سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت دوم


داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت دومآخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.

قسمت قبل

اما نمی توانست.حتی اگر باور می کردند این راز او نبود که فاشش کند.
مردیث گفت:"ھمه دارن دنبالت می گردن.کل مدرسه ناراحت شدن و خاله ات که تقریبا زده بود به سرش."
الینا که سعی می کرد لرزش شدیدش را متوقف کند به کندی گفت:"متاسفم."
به خیابان ماپلچرخیدند و کنار خانه اش توقف کردند.خاله جودیت در داخل با ملافه ھای گرم شده منتظر
بود.باصدای سرحال کننده ی تنظیم شده ای گفت:" می دونستم وقتی پیدات کنن نیمه یخزده ای!" و به
سمتش آمد. "بارش برف توی روز بعد ھالووین.به سختی باورم میشه.شما دخترا , کجا پیداش کردین؟"
مردیث گفت:" درجاده ی الدکریک , بعد از پل."
رنگ از چھره ی لاغر خاله جودیت پرید: "نزدیک قبرستون؟ھمون جا که حمله ھا اتفاق افتاد؟الینا چطور
تونستی...؟ " با دیدن الینا , صدایش قطع شد.درحالی که سعی می کرد ھمان حالت سرحال کنندهاش را
بدست بیاورد گفت:"فعلا در موردش حرف نمی زنیم, بذار از دست این لباسھای خیس راحتت کنم."
الینا گفت:"وقتی خشک شدم دوباره باید برگردم." مغزش دوباره به راه افتاده و یک چیز واضح بود.در واقع
استیفن را آن بیرون ندیده بود.فقط یک رویا بود . استیفن ھنوز یک گمشده بود.
نامزد خاله جودیت , رابرت گفت:" تو لازم نیس از این کارا بکنی."الینا تا آن لحظه متوجه حضور او که در گوشه
ای ایستاده بود , نشده بود.اما تن صدایش جایی برای بحث نمی گذاشت :" پلیس دنبال استیفنه.بذار
کارشونو بکنن."
"پلیس فکر میکنه اون آقای تنر رو کشته!!اما اینکارو نکرده.شما که می دونین , نه؟ "
ھنگامی که خاله جودیت ژاکت خیسش را در می آورد , الینا برای کمک گرفتن از یک چھره به چھره ی دیگر
نگاه کرد اما ھمه یکسان بودند.تقریبا عاجزانه تکرار کرد :"می دونین که اون اینکارو نکرده."
سکوتی حکم فرما شد.نھایتا مردیث گفت:"الینا ھیچکس نمی خواد این فکرو بکنه.اما... خوب اونجوری که
فرار کرده متاسفانه بد به نظر می رسه."
"اون فرار نکرد , نکرد! اون..."
خاله جودیت گفت:" الینا آروم!خودتو از پا ننداز.گمونم حالت داره بد می شه.بیرون خیلی سرد بوده دیشب ھم
که چند ساعتی بیشتر نخوابیدی."دستش را بر گونه ی الینا گذاشت. ھمه ی اینھا برای الینا خیلی زیاد
بود.ھیچکس باورش نداشت.حتی دوستان و خانواده اش.در آن لحظه , احساس می کرد توسط دشمنان
احاطه شده است.
خودش راکنار کشید و فریادزد :" من مریض نیستم. دیوانه ھم نیستم... یا ھر چیز دیگه ای که فکر میکنین.
استیفن فرار نکرد.آقای تنر رو ھم نکشته و برام اھمیتی نداره اگه ھیچ کدومتون باور نکنین..."گلویش گرفت و
ساکت شد.
خاله جودیت سر و صدا راه انداخته و او را به طبقه ی بالا ھدایت می کرد. الینا اجازه داد که ببردش ولی وقتی
خاله جودیت پیشنھاد داد به تخت بره , قبول نکرد. به جای آن وقتی گرم شد بر روی کاناپه ی اتاق نشیمن
کنار شومینه , در میان کپه ای از ملافه ھا نشست.تمام بعد از ظھر تلفن زنگ میزد و او میشنید که خاله
جودیت با دوستان , ھمسایه ھا و مدرسه حرف میزند. به ھمه اطمینان میداد که الینا خوب است .تراژدی
شب قبل کمی او رابھم ریخته , ولی ھمین , یکم ھم درتب و تاب است ولی به زودی مثل روز اول خوب
میشه.
مردیث و بانی کنارش نشستند. "میخوای درموردش حرف بزنی؟ " مردیث باصدای آرام یپرسید.الینا خیره
به آتش , سرش را تکان داد. ھمه ی آنھا علیه او بودند و خاله جودیت اشتباه میکرد . حالش خوب نبود و
تا وقتی استیفن پیدا نمیشد , حال او نیز خوب نمی شد.
مت نیز به خانه شان سر زد. برف بر موھای بلوند و لباس آبی تیره اش نشسته بود.با وارد شدنش , الینا
امیدوارانه به او نگاه کرد. مت دیروز , در نجات استیفن کمک کرده بود . زمانی که بقیه مدرسه میخواستند او
را مجازات کنند . اما امروز , با قیافه ای که پشیمانی ھوشیارانه ای در آن دیده میشد, امید الینا را از بین برد .
نگرانی که درچشمان آبی مت دیده میشد فقط به خاطر الینا بود. نا امیدی غیرقابل تحمل بود. الینا طلب
کارانه پرسید :" اینجا چه کار میکنی؟سر قولت که از من نگهداری کنی موندی؟ "
لرزشی از درد در چشمان مت دیده میشد اما صدایش آرام بود. "شاید این قسمتیش باشه. اما در ھر صورت
من سعی میکنم حواسم به تو باشه ربطی ھم به قول نداره. نگرانت بودم.گوش کن الینا..."
الینا که اصلا حوصله گوش دادن به بقیه رانداشت گفت :"خب , من خوبم.مرسی. از اینا که اینجا ھستن
بپرس که نگرانیت تموم بشه. بعلاوه , من دلیلی نمیبینم که تو سر قولی که به یه قاتل دادی بمونی!"
مت از جا پرید و به مردیث و بانی نگاه کرد.سپس سرش را نا امیدانه تکان داد :" عادلانه نیست ! " الینا حس
عادل بودن را ھم نداشت. " گفتم که , نگران من و کارھام نباش . خوبم , متشکر ! "
نتیجه واض حبود . مت به سمت در برگشت در ھمان لحظه ای که خاله جودیت با ساندویچ ھایی ظاھر شد.
با عجله به سمت در رفت و من من کنان , گفت :" ببخشید , من بایدبرم . " و بدون اینکه به عقب نگاھی کند
, رفت .مردیث , بانی , خاله جودیت و رابرت که در کنار شومینه مشغول خوردن عصران هبودند , سعی می
کردند که بحث جدیدی راه بیندازند. الینا نمیتوانست چیزی بخورد و حرفی ھم نمیزد.تنھا کسی که تحت
تاثیر فضا قرار نگرفته بودخواھر کوچک الینا , مارگاریت بود .با خوش بینی یک کودک4 ساله , درآغوش الینا
رفت و از آبنبات ھای ھالووین اش به او تعار ف کرد. الینا خواھرش را سخت در آغوش گرفت.صورتش را برای
لحظه ای به موھای طلایی او فشار داد.
اگر استیفن می تونست که بھش زنگ بزنه یا پیغامی براش بفرسته , تا حالا اینکارو کرده بود. در این دنیا ,
ھیچ چیز نبود که بتونه جلوی او را بگیره مگه اینکه بدجور صدمه دیده باشه یا جایی گیرافتاده باشه یا ...
به خودش اجازه نمی داد به مورد آخر فکر کند.استیفن زنده بود . باید زنده می بود . دیمن فقط یک دروغگو
بود. اما استیفن در دردسر افتاده بود و او باید ھرجوری که شده , پیدایش میکرد .درتمام طول شب ,
نگرانش بود و سرسختانه سعی می کردراھی پیدا کند. یک چیز روشن بود .فقط باید روی خودش حساب
میکرد به ھیچ کس دیگر نمی توانست اعتماد کند.
ھوا تاریک شده بود.الینا برروی کاناپه تکانی خورد و خمیازه ای کشید . آھسته گفت :" خستمه , شایدواقعا
مریض شدم.میرم بخوابم ."
مردیث زیرکانه به او نگاه می کرد و در حالی که به سمت خاله جودیت می چرخید گفت :" خانم گیلبرت داشتم
فکر میکردم که شاید بھتر باشه من و بانی شب بمونیم.تا پیش الینا باشیم."
"چه فکر خوبی!" خاله جودیت با خشنودی این را گفت و ادامه داد :" اگه از نظر والدینتو نمشکلی نباشه من
خیلی ھم خوشحال می شم . "
رابرت گفت :" برای برگشت نبه ھرون ھم یه رانندگی طولانی لازمه. بھتره من ھم ھمین جاروی کاناپه دراز
بکشم. " خاله جودیت اعتراض کرد که تعداد زیادی اتاق مھمان طبقه بالا ھست اما رابرت مقاومت کرد و گفت
که ھمان کاناپه برایش خوب خواھد بود.
با یک نگاه از کاناپه به ھال جایی که در ورودی به وضوح در دید بود الینا متوجه شد که آنھا با ھم تبانی کرده
بودند.یا حداقل الان ھمه شان این نقشه را دنبال می کردند.می خواستند مطمئن شوند که او خانه را ترک
نمی کند.
مدتی بعد که پیچیده درکیمونوی ابریشمین قرمزش از حمام خارج شد , مردیث و بانی را نشسته بر تختش
پیدا کرد.
". به تلخی گفت :"به به , سلام بر رزینکراتز و گیلدنسترن
بانی که افسرده به نظر می رسید ناگھان ھراسان شد.با تردید به مردیث نگاه کرد.
مردیث تفسیرکرد :"میدونه ما کی ھستیم. منظورش اینه که فکر میکنه داریم برای خاله اش جاسوسی می
کنیم.الینا باید متوجه باشی که اینجوری نیست.اصلا نمیتونی به ما اعتماد بکنی؟"
-"نمی دونم. می تونم؟"
-" بله!چون ما دوستاتیم. قبل از اینکه الینا بتواند حرکت کند مردیث از تخت پایین پرید و در رابست. بعد به
سمت الینا چرخید :"حالا برای یکبار توی زندگیت به من گوش کن ,تو احمق کوچیک!درسته که ما نمیدونیم
راجع به استیفن چه فکری کنیم.اما نمیبینی که این تقصیر خودته.از وقتی تو و اون با ھمین , ما را انداختی
بیرون.چیزایی اتفاق افتاده که به ما نگفتی. حداقل کل ماجرا را نگفتی!اما با وجود این , با وجود ھمه چی ما
ھنوز به تو اعتماد داریم.ھنوز بھت اھمیت میدیم.ھنوز پشتت ھستیم الینا و میخوایم که کمک کنیم و اگه
اینو نمیبینی , تو یک احمقی!"
آھسته , الینا از صورت تیره و قوی مردیث به چھره ی رنگ پریده ی بانی نگاه کرد.بانی با سر تایید کرد.
"درسته." بانی این را در حالی گفت که به سختی پلک میزد مثل اینکه میخواست از ریزش اشکھایش
جلوگیری کند. "حتی اگه تو ما رو دوست نداری , ما ھنوز دوستت داریم ."
الینا احساس کرد که چشمان خودش ھم پر میشود و حالت عبوسش مچاله میشود. الینا متوجه شد که نمیتواند برای اشکھایی که از
صورتش جاری بود , کاری کند. گفت :" متاسفم اگه باھاتون صحبت نکردم , میدونم که متوجه نمیشین
ولی حتی نمیتونم توضیح بدم که چرا نمیتونم ھمه چی را بھتون بگم.نمیتونم! اما یه چیزی ھست که میتونم بگم. "


قدمی عقب رفت , گونه ھایش راخشک کرد و با حرارت به آنھا نگاه کرد . " مھم نیس که چقدر شواھد
علیه استیفن بد به نظر میان , اون آقای تنر رو نکشته , میدونم که اینکارو نکرده , چون مردی که اونو کشته
رامیشناسم . و اون ھمون شخصیه که به و یکی حمله کرد و به پیرمرد زیر پلو ... " ساکت شد و برای لحظه ای فکرکرد. "و ... آه! بانی فکرکنم که ینگتز رو ھم خودش کشته . "


چشمان بانی گشاد شد :" ینگتز؟! برای چی باید یه سگرو بکشه؟"
-"نمیدونم . ولی آنشب , توی خونه ی شما بود و عصبانی بود.بانی متاسفم. "
بانی سرش را با گیجی تکان داد . مردیث گفت :" چرا به پلیس نمیگی؟ "
الینا خنده ای عصبی کرد و گفت :" نمیتونم . چیزی نیس که اونا بتونن از پسش بر بیان . این ھم یه چیز
دیگه که نمیتونم توضیح بدم.گفتین که ھنوز به من اعتماد دارین , خوب درباره ی این ھم باید بھم اعتماد کنین . "
بانی و مردیث به یکدیگر نگاه کردند و سپس به رو تختی , جایی که انگشتان عصبی الینا نخی را از آن جدا
میکردند.
بالاخره مردیث گفت : خیلی خوب , چه کمکی میتونیم بکنیم؟ "
" نمیدونم , ھیچی , مگه اینکه ... " الینا توقفی کرد و به بانی نگاه کرد. با تغییری در صدایش گفت :"مگه
اینکه تو بھم کمک کنی استیفن ر اپیدا کنم. "
چشمان قھوه ای بانی به شدت سردرگم بود. " من؟ آخه من چه کار میتونم بکنم؟ " سپس با حبس شدن
نفس مردیث گفت : " اوه ! اوه! "
الیناگفت :" تو اونروز که من رفته بودم قبرستون , میدونستی من کجام , حتی اومدن استیفن به مدرسه
را ھم پیش بینی کرده بودی . "
بانی باسستی گفت :" فکر میکردم که تو اعتقادی به این چیزای ماورایی نداری . "
"از اون موقع یه چیزایی یاد گرفتم . به ھرحال , من حاضرم به ھر چیزی معتقد باشم اگه کمکی به پیدا شدن
استیفن بکنه. اگه حتی کوچکترین شانسی باشه که کمکی کنه . "
بانی قوز کرده بود مثل اینکه میخواست جثه ی کوچکش را تاجایی که میتوانست کوچکترکند .
رنجورانه گفت :" الینا , تو متوجه نیستی , من تعلیم ندیده ام . این چیزی نیس که بتونم کنترلش کنم.و ... و
این یه بازی نیس . نه دیگه حالا . ھر چی بیشتر از اینقدرت ھا استفاده کنی , اون ھا ھم بیشترازت استفاده
میکنن .نھایتا کار را به جایی میرسونن که درتمام مدت دارن ازت استفاده میکنن. چه بخوای و چه
نخوای . خطرناکه ! "
الینا بلند شد و به سمت می زآرایش از جنس چوب توت فرنگی رفت. به آن نگاه میکرد بدون اینکه واقعا آنرا
ببیند. بالاخره به سمت آنھا چرخید.
" راست میگی بازی نیست.درباره ی اینکه چقد رخطرناکه ھم , حرفاتو باور میکنم .اما برایا ستیفن ھم بازی
نیست. بانی فکر میکنم که اون , درجایی , اون بیرونه و به شدت صدمه دیده . و ھیچ کس نیست که
کمکش کنه ,ھیچ کس دنبالش نمی گرده به جز دشمناش.ممکنه الان در حال مرگ باشه , ممکنه ... "
بغض راه گلویش را بست . سرش را بر روی میز آرایش گذاشت و به زور نفس عمیقی کشید تا حالش بھتر
شود . زمانی که سرش رابالا آورد , مردیث را دیدکه به بانی نگاه میکرد .
بانی شانه ھایش را صاف کر دو تا جایی که میتوانست خود را بالا کشید . چانه اش بالا و دھانش مصمم
بود و در چشمان قھوه ایش که معمولا شیرین و ملایم بودند , زمانی که با چشمان الینا برخورد کردند نور
شومی می درخشید
" به یه شمع احتیاج داریم . " تمام چیزی بود که گفت .
کبریت به صدا در آمد و جرقه ھایی در تاریکی ایجاد کرد و سپس شمع شعله گرفت و زمانیکه بانی روی آن
خم شد , ھاله ی طلایی رنگی را درا طراف صورت پریده رنگش به وجود آورد .
بانی گفت :" برای اینکه تمرکز کنم به کمک دو تا تون احتیاج دارم . به شعله نگاه کنین و به استیفن فکر کنین
. تصویرش را توی ذھنتون بیارین . ھمینطور به شعله نگاه کنین , ھر اتفاقیم که افتاد ! ھرکاریم می کنین
فقط صدا ندین! "
الیناسرش را تکان داد . تنھا صدایی که در اتاق می آمد , صدای تنفس آرام بود . شعله بالا و پایین میشد و
میرقصید و خطوط نور را بر دخترانی که در اطرافش چھار زانو نشسته بودند , میانداخت .
بانی با چشمان بسته،عمیق و آرام نفس می کشید مانند کسی که به خواب رفته است." استیفن" الیناکه
به شعله خیره شده بود،سعی می کرد که با تمام وجود به او فکر کند. در ذھنش،با کمک ھمه حواسش،او
راتصویرکرد. زبری ژاکت پشمی او را در زیرگونه اش .رایحه ی کت چرمی اش را،قدرت بازوانش را. اوه
استیفن .......


نویسنده: ال جی اسمیت
ادامه دارد...




با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام