان بیرون رفتم. می خواستم وانمود کنه هیچ مسئله ای فکرم رو مشغول نکرده تا خیال فرگل هم راحت بشه! ولی غم توی گلوم چنگ انداخته بود و داشت خفه ام می کرد. به طبقه پایین رفتم و یه گوشه نشستم. گریه ام گرفته بود. بلند شدم و به باغ بیمارستان رفتم و یه گوشه خلوت پیدا کردم و نشستم به گریه کردن.
ترس تمام وجودم رو گرفته بود. ترس از دست دادن فرگل! ترس تنها شدن. هیچ عشقی رو بی وجود رقیب نمی شناختم. متاسفانه رقیب عشق من مرگ بود! رقیبی که بسیار قدرتمند با من به مبارزه پرداخته بود! دلم حتی از اسمش آشوب می شد.
یکساعتی که گذشت سری به فرگل زدم. خواب بود. آروم بیرون اومدم و به باغ برگشتم. دقیقه ها مثل سال برایم می گذشت. هیچ کاری از دستم ساخته نبود و این زجرم می داد. صدای فرگل ، چهره فرگل، نگاه فرگل یه لحظه منو رها نمی کرد. گاهی فکر می کردم باید تمام حقیقت رو بهش بگم! ولی دوباره منصرف می شدم. یاد ترس اون از مرگ دیوانه ام می کردم. کاش من جای او بودم.
خوشحال بودم از اینکه فعلا خوابیده و غصه نمی خوره. خودم هم چشمهامو بستم شاید بتونم مدتی بخوابم اما با اضطراب و غمی که یک لحظه ولم نمی کرد خواب سراغم نمی اومد. در همین افکار بودم که یکی سلام کرد برگشتم و متوجه یک پرستار شدم که با یه فنجون کنارم ایستاده بود. دختری همسن و سال فرگل بود بهش سلام کردم.
پرستار- براتون قهوه آوردم. اجازه می دید کنارتون بنشینم؟
بلند شدم و تعارف کردم و نشست.
پرستار- اسم من ماریاست. من واقعا از بابت همسرتون متاسفم. یعنی تمام پرسنل بخش از این مسئله متاسف هستند و آرزوی سلامتی ایشون رو می کنند.می دونید همسر شما خیلی زیباست! در صورت ایشون حالتی وجود داره که هر کی یکبار این صورت رو می بینه تحت تاثیر قرار می گیره!
من- اسم من هم فرهاده. از آشنایی شما خوشبختم. تشکر به خاطر لطف شما نسبت به همسرم و تشکر به خاطر قهوه، ممنون که فکر من بودید. از طرف من از همه همکاراتون تشکر کنید. اینجا همه نسبت به ما لطف دارن.
ماریا- شما خیلی عالی به زبان ما صحبت می کنید. حتی به زحمت می شه لهجه رو در زبان شما فهمید! می شه گفت اصلا لهجه ندارید. خیلی جالبه!
من- من تحصیلاتم رو در این کشور در همین شهر تموم کردم. بخاطر همین خوب صحبت می کنم.
ماریا- چه جالب! با همسرتون که اینجا آشنا نشدید؟ چون شنیدم که ایشون به زبان ما آشنایی ندارند.
من- من با همسرم، فرگل، در ایران آشنا شدم.
ماریا- ببخش که سوال کردم. اگر مزاحم هستم لطفا بگو. احساس کردم که خیلی تنها هستید این بود که اینجا اومدم.
من- نه شما اصلا مزاحم نیستید. برعکس خیلی لطف کردید. راستش خیلی غمگین هستم.
ماریا- کاملا حق دارید. اما هنوز اتفاقی نیفتاده. شما باید به لطف خداوند امیدوار باشید.
من- هستم، اما اگر برای همسرم اتفاق بدی بیفته نمی دونم چکار باید بکنم!
ماریا- شما برای تنهایی خودتون غمگین هستید! یعنی از تنها شدن می ترسید!
من- هم این مسئله و هم بخاطرفرگل. اون خیلی جوونه!
ماریا- من امیدوارم که ایشون حالشون بزودی خوب بشه و جراحی با موفقیت انجام بشه ولی در هر صورت شما نباید خودتون رو از بین ببرید! زندگی برای شما تموم نشده! من فکر نمی کنم که همسرتون هم راضی باشه که شما اینقدر زجر بکشید!
من- حرف شما کاملا منطقیه اما ما شرقی هستیم!
خندید و گفت:
درسته شما شرقی ها تابع احساساتتون هستید و این به شما خیلی لطمه می زنه.
من- شما می دونید که یک شرقی با احساساتش زنده اس!
ماریا- کاملا! شما اینجا دوستی ، آشنایی ندارید؟
من- چرا خیلی زیاد! اما اگه قرار باشه بدون همسرم باشه باز تنهام! کسی نمی تونه جای فرگل رو در قلب من بگیره. این عادلانه نیست! ما فقط چند روزه با هم ازدواج کردیم! فرگل هنوز از زندگی چیزی نفهمیده! م با دیدن فرگل زندگی رو دیدم! نمی خوام اونو از دست بدم.
بی اختیار اشک از چشمام سرازیر شد. دستم رو جلوی صورتم گرفتم. لحظه ای بعد ماریا بلند شد و گفت: متاسفم، و رفت.
باز با خودم و غم فرگل تنها شدم. سیگاری روشن کردم و به فردا فکر کردم.
***************************
ساع&a


ویدیو مرتبط :
داستان پریچهر-قسمت اول