سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت هجدهم


خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت هجدهمآخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.


قسمت قبل

دیمن گفت : " باید بهش افتخار کنین ."
خاله جودیت گفت : " اوه معلومه .پس سعی می کنین که بیاین دیگه؟ "
الینا که دیوانه وار به یک رول کره می مالید به میان صحبتشان پرید : " یه خبرایی درباره ویکی شنیدم.همون دختری که بهش حمله شد، یادتونه؟ " به دیمن نگاه کرد.
سکوت کوتاهی ایجاد شد.سپس دیمن گفت : " متاسفانه فکر کنم بشناسمش."
" اوه مطمئنم که می شناسی.تقریبا هم قد منه. چشم قهوه ای و موی قهوه ای روشن ... به هر حال بدتر شده. "
خاله جودیت گفت : " اوه، خدایا . "
" آره ، ظاهرا دکترا نمی فهمن چی شده.حالش مدام بدتر می شه انگار حمله ها هنوز ادامه داشته باشن. " الینا نگاهش را چهره ی دیمن نگاه داشته بود اما او فقط توجه مودبانه ای از خود نشان می داد.الینا جمله اش را اینگونه تمام کرد : " بیشتر از این چاشنی ها بردارین . " و کاسه را به سمت او راند .
" نه خیلی ممنون .هر چند از این باید بیشتر بردارم . " و قاشقی از سس کرانبری منجمد شده را بالای یکی از شمع ها گرفت تا نور بر آن بتابد . " رنگش خیلی آزار دهنده است ! "
بانی مانند دیگر افراد سر میز ، زمانی که دیمن این کار را کرد ، بالا را نگاه کرد .اما الینا متوجه شد که دوباره به پایین نگاه نکرد.همچنان خیره بر شعله ی رقصان باقی ماند و آهسته صورتش عاری از هر گونه احساسی شد .
الینا سوزش ناشی از درک در دست و پای خود حس کرد.اوه نه !این نگاه را قبلا هم دیده بود.سعی کرد توجه بانی را جلب کند اما دختر دیگر به نظر نمی آمد که جز شمع ،چیزی دیگری نمی بیند.
خاله جودیت برای دیمن تعریف می کرد: " و بعد دانش آموزان ابتدایی رژه ای میرن درباره تاریخ شهر.اما مراسم پایانی به وسیله دانش آموزان بزرگتر انجام میشه. الینا چند تا از سال آخری ها امسال مطلب می خونن؟ "
" فقط سه تا از ماها . " الینا مجبور بود که سرش را برگرداند و به خاله اش جواب بدهد و در همان زمانی که به چهره ی خندان خاله اش نگاه می کرد، آن صدا را شنید.
" مرگ "
خاله جودیت بریده بریده نفس می کشید .رابرت با چنگالش در هوا ،متوقف شده بود.الینا به شدت و کاملا ناامیدانه آرزو می کرد مردیث آن جا می بود.
صدا دوباره گفت : " مرگ. مرگ در این خانه است."
الینا گرداگرد میز را نگاه کرد و دید که کسی نیست که کمکش کند.همه ی آنها بی حرکت به بانی خیره شده بودند.مانند اشخاصی درون یک عکس.
خود بانی به شعله ی شمع خیره مانده بود .چهره اش بی احساس و چشمانش گرد شده بود.همانند قبلا که این صدا از طریق او صحبت کرده بود.اکنون آن چشمان نامرئی به سمت الینا چرخیدند و صدا گفت : " مرگ تو .الینا مرگ منتظرته . اون ..."
به نظر می رسید که بانی داشت خفه می شد .سپس به جلو متمایل شد .تقریبا در بشقابش فرود آمد.
