سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ عشق سالهای وبا- قسمت دوم


قصه شب/ عشق سالهای وبا- قسمت دومآخرین خبر/ این شب ها با یکی از ارزشمندترین داستان های نویسنده معروف برنده جایزه نوبل گابریل گارسیا مارکز کنار شما هستیم. داستان عشق سال های وبا مثل دیگر داستان های این نویسنده بزرگ زیبا و خوانندنی است و امیدواریم شما هم از خواندن این داستان لذت ببرید.

لینک قسمت قبل

هر روز پیش از رفتن بر سر کلاسهای صبح یک ساعت در اتاق کارش مطالعه میکرد وسپس در ساعت هشت بر سر کلاس درس حاضر می شد.
او استاد پزشکی عمومی در دانشکده بود وتدریس را تا یک روز پیش از مرگ به طور مداوم انجام داد.
به انداز ای مشتاق کتاب بود که یک کتابفروشی در پاریس آخرین اخبار منتشر شده را از بارسلونا دریافت میکردو برایش ارسال می کرد.البته اشتیاقی را که به مطالعه کتابهای نوشته شده به زبان فرانسوی داشت ,به زبان اسپانیایی نشان نمی داد.
همه کتابها را پس از خواب نیمروزی به مدت یک ساعت ,یک یا دو ساعت پیش از خواب شبانه می خواند پس از مطالعه صبحگاهی از پنجره دستشویی به بیرون مینگریست ومدت پانزده دقیقه نفس عمیق میکشید.
همیشه به سمتی می ایستاد که صدای نغمه سرایی خروسها می آمد زیرا هوای آنسو تازه تر وخنکتر بود.
سپس دوش می گرفت ریشش را مرتب می کر به سیبیلهایش حالت می داد به بدنش ادکلن فارینا می زد کت وشلوار وجلیقه سفید بر تن می کرد کلاه سبکی بر سر میگذاشت و چکمه هایش را می پوشید در هشتاد ویک سالگیهمچنان روحیه شاداب و حرکات نرم خود را پس از بازگشت از پاریس در دوران همه گیری وبا حفظ کرده بود.
نحوه ارایش موهایش هیچ تغییری با دوران جوانی نکرده ولی رنگ آن نقرهای شده بود بدون اینکه از پرهیز غذایی تخلف کند به اندازه کافی صبحانه می خورد به منظور برطرف ساختن ناراحتی معده افسنطین می خورد در هر وعده غذایی تکه ای سیر را با مقداری نان
می جوید تا مانع سکته قلبی شود .پس از پایان کلاس ها نیز معمولا در کارهای اجتماعی یا خدمات کلیسایی یا امور هنری شرکت میکرد.
ناهار را همیشه در خانه می خورد و پس از آن در حدود ده دقیقه درایوان ، به خواب نیمروزی فرو میرفت و در عین حال به وراجیهای مستخدمه های جوان که زیر درخت انبه نشسته بودند ،صدای فروشندگان دوره گرد خیابان و صدای گوشخراش موتور کشتیها و قایقها گوش میداد و رایحه ی سوخت موتور ها را که موجب الودگی فضا می شد ، اسشمام میکرد .در واقع مجبور به تحمل فضای آلوده و پر سرو صدا بود .پس از برخواستن از خواب نیمروزی به مطالعه کتاب هایی که تازه به دستش رسیده بود مشغول می شد و سپ به طوطی خانگی و دست اموزش ،زبان انگلیسی و آواز یاد میداد .این طوطی مورد توجه همه اهالی محل زندگی او بود در ساعت چهار بعد از ظهر، یک لیوان بزرگ نوشابه خنک می نوشید و عازم عیادت بیماران می شد البته شهر به اندازه ای امن بود که هر کس می توانست با آرامش خیال ،هر جا که میخواهد برود.
پس از نخستین بازگشتش از اروپا ، برای رفت و آمد در شهر فقط از کالسکه بزرگ کروک دار خوانوادگی که دو اسب سرخ آن را می کشیدند ، استفاده میکرد ، ولی مدتی بعد دریافت که این وسیله نقلیه ، دیگر کارآیی ندارد ، بنابراین استفاده از آن را کنار گذاشت و کالسکه ای را انتخاب کرد که یک اسب ان را می کشید در آن دوران دیگر کسی سوار بر کالسکه نمی شد و چنین وسیله ای تنها برای سرگرمی گردشگران ، یا حمل اجساد به کار می رفت. با این حال دکتر به منظور لجبازی و مبارزه با نوگرایی ، به عمد سوار بر آنها می شد .هر چند هنوز باز نشسته نشده بود ولی به خوبی میدانست که تنها به منظور مداوای بیماران لاعلاج ، به خانه ها دعوت می شود البته همین امر برایش نوعی افتخار به حساب می آمد زیرا او را فردی متخصص و بی نظیر تلقی میکردند .در واقع تنها یک نگاه به بیماران کافی بود تا مرض را تشخیص بدهد .دکتر اعتقادی به استفاده از دارو های جدید و عمل جراحی نداشت اصولا جراحی را خطرناک میدانست و به هر پزشکی برای این کار اعتماد نمی کرد. می گفت:
- چاقوی جراحی ، بزرگترین الگوی ناتوانی در مداوای بیماران است .
همه داروها را سمی میدانست و هفتاد درصد از غذاهای متداول را عامل مرگ زودرس معرفی میکرد اغلب در کلاس درس میگفت:
- تنها دارو هایی تاثیر دارند که تعداد اندکی از پزشکان آن را می شناسند.
جایگاه انسان را به اندازه ای والا در نظر میگرف که حدی برآن متصور نبود و عقیده داشت که انسان ، حاکم بر سرنوشت خویش است. خود را نیز در چنین جایگاه والایی می دید می گفت:
- عامل مرگ هر انسانی ، خود اوست . کاری که از دست ما بر می آید ، کمک کردن به او برای ترک این دنیا ، بدون هراس از درد و رنج است .
علیرغم این باور های قدیمی و اعتقاد به فرهنگ عامیانه ، شاگردان جدید و قبلی ،همواره با او مشورت میکردند ، زیرا خلاقیتی را در نهاد استادشان می دیدند که به ان بینش شفا بخش نام داده بودند . تردید نبود که او را پزشکی گرانقدر و حاذق به حساب می آوردند اغلب بیماران دکتر ، از افراد طبقه ممتازو ثروتمند بودند و در خانه های مجلل و قدیمی واقع در ناحیه اعیان نشین شهر می زیستند.
برنامه روزانه دکتر به اندازه ای دقیق و منظم بود که اگر کاری اضطراری پیش می آمد ، همسرش می دانست در چه ساعتی در کجاست و چگ.نه می توان به او دسترسی پیدا کرد .در دوران جوانی ، پیش از آمدن به خانه ، مدتی در کافه پاروکیا(محله) می ماند و با دوستان پدر همسرش ، یا مهاجرانی که از اهالی کاراییب بودند ، شطرنج بازی می کرد .البته از آغاز قرن بیستم به بعد ، دیگر به آن کافه نرفت و در عوض مسابقاتی در محله های گوناگون ، زیر نظر باشگاه اجتماعی برگزار می کرد.
در همان زمان با خرمیا دسنت آمور آشنا شد .این مرد مهاجر که تنها سه ماه از ورود او می گذشت ، علیرغم از کار افتادگی زانو و پیش از شروع کار عکاسی ،چنان شهرتی بدست آورد که نظیر نداشت .دلیل این بود که هیچ کس قادر به شکست دادن او در بازی شطرنج نبود . همه کسانی که کمترین اشنایی با این بازی داشتند ، با او مسابقه داده و شکست خورده بودند.ملاقات با خرمیا ، از نظر خوونال اورمینو ، نوعی معجزه به حساب می آمد ،زیرا دکتر به شطرنج علاقه زیادی داشت و چنان در این زمینه پیشرفت کرده بود که در سراسر شهر ، حریفی نمی شناخت و رقبای مشهور پیشین قادر به ارضای خواسته های او در بازی شطرنج نبودند.
خوشبختانه خرمیا دسنت آمور همان حریفی بود که دکتر انتظار داشت .به همین دلیل بدون اینکه گذشت او را مورد بررسی قرار بدهد ، یا دریابد که چگونه با فلاکت و یاس به آنجا امده است ، به حمایت از فرد تازه وارد پرداخت در نهایت نیز پول کافی در اختیار خرمیا قرار داد تا بتواند وسایل لازم برای تاسیس آتلیه عکاسی را خریداری کند .البته خرمیا دست آموز پس از گرفتن نخستین عکس از مشتری ،بازپرداخت بدهی را آغاز کرده و تا تصفیه حساب کامل ، به این کار ادامه داد .
این ارتباط صمیمانه و سرشار از اعتماد ، تنها به خاطر شطرنج بود در اوایل کار ، بازی را در ساعت هفت و پس از صرف شام آغاز می کردند .البته روزهای نخست ،خرمیا دسنت آمور علیرغم برتری کامل ، ملاحظه حریف را می کرد و اجازه میداد دکتر از تفکراتش استفاده کند .ولی مدتی بعد ، یا تمام قدرت ، تمام اندیشه هایش را تحمیل می کرد .دکتر نیز پس از چند سال ، چنان پیشرفت کرد که معمولاً نتیجه نهایی بازی های آن دو نفر مساوی می شد .
در آن زمان فردی به نام دون گالیله نودا کنته ، یک سینمای تابستانی ( در فضای آزاد) در ان محله تاسیس کرد و خرمیا دسنت آمور که عاشق سینما بود ، اغلب ائقات را به تماشای فیلم می گذراند . به همین دلیل بازی ، بازی شطرنج میان او و دکتر محدود به شب هایی می شد که در آن سینما فیلم تازه ای نشان نمی دادند.خرمیا و خوونال چنان صمیمی شده بودند که معمولا با هم به سینما می رفتند .البته همسر دکتر هرگز همراه انان نمی رفت ، زیرا حوصله پیگیری موضوع فیلم را نداشت و در عین حال ،خرمیا دسنت آمور را شایسته مصاحبت و رفاقت نمی دانست.
روز های یکشنبه برنامه کاری و تفریحی دکتر متفاوت بود .به کلیسا می رفت تا در مراسم مذهبی دسته جمعی شرکت کند .پس از بازگشته به خانه در ایوان مینشست کتاب می خواند و استراحت می کرد .روز های تعطیلی آخر هفته به ندرت به عیادت بیماران می رفت مگر اینکه با وضعیت اظطراری مواجه باشد .از چند سال پیش ،از پذیرفتن مسوولیت های اجتماعی و فوق برنامه خودداری کرده بود.
مراسم پنجاهه با دو رویداد غیر منتظره همزمان شد: نخست مرگ ناگهانی یکی از دوستان ،و سپس مراسم بیست و پنجمین سالگرد ازدواج یکی از شاگردان سابق .علیرغم تمایل دکتر برای استراحت در خانه ، پس از دریافت جواز دفن خرمیا دسنت آمور ، کنجکاوی موجب شد به مراسم سالگرد ازدواج برود.
بلافاصله پس از سوار شدن بر کالسکه ، بار دیگر نامه خرمیا را از جیب بیرون اورد و مرور کرد و سپس از کالسکه ران خواست او را به مکانی ناشناخته در محله قدیمی بردگان ببرد .فرمان چنان غیرمنتظره و شگفت اور بود که کالسکه ران تصور کرد اشتباه شنیده است ، به همین دلیل برای اینکه سوء تفاهمی پیش نیاید ،دوباره پرسید کجا باید برود اشتباه نمی کرد نشانی کاملا واضح و آشکار بود.احتمالا نویسنده نامه به خوبی ان محل را می شناخت دکتر دوبار چند جمله نخست نامه را خواند. افشاگری های ناگوار ، می توانست سرنوشت او را ،حتی در آن سن و سال تغییر بدهد البته تا اندازه ای نیز احتمال می داد اوهام و هیجانات مردی در حال نزع ،موجب چنین تحلیل هایی شده باشد.
هوا در آن روز از صبح زود ابری و سرد شد ، ولی به نظر نمی رسید پیش از ظهر باران ببارد .کالسکه ران کوتاهترین مسیر را برگزید و از جاده پر از دست انداز شهر مستعمره نشین سابق به پیش رفت.در راه با گروه هایی از مردم مواجه شد که از مراسم پنجاهه باز می گشتند.در چنین مواقعی مجبور بود به منظور جلوگیری از رم کردن اسب از پیشروی خودداری و در گوشه ای توقف کند تا انها رد شوند خیابانها با گل و کاغذ های رنگی تزیین شده بود .دخترانی که از دامن های چین دار و چتر های رنگی استفاد می کردند روی بالکن های دو طرف خیابان ایستاده بودند و رفت و امد مردم و نظم گروه نوازندگان را تماشا می کردند .در میدان اصلی شهر محسمه ای از حضرت مسیح پشت درختان نخل و حباب های بزرگ چراغ های خیابان به زحمت دیده می شد رفت و امد بر اثر ازدحام جمعیت تقریبا متوقف شده بود و در کافه پاروکیا حتی یک صندلی خالی برای نشستن نبود
تنها کالسکه تک اسبی خیابان متعلق به دکتر اوربینو بود .این وسیله نقلیه حتی در تمام شهر نیز بی نظیر و انگشت نما بود .کروک چرمی واکس خورده و براق ، لوله هاو بست های برنزی که از زنگ زدن در ان هوای سرشار از نمک مصون مانده بودند ،چرخ ها و سایر قسمت های چوبی درخشان و سرخ رنگ ، و سایر ویژگی هایی که
شکوهی یگانه به کالسکه می داد و تماشاگران را به یاد لژهای سالن اپرای وین می انداخت. از آن گذشته در دورانی که مردان خوش سلیقه نیز پوشیدن پیراهن سفید را برای رانندگان کالسکه به منظور نشان دادن تشخص ، کافی می دانستند ، دکتر همواره به کالسکه ران خود دستور می داد همان کت و شلوار مخمل مستعمل را بپوشد که از روز نخست برایش خریده بودند و کلاهی را بر سر بگذارد که او را شبیه به بازیگران صحنه سیرک می کرد. حتی اگر این کار با شرایط زمانی و مکانی تابستانهای گرم کارائیب مناسبتی نداشت.

دکتر خوونال اوربینو به رغم دارا بودن شناخت کافی و علاقه فراوان به آن شهر و با اینکه می دانست یکشنبه ها بسیار شلوغ و پر رفت و آمد است ، معمولا در خیابانها می گشت و هیچ دلیلی هم برای این کار نداشت. در آن روز هم درست در وسط جمعیت گرد آمده در خیابان ، در بخش مربوط به بردگان به پیش می رفت .برای یافتن خانه مورد نظر کالسکه ران مجبور شد توقف کند و نشانی را از رهگذران بپرسد.

کالسکه پس از مقداری پیشروی به ناحیه ای رسید که بوی ناخوشایندی به مشام می رسید . آنجا نزدیک مرداب های حومه شهر واقع شده بود و دکتر اوربینو بلافاصله دریافت رایحه ای که معمولا شبها به دلیل وزیدن باد فضای خانه اش را در بر می گیرد ، از کجاست. همین بو با رایحه گلهای یاس کاشته شده در مقابل ایوان در هم می آمیخت . از طریق پنجره باز به داخل اتاق نفوذ می کرد و سنگینی و تندی آن ، مشام را می آزرد . تازه تنها این رایحه نبود که مخل آرامش دکتر می شد ، خانه او درم نطقه ای واقع شده بود که مخلوطی از آب و خون از کشتارگاه شهر در نهرهایش جاری می شد معمولا لاشخورها به منظور دستیابی به آشغال گوشت های موجود در آب ، در آنجا با هم می جنگیدند. در حالیکه در ناحیه اعیان نشین شهر که اغلب خانه هایش آجری بود ، چنین پدیده هایی وجود نداشت
در محله ای که دکتر با کالسکه به آن رسید ، همه ی خانه ها از چوبهای ترک خورده و فاسد درست شده بودند و سقف هایی از حلبی داشتند . پایه های خانه ها روی تپه هایی خاکی قرار گرفته بود تا در مواقعی که فاضلاب رو باز ساخته شده توسط اسپانیایی ها طغیان کند ، به زیر آب فرو نروند . همه چیز در آن ناحیه ، پست و ویرانه به نظر می رسید . با این حال هر رهگذری می توانست به وضوح صدای موسیقی را از داخل میخانه های کثیف ، بشنود . این موسیقی ، مخصوص مراسم جشن مذهبی فقرا بود .
در لحظاتی که به دنبال خانه می گشتند ، عده ای از کودکان با لباسهای پاره به دنبال کالسکه می دویدند و کالسکه ران را به خاطر لباس و کلاهش مسخره می کردند . راننده مجبور شد با استفاده از شلاقی که در دست داشت ، آنها را از اطراف کالسکه براند . دکتر اوربینو تلاش کرده بود دیدار از آن خانه به صورت محرمانه انجام شود ، ولی خیلی زود متوجه شد که این تلاش بیهوده است ، زیرا فردی در سن و سال او ، اصولا نمی توانست توجه دیگران را جلب کند . بنابر این احساس کرد نیازی به پنهان کاری نیست .
وضعیت ظاهری خانه ، هیچ تفاوت آشکاری با خانه های محقر همسایه نداشت ، ولی پرده های توری آویخته به پنجره ها و همچنین در ورودی حیاط که احتمالا از کلیسایی قدیمی و بزرگ به سرقت رفته بود ، توجه رهگذران را جلب می کرد . کالسکه ران توقف کرد ، پیاده شد و کوبه در را به صدا در آورد . پس از این که اطمینان یافت درست آمده است ، باز گشت و به دکتر اوربینو اطلاع داد و سپس به او کمک کرد تا از کالسکه پیاده شود .
در خانه بی سر و صدا باز شد و زنی در آستانه آن که روشنایی زیادی نداشت ، ایستاده بود . زن لباسی سیاه بر تن داشت و یک گل زرد رنگ هم روی گوشش نهاده بود . علی رغم سن و سال قابل توجهی که داشت و مسلما کمتر از چهل سال نبود ، همچنان نشان می داد که از اروپائیان اصیل و مغرور ایت . چشمانی سبز رنگ و نگاهی تند و خشن داشت . موهایش را چنان محکم بر سرش چسبانده بود که از دور کلاه خودی فولادی با موهای فلزی به نظر می آمد .
با این که دکتر اوربینو در نگاه نخست زن را نشناخت . ولی به یادش آمد پیش از آن ، بارها او را در آتلیه عکاسی هنگام بازی شطرنج دیده و یک بار نیز برایش نسخه ای برای مداوای بیماری تب نوبه نوشته است . با این حال ، نخست دکتر دستش را جلو برد و زن نیز از او پیروی کرد و با هم دست دادند .
سالن پذیرایی خانه، همچون بازار مکاره پر از مبلها و لوازم و اثاثیه نفیس قدیمی بود که هر یک را در جای مناسب قرار داده بودند . دکتر اوربینو به محض مشاهده سالن پذیرایی ة به یاد یکی از عتیقه فروشی هایی لفتاد که در یک روز پاییزی در قرن گذشته ، در پاریس دیده بود .
زن در آن سوی مبل ، مقابل دکتر نشست و با لهجه ای کاملا اسپانیایی ، شروع به حرف زدن کرد :
- خوش آمدید . اینجا منزل خودتان است ، فکر نمی کردم به این زودی بیایید .
دکتر اوربینو احساس کرد همه اسرارش فاش شده است . با چشمانی بیرون آمده از شدت شگفتی به چهره زن نگریست و متوجه شد که حتی تصور پنهان کاری نیز ، امری بی فایده بوده است . کاملا مشخص بود که اطلاعات آن زن ، درباره مطالب نوشته شده در نامه خرمیا دسنت آمور ، بیشتر از خود اوست . البته این امر می توانست واقعیت داشته باشد ، زیرا زن تا چند ساعت پیش از مرگ خرمیا ، در کنار او بود . در واقع بیشتر از نیمی از عمر خود را با خرمیا دسنت آمور گذرانده و از خود گذشتگی و اشتیاق زیادی هم به ادامه معاشرت با او نشان داده بود . در نهایت می توان این احساس را شبیه به عشق دانست ، ولی در آن مرکز استان که مردم از همه اسرار دولتی نیز آگاهی داشتند ، از وجود چنین احساسی بین آن دو چیزی نمی دانستند . این زن و مرد مهاجر ، یکدیگر را در آسایشگاهی در پورتوپرنس دیده بودند .

نویسنده: گابریل گارسیا مارکز
ادامه دارد...




منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قصه سالهای ایثار و حماسه