سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ جین ایر- قسمت بیست و هفتم


آخرین خبر/ اگر شما هم دوست دارید قبل از خواب کتاب بخوانید می‌توانید هر شب در این ساعت با داستان های دنباله دار ما در کاشی کتاب همراه باشید و قصه "جین ایر" را دنبال نمایید.

لینک قسمت قبل

من چی؟»
_ «خودت می دانی چه چیز، و شاید عمل آنها را تحسین کنی.»
_ «من آقایانی را که اینجا هستند نمی شناسم. یک کلمه هم به ندرت با آنها حرف زده ام. و اما این که عمل آنها را تحسین کنم، توجه دارم که بعضی از آنها محترم، موقر و میانه سال اند و بقیه جوان، شجاع، زیبا و با نشاط اند، و مسلماً همه ی آنها طرف توجه کسانی اند که پذیرای لبخندشان هستند. با این وصف، احساساتم مایل به این نیست که طرف توجه آنها واقع بشوم.»
_ «تو مردهایی که اینجا هستند نمی شناسی، یک کلمه با آنها حرف نزده ای، آیا با مردی که صاحب این خانه هست هم همینطور هستی؟»
_ «او حالا بیرون از خانه است.»
_ «چه اشاره ی ماهرانه ای! این، یکی از آن نکته های بسیار ظریف است! امروز صبح به میلکوت رفت و امشب یا فردا برمی گردد. آیا این مسأله او را _ که اینجا نیست _ از سیاهه ی آشنایان تو خارج نمی کند؟»
_ «نه، اما آقای راچستر چه ارتباطی به موضوعی که راجع به آن حرف می زدی، دارد؟»
_ «داشتم راجع به خانمهایی که به روی آقایان تبسم می کنند حرف می زدم؛ تازگیها آنقدر به روی آقای راچستر تبسم می شود که چشمانش از شوق می درخشد، آیا تا حالا به این موضوع توجه کرده ای؟»
_ «آقای راچستر حق دارد از مصاحبت مهمانهایش لذت ببرد.»
_ «راجع به این حق شکی نیست، ولی آیا هیچوقت توجه نکرده ای که از میان تمام حرفهایی که درباره ی ازدواج زده می شود موضوع ازدواج آقای راچستر شورانگیزترست و بیشتر از آن صحبت می شود؟»
_ «مستمع صاحب سخن را بر سر شوق آورد.» این را بیشتر به خودم گفتم تا به کولی. در این موقع طرز صحبت، صدا و رفتار عجیب آن کولی مرا در نوعی رؤیا فرو برده بود. جمله های عجیب و غیر منتظره، یکی پس از دیگری، از دهانش خارج می شد تا جایی که حس کردم میان تارهایی از مرز و راز گرفتار شده ام. از این امر سردرنمی آوردم که چه روح نامرئیی طی هفته های متمادی در خانه ی قلبم ساکن بوده و هر تپش آن را ثبت می کرده.
زن کولی گفته ام را تکرار کرد: «مستمع صاحب سخن را بر سر شوق آورد! بله، آقای راچستر تا امروز کنار بخاری می نشسته و گوش خودش را به لبهای جذابی می سپرده که گفت و گوی با آنها نشاط انگیزست؛ و او چقدر دوستدار پذیرایی از مهمانها و چقدر حقشناس بوده که چنان همصحبتهای خوبی در کنارش هستند. این حالت را که حتماً در قیافه اش دیده ای؟»
_ «حقشناس! یادم نمی آید که در قیافه اش حالت حقشناسی دیده باشم.»
_ «دیده باشی!؟ پس به قیافه ی او دقیق شده ای. اگر آنچه دیده ای حقشناسی نبوده پس چه بوده؟»
چیزی نگفتم.
_ «در قیافه اش عشق دیده ای، اینطور نیست؟ بعد، آینده را دیده ای و ازدواج او و خوشبختی همسر آینده اش را در نظرت مجسم کرده ای؟»
_ «هوم! دقیقاً، نه. معلوم می شود مهارت جادوگریت گاهی خطا می کند.»
_ «پس آخر چه چیزی دیده ای؟»
_ «به اینها کار نداشته باش. من برای پرسیدن اینجا آمده ام نه برای اعتراف. آیا در طالع آقای راچستر چیزی می بینی که نشان بدهد او قصد ازدواج دارد؟»
_ «بله، با دوشیزه اینگرام زیبا.»
_ «به همین زودیها؟»
_ «ظاهراً اینطور پیداست، و بدون شک آنها زوج خوشبختی خواهند شد. (اگرچه تو هم برای جسارتی که در کنجکاوی راجع به این قضیه داری سزاوار تنبیه هستی) آقای راچستر قاعدتاً باید چنین خانم قشنگ، اصیلزاده، بذله گو و هنرمندی را دوست داشته باشد. و آن خانم هم شاید او را بخواهد و اگر خود او را هم نخواهد کیسه ی پولش را دوست دارد. من می دانم که آن خانم نهایتاً املاک راچستر را قابل استفاده می داند اگرچه (خدا مرا ببخشد!) یک ساعت قبل راجع به این قضیه به او چیزی گفتم که (ظاهراً قیافه اش خیلی توی هم رفت و دیدم که لب و لوچه اش آویزان شده. اگر خواستگار سیاه چرده ی او را می دیدم به او هشدار می دادم و می گفتم اگر شخص دیگری که سیاهه ی درآمدی املاک اجاره ایش مفصل تر و روشنترست، پیدا بشود او برنده خواهد بود و __»
«اما، من پیش تو نیامده ام که طالع آقای راچستر را ببینم، مادر. می خواهم فال خودم را بگیری؛ تا حالا چیزی راجع به آن به من نگفته ای.»
_ «طالع تو هنوز روشن نیست. وقتی به قیافه ات نگاه می کردم دیدم یک خط خلاف خط دیگرست. می دانم که سرنوشت سهم تو را از خوشبختی داده. این را پیش از این که امروز عصر اینجا بیایم می دانستم. با دقت آن را برایت کنار گذاشته. خودم دیدم که این کار را کرد. این دیگر بستگی به خودت دارد که دستت را دراز کنی و آن را بگیری. اما آیا تو این کار را خواهی کرد یا نه، مسأله ای است که دارم راجع به آن فکر می کنم. دوباره روی قالیچه زانو بزن.»
_ «زیاد اینجا نگهم ندار؛ آتش بخاری دارد مرا می سوزاند.»
زانو زدم. به طرف من خم نشد، فقط در حالی که به صندلی خود تکیه داده بود به من خیره شد.
زیر لب شروع به حرف زدن کرد: «در چشمها شعله ای می لرزد. چشمها مثل شبنم می درخشند. صاف و سرشار از احساس به نظر می رسند. به حرفهای نامفهوم من لبخند می زنند. مستعد و حسس اند. روی صفحه ی روشن آنها حالات مختلفی، یکی پس از دیگری، ظاهر می شوند. وقتی که دیگر لبخند نمی زنند غمگین اند. سستی ناخواسته ای روی پلکها سنگینی می کند و این نشانه ی افسردگی است و افسردگی هم نتیجه ی تنهایی است. از سمت صورت من به سمت دیگری می گردند چون بیشتر از این تاب تحمل نگاه موشکاف مرا ندارند. به نظر می رسد که با یک حالت تمسخر صحت آنچه در آنها کشف کرده ام را رد می کنند _ از بار حساسیت و دلتنگی خالی می شوند. حالت غرور و احتیاط آنها مرا در عقیده ام راسختر می کند؛ این چشمها مطلوب و خوشایند هستند.»
«و اما دهان، در موقع خندیدن نشاط انگیزست. آماده است تا تمام افکار صاحبش را عرضه بکند با این حال، به جرأت می گویم، وقتی می خواهد تجربه های قلب را عرضه کند ساکت می ماند. چون پرجنبش و انعطاف پذیرست طبیعتاً هیچوقت در سکوت همیشگی تنهایی به هم فشرده نمانده. دهانی است که باید زیاد حرف بزند و غالباً تبسم کند، و به شخص طرف گفت و گو محبت انسانی داشته باشد. این نشانه هم مطلوب و خوشایندست.
«کلاً هیچگونه خط مخالفی برای این صاحب طالع خوشبخت، نمی بینم بجز در پیشانی. پیشانی او چنین نشان می دهد که می خواهد بگوید: (اگر عزت نفس و موقعیت من از من بخواهند که تنها زندگی کنم این کار را خواهم کرد. برای خریدن مرحمت دیگران احتیاج ندارم روحم را بفروشم. من یک گنج مادرزاد در درون خودم دارم که می تواند در صورتی که من از شادیهای بیرونمحروم بمانم یا از عهده ی پرداخت بهای آن شادیها برنیایم، مرا نگهدارد.) پیشانیت می گوید: (عقل محکم می نشیند و زمام کارها را بدست می گیرد. به احساسات اجازه نخواهد داد که آشفته شوند و آن را با شتاب به داخل ورطه های هولناک بیندازند. هوسها ممکن است، مثل وحشیهای واقعی، به شدت طغیان کنند، چنان که معمولاً اینطورند، و امیال ممکن است انواع امور پوچ را واقعی جلوه بدهند، اما در هر مجادله ای آخرین حرف را عقل می زند و در هر تصمیم گیری رأی نهایی را او صادر می کند. ممکن است باد سخت، ضربه ی زلزله، و حریق مرا تهدید کنند اما من همیشه راهی را می روم که آن ندای کوچک آرام، که تفسیرکننده ی دستورهای وجدان است، به من نشان می دهد.»
«آفرین، پیشانی! خوب گفتی. خواسته ات محترم شمرده خواهد شد. من برای خودم نقشه هایی دارم. آنها را نقشه های درستی می دانم، و با این نقشه هاست که به صحت حرفهای وجدان، یعنی مشاور عقل، رسیده ام. می دانم اگر در جام سعادتی که به انسان می دهند فقط اندکی شرم یا ذره ای افسوس پیدا بشود جوانی چه زود به پیری می رسد و شکوفه چه زود پژمرده می شود؛ و من فداکاری، غم و نابودی را نمی خواهم _ اینها با ذوقم سازگار نیستند. می خواهم پرورش دهم نه این که آسیب برسانم، حقشناس باشم نه این که خون از چشمها جاری کنم (حتی اشک هم نه). حاصل تلاشهایم باید لبخند، نوازش و حلاوت باشد _ همین کافی است. مثل این که حالت وجد و بیخودی، مرا به هذیان گویی بسیار دلپذیری واداشته. الان دلم می خواهد این لحظه را تا ابد ادامه بدهم اما جرأتش را ندارم. تا اینجا خیلی به خودم فشار آورده ام. طبق پیمانی که با خودم بستم و قسمی که خوردم نقشم را بازی کردم اما دیگر قدرت ادامه ی بیشتر از این را ندارم. برخیزید، دوشیزه ایر. مرا تنها بگذارید؛ (بازی تمام شد).»
کجا بودم؟ اینها را به بیداری می دیدم یا به خواب؟ آیا در عالم رؤیا بوده ام؟ هنوز هم خواب می بینم؟ صدای پیرزن تغییر یافته بود، لهجه و حرکات او همه به اندازه ای برایم آشنا بودند که تصور کردم دارم خودم را در آیینه می بینم، یا صدای خودم را می شنوم. برخاستم اما نرفتم. نگاه کردم؛ آتش را به هم زدم و دوباره نگاه کردم. اما او کلاه و روسری را بیشتر روی صورت خود کشید و باز هم به من اشاره کرد که بروم. همچنان که سعی داشتم چیزهایی بفهمم دست او را شناختم. حالا دیگر عضو ضعیف یک پیرزن نبود، از دست خود من هم نیرومندتر بود. عضو صاف و گردی بود که انگشتان کشیده و متناسبی داشت. انگشتر پهنی در انگشت کوچک او می درخشید. خم شدم و آن را نگاه کردم. چشمم به نگین گرانبهایی افتاد که دهها بار آن را دیده بودم. بار دیگر صورت او را از نظر گذرانیدم. این دفعه دیگر صورت خود را از من برنگرداند برعکس، کلاه کنار رفت، و روسری برداشته شد و سر به جلو آمد.
صدای آشنا پرسید: «خوب، جین، مرا شناختی؟»
_ فقط مانده است که آن پالتوی قرمز را درآورید، آقا، و بعد _ »
_ «بند آن گره خورده، کمک کن.»
_ «پاره اش کنید، آقا.»
_ «آهان، پس: (دور شوید، شمایان، ای عاریه ها!)» و به این ترتیب آقای راچستر از لباس مبدل خود بیرون آمد.
_ «چه فکر عجیبی، آقا!»
_ «مثل این که نقشم را خوب بازی کردم، اینطور فکر نمی کنی؟»
_ «مخصوصاً در برابر خانمها این نقش خیلی خوب ایفا شده.»
_ «اما در برابر تو نه؟»
_ «علتش این است که شما در برابر من رفتار کولیها را نداشتید.»
_ «پس رفتارم شبیه چه کسی بود، همدم ارجمندم؟»
_ «هیچکس. رفتار حساب نشده ای بود. خلاصه، من معتقدم شما سعی داشتید از من حرف بیرون بکشید یا حرفهایی به من بگویید. حرفهای بی معنی می زدید تا مرا به حرف زدن وادارید. این چندان عادلانه نیست، سرور من.»
_ «مرا می بخشی، جین؟»
_ «باید کاملاً درباره اش فکر کنم؛ حالا نمی توانم چیزی بگویم. اگر، بعد از آن که فکر کردم، متوجه شدم که حرف بیهوده ای نزده ام آن وقت سعی خواهم کرد شما را ببخشم.»
_ «اوه، رفتار تو کاملاً درست بوده؛ تو خیلی حساس و خیلی دقیق هستی.»
به فکر فرو رفتم؛ دیدم درست می گوید: خیلی دقیق و حساس هستم. این برایم نوعی تسلی بود. حقیقت این است که تقریباً از همان ابتدای گفت و گو من با احتیاط پیش رفته بودم. شک داشتم و شک من بر این اساس بود که شخص طرف صحبت من تغییر قیافه داده. می دانستم کولیها و فالبین ها آنطور که این پیرزن ظاهری راجع به خودش حرف می زند آنها این کار را نمی کنند. علاوه بر این صدای ساختگی و اضطراب او از این که چهره اش زیاد در معرض دید من قرار نگیرد توجهم را جلب کرده بود. اما شک من بیشتر متوجه گریس پول، آن معمای جاندار و آن سرالاسرار، بود. اصلاً به آقای راچستر فکر نمی کردم.
گفت: «خوب، راجع به چه چیزی داری فکر می کنی؟ آن لبخند موقرانه ات نشانه ی چه چیزی است؟»
_ «حیرت، و تحسین از خودم، سرور من. فکر می کنم حالا دیگر اجازه می دهید بروم؟»
_ «نه، چند دقیقه ی دیگر بمان. به من بگو اشخاصی که در آن اطاق پذیرایی هستند چکار می کنند.»
_ «به احتمال زیاد راجع به کولی حرف می زنند.»
_ «بنشین! برایم بگو درباره ی من چه می گویند؟»
_ «بهترست زیاد نمانم، آقا. ساعت باید نزدیک یازده باشد. آهان، راستی، آقای راچستر آیا اطلاع دارید که از صبح که شما از اینجا رفتید یک غریبه به اینجا آمده؟»
_ «غریبه؟ نه، کی می تواند باشد؟ من منتظر کسی نبوده ام. حالا رفته؟»
_ «نه. گفت مدت زیادی است که شما را می شناسد، و گفت چون دوست قدیمی شماست به خودش اجازه می دهد که تا مراجعت شما در اینجا اقامت کند.»
_ «چه غلطها! اسمش را نگفت؟»
_ «اسمش میسن، آقا. از جزایر هند غربی آمده. به گمانم اهل اسپنیش تاون در جامائیکاست.»
در این موقع آقای راچستر که کنار من ایستاده و دستم را گرفته بود مثل این که می خواهد مرا به طرف یکی از صندلیها هدایت کند. همانطوری که حرف می زدم مچ دستم را با یک حالت تشنج آمیزی فشار داد، لبخند روی لبانش خشک شد و ظاهراً نفسش به شماره افتاد.
_ «میسن! جزایر هند غربی!» این را با لحنی گفت که آدم تصور می کرد شخصی است که بی اراده کلمه ی واحدی را تکرار می کند؛ «میسن! جزایر هند غربی!» این کلمات را سه بار تکرار کرد. در فاصله ی ادای کلمات رنگش مثل گچ سفید می شد. اصلاً متوجه نبود چکار می کند.
پرسیدم: «حالتان خوب نیست، سرور من؟»
در حالی که تلو تلو می خورد گفت: «جین، بدبخت شدم! بدبخت شدم، جین!»
_ «اوه! به من تکیه کنید، آقا.»
_ «جین، تو یک بار در گذشته برای کمک به من پیشنهاد کردی به شانه ات تکیه کنم. حالا باز هم بگذار تکیه کنم.»
_ «بله، آقا، بله. این هم بازویم.»
نشست، و مرا کنار خود نشاند. همچنان که دستم را میان دستهایش نگهداشته بود آن را مالش می داد و در عین حال با نگاه بسیار غمگین و افسرده اش چشم از من برنمی گرفت.
گفت: «دوست کوچک من! ای کاش در یک جزیره ی آرام فقط با تو بودم. آن وقت تمام رنجها، خطرها و افکار بد از من دور می شدند.»
_ «آیا می توانم کمکی به شما بکنم، سرور من؟ حاضرم برای خدمت به شما جانم را بدهم.»
_ «جین، اگر کمک لازم شد آن را از دستهای تو طلب خواهم کرد؛ این را به تو قول می دهم.»
_ «متشکرم، آقا. به من بگویید چکار کنم. حداقل سعی می کنم آن را انجام بدهم.»
_ «برو از تالار غذاخوری یک لیوان شراب برایم بیاور، جین. الان آنها در آنجا مشغول صرف شام اند. ببین میسن پیش آنهاست یا نه، و اگر هست دارد چکار می کند.»
رفتم. همانطور که آقای راچستر گفته بود، دیدم همه شان مشغول صرف شام اند، اما پشت میز غذاخوری ننشسته اند. غذا را روی میز کنار دیوار چیده بودند و هر کس هرچه می خواست برمی داشت. بعد در حالی که بشقابها و لیوانهاشان را به دست گرفته بودند دور هم جمع شده گروه گروه با هم غذا می خوردند. همه پرنشاط بودند، و در هه جای تالار گفت و گو و خنده و شادی بود. آقای میسن نزدیک بخاری ایستاده با سرهنگ دنت و خانمش گفت و گو می کرد، و ظاهراً او هم مثل دیگران شاد بود. یک لیوان شراب پر کردم و (وقتی شراب می ریختم دیدم دوشیزه اینگرام با قیافه ی اخمو به من نگاه می کرد؛ لابد گمان می کرد که من از حد خودم پا فراتر گذاشته ام)، بعد به کتابخانه برگشتم. پریدگی شدید رنگ چهره ی آقای راچستر از بین رفته بود، و او، مثل گذشته، متین و خشک به نظر می رسید. لیوان را از دستم گرفت.
گفت: «به سلامتی تو، روح یاری دهنده!» محتوای لیوان را سر کشید و آن را به من برگرداند. «آنها دارند چکار می کنند، جین؟»
_ «خنده و گفت و گو، آقا.»
_ «آیا به نظر نمی رسید که آنها، و همینطور میسن، عبوس و متحیر باشند به طوری که نشان دهد چیز عجیبی شنیده اند؟»
_ «نه، به هیچ وجه. همه ی آنها سرزنده و شاد بودند. میسن هم می خندید.»
_ «اگر همه ی آنها دسته جمعی به اینجا بیایند و به صورت من تف بیندازند تو چکار خواهی کرد، جین؟»
_ «اگر بتوانم همه ی آنها را از اطاق بیرون می اندازم، آقا.»
نیمه لبخندی زد. بعد گفت: «حالا اگر قرار باشد من پیش آنها بروم و آنها فقط با سردی به من نگاه کنند، میان خودشان راجع به من با حالت تمسخر نجوا کنند و بعد یکی یکی مرا تنها بگذارند و از اینجا بروند، در آن صورت تو چکار می کنی؟ آیا با آنها می روی؟»
_ «ترجیح می دهم این کار را نکنم، سرور من. بودن با شما را بیشتر دوست دارم.»
_ «برای آرامش خاطر من؟»
_ «بله آقا، برای آرامش خاطر و تسلای شما، تا آنجا که بتوانم.»
_ «و اگر آنها تو را منع کنند از این که به من ملحق بشوی، چطور؟»
_ «شاید الان نتوانم بفهمم به چه صورت، منع خواهند کرد، و اگر هم می دانستم به آن اهمیتی نمی دادم.»
_ «پس جرأت این را داری که به خاطر من خودت را گرفتار سرزنش آنها کنی؟»
_ «این کار را به خاطر هر دوستی که شایسته ی یاری من باشد انجام می دهم، شما که جای خود دارید.»
_ «به تالار برو، به آهستگی به میسن نزدیک شو و آهسته در گوشش بگو که آقای راچستر آمده و می خواهد شما را ببیند. او را به اینجا راهنمایی کن و مرا تنها بگذار.»
_ «بسیار خوب، آقا.»
دستورش را انجام دادم. در حالی که در تالار مستقیماً از میان مهمانان عبور می کردم همه ی آنها به من زل زده بودند. آقای میسن را یافتم. پیام را به او رساندم، جلو افتادم و او را از تالار بیرون بردم. او را به کتابخانه راهنمایی کردم، و بعد به طبقه ی بالا رفتم.
در دیرگاه آن شب، که مدتی بود در رختخواب دراز کشیده بودم، صدای مهمانان را شنیدم؛ برای استراحت به اطاقهاشان می رفتند. صدای آقای راچستر را شناختم، و شنیدم که گفت: «از این طرف، میسن. این اطاق توست.»
با خوشحالی حرف می زد. لحن شاد او قلبم را آرام ساخت. طولی نکشید که به خواب رفتم.
یادم رفته بود پرده ی در اطاقم و همینطور پرده ی پنجره را، که معمولاً می انداختم، پایین بکشم. در نتیجه، نور ماه که مستقیماً به صورتم می تابید مرا بیدار کرد چون آن شب هم آسمان صاف بود و هم ماه کامل بود. من، که در آن دل شب بیدا شده بودم، چشمانم به روی صفحه ی سفید نقره فام و بلورین ماه باز شد. زیبا اما پر هیبت بود. نیم خیز شدم و دستم را دراز کردم تا پرده را بیندازم که ناگهان فریادی موی بر اندامم راست کرد.
خدایا، چه صدایی!
سکوت و آرامش آن شب با فریادی هولناک، زنگ دار و جیغ مانند که در سراسر خانه ی ثورنفیلد طنین انداخت، درهم شکست.
نفسم بند آمد، قلبم از حرکت باز ایستاد و دستم که برای انداختن پرده دراز شده بود بیحس شد. صدا خاموش شد، و تکرار نشد. در واقع، هر موجودی که آن جیغ وحشتناک را کشیده بود دوباره بلافاصله نمی توانست آن را تکرار کند کرکس تیز پرواز رشته کوههای آند هم از میان ابرهایی که آشیانه اش را احاطه کرده اند نمی توانست دوبار پشت سر هم چنان صدایی از خود درآورد. صاحب چنان فریادی پیش از آن که بتواند دوباره آن را تکرار کند بایست استراحت می کرد.
صدا از طبقه ی سوم بود چون از بالای سرم می آمد. بالای سرم، بله، در اطاقی درست روی سقف اطاق من. در این موقع سر و صدایی شنیدم که حکایت از تقلای مرگباری می کرد، و فریاد نیم خفه ای به گوشم رسید که سه بار تکرار شد: «کمک! کمک! کمک!»
متعاقب آن شنیدم کسی فریاد کشید: «آیا کسی نمی آید؟» و بعد، همچنان که صدایهای تلو تلو خوردن و پا به زمین کوبیدن با شدت ادامه داشت از وراء تخته کوبی ها و گچکاری های سقف اطاق این فریاد را شنیدم: «راچستر! راچستر! تو را به خدا، بیا!»
در یکی از اطاقها باز شد. یک نفر بیرون آمد و با سرعت در راهرو شروع به دویدن کرد. صدای پای دیگری کف اطاق بالای سرم و همینطور سقوط چیزی را به روی زمین شنیدم. بعد، سکوت حکمفرما شد.
با آن که از وحشت تمام بدنم می لرزید هر طور بود لباسی پیدا کردم و پوشیدم. از اطاقم بیرون زدم. خفتگان همه بیدار شده بودند. از هر اطاقی صداها و حرفهای نامفهومی حاکی از حیرت و وحشت شنیده می شد. درها یکی پس از دیگری باز می شدند و هر کسی به بیرون سرک می کشید. بعد راهرو پر از آدم شد. آقایان و همینطور خانمها رختخوابهای خود را ترک گفته بودند، و همه با هم با عبارات درهم و برهمی حرف می زدند: «اوه! چه خبرست؟» «کسی صدمه دیده؟» «چه اتفاقی افتاده؟» «چراغ بیارید!» «آتش سوزی شده؟» «دزد آمده؟» «کجا فرار کنیم؟»و... اگر مهتاب نبود همه در تاریکی محض بودیم. می رفتند و می آمدند، دور هم جمع می شدند، بعضی گریه می کردند، بعضی سکندری می خوردند و می افتادند. اغتشاش مهار ناشدنیئی بر پا شده بود
سرهنگ دنت با صدای بلند گفت: «این راچستر کجاست؟ توی تختخوابش نبود.»
متقابلاً شنیدم کسی جواب داد: «اینجاست! اینجاست! همه تان آرام باشید، دارم می آیم.»
در انتهای راهرو باز شد؛ آقای راچستر شمع به دست پیش می آمد. تازه از طبقه ی بالا پایین آمده بود. یکی از خانمها یکراست به طرف او دوید، و بازویش را گرفت؛ این شخص دوشیزه اینگرام بود. به او گفت: «چه حادثه ی وحشتناکی اتفاق افتاده؟ حرف بزنید! هرچه شده یک دفعه به ما بگویید و خیالمان را راحت کنید!»
جواب داد: «اینقدر مرا این طرف و آن طرف نکشید؛ دارم خفه می شوم. این را از آن جهت گفت که در این موقع دوشیزه خانمهای اشتن و دو بیوه ی ثروتمند، با آن لباسهای سفید فراخ مثل کشتیهای بادبان برافراشته عرصه را بر او تنگ کرده بودند.
با فریاد گفت: «طوری نشده! طوری نشده! در واقع نوعی تمرین برای نمایش (هیاهوی بسیار برای هیچ)* است. خانمها متفرق بشوید؛ کم کم دارم عصبانی می شوم.»

*[ Much Ado About Nothing: اشاره به یکی از نمایشنامه های شکسپیر به همین نام است؛ این نمایشنامه سالها قبل به فارسی ترجمه شده. _ م. ]

و واقعاً هم خشمگین به نظر می رسید؛ چشمان سیاهش برق می زد. بعد از آن که کوشید خود را آرام کند، افزود: «یکی از خدمتکاران دچار کابوس شده بود، همین. یک زن هیجان پذیر و عصبی است. بدون شک رؤیایش را واقعیت دانسته یا چیز دیگری به فکرش رسیده. به هر حال، غش کرده. خوب، حالا باید از شماها خواهش کنم به اطاقهاتان برگردید چون تا وضع خانه آرام نگیرد نمی توان از او مراقبت کرد. آقایان، خواهش می کنم در این مورد، سرمش خانمها بشوید و جلو بیفتید. دوشیزه اینگرام، من یقین دارم شما می توانید در مقابله با ترسهای بی اساس تفوقتان را نشان بدهید. امی و لوئیزا، مثل یک جفت کبوتر، که در واقع هم هستید، به لانه هایتان برگردید. (خطاب به بیوه های ثروتمند) خانمها، اگر بیشتر از این در این راهرو سرد بمانید یقیناً از سرما خشک خواهید شد.»
و بدین گونه از راه ملایمت توأم با خشونت توانست بار دیگر همه را به خوابگاههای جداگانه شان روانه کند. منتظر نماندم به من دستور دهد به اطاقم برگردم بلکه همانطور که بدون جلب توجه دیگران بیرون آمده بودم به آنجا برگشتم.
با این حال، به رختخواب نرفتم برعکس شروع به پوشیدن لباس کردم و با دقت خود را پوشاندم. صداهایی که بعد از آن جیغ شنیده شد و آن چند کلمه را فقط من شنیده بودم برای این که از اطاق بالای اطاق من به گوش می رسید اما من مطمئن بودم چیزی که آن خانه را دچار وحشت کرده بود رؤیای یکی از خدمتکاران نبود و آقای راچستر می خواست با آن داستان ساختگی مهمانان را آرام کند. بنابراین، لباس پوشیدم تا برای کارهای فوری احتمالی آماده باشم. بعد از پوشیدن لباس مدت زیادی کنار پنجره نشستم و به باغچه های آرام و مزارع نقره فام اطراف چشم دوختم.انتظار می کشیدم اما انتظار چه چیزی، معلوم نبود. به نظرم می رسید که به دنبال آن صدای عجیب، تقلا و فریاد استمداد اتفاق دیگری روی خواهد داد.
نه، سکوت بار دیگر حکمفرما شد. هر صدا و حرکتی به تدریج متوقف شد، و یک ساعت بعد خانه ی ثورنفیلد دوباره به صورت یک صحرای ساکت در آمده بود. به نظر می رسید که خواب و شب بار دیگر بر آن خانه حاکم شده اند. در این اثناء ماه هم رو به زوال می رفت و در شرف غروب بود. چون میل نداشتم در سرما و تاریکی بنشینم با خود گفتم بهترست با لباس روی تختخواب دراز بکشم. پنجره را ترک گفتم و با کمترین صدای ممکن روی فرش حرکت کردم تا به طرف تختخواب بروم. در حینی که برای درآوردن کفشهایم خم شده بودم دستی محتاطانه و آهسته به در کوفت.
پرسیدم: «آیا به کمک من احتیاج هست؟»
صدایی که در انتظار شنیدنش بودم، یعنی صدای آقای راچستر، پرسید: «بیداری؟»
_ «بله، آقا.»
_ «لباس پوشیده ای؟»
_ «بله.»
_ «پس آهسته بیرون بیا.»
اطاعت کردم. آقای راچستر در راهرو ایستاده بود و چراغی در دست داشت.
گفت: «به کمکت احتیاج دارم. از این طرف بیا. مواظب باش هیچ سر و صدایی نکنی.»
کفشهای راحتیم ظریف بودند؛ می توانستم روی کف پوشیده از بوریا به آهستگی یک گربه حرکت کنم.
به نرمی و آهستگی طول راهرو را طی کرد و از پله ها بالا رفت. در راهرو کوتاه طبقه ی منحوس سوم ایستاد. من، که پشت سرش می رفتم، آنجا در کنارش ایستادم.
آهسته پرسید: «در اطاقت اسفنج داری؟»
_ «بله، آقا.»
_ «هیچ نوع نمکی، مثل نمک بخور، داری؟»
_ «بله.»
_ «برگرد و هر دو را بیاور.»
برگشتم. اسفنج را روی دستشویی و نمک را در کشوی گنجه ام پیدا کردم. بار دیگر بر شتاب گامهایم افزودم. همانجا منتظر بود. با کلیدی که در دست داشت به یکی از درهای کوچک سیاه نزدیک شد، آن را در سوراخ قفل گذاشت. مکثی کرد و دوباره خطاب به من گفت: «از دیدن منظره ی خون حالت به هم نمی خورد؟»
_ «گمان نمی کنم؛ تا حالا امتحان نکرده ام.»
وقتی به او جواب می دادم چندشم شد اما نلرزیدم و احساس ضعف هم نکردم.
گفت: «فقط دستت را به من بده. بهترست در خطر غش کردن نباشی.»
انگشتانم را میان انگشتانش گذاشتم. گفت: «گرم و محکم.» کلید را چرخاند و در را باز کرد.
یادم آمد آن در را قبلاً دیده بودم. روزی که خانم فرفاکس خانه را به من نشان می داد پرده ای جلوی آن آویخته بودند اما حالا آن پرده به یک سو زده شده بود؛ دری پیدا بود که آن موقع ندیده بودم. این در باز بود؛ نوری از داخل اطاق به بیرون می تابید. از آنجا صدای خرخر و کلمات بریده بریده ای به گوش می رسید؛ تقریباً مثل خرخر سگ بود. آقای راچستر، که شمع خودرا زمین گذاشته بود، به من گفت: «یک دقیقه صبر کن.» و به طرف اطاق داخلی پیش رفت. صدای قهقه ای ورود او را خوشامد گفت؛ اول واضح نبود اما بعد به قاه قاه شیطانی متنهی شد. در آنجا بی آن که حرفی بزند کاری انجام داد هر چند صدای آهسته ای را شنیدم که خطاب به او چیزی گفت. آقای راچستر در را بست و بیرون آمد.
ادامه دارد..


نویسنده: شارلوت برونته

با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید telegram.me/akharinkhabar


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت هفتم