سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان دنباله دار/ آپارتمان شماره ۲۵- قسمت اول


داستان دنباله دار/ آپارتمان شماره ۲۵- قسمت اولآخرین خبر/ داستان آپارتمان شماره ۲۵به تازگی منتشر شده است، تصمیم گرفتیم هر هفته یک قسمت از این داستان را برای شما هم بگذاریم. این داستان هفتگی منتشر می شد و ما این مدت آن را پنج شنبه ها برای تان درج می کردیم. 


من نیکی توفیق، ۳۲ساله، نویسنده پرفروش‌ترین کتاب سال، همسر سینا شاکری، نویسنده ۷ جلد کتاب چاپ نشده و 43 طرح فیلمنامه مرجوع شده، بعد از این‌که کش‌های احمقانه دور پاچه‌های شلوار سینا را شکافتم و چای دارچینی‌ام را روی میز گذاشتم، حدود سا‌عت ۳ بعدازظهر، توی راهروی آپارتمان شماره 25 مُردم.
فکر می‌کردم قضیه مرگ باید خیلی پیچیده باشد اما از این خبرها نیست. یعنی مواجهه با درس زیست و این‌که یک بچه چطور به دنیا می‌آید خیلی بیشتر کمرم را شکاند تا مواجهه با مرگ است. حداقل برای من مرگ اتفاق عجیبی نبود. هم برای من و هم برای بقیه. یعنی فکر می‌کردم با این شکل مرگ نیمه وحشتناک وسط راهروی آپارتمان، همسایه‌ها به سینا زنگ می‌زنند بیاید جسد زنش را جمع کند و سینا هم حتما تا خانه اشک می‌ریزد و توی تونل رسالت سرش را از پنجره بیرون می‌کند و نعره می‌زند: «خدایا چرا من؟!» اما خب مردها اینطور فکر نمی‌کنند. سینا درحالی‌ که وسط بازار دنبال یک کیسه جارو برقی که به جاروی خانه‌مان بخورد می‌گشت و تا کمر خیس عرق شده بوده، تلفنش زنگ خورد و یکی از همسایه‌ها خبر مرگ من را برایش گفت. سینا هم تلفن را قطع کرد و کیسه جاروبرقی در دستش را پس داد و گفت: «دیگه به درد نمی‌خوره! جاش دو تا بسته باتری قلمی بدید. مرسی» نه این‌که سینا من را دوست نداشته باشد، نه. اتفاقا همان صبحش که آخرین دعوا را کردیم، گفت: «کثافت من دوستت دارم سر جدت یکم ساکت باش این‌قدر با صدات نرو رو مخ من!» به هرحال جمله‌های عاشقانه متفاوت‌اند و من هم خوشبینم. حتی با وجود این‌که می‌دانم آن باتری قلمی‌ها را برای دسته کنسول بازی‌اش می‌خواهد و توی راه دارد به این فکر می‌کند که می‌تواند بعد از دو‌سال بساطش را از انبار بیرون بیاورد و دیگر کسی نیست سرش غر بزند، اما باز به عشقمان خوشبینم. سینا فقط درونگرا بود. این را شیده که روانشناس بود، می‌گفت. تا قبل از این‌که شیده این را بگوید، توی خانه یُبس بزرگ صدایش می‌کردم اما بعدش فهمیدم نام علمی یبس همان درونگراست و قضیه عمیق‌تر از این حرف‌هاست که با خاکشیر بشورد ببرد پایین. ولی من باز هم خوشبینم و چه مرده احمقی هستم که با وجود این‌که جسدم روی پله‌ها افتاده و دهانم تا بناگوش باز مانده و چشم‌هایم رو به در خانه طبقه دوم دوخته شده، باز هم دارم به میزان عشق شوهر پاچه کش دارم به خودم فکر می‌کنم. این پاچه‌های کش‌دارش بعد از مرگ هم از مخ من بیرون نمی‌رود. دیشب یکهو از جایش بلند شد، شلوار‌هایش را ریخت وسط خانه و به پاچه‌هایشان کش دوخت.‌ می‌گفت آوانگارد است. گفتم آوانگارد یعنی چه. گفت نویسنده پرفروش‌ترین کتاب‌ سال وقتی نمی‌داند آوانگارد یعنی چه خاک برسر ادبیات این کشور. این جمله را وقت‌هایی که معنی «اضمحلال» و «عنان گسیختگی» و «اقتضائات» و «مذبذب» را هم نمی‌دانستم، می‌گفت. به موهای بلوندم که روی پله‌های پخش‌شده نگاه می‌کنم. خوب شد حداقل لباس خوب جلوی چهار نفر در و همسایه و پلیس و پزشکی قانونی تنم بود. خودم بالای سر خودم ایستاده بودم که مهزاد دختر شیده، در خانه‌شان را باز کرد. هندزفری توی گوشش بود و زیر لب یک آهنگ رپ می‌خواند که انگار می‌گفت خارخاسک یا همچین چیزی. مردن آدم را کر نمی‌کند اما یک سنگینی می‌اندازد توی گوش که مثلا فضا سنگین‌تر شود و فکر کنی خیلی اتفاق عجیب و ترسناکی افتاده. مهزاد کتونی‌هایش را پوشید و هنوز متوجه حضور جسد من روی پله‌ها نشده بود. موهایش را بنفش کرده بود و از جیبش یک نخ سیگار درآورد و گذاشت بالای گوشش. کوله‌اش‌ را انداخت روی دوشش و راه افتاد که پایش گیر کرد به دستم. اصلا انگار نه انگار این بشر دختر است. بلندبلند که می‌گوید خارخاسک، سیگارش هم می‌گذارد بالای گوشش و از همه بدتر این‌که از جسد هم نمی‌ترسد. خنده‌اش گرفت. کلا شانس نداشتم. شوهرم که حتما داشت چیپس و ماست موسیر می‌خرید، این آدم چِت کله‌رنگی هم به جسد به این ترسناکی می‌خندید. دستش را زیر سرم کشید و انگشتش خونی شد. از این شخصیت بی‌ریای غیرقابل پیش‌بینی بعید نبود انگشتش را بکند توی دهانش و خونم را بچشد. کله‌اش را خاراند و با پایش کوباند توی پهلویم و گفت: «نیکی‌جون؟» جواب دادم «مردم، نزن» صدایم را نمی‌شنید. به صورتم نزدیک شد و با کف کفشش دماغم را تکان داد و گفت: «نیکی؟» لعنت بر مادرش که این را اینطور تربیتش کرده بود. لعنت بر سیستم آموزشی که درسی با عنوان برخورد با جسد نداریم. لعنت بر پدرش که مادرش را ول کرد رفت. خوبی مردن این است که دیگر وقتی عصبانی می‌شوی نگران افتادن پوستت نیستی اما بدی مردن من این بود که درست یادم نمی‌آمد چه کسی آن بعدازظهر از پشت سر صدایم کرد، اما مطمئنم که آن روز بعدازظهر، در آپارتمان شماره 25، به قتل رسیدم و قاتلم همان نزدیکی یا شاید یکی از ساکنین آپارتمان بود...


ادامه دارد
مونا زارع


با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
داستان دنباله دار غیبت سرمربی تیم ملی