سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ خانه مرگ-قسمت بیست و یکم


داستان ترسناک/ خانه مرگ-قسمت بیست و یکمآخرین خبر/ داستان های ترسناک در همه فرهنگ ها مخاطب مخصوص به خودش را دارد، ما هم تصمیم گرفتیم در بخش کتاب آخرین خبر یک داستان ترسناک را برای ساعات پایانی شب و برای مخاطبان علاقه مند داشته باشیم، همراه ما باشید با داستان ترسناک این شب‌ها.


لینک قسمت قبل


فصل هفدهم
قسمت دوم...
برای اینکه به سایه برسند، آن قدر تند راه می رفتند که انگار بالای زمین سبز و شیب دار، شناورند. همه در سکوت حرکت می کردند و چشم هایشان مستقیم روبه رو را نگاه می کرد. برای سلام کردن به همدیگر هم نمی ایستادند و با قدم های تند و مصمم، به طرف آمفی تئاتر می رفتند؛ انگار به آن طرف کشیده می شدند، انگار عروسک های خیمه شب بازی بودند و با نخ های نامریی کشیده می شدند.
جاش تندی سرش را پشت ستون کشید و یواش گفت: (( وای... نگاه کن! این همه))
از حرکت آن همه شبح سیاه، همه چیز به نظر روان و در حال حرکت می آمد؛ انگار درخت ها، سنگ قبر ها و کل گورستان زنده شده اند و به طرف پله های مخفی آمفی تئاتر می روند.
با دستم اشاره کردم و یواش گفتم: (( اون یکی کارنه. اون هم جورج... و بقیه.))
بچه هایی که تو خانه ما بودند، دو تا دو تا، و سه تا سه تا، با عجله دنبال بقیه سایه ها حرکت می کردند؛ و مثل بقیه، انگار که دنبال کار مهمی می روند، ساکت و جدی، وظیفه شان را انجام می دادند.
با خودم فکر کردم، همه اینجا هستند، غیر از ری.
چون ما او را کشتیم.
من و جاش یک مرده را کشتیم.
جاش که چشم از آن اشباح متحرک بر نمی داشت، با سوالش، مرا از این فکر های وحشتناک بیرون آورد: (( فکر می کنی پدر و مادر الان تو اون تئاتر عوضی باشند؟))
دستش را از روی ستون کشیدم و گفتم: (( بیا، باید بریم ببینیم.))
صبر کردیم تا آخرین شبح هم از جلو درخت خمیده گذشت. همه چیز از حرکت افتاد و گورستان آرام و ساکت شد. بالای سرمان، یک کلاغ تو آسمان آبی و بدون ابر پرواز کرد.
من و جاش هم به طرف آمفی تئاتر را افتادیم؛ دولا، دولا، خودمان را پشت سنگ قبرها می کشیدیم و یواش جلو می رفتیم.
راه رفتن به آن صورت خیلی سخت بود. احساس می کردم دویست و پنجاه کیلو شده ام، گمانم همه اش وزن ترسم بود.
نگران و بیتاب بودم و می خواستم هر چه زودتر ببینم پدر و مادر آنجا هستند، یا نه.
ولی در عین حال هم نمی خواستم ببینمشان.
نمی خواستم ببینم که آقای داز و بقیه، زندانی شان کرده اند.
نمی خواستم ببینم که ... مرده اند.
این فکر باعث شد پاهایم پیش نروند. دستم را دراز کردم و جاش را نگه داشتم.
در آن لحظه، من و جاش پشت درخت خمیده ایستاده بودیم و خودمان را در پناه ریشه های بزرگ و بیرون زده اش مخفی کرده بودیم.
از زیر تنه خمیده درخت، از تئاتر زیر پایمان، صدای همهمه آهسته ای می آمد.
جاش خیلی یواش گفت: (( پدر و مادر اون پایینند؟)) و می خواست از بغل درخت سرک بکشد، ولی من کشیدمش عقب.
_ مواظب باش. ممکنه تو رو ببینند. درست زیر پای ما هستند.
جاش با نگاه وحشت زده و پر از التماسش گفت: (( ولی من باید بفهمم پدر و مادر اینجا هستند، یا نه.))
_ من هم همین طور.
هر دو روی تنه کلفت درخت خم شدیم. پوست صیقلی و صافی داشت. با دقت به پایین، که درخت آن را سایه و تاریک کرده بود، نگاه کردم.
و دیدمشان!


فصل هفدهم
قسمت سوم...
آنها را از پشت به هم بسته بودند و وسط آمفی تئاتر و جلو همه، سر پا نگه داشته بودند.
قیافه هایشان ناراحت و وحشت زده بود. دست هایشان محکم به پهلویشان بسته شده بود. صورت پدر مثل لبو قرمز بود. موهای مادر پریشان شده و روی پیشانی اش ریخته بود.
سرش پایین بود.
وقتی خوب نگاه کردم، آقای داز را دیدم که با یک مرد مسن تر، پهلوی پدر و مادرمان ایستاده. روی پله ها گوش تا گوش آدم نشسته بود. حتی یک جای خالی هم نبود.
حتما همه اهالی شهر اینجا هستند.
همه، غیر از من و جاش.
جاش یکمرتبه بازویم را چسبید و وحشت زده گوشتم را چلاند: (( حالا پدر و مادر رو هم مثل خودشون می کنند.))
بی اختیار فکرم را به زبان آوردم: (( بعد هم می آن سراغ ما.))
از لا به لای سایه ها به پدر و مادر بیچاره ام زل زدم. هر دو با سر آویزان جلو آن جمعیت ساکت ایستاده بودند و انتظار سرنوشت وحشتناکشان را می کشیدند.
جاش گفت: (( حالا باید چه کار کنیم؟))
سوالش مرا از جا پراند: (( هان؟)) گمانم آن قدر محو پدر و مادر و آن صحنه شده بودم، که یک لحظه حواسم را از دست دادم.
جاش که هنوز بازویم را چسبیده بود، با بیچارگی سوالش را تکرار کرد: (( گفتم باید چه کار کنیم؟ نمی شه همین طوری اینجا وایسم و ...))
یکمرتبه کله ام به کار افتاد و فهمیدم باید چه کار کنیم.
بدون اینکه فکر کنم، پیش آمد.
از درخت فاصله گرفتم و آهسته گفتم: (( شاید بتونیم نجاتشون بدیم. شاید کاری از دستمون بر بیاد.))
جاش بازویم را ول کرد و با بیتابی به چشم هایم زل زد.
با اعتماد به نفسی که برای خودم هم تعجب آور بود، گفتم: (( این درخت رو هل می دیم. درخت رو هل می دیم که بیفته و نور خورشید آمفی تئاتر رو روشن کنه.))
جاش فوری جیغ کشید: (( آره! نگاش کن، این درخت همین حالاش هم عملا افتاده. آره، کار سختی نیست!))
مطمئن بودم که می توانیم از عهده اش بر بیاییم. نمی دانم آن همه اعتماد به نفس از کجا آمده بود، ولی مطمئن بودم که می توانیم.
باید سریع دست به کار می شدیم.
یک دفعه دیگر از بالای تنه درخت، به آمفی تئاتر تاریک نگاه کردم و از لا به لای سایه ها دیدم که همه از جایشان بلند شدند که به طرف پدر و مادر بروند.
_ بجنب جاش، اول خیز بر میداریم بعد درخت رو هل می دیم. زود باش!
بدون اینکه حرف دیگری بزنیم، هر دو چند قدم عقب رفنتیم.



کاری ندارد، کافی است درخت را یک هل خوب و محکم بدهیم تا از جا کنده بشود و بیفتد. مگر نه اینکه همین حالا هم ریشه هایش کاملا از زمین در آمده و به یک مو بند است؟
یک هل حسابی ... و کارش تمام است. آن وقت نور خورشید به آمفی تئاتر سرازیر می شود. نور زیبا و طلایی خورشید. نور روشن خورشید.
مرده ها مچاله می شوند.
پدر و مادر نجات پیدا می کنند.
همگی نجات پیدا می کنیم.
_ بیا جاش، حاضری؟
با قیافه جدی و چشم های پر از ترس، سرش را تکان داد.
با صدای بلند گفتم: (( خیلی خب. حرکت!))
هر دو با سرعت تمام، به جلو دویدیم و دست ها را برای هل دادن دراز کردیم. آن قدر به پاهایمان فشار می آوردیم که کفش هایمان می خواست زمین را سوراخ کند.
یک ثانیه بعد، خودمان را به تنه درخت کوبیدیم و تا آنجا که زور داشتیم، فشار دادیم، با دست هل دادیم و شانه هایمان را به آن کوبیدیم، و هل دادیم... هل دادیم... هل دادیم...
درخت از جایش جم نخورد.
ادامه دارد...
نویسنده: آر.ال.استاین




















منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
تیزره فیلم ترسناک اکشن خانه مرگ