سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت هجدهم


داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت هجدهمآخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.

لینک قسمت قبل
از یک هفته قبل انتظار این لحظه را می کشید. زنگ در دوباره به صدا در آمد. النا در را باز کرد و قدمی به عقب گذاشت. سرش را انداخته بود پایین و کمی خجالت می کشید. می ترسید به صورت استفان نگاه کند. استفان آه کوچکی کشید. النا سرش را بلند کرد و بعد انگار آب یخی روی آتش هیجان او ریخته باشند، خشکش زد. استفان به او نگاه می کرد، با چشمانی کاملاً باز اما در نگاهش نه ذوق بود و نه اشتیاق. انگار می خواست گریه کند.
- از لباسم خوشت نیومد؟
استفان مثل همیشه سرش را تکان داد تا خودش را از دنیای خاطراتش بکشد بیرون.
- نه خیلی قشنگه... خودت هم خیلی قشنگ شدی...
- پس چرا این جوری نگاه می کنی؟ آدم خیال می کنه روح دیدی. چرا نمی یای جلو؟
النا هیچ وقت این جمله را بر زبان نیاورد. تنها در ذهنش آن را گفت.
- تو هم قشنگ شدی استفان.
فقط توانست همین را زیر لب بگوید. استفان واقعاً هم توی کت بلندش خیلی زیبا به نظر می رسید. موقعی که پیشنهاد کرده بود لباس دراکولا بپوشد به نظرش رسید که استفان کمی ناراحت شده ولی الان می دید که توی این لباس خیلی هم راحت و راضی است.
استفان گفت:
- بهتره بریم.
لحنش مثل همیشه آرام و جدی بود. النا سری تکان داد و رفتند سوار ماشین شدند. النا دیگر مثل لحظه ی اول ناراحت نبود بلکه حالش افتضاح بود. استفان به بدترین شکل ممکن توی ذوقش زده بود و حالا باز هم در خودش فرو رفته بود. النا نمی دانست چطور دوباره او را برگرداند. وقتی به سمت دبیرستان می رفتند رعد و برق شروع شد. النا با ناراحتی از شیشه ی ماشین به بیرون نگاه کرد. ابرها تیره و پرپشت بودند. هنوز باران نزده بود. آسمان ترسناک بالای سرشان با جشن هالوین متناسب بود و می توانست به بهتر شدن جشن خیلی کمک کند. اما الان تمام حواس النا به استفان بود. از آن روز، توی خانه بانی، دیگر علاقه ای به چیزهای عجیب و ترسناک نداشت. دفترچه ی خاطراتش هیچ جا نبود. تمام خانه ی بانی را گشتند ولی پیدایش نکردند. النا هنوز نمی توانست با گم شدن چیزی به آن مهمی کنار بیاید. این فکر که یک غریبه دارد شخصی ترین نوشته هایش را می خواند دیوانه اش می کرد. حتماً کسی آن را دزدیده بود. از درهای زیادی که آن شب باز مانده بودند هر کسی می توانست بیاید تو. النا دلش می خواست کسی که دفتر خاطراتش را برداشته تکه تکه کند. همه اش یاد آن مرد جوان با چشم های مشکی اش می افتاد، همان پسری که نزدیک بود او را ببوسد. همان پسری که فکر استفان را برای لحظاتی از ذهنش دور کرده بود. نکند کار او باشد؟ به مدرسه که رسیدند النا سرش را بالا گرفت.
سعی کرد لبخند بزند.باشگاه ورزشی مدرسه دیگر اصلاً شبیه یک سالن ورزشی نبود. همه چیز عوض شده بود. همه آمده بودند: معلم ها، دانش آموزان سال آخر، اعضای تیم راگبی و اعضای صندوق دانش آموزی. همه بین وسایل و فضاهای مختلف که طراحی شده بود رفت و آمد می کردند، ولی جوری که انگار غریبه بودند. بعضی ها حتی انسان نبودند. هر کسی با لباس هالوین خودش آمده بود. وقتی النا وارد شد دسته ای از زامبی ها برگشتند و به او سلام کردند. استخوان جمجمه شان از زیر پوست کنده شده ی صورت شان مشخص بود. یک گوژ پشت با صورتی زشت هم آن جا بود. کنارش یک جسد با صورتی به رنگ گچ و چشمانی گود رفته نیز بود. گوشه ای دیگر یک آدم گرگی دید که پوزه اش پر از خون بود و کمی آن سوتر یک جادوگر، درست مثل جادوگر داستان ها. النا می دید که تقریباً نصب این آدم ها را نمی تواند تشخیص دهد. وقتی دور و برش می آمدند و از لباسش تعریف می کردند نمی توانست حدس بزند چه کسی چه لباسی پوشیده. النا برای آن ها دستی تکان داد و به سمت جادوگر رفت که موهای تیره بلندش را ریخته بود روی شنل تیره بلندش.