برای یک ثانیه ،همه فلج شدند و سپس به جنب و جوش در آمدند.رابرت از جا پرید و شانه های بانی را گرفت و او را از جا بلند کرد.رنگ بانی سفید و کبود شده بود.چشمانش بسته بودند.خاله جودیت هراسان اطرافش می پلکید و با دستمال مرطوبی به صورتش می زد. دیمن چشمانش را تنگ کرده بود و متفکرانه تماشا می کرد.
" حالش خوبه " رابرت با آرامشی آشکار به بالا نگاه کرد . " گمون کنم ضعف کرده .باید یه جور حمله هیستریک بوده باشه. " اما الینا ا زمانی که بانی چشمان بی حالش را یاز نکرد و آز آن ها نپرسید که به چه خیره شده اند، نفس نکشید.
این اتفاق پایان تاثیر گذاری برای شام بود .رابت اصرار داشت که باید بانی را در همان موقع به خانه برسانند و در هیاهویی که به دنبال آن راه افتاد ، الینا فرصت کرد تا با دیمن زمزمه وار صحبتی داشته باشد.
" از این جا برو ! "
او ابروانش را بالا برد : " چی ! "
" گفتم گم شو . الان! برو.یا من بهشون می گم که تو قاتلی. "
دیمن ملامت بار گفت : " فکر نمی کنی که یه مهمون لایق یه ذره ملاحظه ی بیشتر باشه ؟ " اما دیمن با دیدن حالت الینا ، شانه بالا انداخت و لبخند زد.
با صدای بلند به خاله جودیت که با پتویی به سمت ماشین می رفت ، گفت : " خیلی ممنون که منو برای شام نگه داشتین .امیدوارم بتونم روزی لطفتون رو جبران کنم. " و رو با الینا ادامه داد : " می بینمت. "
زمانی که رابرت با مت محزون و بانی خواب آلود به راه افتاد، الینا با خود فکر کرد: " اینکه کاملا واضحه ! "
گفت : " نمی دونم این دخترا چه شون شده .اول ویکی ،حالا هم بانی ... الین هم که این اواخر خودش نیست ... "
زمانی که خاله جودیت صحبت می کرد و مارگارت به دنبال گلوله برفی گمشده می گشت ،الینا به جنب و جوش افتاده بود.
باید به استیفن زنگ می زد .این تنها چیزی بود که به ذهنش می رسید .نگران بانی نبود. دفعات پیش که چنین اتفاقاتی افتاده بود ، به نظر نمی آمد که صدمه ی دائمی ایجاد کرده باشد و دیمن آن شب کارهای بهتری داشت که انجام دهد تا اینکه بخواهد دوستان الینا را آزار دهد.
او به آنجا بر می گشت تا جواب لطفی که در حق الینا کرده بود .الینا بدون تردید می دانست که معنای سخنان آخر او همین بود . و این به معنای آن بود که می بایست به استیفن همه چیز را بگوید زیرا  بهش احتیاج داشت .به حمایت او احتیاج داشت.
فقط، استیفن چه کار می توانست بکند ؟ علی رغم همه خواهش ها و بحث های هفته پیش ،استیفن قبول نکرده بود که از خون او تغذیه کند.اصرار داشت که قدرت هایش بدون آن ، بر می گشتند اما الینا می دانست که او در حال حاضر هنوز آسیب پذیر بود .حتی اگر استیفن آنجا بود آیا می توانست دیمن را متوقف کند؟ می توانست بدون آنکه خودش را به کشتن بدهد ،این کار را بکند؟
خانه بانی امن نبود و مردیث هم که رفته بود .هیچ کس نبود که به او کمک کند.به هیچکس نمی توانست اعتماد کند .اما فکر این که این جا تنها انتظار بکشد در حالیکه می دانست دیمن بر خواهد گشت ،غیر قابل تحمل بود.
شب که خاله جودیت گوشی را سر جایش گذاشت .بی اراده به سمت آشپزخانه راه افتاد .شماره تلفن استیفن در ذهنش رژه می رفت.سپس ایستاد و آرام چرخید تا اتاق نشیمن را که تازه ترک کرده بود ،از نظر بگذراند.
به کف اتاق، پنجره های سقف و شومینه مجلل که به زیبایی بر رویش حکاکی شده بود ،نگاه کرد.این اتاق بخشی از خانه اصلی بود .خانه ای که تقریبا به طور کامل در جنگ داخلی سوخته بود.اتاق خواب خودش دقیقا بالا آن قرار داشت.
نور درخشانی شروع به درخشیدن کرد.الینا به سقف نگاه کرد ،به جایی که به اتاق غذاخوری مدرن تر متصل می شد.سپس به سمت پله ها دوید.قلبش به سرعت می زد." خاله جودیت ؟ " خاله اش در راه پله ایستاد . " خاله جودیت ، یه چیزی رو بهم بگو .دیمن به اتاق نشیمن رفت؟ "
خاله جودیت با گیجی پلک هایش را به هم زد : " چی ! "
" رابرت،دیمن رو با خودش به اتاق نشیمن برد؟ خاله جودیت خواهش می کنم فکر کن ! من باید بدونم. "
" چرا ، نه فکر نکنم.نه. نرفت.اومدن داخل و مستقیم رفتن به اتاق غذا خوری.الینا ، اصلا واسه چی .. ؟ " این جمله ناتمام باقی ماند از آن جا که الینا بدن اراده ،دست هایش را بدور او انداخت و در آغوشش گرفت.
الینا گفت: " ببخشید خاله جودیت ، من فقط خیلی خوشحالم " الینا خندان برگشت تا از پله ها پایین برود.
" خوب خوشحالم که کسی هم هست که با اون وضعی که شام صرف شد خوشحال باشه،هر چند اون پسر نازنین،دیمن به نظر خوش می گذروند.می دونی الینا به نظر یه جورایی مجذوب تو شده بود با وجود شیوه ای که تو رفتار کردی!"
الینا برگشت: " خوب "
خوب گفتم شاید خوب باشه یه شانس بهش بدی.همین به نظرم خیلی دلنشینه .از نوع مردهای جوونی که دوست دارم این اطراف ببینم. "
الینا برای یک ثانیه چشمانش را گرداند سپس آب دهانش را قورت داد تا جلوی خنده عصبی اش را بگیرد.خاله اش پیشنهاد می داد که دیمن را به جای استیفن انتخاب کند ...
زیرا دیمن بی خطر بود.از آن مردهای جوان دلنشینی که هر خاله ای خوشش می آمد .بریده بریده نفس می کشید.شروع کرد : " خاله جودیت .. " اما بعد متوجه شد که بی فایده بود . بی صدا سرش را تکان داد و دستانش را به نشانه شکست بالا برد و خاله اش را تماشا کرد که از پله ها بالا رفت.
معمولا الینا در اتاق خوابش را موقع خوابیدن می بست اما امشب آن را باز گذاشته بود و به راهروی تاریک زل زده بود.هر از چند گاهی به اعداد روشن روی ساعت که بر روی میز کنار تختش قرار داشت نگاه می کرد.
امکان نداشت خوابش برد .با گذر آهسته ی دقیقه ها آرزو می کرد که کاش می توانست .زمان با آهستگی رنج آوری پیش می رفت .ساعت یازده ... یازده و سی دقیقه ... نیمه شب ... یک.یک و نیم . دو.
در ساعت دو و ده دقیقه صدایی را شنید.
همچنان که بر تختش دراز کشیده بود،به نجوای آهسته ای که از طبقه پایین شنیده می شد گوش فرار داد.می دانست که اگر دیمن بخواهد داخل شود،یک راهی پیدا می کند.اگر این اندازه مصمم بود،هیچ قفلی جلودارش نبود.
آهنگ رویایی اش در خانه بانی ،در ذهنش طنین انداخت .صدای مشتی یادداشت نقره فام و محزون.اح


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام