سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ جین ایر- قسمت چهلم


آخرین خبر/ اگر شما هم دوست دارید قبل از خواب کتاب بخوانید می توانید هر شب در این ساعت با داستان‌های دنباله دار ما در کاشی کتاب همراه باشید و قصه « جین ایر» را دنبال نمایید.

لینک قسمت قبل

جواب من باز هم سرسختانه بود: «خودم به خودم توجه دارم. من هرچه بیشتر تنها، بیدوست و بی پناه باشم بیشتر شرافت خودم را حفظ می کنم. از قانون خداوند که مورد تصدیق انسان است اطاعت خواهم کرد. به اصولی پایبند خواهم بود که وقتی عاقل بودم _ و نه دیوانه که الان هستم _ آنها را پذیرفتم. قوانین و اصول برای زمانی نیستند که وسوسه ای وجود ندارد؛ برای چنین لحظاتی وضع شده اند که جسم و روح در مقابل سختی آن قوانین و اصول سر به شورش برمی دارند؛ سخت دقیق اند، و غیرقابل نقض خواهند بود. اگر من برای راحت شخص خودم بتوانم آنها را نقض کنم چه ارزشی دارند؟ آنها ارزشمندند _ همیشه این اعتقاد را داشته ام و اگر حالا نتوانم چنین اعتقادی داشته باشم علتش این است که دیوانه ام، کاملاً دیوانه ام. حس می کنم بدنم به شدت داغ شده، و قلبم سریعتر از ان می تپد که بتوانم نبض خود را بشمارم. عقاید از پیش پذیرفته شده و تصمیمات قبلی تمام آن چیزی هستند که در این زمان باید از آنها طرفداری کنم. پایم را محکم خواهم گذاشت و نخواهم لغزید.»
چنین کاری هم کردم. آقای راچستر، که افکارم را از قیافه ام می خواند، متوجه شد که چنین کردم. خشمش به نهایت رسید؛ قاعدتاً بایست هر طور شده بود یک لحظه تسلیم آن می شد. به این طرف اطاق آمد، دستم را گرفت و دست خود را دور کمرم انداخت. گفتی که می خواهد با نگاه سوزانش مرا ببلعد. در آن لحظه از جت مادی حس می کردم مثل پوشالی در جلوی شعله های یک کوره ی سوزان قرار دارم، اما در جهت معنوی هنوز مالک روح خود بودم و، به مدد آن، به سلامت و حسن عاقبت خود یقین داشتم. روح، خوشبختانه، ترجمانی دارد که غالباً ناآگاه اما در عین حال صادق است، و آن هم چشمان آدمی است. نگاهم به نگاه او افتاد، و در اثنائی که به چهره ی خشمگین او نگاه می کردم ناخواسته آهی کشیدم. فشار دستش دست مرا درد می آورد و نیروی مقاومتم داشت تمام می شد.
همچنان که دندانهای خود را روی هم فشار می داد گفت: «هرگز، هرگز موجودی اینقدر شکننده و ضعیف و در عین حال سرسخت ندیده ام. در دستم درست مثل یک نی است!» (و با نیروی دستش مرا تکان می داد) «با انگشت شستم می توانم او را خم کنم، و چه ثمری دارد که او را خم کنم، یا از هم بدرم یا خردش کنم؟ به این چشمها نگاه کنید، این موجود مصمم، وحشی و آزاد را ببینید که از روزنه اش به بیرون نگاه می کند، و با چیزی بیش از جرأت _ با نوعی احساس پیروزی قطعی _ با من به مخالفت برخاسته. هر کاری با قفس این موجود وحشی زیبا بکنم به خود او نمی توانم دسترسی پیدا کنم! اگر آن را درهم بکشنم، یا اگر این زندان محقر را قطعه قطعه کنم خشم من فقط باعث می شود که زندانی زودتر راحت شود. می توانم بر خانه غلبه کنم اما پیش از آن که بتوانم خود را مالک آن خانه حس کنم ساکن آن به آسمان پرواز خواهد کرد. و این تو هستی، ای جنّ _ با آن اراده و نیرو و تقوی و پاکی _ که می خواهمت؛ فقط طالب این قالب شکننده ات نیستم. تو خودت اگر بخواهی می توانی با پرواز آرامت بیایی و در قلب من آشیانه کنی؛ اگر برخلاف میلت تو را تصرف کنم مثل یک روح خودت را از چنگ من رها خواهی کرد_ پیش از این که عطر وجودت را ببویم ناپدید خواهی شد. اوه! بیا، جین، بیا!»
همچنان که این را می گفت دستم را رها ساخت، و فقط به من نگاه می کرد. مقاومت در برابر این نگاه خیلی سخت تر از تحمل آن فشار دیوانه وار دستش بود. با این حال، در این موقع من بایست خیلی ابله می بودم که تسلیم شوم. من، منی که در برابر خشم او جرأت به خرج داده و او را عاجز کرده بودم حالا بایست از چنگ اندوه او هم خود را خلاص می کردم؛ به طرف در رفتم.
_ «داری می روی، جین؟».
_ «دارم می روم، آقا.»
_ «داری مرا تنها می گذاری؟»
_ «بله.»
_ «نمی آیی؟ تسلی بخش من نخواهی بود؟ عشق شدید من، آه و ناله ی سوزان من و التماسهای دیوانه وارم برای تو هیچ اهمیتی ندارند؟»
چه جذابیت غیرقابل توصیفی در صدایش بود! و جواب محکمِ «دارم می روم» چقدر برایش سخت بود!
_ «جین!»
_ «آقای راچستر!»
_ «پس برو، من راضی ام، اما یادت باشد که تو مرا دلتنگ و تنها در اینجا رها می کنی. برو بالا به اتاق خودت. راجع به تمام چیزهایی که گفته ام فکر کن، جین. رنجهای مرا در نظر بیاور؛ به حال من فکر کن.»
رویش را از من برگرداند، خود را دمر روی کاناپه انداخت. با حالتی رقت انگیز می گفت: «آه، جین! امید من، عشق من، زندگی من!» بعد به شدت به گریه افتاد.
در این موقع به جلوی در رسیده بودم اما برگشتم، خواننده ی عزیز، همانطور که مصممانه رفته بودم، برگشتم. کنار او زانو زدم. سرش را از روی بالش به طرف خودم برگرداندم. گونه اش را بوسیدم و با دستم موهایش را صاف کردم.
گفتم: «خدا یاورتان باشد، کارفرمای عزیزم! خداوند شما را از آسیب خطا حفظ کند، راهنمای شما باشد، به شما آرامش ببخشد و در مقابل محبتهای گذشته تان نسبت به من به شما اجر خیر بدهد.»
جواب داد: «عشقِ جینِ کوچولو می تواند بهترین اجر من باشد. بدون او قلبم می شکند. اما جین، عشق خودش را به من خواهد داد؛ بله، شرافتمندانه، بزرگوارانه.»
خون به صورتش دوید و چشمانش مثل دو شعله آتش سوزان شد؛ ناگهان راست نشست و دستهای خود را به طرفم دراز کرد اما من از زیر دستهایش گریختم، و فوراً از اطاق بیرون رفتم.
همچنان که او را ترک می گفتم قلبم فریاد کشید: «خداحافظ!» ناامیدی به دنبال آن گفت: «خداحافظ، برای همیشه!»
تصور می کردم آن شب را به هیچ وجه نخوابم اما به محض این که در رختخواب دراز کشیدم به خواب رفتم. بر بال اندیشه به عوالم کودکی سفر کردم. در خواب دیدم که گیتس هد هستم و در اطاق سرخ دراز کشیده ام. شب تاریکی بود، و روحم تحت تأثیر ترسهای عجیبی قرار داشت. نوری که مدتها قبل باعث غش و بیهوشی من شده بود دوباره در این رویا ظاهر شد. به نظرم رسید به بالای دیوار لغزید، بعد با حالت ارتعاش متوجه سقف تاریک شد و در آنجا از حرکت باز ایستاد. سرم را بالا کردم تا نگاهی بیندازم؛ سقف به صورت ابرهای بلند و تیره درآمده بود. نور ضعیف طوری بود که ماه به صورت لکه های بخاری دیده می شد که دارند از هم جدا می شوند. طلوع ماه را نظاره می کردم؛ با عجیب ترین وجهی برای تماشای آن به انتظار نشسته بودم. مثل این بود که یه کلمه ی سرنوشت ساز بایست روی صفحه اش نوشته می شد. طوری ظاهر شد که گفتی هرگز تا آن موقع از پشت ابر بیرون نیامده. ابتدا دستی در چینهای تیره اش نفوذ کرد و آنها را تاراند. بعد، نه یک ماه بلکه یک هیکل سفید انسانی در آسمان لاجوردی درخشید و چهره ی شکوهمند خود را به طرف زمین خم کرد. به من چشم دوخت و همچنان خیره ماند. روح مرا مخاطب ساخت؛ با آن که صدایش از فاصله ی بینهایت دوری می آمد اما خیلی نزدیک بود. صدای نجوایش را در درون خود شنیدم:
_ «دخترم، او وسوسه بگریز!»
_ «حتماً، مادر.»
این جواب بلافاصله پس از بیدار شدن از آن رؤیای خلسه مانند از دهانم خارج شد. هنوز شب بود، اما شبهای ماه ژوئیه کوتاه اند؛ کمی پس از نیمه شب سپیده می دمد. به خودم گفتم: «کاری را که باید انجام بدهم نمی توانم خیلی زود شروع کنم.» برخاستم. لباس پوشیدم؛ چیزی بجز کفشهایم را بیرون نیاورده بودم. می دانستم که در کشوهای قفسه ام لباسهای زیر، قاب گردنبند و انگشترم را کجا پیدا کنم. چشمم به مهره های یک گردنبند مروارید افتاد. آقای راچستر چند روز قبل مرا مجبور کرده بود این گردنبند را از او بپذیرم. آن را سر جایش گذاشتم؛ مال من نبود. متعلق به یک عروس خیالی بود که مثل حباب ناپدید شده بود. از جمله وسایل سفری که با خود برداشتم کیسه ی پولم، شامل بیست شیلینگ بود (و این تمام پولی بود که داشتم). آن را در جیبم گذاشتم. کلاه حصیریم را به سر گذاشتم و بندهایش را بستم. به شالم سنجاق زدم. بسته و کفشهای راحتیم را برداشتم، و البته در آن موقع آنها را نپوشیدم، و آهسته از اطاقم بیرون آمدم.
همچنان که به آهستگی از کنار اطاق خانم فرفاکس رد می شدم نجوا کنان گفتم: «خداحافظ، خانم فرفاکس مهربان!» رویم را به طرف دایه خانه گردانده آهسته گفتم: «خداحافظ، آدل عزیزم.» از این فکر که داخل دایه خانه شوم و او را در آغوش بگیرم زود منصرف شدم. بایست یک گوش بسیار تیزی را گول می زدم چون تقریباً مطمئن بودم که در آن موقع آماده ی شنیدن کوچکترین صدا بود:
بایست بدون توقف از جلوی اطاق آقای راچستر رد می شدم اما در آستانه ی در اطاقش قلبم یک لحظه از زدن باز ایستاد؛ پایم نیز مجبور به توقف شد. در آن اطاق از خواب خبری نبود. شخصی که در آن اطاق ساکن بود با بیقراری در طول و عرض آن مشغول قدم زدن بود؛ و می شنیدم که گاهگاهی آه می کشید. اگر می خواستم انتخاب کنم، در این اطاق برای من یک بهشت _ یک بهشت موقت _ وجود داشت؛ فقط کافی بود داخل بشوم و بگویم:
«آقای راچستر، من از حالا تا وقتی بمیرم شما را دوست خواهم داشت و با شما زندگی خواهم کرد.» این افکار در ذهنم گذشت.
آن کارفرمای مهربان، که حالا نمی توانست بخوابد، با بیصبری منتظر آمدن روز بود. صبح به سراغ من می فرستاد؛ بایست می رفتم. در صدد جست و جوی من برمی آمد اما جست و جویش به جایی نمی رسید. احساس رها شدگی می کرد. از این که عشق او رد شده بود عذاب می کشید، و شاید ناامید و درمانده می شد. این افکار نیز در ذهنم گذشت. دستم به طرف دستگیره ی در رفت، اما آن را پس کشیدم و آهسته به راه خود ادامه دادم.
با دلتنگی به طرف راهروی طبقه ی پایین پیچیدم. می دانستم باید چکار کنم، و خود به خود چنین کردم. در آشپزخانه کلید در فرعی، همینطور یک ظرف کوچک روغن و یک پر برداشتم. کلید را چرب کردم. کمی آب برداشتم، مقداری نان هم برداشتم چون شاید مجبور می شدم راه زیادی را طی کنم؛ نیرویم، که اخیراً سخت ضعیف شده بود، نبایست کاملاً به تحلیل می رفت. همه ی این کارها را بدون هیچ سر و صدایی انجام دادم. در عمارت را باز کردم، از درگاهی رد شدم و بعد در را آهسته بستم. سپیده دم کم نوری حیاط را اندکی روشن ساخته بود. دروازه های بزرگ بسته و قفل بودند فقط در کوچک فرعی کنار یکی از آنها چفت بود. از آن بیرون رفتم، و آن را هم بستم. حالا دیگر از ثورنفیلد خارج شده بودم.
یک مایل دورتر از ثورنفیلد، در آن سوی مزرعه ها، جاده ای بود که در جهت مخالف جاده ی میلکوت امتداد داشت؛ راهی بود که هیچگاه از آن نرفته بودم اما آن را می دیدم و نمی دانستم به کجا منتهی می شود. در همین جاده قدم گذاشتم. حالا دیگر مجال فکر کردن نبود؛ نه امکان داشت نظری به پشت سرم بیندازم و نه حتی به جلو نگاه کنم. نه می بایست به گذشته بیندیشم و نه به آینده. اولی مثل صفحه ای بود دارای چنان لطافت روحانی _ و چنان سخت و غم انگیز _ که خواندن یک سطر از آن جرأت مرا از بین می برد و نیرویم را زائل می کرد. دومی کاملاً نانوشته و سفید بود؛ به چهره ی دنیا بعد از یک طوفان همه جا گیر می مانست.
تا وقتی که خورشید طلوع کرد از چند مزرعه، پرچین و جاده ی فرعی رد شده بودم. به گمانم یک صبح زیبای تابستان بود چون متوجه شدم کفشهایم که موقع درآمدن از خانه پوشیده بودم خیلی زود در اثر شبنم نمناک شده بود. اما من نه به خورشید که طلوع می کرد، نه به آسمان که لبخند می زد و نه به طبیعت که بیدار می شد به هیچیک از اینها نگاه نمی کردم؛ کسی که او را از یک جاده ی پر گل و ریحان و زیبا به محل اعدام می برند به گلهای شکفتهی کنار مسیر خود نگاه نمی کند بلکه به کنده ی چوب و لبه ی تبر می اندیشد، به جدا شدن استخوان و رگ و به قبر که در نهایت دهان باز کرده تا او را به کام خود فرو بکشد فکر می کند. من هم با درد و رنج به این گریز ملال انگیز و خانه به دوشی و _ آه! مهمتر از همه _ به آنچه پشت سر گذاشته بودم می اندیشیدم. چاره ای نبود. حالا همچنان که طلوع خورشید را تماشا می کردم به او _ که در اتاقش بود _ می اندیشیدم. امیدوار بود کمی که از روز بالا آمد پیش او بروم و بگویم نزد او خواهم ماند و متعلق به او خواهم بود. البته خیلی دوست داشتم از آن او باشم. برای بازگشت دلم پر می زد؛ هنوز دیر نشده بود؛ هنوز هم می توانستم او را از رنج جانکاه محرومیت نجات دهم. مطمئن بودم تا این موقع به فرار من پی نبرده بودند؛ می توانستم برگردم و تسلی بخش او، مایه ی سرافرازی او، نجات دهنده ی او از بدبختی و شاید از نابودی باشم. آه، که آن ترس او از به خود رها شدگی _ که خیلی بدتر از جدایی از من بود _ چقدر مرا غذاب می داد! مثل نوک پیکانی بود که سینه ام فرو رفته باشد: اگر می کوشیدم آن را بیرون بیاورم سینه ام را پاره می کرد و اگر هم می ماند بقیه اش بیشتر فرو می رفت و موجب بیماری من می شد. پرندگان در بیشه و خارستان شروع به نغمه سرایی کرده بودند. پرندگان به جفت خود وفادار بودند چون مظهر عشق اند، اما من چه بودم؟ این رنج روحی و کوشش جنون آسایم برای حفظ اصول موجب بیزاری من از خودم بود. از تحسین خودم و حتی از مناعت طبعم هیچ تسلایی نمی یافتم. کارفرمای خود را با قلبی مصدوم و مجروح ترک گفته بودم. در نظر خودم منفور بودم. با این حال نمی توانستم توقف کنم یا حتی یک گام به عقب برگردم. البته خداوند بایست مرا به این طریق هدایت کرده باشد. و اما اراده یا وجدان خودم، اندوه و شوریدگی یکی را لگدمال و دیگری را خفه کرده بود. همچنان که در طول راه تنهائیم به شدت گریه می کردم مثل یک آدم سرسام گرفته هرچه تندتر پیش می رفتم. ضعف، که در ابتدا از درونم شروع شده و به اندامهای بیرونیم رسیده بود، بر من غلبه یافت، و به زمین افتادم. چند دقیقه ای روی زمین دراز کشیدم و صورت خود را به چمن مرطوب فشار دادم. ترسیدم _ یا امیدوار شدم _ که در آنجا خواهم مرد. اما زود برخاستم به این صورت که اول روی دستها و زانوانم خزیدم، و بعد دوباره روی پایم بلند شدم، مثل قبل مشتاق و مصمم بودم که خود را به جاده ی اصلی برسانم.
وقتی به آنجا رسیدم مجبور شدم زیر حصاری بنشینم و کمی استراحت کنم. در این موقع صدای چرخهای یک وسیله ی نقلیه را شنیدم و دیدم کالسکه ای پیش می آید. برخاستم و دستم را بلند کردم، ایستاد. پرسیدم مقصدش کجاست. راننده اسم جایی را برد که خیلی از آن محل دور بود، و من مطمئن بودم آقای راچستر در آنجا کار یا خویشاوندی نداشت. پرسیدم چه مبلغ می گیرد تا مرا به آنجا برساند گفت سی شیلینگ. جواب دادم که من فقط بیست شیلینگ دارم. گفت: «به اندازه ی پولی که می دهی تو را می برم. بعد قبول کرد که در داخل بنشینم چون اطاق آن خالی بود. رفتم تو، در بسته شد و کالسکه راه افتاد.
تو ای خواننده ی محترم، خدا کند هیچوقت به وضع آن موقع من گرفتار نشوی! امیدوارم هرگز چنان اشکهای طوفانزا، سوزان و جگر سوزی که از چشمان من جاری بود از چشمان تو فرو نریزد. آرزو می کنم هیچگاه دعاهایی چنان ناامیدانه و دردمندانه از میان لبهایت بیرون نیاید چنان که در آن ساعت دعاهای من چنین بودند؛ و خدا نکند هرگز مثل من بترسی از این که شخص بسیار محبوب تو به راه فساد برود و کاری از دست تو برنیاید.
اکنون دو روز می گذرد. عصر یک روز تابستانی است. کالسکه چی مرا در محلی به اسم ویت کراس پیاده کرد؛ با پولی که به او داده بودم مرا دورتر از این محل نمی توانست ببرد. حالا حتی یک شیلینگ هم برایم نمانده. کالسکه یک مایل دور شده، و من تنهایم، در این موقع متوجه می شوم که یادم رفته بسته ام را از محفظه ی عقب کالسکه، که گمان می کردم جای مطمئنی است، بردارم. در آنجا ماند، و در آنجا باید بماند. اکنون من واقعاً درمانده و بینوایم.
ویت کراس شهر نیست، حتی دهکده هم نیست. در واقع، یک ستون سنگی ایست که در محل تقاطع دو جاده قرار گرفته. رنگ آن ستون کاملاً سفیدست تا هم از فاصله ی دور و هم در تاریکی دیده شود. چهاردست از بالای این ستون بیرون آمده که به چهار جهت اشاره می کنند. از نوشته های روی آنها متوجه می شوم که نزدیکترین شهر ده مایل و دورترین شهر بیشتر از بیست مایل با آنجا فاصله دارد. از نام شهرها می فهمم که در چه استانی پیاده شده ام. اینجا یکی از استانهای شمالی است که پوشیده از خلنگزار و مرداب است و رشته کوههایی آن را احاطه کرده. همه اینها را مشاهده می کنم. در دو طرف و در پشت سرم خلنگها و خاربنهای بلندی دیده می شود. در آن سوی دره ی گود جلوی پایم، در دور دست، چند رشته کوه می بینم. جمعیت اینجا باید کم باشد؛ در این چهار جاده هیچ مسافری نمی بینم. این جاده های سفید، پهن و خلوت در چهار جهت شرق، غرب، شمال و جنوب امتداد یافته اند. هر چهار جاده از میان خلنگزارها می گذرند و در حاشیه ی آنها خلنگها به طور منظم روییده اند. با این حال، امکان دارد مسافری تصادفاً از اینجا رد شود؛ اما من عجالتاً نمی خواهم کسی مرا ببیند چون غریبه هایی که از اینجا رد می شوند از خود خواهند پرسید که من، با ظاهر اشخاص بیهدف و گمشده، در زیر این تیر راهنما چکار دارم و منتظر چه کسی هستم. بعد ممکن است از من چیزهایی بپرسند؛ در آن صورت نمی توانم به آنها جوابی چون هرچه بگویم به نظرشان باور کردنی نخواهد آمد، و سوءظنشان را بر خواهد انگیخت. در این موقع، هیچ رشته ای مرا با جامعه ی انسانی مربوط نمی ساخت _ هیچ جاذبه یا امیدی مرا به محل زندگی همنوعانم فرا نمی خواند ـ و اگر هم کسی مرا می دید برخورد عطوفت آمیز یا خیرخواهانه ای نسبت به من نداشت. حالا هیچ خویشاوندی جز مادر طبیعت ندارم پس سر به سینه ی او خواهم گذاشت و آرامش خواهم یافت.
یکراست به میان خلنگها رفتم. آنقدر پیش رفتم تا به گودالی رسیدم که خلنگهای قهوه ای اطراف آن را گرفته بودند. عمق آن تا زانویم میرسید. باز هم جلوتر رفتم. متوجه شدم که مسیرم مستقیم نیست. از چند پیچ گذشتم. همچنان به پیشروی ادامه دادم تا در گوشه ای دور از انظار تخته سنگ خارای بزرگ شیبداری پیدا کردم که رنگ خزه به خود گرفته بود. زیر آن نشستم. خاربنهای بلند مرا از هر طرف می پوشاندند. آن تخته سنگ محافظ خوبی برای سرم بود. از بالا فقط آسمان دیده می شد.
حتی در اینجا هم مدتی گذشت تا توانستم احساس آرامش کنم. ترس مبهمی در وجودم بود که نکند یک گله حیوان وحشی به آنجا نزدیک شود، صحرانورد یا شکار دزدی سر برسد. اگر ناگهان باد شدیدی برمی خاست سرم را بالا می آوردم چون می ترسیدم مبادا یک گاو وحشی به من حمله کند، یا اگر صدای صفیر مرغ باران را می شنیدم تصور می کردم انسانی دارد نزدیک می شود. با این حال، وقتی دیدم کسی در آنجا پی به وجود من نبرده، بعد از آن که در اثر سکوت عمیق شبانه آرام شدم دیگر کاملاً احساس اطمینان کردم. تا این موقع فکر نکرده بودم؛ فقط گوش داده، مشاهده کرده و ترسیده بودم. اما حالا نیروی تفکر خود را بازیافته بودم.
بایست چه می کردم؟ کجا می رفتم؟ اوه، در حالی که نه کاری می توانستم انجام دهم و نه جایی می توانستم بروم چه سؤالهای سختی از خود می کردم! تا رسیدن به یک اقامتگاه انسانی با این پاهای خسته و لرزان خود چه راه درازی را بایست می پیمودم! تا یافتن یک پناهگاه بایست چه استمدادهای عاجزانه ای برای گرفتن اعانه از دیگران می کردم، و قبل از آن که بتوانم ماجرای خود را به گوش کسی برسانم یا از کسی بخواهم یکی از نیازهایم را برآورده سازد با چه اکراههای شدید و حتی از خود راندنهای مکرری رو به رو می شدم!
دست خود را روی زمین خلنگزار گذاشتم؛ خشک و، در عین حال، در اثر حرارت یک روز تابستانی، گرم بود. به آسمان نگاه کردم؛ صاف بود و ستاره ای در آسمان درست در بالای لبه ی آن تخته سنگ با ملایمت سوسو می زد. هوا شبنم می زد اما این شبنم زنی با ملایمت و تأنی دلپذیری انجام می گرفت. نجوای هیچ نسیمی شنیده نمی شد. طبیعت در نظرم مهربان و خوب می آمد. به خود گفتم با آن که مطرود و درمانده ام مرا دوست دارد، و من، که از انسان جز بی اعتمادی، از خود راندن و اهانت هیچ انتظار دیگری نمی توانستم داشته باشم با علاقه ای کودکانه به مادر طبیعت چسبیده بودم.
دستم کم، امشب مهمانش خواهم بود _ چون فرزند او هستم بدون پول و بدون گرفتن پاداشی به من پناه خواهد داد. هنوز یک لقمه نان برایم مانده بود و این بقیه ی قرص نانی بود که از یکی از شهرهای سر راه با آخرین شاهی پولم خریده بودم؛ سکّه را هم تصادفاً در جیبم پیدا کردم. در اطرافم متوجه چند بوته زغال اخته شدم. یک مشت از آنها چیدم و با نانم خوردم. گرسنگیم، که تا آن موقع مرا آزار می داد، با این غذای زاهدانه اگر رفع نشد لااقل تا اندازه ای تسکین یافت. پس از پایان این غذا دعای شامگاهم را خواندم. و بعد بستر خواب را آماده کردم!
گودی خلنگزار در کنار آن سنگ خیلی بیشتر بود؛ وقتی دراز کشیدم پاهایم در داخل آن قرار گرفت، چون از هر دو طرف بالا آمده بود فقط فضای باریکی برای ورود هوای شبانه بازمانده بود. شالم را تاه کردم و آن را مثل یک لحاف کوچک روی خود انداختم. بالشم هم یک برآمدگی کوتاهِ پوشیده از خزه بود. با پناه بردن به چنان محلی دست کم در معرض سرمای شبانه نبودم.
استراحتم می توانست به حد کافی رضایت بخش باشد البته در صورتی که قلب غمگینم آن را بر هم نمی زد. قلبم سوگوار زخمهای سرباز کرده، خون ریزی درون و پیوندهای گسسته اش بود. برای آقای راچستر و سرنوشت شوم او می تپید، با افسوس بسیار برای او می نالید، پیوسته او را با اشتیاق می طلبید و، با آن که مثل پرنده ای شکسته بال ناتوان بود، در تلاش خود برای جلب او همچنان بیهوده بالهای شکسته اش را بر هم می زد.
در حالی که از این شکنجه ی فکری درمانده و کوفته شده بودم. روی زانوی خود برخاستم. شب فرا می رسید و ستارگان طلوع می کردند. شب امن آرامی بود، آرام تر از آن بود که انسان خود را تسلیم ترس کند. می دانیم که خداوند همه جا هست اما مسلماً حضور او را وقتی بیشتر از همیشه حس می کنیم که آثار قدرتش به عالیترین وجهی در جلوی نظرمان نمایان شود. در آسمان بی ابر شب که سیارات او هر یک در مدار خود می گردند عظمت بینهایت او، قدرت مطلق او و حضور او در همه جا را با وضوح تمام درک می کنیم. زانو زده بودم تا برای آقای راچستر دعا کنم. در حالی که پرده ای از اشک سطح چشمانم را پوشانده بود سر خود را به سوی آسمان بلند کردم. چشمم به کهکشان عظیم افتاد. با یادآوری ماهیت آن و این که چه منظومه های بیشماری در آن توده ی سفید نور قرار گرفته اند قدرت و نیروی خداوند را احساس کردم. چون به توانایی و کفایت او برای نجات آفریده هایش یقین داشتم متقاعد شدم که نه زمین نابود خواهد شد و نه هیچیک از موجوداتی که در خود دارد. دعای خود را به صورت دعای شکرگزاری در آوردم. مبدأ هستی، نجات دهنده ی جانها نیز بود: آقای راچستر سالم بود و چون متعلق به خداوند بود خداوند هم از او نگهداری می کرد. بار دیگر در آغوش آن تخته سنگ شبیدار پناه گرفتم، و طولی نکشید که اندوه خود را در خواب از یاد بردم.
روز بعد، اما، احتیاج با کمال قدرت به من فشار آورد. ساعاتی بعد از آن که پرندگان کوچک آشیانه ی خود را ترک گفتند، ساعاتی بعد از آن که زنبورها با ظهور طلیعه ی زیبای روز برای جمع کردن عسل خلنگها قبل از خشکیدن شبنم آمدند (یعنی در زمانی که سایه های دراز صبح کوتاه شده و آفتاب پهنه ی زمین و آسمان را فرا گرفته بود) برخاستم، و به اطراف خود نگاه کردم.
چه روز آرام، گرم و کاملی بود! گستره ی این خلنگزار به صورت چه دشت زرینی درآمده بود! همه جا آفتاب بود. آرزو کردم کاش می توانستم در آن و در کنار آن زندگی کنم. مشاهده کردم سوسماری به سرعت از بالای تخته سنگ رد شد. زنبوری را دیدم که میان زغال اخته های پر طراوت به کار خود سرگرم است. در آن لحظه راضی بودم زنبور یا سوسمار باشم تا بتوانم در اینجا غذای مناسب و پناهگاه همیشگی داشته باشم. اما من انسان بودم و نیازهای یک انسان را داشتم بنابراین نبایست در جایی می ماندم که چیزی برای برآوردن آن نیازها پیدا نمی شد. برخاستم. پشت سر خود به رختخوابی که آن را ترک گفته بودم نگاه کردم. در حالی که امیدی به آینده ی خود نداشتم فقط این را می خواستم که آفریدگارم جان مرا در حالت خواب بگیرد، این کالبد خسته و درمانده را از تقلای بیشتر در چنگال سرنوشت نجات دهد و به دست مرگ بسپارد. آرزویم این بود که به آرامی بپوسم و در سکوت با خاک این بیابان بیامیزم. زندگی، اما، هنوز با تمام نیازها، رنجها و تعهدهایش در اختیارم بود. بایست بار، به مقصد رسانده می شد، نیازها برآورده می شد، رنج تحمل می شد و تعهد به انجام می رسید. راه افتادم.
وقتی دوباره به ویت کراس رسیدم پشت به آفتاب، که در این موقع خیلی بالا آمده و سوزان بود، راهی را پیش گرفتم. در وضعی نبودم که از روی اراده یکی از آن چهار جاده را انتخاب کنم. مدت زیادی به رفتن ادامه دادم. وقتی به نظر خودم تقریباً به حد کافی راه رفتم و نزدیک بود در برابر خستگی، که خیلی بر من غلبه یافته بود، با کمال میل تسلیم شوم و روی سنگی که در آن نزدیکیها دیدم بنشینم و خود را در عالم بیحسی که می خواست مانع کار قلب، دستها و پاهایم شود بیتابانه رها کنم، صدای نواخته شدن زنگی _ ناقوس کلیسا _ توجهم را جلب کرد.
در جهت صدا برگشتم. در آنجا، میان تپه های خوش منظر که از یکساعت قبل دیگر به تغییرات و مناظر بدیع آنها توجهی نداشتم چشمم به یک دهکده و یک منار مخروطی باریک افتاد. دره ی طرف راست من یکپارچه چراگاه، مزرعه ی ذرت و درختستان بود. یک نهر درخشان در زیر سایه درختان سرسبز، از میان غلات رسیده، درختستان انبوه و تیره و همچنین از میان چمن صاف و آفتاب رو در مسیری پر پیچ و خم جریان داشت. صدای تلغ تلغ چرخهای وسیله ی نقلیه ای که از جاده ی مقابل شنیده می شد توجهم را جلب کرد. یک گاری با بار سنگینش از تپه پایین می آمد. کمی دورتر شخص دیگری را دیدم که دو گاو خود را برای چرا می برد. زندگی انسانی و تلاش انسانی نزدیک بود. باید به تقلای خود ادامه دهم. مثل بقیه ی مردم برای زیستن بکوشم و به کار و تحمل رنج وی روی بیاورم.
نزدیک ساعت دو بعد از ظهر وارد دهکده شدم. در انتهای یکی از خیابانهای مغازه ی کوچکی دیدم که چند قرص نان پشت ویترین آن گذاشته بودند. آرزوی خریدن یک قرص نان را داشتم. با خوردن آن شاید کمی نیرو می گرفتم؛ بدون آن، ادامه ی راه مشکل بود. به محض آن که خود را میان همنوعان خود یافتم میل به داشتن اندکی نیروی پایداری به من بازگشت. این را نوعی خفت می دانستم که روی سنگفرش خیابان یک دهکده از گرسنگی غش کنم. آیا چیزی با خود نداشتم که با یک قرص نان مبادله کنم؟ به وارسی خود پرداختم. دستمال ابریشمین کوچکی داشتم که دور گردنم بسته بودم. دستکشهایم را هم داشتم. نمی دانستم مردان و زنان وقتی بینوایی و درماندگیشان به نهایت می رسد چکار می کنند. نمی دانستم که آیا هیچکدام از این اشیاء را در اینجا می پذیرند یا نه.
ادامه دارد...
نویسنده: شارلوت برونته

با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید telegram.me/akharinkhabar


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت اول