النا پرسید:
- همه چیز رو به راهه مردیت؟
مردیت اخمی کرد و گفت:
- مربی لمان مریض شده. یه نفر رفته به آقای تانر گفته جاش بیاد. النا با عصبانیت گفت:
- آقای تانر؟ چرا آقای تانر؟
- آره الان هم اومده داره تو کار همه دخالت می کنه. بازم به بانی بد بخت گیر داده بود. خودت برو ببین. النا آهی کشید. سرش را با تاسف تکان داد و بعد یکی از این مسیرها را گرفت و از میان محوطه های ساخته شده ی مختلف عبور کرد . وقتی از کنار اتاق شکنجه و کشتارگاه می گذشت احساس کرد چقدر این ها را با دقت کپی کرده اند. خیلی واقعی به نظر می رسید. حتی توی نور شدید سالن تک تک دستگاه های شکنجه وحشتناک بودند. چه برسد به دخمه های تاریک قرون وسطی. محوطه دروید نزدیک در خروجی بود. ماکتی از استون هینج را ساخته بودند و گذاشته بودند آن جا، اما پرنسس قد کوتاهی که در میان آن احجام مصنوعی ایستاده بود صورتی در هم رفته داشت و می خواست گریه کند. شنل سفید بلندی بر تن داشت و دسته ای از برگ های بلوط را در دست گرفته بود. بانی با اخم به آقای تانر که کنارش بود گفت:
- اما شما باید بخوابین تا من روتون خون بریزم.
- همین قدر که خودمو مسخره کردم و این شنل مسخره رو پوشیدم کافیه.
- آقای تانر شما قراره نقش قربانی رو بازی کنین آخه.
- من قبول کردم قربانی شما باشم ولی کسی نگفته باید روی تمام هیکلم سس گوجه فرنگی بریزم.
- روی خودتون که نمی خوام بریزم. می ریزم روی شنل و سنگ قربانگاه. شما آخه قربانی هستین. انگار تکرار این جمله که او قربانی است می توانست آقای تانر را متقاعد کند اما آقای تانر با دلخوری جواب داد:
- دقیقاً به همین خاطر می گم. صحت تاریخی این مراسم امروزه مورد شک قرار گرفته و بر خلاف تصور عموم مردم اقوام دروید، استون هینج رو نساختن. استون هینج در دوره برنز ساخته شده که...
النا جلوتر رفت و گفت:
- آقای تانر الان مسئله اصلی این نیست.
- نه، برای شما هیچ وقت این چیزها مسئله اصلی نیست. به همین دلیله که شما و اون دوست روان پریش تون حتماً از درس تاریخ می افتین.
صدایی از پشت سر النا گفت:
- لازم نیست این قدر سخت بگیرین. النا برگشت و نگاهیی به استفان انداخت.
آقای تانر گفت:
- آقای سالواتوره.
لحنش حالتی تمسخر آمیز داشت:
- فکر می کنم جنابعالی الان می خواین ما رو با اطلاعات ارزشمندتون مستفیض کنین. آقای تانر به استفان خیره شده بود که با لباس رسمی و کت بلندش خیلی موقرانه آنجا ایستاده بود. النا ناگهان چیزی کشف کرد. تانر آن قدرها از خودشان مسن تر نبود. موهای بالای پیشانی اش کمی ریخته بودند و برای همین مسن تر دیده می شد، اما هنوز سی سالش نشده بود. و بعد یادش آمد که چقدر کت گشادی که قبل از مهمانی پوشیده بود به تنش زار می زد. النا با او احساس همدردی کرد حتما زیاد به این جور مهمانی ها دعوت نشده. شاید استفان هم همین احساس را نسبت به او داشت. استفان و آقای تانر چشم در چشم هم نگاه می کردند.
استفان به آرامی گفت:
- آقای تانر من فکر می کنم این مراسم بیشتر از اون که واقعی باشه و صحت تاریخی داشته باشه بیشتر قراره مبالغه آمیز و لذت بخش باشه چرا شما...
النا بقیه حرف های استفان را نشنید. داشت
زیر لب با خودش چیزهایی می گفت و آقای تانر هم انگار حواسش پیش او بود. النا برگشت و به چند نفری که پشت سرش بودند نگاه کرد. چهار یا پنج غول، یک آدم گرگی، یک گوریل و یک گوژپشت.
النا گفت:
- خیلی خب، همه چیز حل شده.
و آن ها هم رفتند پی کارشان. استفان همه چیز را حل می کرد. هر چند که او نمی دانست چطوری اما می دانست که استفان می تواند. النا فقط پشت سر او را می دید. ناگهان یاد روز اول مدرسه افتاد که از شیشه ی دفتر، از پشت سر، استفان را دیده بود که داشت با خانم کلارک حرف می زد و بعد چطور خانم کلارک آن قدر عجیب رفتار کرده بود. النا احساس کرد نباید آن جا بمانند. به بانی گفت راه بیفتد و سپس با هم از بین محوطه ی فرود فضایی ها عبور کردند، از اتاق مرده ها گذشتند و رسیدند دم ورودی؛ جایی که قرار بود یک آدم گرگی به مهمان ها خوشامد بگوید. آدم گرگی ماسک صورتش را برداشته بود و داشت با دو تا مومیایی و یک پرنسس مصری صحبت می کرد. النا به نظرش رسید که کارولین در این لباس واقعاً شبیه کلئوپاترا شده.
النا با مهربانی تصنعی پرسید:
- بچه ها بهتون خوش می گذره؟
مت نگاهی به النا و سپس بانی و مردیت کرد. النا از زمان جشن قبلی کمتر با مت برخورد داشته بود و می دانست که رابطه بین مت و استفان هم کمتر شده. و همه ی این ها به خاطر او بود. النا می دانست که چقدر از دست دادن دوستی مثل مت برای استفان سخت است. با این که استفان تازه با او آشنا شده بود اما مت کمک زیادی برای آشنا شدن او با جو مدرسه کرده بود. مت گفت:
- همه چیز رو براهه.
النا گفت:
- وقتی استفان کارش با آقای تانر تمام شد می گم بیاد این جا کمک کنه مهمونا رو راهنمایی کنه داخل یا خوشامد بگه.
مت شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و سپس پرسید:
- مگه چی کار داره با آقای تانر می کنه؟ النا با تعجب نگاهی به او انداخت. می توانست قسم بخورد که مت همین چند لحظه پیش توی محوطه درویدها بود. خودش دیده بود که مت دیده استفان دارد آقای تانر را متقاعد می کند. بیرون دوباره صاعقه ای زد و النا برق آن را در آسمان تیره ی شب دید. و بعد یکی دیگر. غرش رعد بعد از چند لحظه به گوش آن ها رسید.
بانی گفت:
- امیدوارم بارون نباره.
کارولین گفت:
- آره خیلی بد می شه اگه کسی نیاد.
النا نگاهی به کارولین انداخت و برق نفرت را در چشمان باریک و گربه ای او دید. تمام مدتی
که او با مت صحبت می کرد کارولین ایستاده بود آن جا و در سکوت با آن چشم های پر از مکر به آن دو نگاه می کرد.
النا بی اختیار گفت:
- کارولین می شه من و تو دیگه این دعوای مسخره امون رو تموم کنیم و دوباره از اول شروع کنیم؟
زیر تاج کبریایی که بر سر داشت چشمان کارولین از هم باز شدند و بعد دوباره مثل قبل باریک شدند، اما این بار نفرت بیشتری در آن باریکه چشم ها دیده می شد. کارولین قدمی جلو گذاشت، به النا نزدیک شد و گفت:
- من هیچ وقت فراموش نمی کنم.
و بعد برگشت و رفت. همه ساکت شده بودند. بانی و مت به زمین نگاه می کردند. النا به سمت در ورودی رفت تا کمی هوای تازه بخورد. درختان بلوط هنوز در تاریکی معلوم بودند. و بعد دوباره همان احساس عجیبی به سراغش آمد که وقتی که قرار بود اتفاق بدی بیفتد آن را حس می کرد.
- امشب دوباره قراره اتفاق بیفته.
اما النا نمی دانست چه چیزی قرار است اتفاق بیفتد.
صدایی از داخل سالن گفت:
- خیلی خب، قراره از داخل پارکینگ مهمونا بیان این جا. برق رو قطع کن اد... ناگهان چراغ ها خاموش شد و صدای جیغ در کل باشگاه پیچید. النا آهی کشید. به بانی گفت:
- بهتره برای خوشامدگویی به مهمونا آماده بشیم.
بانی سری تکان داد و رفت و بعد در تاریکی محو شد. مت ماسک آدم گرگی اش را گذاشت و موسیقی ترسناکی را روشن کرد که باعث شد توی سالن همه دوباره جیغ بکشند.
استفان آمد آن گوشه پیش آن ها. کت مشکی اش در تاریکی دیده نمی شد و فقط قسمت سفید رنگ جلو لباسش معلوم بود.
- آقای تانر بالاخره قبول کرد. کار دیگه ای هم هست که من بکنم؟
النا گفت:
- خب می شه همین جا بمونی پیش مت و مردم رو راهنمایی کنی بیان...
النا ته جمله اش را خورد. مت خم شده بود و داشت صدای موسیقی را کم و زیاد می کرد. النا نگاهی به استفان کرد و دید صورتش مثل همیشه جدی و بی احساس است.
- می تونی هم بری رخت کن و با بقیه پسرها قهوه درست کنی یا چیزای دیگه.
استفان گفت:
- می رم سمت رختکن.
النا گفت:
- استفان حالت خوبه؟
- خوبم، فقط یه کم خسته ام.
و بعد سعی کرد دوباره توازنش را حفظ کند و درست راه برود. وقتی استفان رفت، النا به سمت مت برگشت. می خواست به او چیزی بگوید که دسته اول مهمان ها وارد شدند.
مت گفت:
- نمایش شروع شد.
و بعد او هم در تاریکی غیبش زد. النا از این محوطه به آن محوطه می رفت. سال های قبل خیلی از دیدن این صحنه های مخوف لذت می برد، اما امشب به شکل عجیبی دلش شور می زد. دوباره توی ذهنش تکرار کرد که امشب همان شب است، اما نمی دانست امشب قرار است چه اتفاقی بیفتد. مردی در لباس مرگ، با داس، از کنارش عبور کرد. النا با خودش فکر کرد چرا توی تمام جشن های هالوین یک نفر همیشه باید این لباس را تنش کند. طرز راه رفتن کسی که لباس را پوشیده بود به نظرش آشنا رسید. بانی لبخندی به جادوگر قد بلند کنارش زد او هم لبخندی به بانی زد. مردیت داشت به اتاق عنکبوت می رفت. چندتا از پسرهای سال پایینی
خودشان را بسته بودند به تارهای غول پیکر عنکبوت و مثلاً از روی ترس فریاد می کشیدند.
بانی به آن ها گفت مسخره بازی نکنند و این قدر با طناب ها و تارها ور نروند. در نور کم محوطه دروید ها بانی دید که بالاخره آقای تانر روی سنگ قربانگاه دراز کشیده و دور و برش پر از خون است. چشمانش کاملاً باز بودند و به سقف خیره شده بود. یکی از پسرها گفت:
- ای وَل.
بانی منتظر بود آقای تانر بلند شود و آن ها را بترساند اما آقای تانر اصلاً تکان نمی خورد. حتی وقتی یکی از پسرها دستش را به جسد قربانی زد هم آقای تانر هیچ تکانی نخورد. بانی فکر کرد این وضعیت کمی عجیب است و رفت تا نگذارد پسرها چاقوی مخصوص قربانی را بردارند.
نویسنده: ال جی اسمیت
ادامه دارد...




با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام