سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ غرور و تعصب- قسمت یازدهم


قصه شب/ غرور و تعصب- قسمت یازدهمآخرین خبر/ داستان ها همیشه لذت بخش هستند، خواندن داستان های آدم هایی در دورترین نقاط از محل زندگی ما همیشه جذاب و فرح بخش است، مخصوصا اگر این داستان، یک داستان عاشقانه باشد. شما را دعوت می کنیم به خواندن یک عاشقانه آرام. کتاب بخوانید و شاداب باشید.

قسمت قبل

بازگشت آقای کالینز به هرتفردشر دیگر لطفی برای خانم بنت نداشت. برعکس،اوهم مثل شوهرش ازبرگشتن آقای کالینز ناراضی بود....خیلی عجیب بوداگرآقای کالینز به جای خانۀ لوکاس به لانگبورن بیاید.خیلی هم ناراحت کننده واسباب زحمت بود....دوست نداشت وقتی کسی به فکر سلامتی اش نیست اصلاًمهمان به خانه اش بیاید،عشاق که دیگر نگو ونپرس. غرولندهای ملایم خانم بنت همین چیزها بود،وناراحتی اش ازغیبت طولانی آقای بینگلی دلخوری اش را ازاین قضایا تحت الشعاع قرار می داد.نه جین خیالش ازاین موضوع راحت بود،نه الیزابت. روزها سپری می شدند اما هیچ خبری از آقای بینگلی نبود،جزاین که درمریتن شایعه شده بود اواصلاً در زمستان به ندرفیلد برنمی گردد.این خبرخانم بنت را ازکوره دربرد وبرای ابراز مخالفت گفت که کذب محض است. حتی الیزابت رفته رفته به دلشوره افتاد....نه ازاین که بینگلی بی تفاوت است....بلکه ازاین که مبادا خواهرهای آقای بنگلی موفق شده اند اورا نگه دارند.نمی خواست این فکر راکه به ضرر سعادت جین بود قبول کند،وبی ثباتی بپندارد،اما بی اختیار همین فکرها مدام به سراغش می آمد.می ترسید دوخواهربی عاطفۀ آقای بینگلی ودوست بانفوذاو دست به یکی کرده باشند،جاذبه های دوشیزه دارسی وخوشی ها ومشغله های لندن هم مزید برعلت شده باشد وخدای نکرده دلبستگی آقای بینگلی کمترشده باشد.
اما جین....اضطرابش دراین حالت بلاتکلیفی البته به مراتب دردناک تر ازاحساسات الیزابت بود. جین احساس خودرا مخفی می کرد،وبه خاطر همین،بین او والیزابت صحبت واشاره ای دربارۀ این موضوع ردوبدل نمی شد.ولی مادرشان که اصلاً اهل خویشتن داری نبود،دم به دم حرف بینگلی راپیش می کشید،بی قراری خودرا برای آمدن او نشان می داد ویا حتی جین رامجبور می کرد بگوید که اگربینگلی برنگردد معنایش این است که سرش کلاه رفته است.جین خیلی متانت به خرج می داد وبا آرامش این حمله ها راتحمل می کرد.
آقای کالینز درست دوشنبۀ دوهفتۀ بعد برگشت،اما استقبالی که در لانگبورن ازاو شد اصلاً به خوبی دفعۀ اول نبود.البته او آن قدر سرحال وشاد بود که زیاد هم محتاج رسیدگی وپذیرایی نبود.خوشبختانه،قضیۀ عشق وعاشقی اش بقیه راازمصاحبت اوخلاص می کرد.بیشتر روز را درخانۀ لوکاس می گذراند،وگاهی به لانگبورن برمی گشت تادرست بموقع،قبل از این که بخوابند،بابت غیبت خودمعذرت بخواهد.
خانم بنت واقعاً حال وروز رقت باری داشت.هرنوع اشاره ای به قضیۀ ازدواج حالش رابد می کرد، وهرجا هم که می رفت بی بروبرگرد حرف همین ازدواج رامی شنید.اصلاً دیگر دیدن قیافۀ دوشیزه لوکاس برایش عذاب آور بود.اورا جانشین خود در این خانه می دیدوبه اونفرت وحسادت می ورزید. هر بارکه شارلوت به دیدن شان می آمد،خانم بنت خیال می کرد شارلوت دارد لحظۀ تصاحب آن خانه رامحاسبه می کند.هربار که شارلوت آهسته به آقای کالینز چیزی می گفت،خانم بنت فکر می کرد دارند ازملک لانگبورن حرف می زنندوتصمیم دارند به محض مردن آقای بنت،بیوه و دخترهایش را ازخانه بیرون بیندازند.همۀ این ها رابا تلخی وناراحتی به شوهرش می گفت.یک بار گفت:آقای بنت،اصلاً تصورش مشکل است که شارلوت لوکاس روزی بانوی این خانه بشود.من باید جارابرای اوخالی کنم،زنده باشم وببینم که جای مرا در این خانه می گیرد!
- عزیزم ،این فکرهای غم انگیز را ول کن.باید به چیزهای خوب فکر کنیم.بایددل مان راخوش کنیم به این که من بعد ازهمه می میرم. این حرف زیاد خانم بنت راتسکین نمی داد.به خاطر همین،به جای این که جوابی بدهد حرف خودش راادامه داد: نمی توانم تحمل کنم که یک روزی صاحب کل این ملک می شوند.اگراین قضیۀ تصاحب ملک نبود،اهمیتی نمی دادم.
- به چه چیزی اهمیت نمی دادی؟
- اصلاً به هیچ چیز اهمیت نمی دادم.
- پس بیا خداراشکر کنیم که ازاین حالت بی اعتنایی درامان هستی.
- آقای بنت،هیچ وقت نمی توانم درمورد چیزهایی که به این تصاحب مربوط می شودخداراشکر کنم.چه طور وجدان کسی اجازه می دهد ملکی را ازدست دخترهای یک نفرخارج کنند،من نمی فهمم.تازه،همه اش به خاطر آقای کالینز!...ازبین این همه آدم،چرا او؟
آقای بنت گفت:تشخیصش را به عهدۀ خودت می گذارم.
نامۀ دوشیزه بینگلی رسید وبه شک وتردیدها خاتمه داد.ازهمان جملۀ اول معلوم بود که به خیر و خوشی تمام زمستان رادر لندن می مانند.درپایان هم نوشته بود برادرش متأسف است که قبل از رفتن از هرتفردشر فرصت نکرده بود به دوستان عرض اردت کند.
امیدها برباد رفت.کاملاً بربادرفت.جین وقتی توانست بقیۀ نامه را بخواندمطلب چندانی دستگیرش نشد جز ابراز محبت نویسندۀ نامه که اصلاً خیالش راآسوده نمی کرد.بیشتر نامه تعریف وتمجید ازدوشیزه دارسی بود.کلی از جذابیتهای اونوشته بود.کارولین با خوشحالی به صمیمیت بیشتر خود با او فخر فروخت و حتی پیش بینی کرد آرزوهایی که درنامۀ قبلی بیان کرده بودتحقق خواهدیافت.همچین با رضایت فراوان ازاین مطلب صحبت کرد که برادرش درخانۀ آقای دارسی کاملاً خودمانی شده وجا افتاده است،وبعدهم باشور وشوق ازبعضی نقشه های آقای دارسی درمورد اسباب واثاث جدید حرف زد.
الیزابت،که جین اندکی بعد لبٌ مطالب نامه رابه اوگفت،درسکوت آمیخته باآزردگی گوش داد.ازیک طرف دلواپس خواهرش بود،وازطرف دیگر از همۀ آن دیگران احساس بیزاری می کرد.به این حرف کارولین که می گفت برادرش به دوشیزه دارسی توجه دارد اصلا اهمیت نداد. الیزابت، مثل سابق، شک نداشت که آقای بینگلی واقعادلبسته ی جین است. چون همیشه دلش می خواست آقای بینگلی را دوست داشته باشد،مشکل می توانست بدون خشم و حتی بدون تحقیر به بوالهوسی و تزلزلی فکر کند که او را اسیر دوستان دسیسه گر کرده بود و باعث شده بود سعادت خود را فدای هوا و هوس و امیال آنها بکند. بینگلی اگر فقط پای فدا کردن سعادت خودش درمیان بود، خب، می توانست هرجور که دلش میخواهد و صلاح میداند آن را بازیچه قرار دهد. اما در اینجا پای سعادت جین هم در میان بود، و الیزابت فکرمیکرد که آقای بینگلی قاعدتا خودش این موضوع را میداند. خلاصه، این موضوعیبود که می بایست خوب به آن فکر کرد و نمی بایست نادیده اش گرفت. الیزابت نمی توانست به چیز دیگری فکر کند.... آیا نظر بینگلی عوض شده است یا دخالت اطرافیانش عقیده ی او را تحت الشعاع قرار داده است، آیا از دلبستگی جین خبر دارد یا این که یادش رفته است، در هر حال، هرچه باشد، نظر الیزابت به آقای بینگلی قاعدتا به جواب این پرسش ها بستگی پیدا میکرد، اما هیچکدام این ها تغییری در وضع جین بوجود نمی آورد چون آرامشش بهم خورده بود.
یکی دو روز گذشت تا جین دل و جرئت پیدا کرد درباره ی احساسات خود باالیزابت صحبت کند. بالاخره که خانم بنت بعد از کلی ناراحتی دق و دلی خالیکردن بر ندرفیلد و صاحبش آنها را به حال خودشان گذاشت، جین طاقت نمیاورد وگفت:
«اوه! کاش مادر جان بیشتر می توانست خودش را کنترل کند. اصلا متوجه نیست که با این اظهار نظرهای همیشگی اش درباره ی بینگلی چقدر ناراحتم می کند. ولی من گله ای نمیکنم. زیاد طول نمی کشد. بینگلی فراموش خواهد شد و بعدش همه به حالت قبل برخواهیم گشت.»
الیزابت با نگرانی و ناباوری به خواهرش نگاه کرد، اما چیزی نگفت.
جین کمی رنگ به رنگ شد و گفت: تو باورت نمی شود، اما باید باور کنی. می تواند به عنوان دوست داشتنی ترین مردی که شناخته ام در خاطرم باقی بماند، همین و بس. من نه به چیزی امید دارم و نه از چیزی می ترسم، به خاطرچیزی هم سرزنشش نمی کنم. خدا را شکر! این درد و ناراحتی را ندارم. خب، کمی باید بگذرد.... سعی می کنم حالم بهتر بشود.
بعد با لحن محکمی ادامه داد: با این فکر خیالم را آسوده میکنم که صرفا اشتباه و خیال من بوده، ضررش به کسی نرسیده جز خودم.
الیزابت گفت:جین عزیز! تو خیلی خوبی. مثل فرشته ها شیرین و بی غل و غشی. نمیدانم به تو چه بگویم. احساس می کنم هیچوقت قدر تو را ندانسته ام، یا آنطور که سزاوارش هستی دوستت نداشته ام.
دوشیزه بنت تند و سریع گفت که لایق این محبت نیست، و بعد شروع کرد به تعریف و تمجید از احساسات محبت آمیز خواهرش.
الیزابت گفت: نه، شکسته نفسی میکنی. تو دوست داری همه ی دنیا با ارزش ببینی، و اگر بد کسی را بگویم ناراحت می شوی. من فقط می خواهم بگویم تو عیب و نقصی نداری، اما تو مقابله میکنی. نگران این نباش که زیاده روی کنم یابخواهم در حسن نیت تو شک کنم. بله، لازم نیست نگران باشی. تعدا آدمهایی که من واقعا دوست شان داشته باشم زیاد نیست، تعداد کسانی که نظر خوبی درباره ی شان دارم از آن هم کمتر است. من هرچه دنیا را می شناسم از آن ناراضی ترمی شوم. هر روز که میگذرد بیشتر معتقد می شوم آدمها شخصیت ناپایداری دارند ونمی شود روی ظواهر لیاقت یا فهم و شعورشان را حساب کرد. من همین تازگی بادو موردش رو به رو شدم. یکی شان را اسم نمی برم. دومی ازدواج شارلوت است. باور نکردنی است! از هر جهت باور نکردنی است!
- لیزی عزیز، نگذار اینجور احساسات بر تو غلبه کند. سعادتت را از بین خواهدبرد. تو زیاد تفاوت موقعیت و خلق و خو را در نظر نمی گیری. آبرومندی آقای کالینز را در نظر بگیر، همینطور شخصیت محتاط و مال اندیش شارلوت را. یادت باشد که او عضو یک خانواده ی پر جمعیت است.از لحاظ مادی ، این ازدواج قابل قبولی است.به خاطر همین هم که شده باور کن که شارلوت شاید به این قوم و خویش ما احساس احترام و محبت دارد.
- به خاطر تو سعی می کنم هر چیزی را باور کنم.اما از این جور عقاید هیچ کس خیری نمی بیند.من اگر فکر می کردم شارلوت او را دوست دارد،به فهم و شعورش بیشتر شک می کردم.الآن فقط در مورد احساس قبلی اش نظر خوشی ندارم.جین عزیز ،آقای کالینز مرد از خود راضی،قلنبه گو،کوته فکر و ابلهی است.تو هم مثل من این را می دانی.تو هم باید مثل من احساس کنی زنی که با او ازدواج می کند قاعدتاً درست فکر نمی کند.نمی توانی از چنین زنی دفاع کنی،حتی اگر شارلوت لوکاس باشد.به خاطر یک نفر آدم نمی شود معنای اصول اخلاقی و صداقت را عوض کرد.تو نمی توانی به خودت یا من بقبولانی که خودخواهی همان عاقبت اندیشی است و عدم فهم و تشخیص خطر همان امنیت خاطر بابت خوشبختی است.
جین در جواب گفت: فکر می کنم در مورد هر دو تند می روی،و من امیدوارم که وقتی آنها را با هم خوشبخت دیدی خودت متوجه بشوی.ولی بگذریم.تو به چیز دیگری هم اشاره کردی،از دو مورد گفتی.من منظورت را می فهمم ولی از تو خواهش می کنم،لیزی عزیز،که خیال نکنی آن شخص قابل شرزنش است.نباید بگویی که نظرت درباره اش عوض شده،چون واقعاً ناراحتم می کنی.نباید به همین زودی خیال کنیم که از روی قصد و نیت به ما صدمه زده اند.نباید انتظار داشته باشیم یک مرد جوان پر شر و شور همیشه مراقب و گوش به زنگ باشدخیلی وقت ها ما با خیالات مان خودمان را فریب می دهیم.زن ها خیال می کنند تحسین و ستایش معنایی بیش از تحسین و ستایش دارد.
- همۀ مردها حواسشان است که تحسین و ستایش معنایی بیش از این داشته باشد.
-اگر عمدی باشد،کارشان قابل توجیه نیست.اما من فکر نمی کنم آن قدر که بعضی ها تصور می کنند،کارهای دنیا عمدی باشد.
الیزابت گفت:من به هیچ وجه نمی خواهم هیچ قسمتی از رفتار آقای بینگلی را عمدی بدانم.ولی بدون سوئ نیت یا ناراحت کردن دیگران هم ممکن است اشتباه پیش بیاید،و شاید هم بدبختی.بی فکری،بی توجهی به احساسات دیگران و همین طور بی ثباتی و تزلزل باعث این چیزها می شود.
-و تو قضیه را به این چیزها ربط می دهی؟
-بله،کاملاً.ولی اگر ادامه بدهم و چیزهایی دربارۀ آدم هایی که تو قبولشان داری بگویم لابد تو ناراحت می شوی.می توانی هر جا که دلت خواست حرفم را قطع کنی.
-پس تو می گویی که خواهرهایش روی او تأثیر گذاشته اند.
-بله،با همدستی دوستش.
-باورم نمی شود.چرا باید سعی کنند نظرش را برگردانند؟فقط باید خوشبختی اش را بخواهند.اگر او به من علاقه داشته باشد هیچ زن دیگری که نمی تواند خوشبختش کند.
-فرض اولت درست نیست.شاید آنها غیر از خوشبختی اش خیلی چیزهای دیگر هم بخواهند.شاید بخواهند ثروت و شهرتش بیشتر شود.شاید بخواهند او با دختری ازدواج کند که تمامی مزایا را از لحاظ مال و منال و مقام و مرتبه و غرور و اعتبار را داشته باشد.
جین جواب داد: شکی نیست که آنها می خواهند او با دوشیزه دارسی ازدواج کند،اما شاید بیش از آنکه تو تصور می کنی حسن نیت داشته باشند.او را مدت هاست که می شناسند،در حالی که مرا مدت زیادی نیست که می شناسند.خب،تعجبی ندارد که او را بیشنر از من دوست داشته باشند.ولی،خواست شان هر چه باشد،بعید است که با خواست برادرشان مخالفت کنند.کدام خواهری خودش را مجاز به چنین کاری می داند،مگر آنکه مسئله قابل اعتراضی وجود داشته باشد.اگر فکر می کردند او به من علاقه دارد،سعی نمی کردند ما را از هم دور کنند.اگر او به من علاقه داشت،آنها موفق به این کار نمی شدند.به فرض وجود چنین احساس علاقه ای تو می گویی همه غیر طبیعی و غلط عمل می کنند، و البته من هم خیلی ناراحت می شوم. مرا با این فکر آزار نده . من خجالت نمی کشم که اشتباه شده باشد ... لااقل ، این چیزی نیست ... در مقایسه با این که بخواهم در مورد او و خواهرهایش فکر بد بکنم ، چیزی نیست . بگذار من بهترین حالت را در نظر بگیرم ، حالتی که در آن قضیه قابل فهم و قابل توجیه باشد.
الیزابت نمی توانست با این خواهش مخالفت کند . از آن پس ، دو خواهر به ندرت اسمی از آقای بینگلی بردند.
خانم بنت هنوز گله و شکایت می کرد و سر کوفت می زد که چرا آقای بینگلی هنوز برنگشته است ، و با اینکه روزی نمی گذشت که الیزابت اوضاع را راست و ریس نکند باز به نظر می رسید خانم بنت هر بار که به این موضوع فکر می کند ، سر درگم تر می شود . دخترش سعی می کند او را به چیزی متقاعد کند که خودش قبول نداشت ... می گفت ابراز علاقه ی آقای بینگلی به جین صرفآ نتیجه ی یک تمایل معمولی و گذرا بوده و آقای بینگلی هم وقت دیگر جین را ندید همه چیز به پایان رسید. اما این توضیحات که هر بار برای خانم بنت متقاعد کننده بود ، می بایست هر روز تکرار شود .
بهترین وسیله ی تسکین خانم بنت این بود که آقای بینگلی بعد از زمستان به آنجا باز گردد .
آقای بنت قضیه را طور دیگری می دید . یک روز گفت : خب ، لیزی ،انگار خواهرت در عشق ناکام شده . به او تبریک می گویم . دخترم دم بخت بد نیست گه گاه تیرش به سنگ بخورد . این چیزی است که می شود به آن فکر کرد . باعث می شود آدم از دوستانش متمایز بشود. نوبت تو چه وقت است ؟تو که صبر نمی کنی جین از تو خیلی جلو بزند. حالا نوبت توست. اینجا در مریتن آن قدر افسر ریخته که دل همه ی خانم های جوان منطقه خواهد شکست . خب ، بگذار ویکهام مرد محبوب تو باشد ، آدم مطبوعی است و اگر خواست به هم بزند با ادب و آداب به هم می زند .
- ممنونم ، پدر ، ولی من به مردی پایین تر از او قانع هستم . همه که نباید بخت و اقبال جین را داشته باشیم .
آقای بنت گفت : درست است ، اما خیالتان راحت باشد ، هر جور آدمی که قسمت تان بشود مادر مهربانی دارید که حداکثر استفاده را خواهد کرد .
معاشرت با ویکهام کمکی بود به رفع دلتنگی هایی که اتفاقات اخیر نصیب بسیاری از افراد خانواده ی لانگبورن کرده بود . زیاد با او نشست و برخواست می کردند . روراستی و صراحت هم به بقیه ی محاسن او اضافه شد . کل چیزهایی که الیزابت شنیده بود ، صحبت های ویکهام در مورد آقای دارسی ، و تمام بلاهایی که او از آقای دارسی کشیده بود ،
حالا علنآ موضوع بحث و صحبت بود . همه هم خوششان می آمد که حتی قبل از خبر دار شدن از این جور مسائل نیز از آقای دارسی بدشان می آمده .
دوشیزه بنت تنها کسی بود که فکر می کرد شاید شرایط مخففه ای نیز در این دعوا وجود داشته باشد که اهالی هرتفردشر از آن خبر ندارند .
صفا و سادگی همیشگی اش در هر حال جایی برای احتمال های دیگر باقی می گذاشت ، و او امکان اشتباه و سو ئ تفاهم را منتفی نمی دانست .... اما بقیه ، همه آقای دارسی را محکوم می کردند و او را بدترین آدم دنیا می دانستند
بعد از یک هفته اظهار عشق و نقشه کشیدن برای خوشبختی، با فرا رسیدن روزشنبه آقای کالینز مجبور شد از شارلوت نازنین جدا شود. اما درد جدایی تخفیف پیدا می کرد ، چون آقای کالینز آماده ی بردن عروسش می شد و امیدوار بودکمی پس از بازگشت بعدی اش به هرتفردشر ، روزی را که قرار بود او خوشبخت ترین مرد عالم بشود تعیین کنند . با وقار و متانتی مانند قبل ، از قوم وخویش های خود در لانگبورن خداحافظی کرد . برای قوم و خویش های قشنگ خود باز هم سلامت و سعادت آرزو کرد و به پدرشان نیز قول داد که نامه ی تشکرآمیز دیگری خواهد فرستاد .
دوشنبه بعد خانم بنت با خوشحالی فراوان پذیرای برادر خود و همسرش شد که طبق معمول آمده بودند که کریسمس را در لانگبورن بگذرانند .
آقای گاردینر مرد با شعور و آقا منشی بود که چه از لحاظ ذاتی و چه از لحاظ اکتسابی خیلی از خواهر خود سرتر بود . خانم های ندرفیلد اگر آنجا بودندباورشان نمی شد مردی که از راه داد و ستد عمر می گذراند و مداوم دوربرانبارهایش می پلکد این قدر با تربیت و مطبوع باشد .
خانم گاردینر ،که چندین سال جوان تر از خانم بنت و خانم فیلیپس بود ، زن دوست داشتنی و فهیم و با نزاکتی بود و بچه های خواهر شوهرش در لانگبورن همه دوستش داشتند .
بخصوص بین او و دو دختر بزرگ تر صمیمیتی برقرار بود .چندین بار این دو به شهر نزد او رفته بودند .
اولین کار خانم گازدینر به محض ورودش این بود که هدیه های خود را تقسیم بکند و در مورد جدیدترین مدها توضیح بدهد . بعد از این دیگر ، کار چندانی نداشت . نوبت او بود تا گوش کند . خانم بنت کلی حرف های غم انگیز داشت که بزند ، و کلی هم گله و شکایت . از آخرین باری که زن برادرش را دیده بودخیلی بلاها سرشان آمده بود . دوتا از دخترها نزدیک بود شوهر کنند ، اماآخرش هیچی به هیچی .
ادامه داد : " من جین را زیاد مقصر نمی دانم ، چون جین اگر می توانست ،آقای بینگلی را به دام می انداخت .ولی ، لیزی !اوه ، زن برادر عزیز ! الان می توانست زن آقای کالینز یاشد ، اما کله شقی کرد .
توی همین اتاق خواستگاری کرد ، اما رد کرد . نتیجه اش این شد که لیدی لوکاس دخترش را زودتر از من شوهر داد، و ملک لانگبورن هم به روال سابق ازدستمان در می رود .زن داداش عزیز ، لوکاس ها خیلی آدم های زرنگی اند . هر چه بتوانند به چنگ بیاورند ، به چنگ می آورند .متاسفم پشت سرشان این حرف ها را می زنم ، ولی واقعآ همین طورند . خیلی عصبی و بیچاره می شوم که می بینم توی خانواده ی خودم حرفم را نمی خوانند وهمسایه هایی هم دارم که فقط و فقط به فکر خودشان هستند . ولی آمدن تو دراین موقع بهترین مایه ی تسلای من است . خوشم می آید که درباره ی آستین بلند و مد جدید صحبت می کنی .
خانم گاردینر که قبلآ اصل قضایا را از نامه نگاری هایش با جین و الیزابت دریافته بود ، جواب مختصری به خواهر شوهرش داد ، و برای مراعات حال بچه های همین خواهر شوهر موضوع صحبت را عوض کرد .
بعدآ وقتی با الیزابت تنها شد بیشتر درباره موضوع حرف زد . گفت : به نظرمی رسد که برای جین مورد خوبی بود . متاسفم که نشد .اما از این اتفاق ها زیاد می افتد ! مرد جوانی مثل آقای بینگلی ،که وصفش را از شما ها شنیده ام ، خیلی راحت چند هفته عاشق یک دختر خوشگل می شود و بعد که دستتصادف آنها را از هم جدا می کند خیلی راحت هم فراموشش می کند . این جور بوالهوسی ها زیاد است .
الیزابت گفت : مسکّن خوبی است ولی در مورد ما موثر نیست . ما از دست تصادف به این وضع نیفتاده ایم . کم پیش می آید مداخله ی دوست و آشناهاباعث شود مرد جوانی که استقلال دارد و روی پاهای خودش ایستاده است به حال و روزی بی افتد که به دختری تا چند روز پیش عاشق کشته مرده اش بود دیگرفکر نکند.
-ولی لفظ عاشق کشته مرده آن قدر کلیشه ای است و جای بحث دارد و مبهم است که من زیاد از آن سر در نمی آورم . معمولآ در مورد احساساتی به کار می رودکه بیشتر از آشنایی نیم ساعته آشنا می شود تا دلبستگی واقعی و قوی . خب ،آقای بینگلی چقدر کشته مرده بود ؟
- من که در عمرم تند و تیز تر از این ندیده ام . داشت به همه ی آدم های دیگر بی اعتنا می شد . کاملآ تحت تاثیر جین بود . هرگاه که هم دیگر را میدیدند واضح تر به چشم می آمد . در مهمانی رقص خودش دو سه خانم جوان رارنجاند ، از آن ها تقاضای رقص نکرد . من خودم دوبار با او حرف زدم اماجواب نداد . چه علائمی از این بهتر ؟ آیا این بی توجهی به بقیه عین عشق نیست ؟
- اوه ، بله ! .. آن هم از آن جور عشق ها که فکر می کنم تمام وجودش راتسخیر کرده بود . طفلک جین ! برایش متاسفم ،چون با خلق و خویی که دارد شاید نتواند به این زودی ها کمر راست کند . کاش برای تو پیش آمده بود،لیزی ، تو زودتر خودت را خلاص می کردی . می خندیدی . اما به نظر تو راضی می شود همراه ما برگردد ؟ شاید تغییر محیط برایش خوب باشد ... شاید کمی دوری از منزل برایش مفید باشد ... .
الیزابت از این پیشنهاد خیلی خوشش آمد و فکر کرد خواهرش نیز زود رضایت می دهد.
خانم گاردینر اضافه کرد: امیدوارم اصلآ دغدغه ی این مرد جوان را نداشته باشد . ما در یک قسمت دیگر شهر زندگی می کنیم . آشنایی های ما هم متفاوت است .و همان طور که خودت می دانی زیاد بیرون نمی رویم . خیلی بعید است که اصلاهم دیگر را ببینند ، مگر که خود این جوان بیاید به دیدن جین .
- این هم که غیر ممکن است .الان در حبس دوستش است ، و آقای دارسی هم رضایت نمی دهد که او برود و به جین سر بزند، آن هم در آن محله ی لندن !زن دایی عزیز ، چه فکر کرده ای ؟ آقای دارسی شاید اسم جایی مانند خیابان گریسچرچ فقط به گوشش خورده باشد ، اما اگر یک روزی گذرش به آنجا بیفتد،حتی اگر یک ماه هم حمام کند ، باز هم فکر نمی کند کثیفی از تنش در رفته باشد . تازه ، آقای بینگلی بدون او هیچ جا نمی رود .
- چه بهتر. امیدوارم اصلآ یکدیگر را نبینند .اما مگر جین با خواهر او نامه رد و بدل نمی کند؟ او که نمی تواند جلوی دیدنشان را بگیرد .
- او به این آشنایی خاتمه می دهد.
با وجود اطمینانی که الیزابت داد تا این نکته را بقبولاند ، و حتی این نکته ی جالب تر را جا بیندازد که دیگران بگذارند تا بینگلی برود جین راببیند ، باز هم موقعی که خوب فکر می کرد یک جوری خیالش راحت می شد که دیدار آن دو صد در صد هم منتفی نیست ، بلکه احتمالش وجد دارد.
گاهی الیزابت فکر می کرد که شاید عشق و علاقه ی بینگلی زنده شود و تاثیردوست و آشناهایش در مقابل تاثیر خود به خودی جذابیت های جین رنگ ببیازد .
دوشیزه بنت دعوت زن دایی اش را با خوشحالی پذیرفت . آن موقع نمی دانست بینگلی ها چه وضعی دارند بلکه امیدوار بود که چون کارولین با برادرش در یک خانه به سر نمی برد پس می شود بعضی از روزها کارولین را ببیند بی آنکه امکان رو به رو شدن با بینگلی وجود داشته باشد .
گاردینرها یک هفته در لانگبورن ماندند. در این مدت یا با فلیپس ها بودند ، یا با لوکاس ها ، یا با افسرها،و حتی یک روز هم سرشان خلوت نبود .
خانم بنت چنان مراقب بود که به برادر و زن برادرش خوش بگذرد که حتی یک بار هم موقعیت پیش نیامد که افراد خانواده خودشان دور هم بنشینند با هم غذا بخورند.هر بار هم که قرار می شد منزل باشند،بعضی از افسر ها می امدند که اقای ویکهام بی برو برگرد همراه ان ها بود.در چنین مواقعی، خانم گاردینر که از رفتار محبت امیز الیزابت با اقای ویکهام بوهایی برده بود خیلی دقیق ان ها را زیر نظر می گرفت.با چیزهایی که می دید تصور نمی کرد که عشق و علاقه ی جدی بین ان ها وجود داشته باشد،اما وقتی می دید این دو یک دیگر را به همه ترجیح می دهند در عین صفا و سادگی کمی ناراحت هم می شد.تصمیم گرفت قبل از رفتن از هر تفردشر با الیزابت درباره ی این موضوع صحبت کند و او را از عاقبت دل بستن به چنین رابطه ای بر حذر دارد.

نویسنده: جین آستین
ادامه دارد...



منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت یازدهم