سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب ایرانی/ پریچهر- قسمت بیست و نهم


 قصه شب ایرانی/ پریچهر- قسمت بیست و نهمآخرین خبر/در زندگی انسان گاهی دیگران سرنوشت را تعیین می کنند. زمانی که به گذشته باز می گردیم به لحظاتی برخورد می کنیم که با یک اتفاق ساده، دیگران توانسته اند زندگیمان را دگرگون کنند. این داستانی است از یک زندگی.

قسمت قبل
من- تومور؟! شما از کجا می دونید؟ کی گفته؟چطوری فهمیدید؟
هومن- چند روز پیش سرش درد گرفت بردمش دکتر سی تی اسکن کردن معلوم شد یه تومور خوش خیم تو مغزشه البته می شه عمل کد خطرناک نیست.
مدتی به هومن نگاه کردم و گفتم: شما مطمئن هستید؟ شاید سی تی اسکن اشتباه باشه!
پدرم- قراره دوباره فردا ببریمش بیمارستان از سرش عکسبرداری کنیم.
من- خودش که خبر نداره؟
هومن- فعلا نه ولی اگه بهش بگم فردا دوباره باید برای سی تی اسکن بریم احتمالا شک می کنه.
من- ناراحت نباش هومن جون. به امید خدا که اشتباه شده تازه خودت می گی که خطرناک نیست. اگر هم خدای نکرده حرفشون درست باشه با هم می بریمش خارج تو بهترین بیمارستانها عملش می کنیم. خداوند بزرگ و مهربونه. قول بهت می دم که خوب می شه. من تا آخرش باهات هستم. فعلا عروسی خودمون و عقب می اندازیم. لیلا که به سلامتی خوب شد بعد عروسی می کنیم.
هومن سرش رو انداخت پایین و گریه کرد بغلش کردم و خودم هم شروع به گریه کردم.
من- رفیق مرد که نباید با اولین سختی جا بزنه! گریه کن سبک می شی اما باید به فکر چاره بود بخدا من دلم روشنه! لیلا هیچ چیزش نیست خوب می شه.
دیگه گریه نذاشت بقیه حرفامو بزنم سرم رو پایین انداختم و مثل هومن حسابی مشغول گریه کردن شدم.
با خودم فکر می کردم که چرا باید این دو نفر حالا که سختی ها رو پشت سر گذاشتن دچار این مشکل بشن. به لیلا فکر کردم. دلم سوخت. این دختر طفل معصوم چرا باید این بیماری رو داشته باشه! مگه تو زندگی کم بدبختی کشیده؟!
نگاهم به هومن افتاد. دلم خیلی گرفت. هر چی می خواستم آروم باشم و هومن رو تسلی بدم نمی تونستم. چهره لیلا جلوی چشمم بود. حرفاش، کارهاش، ازدواج سادش،غصه هاش!
یاد روزهایی افتادم که بچه بودیم و با هم بازی می کردیم سر یه چیز کوچک دعوامون می شد و با هم قهر می کردیم . نیم ساعت بعد آشتی می کردیم و دوباره بازی شروع می شد. تو دلم دعا می کردم که این یکی هم مثل قهر و دعوای بازیهای کودکی باشه و زود برطرف شه و دوباره بازی تازه ای رو با هم شروع کنیم. داشتم خودم رو آماده می کردم که هومن رو آروم کنم که چشمم به در آشپزخونه افتاد میون چهارچوب در لیلا رو دیدم که با مادرم ایستاده دارن ماها رو نگاه می کنن و گریه می کنن. یه لحظه اومدم به هومن بگم که مواظب باشه لیلا اینجاست! که انگار آب یخ رو رو سرم ریختند. *** و شل روی مبل افتادم. سیتی اسکن رو از سر فرگل کرده بودیم!!
یاد کلاغ های شوم افتادم. انگار تمام کلاغهای شوم دنیا تو سرم قار قار می کردند!
به پدرم نگاه کردم و پرسیدم:
- پدر، فرگل؟!
پدرم در حالی که اشکهاشو مخفی نمی کرد سرش رو تکون داد! سرم رو میون دستهام گرفتم و اهی کشیدم!
بلند شدم و به باغ رفتم تا صدای ناله هام به گوش کسی نرسه خودم رو بین درختها گم کردم. همونجایی که با فرگل صحبت کرده بودم. خمونجایی که ازش خواستگاری کردم!
ای غم ریشه ات بخشکه که ریشه مو خشک کردی! دستت بشکنه روزگار که جز بذر بدبختی نمی کاری! کور بشه چشمت که نتونستی خوشبختی مارو ببینی!
ته باغ که رسیدم با صدای بلند گریه کردم. به کی شکایتت رو بکنم ای بخت سیاه. سر کی خالی کنم عقده دل رو! چه کسی رو مقصر بدونم؟! مشت هامو گره کردم و به دیوار کوبیدم! کوبیدم! اونقدر کوبیدم که خون از دستهام راه افتاد!
هومن از پشت دستهامو گرفت و گریه کنون گفت:
منو بزن فرهاد پدر دستهاتو در اوردی!
سرم رو روی شونه های هومن گذاشتم و های های مثل یه زن گریه کردم!
- چرا هومن؟ چرا؟ چرا فرگل؟ این دختر آزارش به مورچه هم نرسیده.
- آروم باش فرهاد خودم هم نمی دونم چی بگم.
من- این طفل معصوم همیشه می ترسید. انگار بهش الهام شده بود. همش نگران بود که نکنه یه مشکلی پیش بیاد! همش دلش شور می زد. همش فکر می کرد که ممکنه همه چیز خراب بشه! لعنت به عشق! لعنت به دوست داشتن! لعنت به من!
از همه چیز بدم می آد. از خودم، از زندگی ، از این خونه ، از این دنیا! مرده شور این دل منو ببرن. مرده شور این آرزوهامو! مرده شور این دنیا رو ببرن که یه چیز به آدم می ده و ده تا می گیره! داشتیم واسه خودمون یه لونه درست می کردیم آتیش افتاد تو آشیونه مون.
پدر سگ چی ازت کم می شد که ما هم یه گوشه ات راحت زندگی می کردیم؟! جای کی رو تنگ کرده بود که به ریشه اش زدی؟! ای خدا کاش این درد رو به من می دادی.این دختر که هنوز هیچی از زندگی نفهمیده!
دیگه نمی تونستم بایستم. روی زمین ولو شدم و تنم رو به خاک سرد سپردم و گریه کردم.از سر ناامیدی گریه کردم. از پشت سر صدای لیلا اومد.
- خودت رو باختی فرهاد!هنوز که چیزی معلوم نیست. حالا که چیزی نشده. چیه مرثیه می خونی؟! مگه سر خاک فرگل اومدی که اینطور شیون می کنی؟!
برگشتم نگاهش کردم و گفت: چه کنم؟ زورم به این روزگار پست نمی رسه
- دست و پا بسته و تسلیم هم که نباید به مسلخ رفت!
- چکنم؟ بگی چکار می تونم بکنم
- پول که داری! خدام که هست . پناه بهش ببر و تکونی بخور! شاید بشه کاری کرد. حداقل اینکه سعی خودت رو کردی. اینجا شد، اینجا. نشد ببرش خارج. نباید وقت رو از دست داد. الان بعد از خدا تویی که می تونی کاری بکنی! گریه کردی! خودت رو زدی! درست. حق داری. حالا که آروم تر شدی بلند شو. ناسلامتی تو مردی!
بلند شدم. شکسته. اما محکم بلند شدم. لیلا راست می گفت. اشکهامو پاک کردم. به طرف خونه رفتم. وارد که شدم رو به پدرم کردم و گفتم:
پدر من فردا فرگل رو به بیمارستان می برم تا دوباره سی تی اسکن شه. شما لطفا یه جوری جریان رو به پدرش بگید مواظب باشید وضع قلبش زیاد خوب نیست.
گرفتم رو مبل نشستم. پدرم سیگاری روشن کرد بدستم داد. اولین بار بود که پیش پدرم سیگار می کشیدم. همه نشستند. مدتی به سکوت گذشت. بعد از دقایقی مادرم در حالی که اشکهاشو پاک می کرد گفت:
فرهاد خودت می خوای چکار کنی؟ تصمیمت چیه؟ یعنی اینکه حالا با پیش اومدن این مسئله باز هم خیال ازدواج داری؟
من- برای من هیچ چیز فرق نکرده! فقط وقت کمه. اگه شما و پدر اجازه بدید ظرف همین چند روز می خوام با فرگل ازدواج کنم. فقط خیلی مختصر و ساده باید باشه. فرگل نباید چیزی بفهمه. پدر شما از کجا فهمیدید؟
پدرم- دکتر زرتاش وقتی دید شما نرفتید اونجا به من زنگ زد توی سی تی اسکن تومور رو دیده. می خواسته مطمئن بشه. بلند شدم و بیرون رفتم. پیاده به طرف خونه فرگل حرکت کردم. گریه می کردم و راه می رفتم. یاد اون روزی افتادم که برای اولین بار به خونه ما اومده بود. یاد اون افتادم که با دوچرخه زدمش زمین. یاد گریه فرگل افتادم. یاد روز یکه تو کارخونه دیدمش. یاد چشمهای قشنگش.یاد معصومیت چهره اش. یاد حرفهایی که به من زد. دلم داشت می ترکید.
یاد این افتادم که چندین سال منتظر من بود. از خودم بدم اومد. هر چی گریه می کردم دلم آروم نمی شد. یه موقع دیدم جلوی خونه فرگل ایستادم. تکیه به درختی دادم و سیگاری روشن کردم. چه روزهایی رو باید می گذروندم! چه روزهای سختی در انتظارم بود! چطور تا حالا پدر مادر فرگل به فکر نیفتاده بودن در پی علت این سردردها باشن! چرا باید اینقدر بی توجه باشن!؟ شاید اگر یکی دو سال پیش کمی کنجکاوی کرده بودند امروز این دختر معصوم کارش به این جا نمی کشید.
نکنه فرگل از دستم بره! نکنه همه چیز به آخرش رسیده باشه! اگه اینطوری باشه من چکار کنم؟ بدون فرگل مگه خورشید باز هم طلوع می کنه؟! مگه بازم بهار می شه؟! برام تجسم نبودن فرگل غیر ممکن بود.
سیگار دیگه ای روشن کردم.
اگه خودش بفهمه چکار کنم؟ اگه بخوام ببرمش خارج از کشور چطوری باید عمل کنم که از موضوع بویی نبره؟! چقدر وقت داریم؟ اصلا می شه با جراحی کاری کرد؟ از کجا معلوم شاید سی تی اسکن اشتباه شده باشه!
یعنی یه روزی می شه که من بیام اینجا و فرگلی وجود نداشته باشه؟!
از این فکر دوباره گریه ام گرفت. تازه فهمیدم که ما آدمها چقدر ضعیفیم. الان فرگل داره چکار میکنه؟ تو چه فکریه؟ شاید خواب باشه. شاید داره خواب زندگی آیندمون رو می بینه! جلو رفتم و دیوار خونشون رو با دست لمس کردم! سرم رو به دیوار گذاشتم و گریه کردم. قتی به خودم اومدم که هومن دستش رو روشونه ام گذاشته بود.
هومن- بریم فرهاد . خوب نیست این موقع شب اینجا باشی. یکی می بینه زشته!
من- مگه دیگه فرقی هم می کنه؟
هومن- خیلی فرق می کنه. تو که نمی خوای برای فرگل حرف در بیاد؟! تازه ممکنه یه دفعه فرگل یا پدر و مادرش ترو اینجا با این وضع ببینند. بریم.هنوز خون رو دستهاته! ببین دستهاتو به چه روزی انداختی!( راست می گفت دستهام از خون خشک شده روش قرمز قرمز بود اگه کسی مارو می دید فکر می کردم کسی رو کشتم!) حرکت کردیم.
من- خوشحالم هومن که لیلا سلامته!ای کاش فرگل من هم سالم بود. کاش این درد به جون من می افتاد. کاش اصلا این مرض وامونده وجود نداشت.
هومن- فرهاد حالا که هنوز هیچی معلوم نیست. شاید یه چیز ساده باشه.
من- دکتر زرتاش دقیقا چی گفته؟


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت نهم