سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب ایرانی/ دالان بهشت- قسمت هفتم


قصه شب ایرانی/ دالان بهشت- قسمت هفتمآخرین خبر/ داستان دل را گرم می کند و سر را خوش، داستان مخصوصا اگر ایرانی باشد، به دل می نشیند و نقش زندگی به دل می زند، تصیم گرفتیم در این شب های سرد با یک داستان ادامه دار ایرانی که اتفاقا در نظرسنجی مورد پسند خیلی از شما عزیزان هم بود در خدمت شما باشیم. داستان بخوانید و با نشاط باشید


لینک قسمت ششم
صدای آه های گاه و بی گاهش نشان می داد که بیدار است، ولی از رفتارش مطمئن شده بودم که قصد صدا زدن و آشتی ندارد. با خودم در جنگ بودم که او هم پشتش را به من کرد. ناراحتی ام چند برابر شده بود.
مثل بچه ای که از آغوش مادرش دور مانده باشد پرپر می زدم و می دانستم که انتظار هم فایده ندارد این بار مثل همیشه نیست.
حال بدی داشتم سعی می کردم خود را قانع کنم که نباید پا پیش بگذارم ولی دلم انگار جدای از من تصمیم گرفت و وادارم کرد بی اختیار به طرفش برگردم ، بی اعتنایی اش را نمی توانستم تحمل کنم.
صدایش زدم: محمد.
بی آنکه برگردد، جدی گفت: بله؟
حرصم بیش تر شد.
محمد صدایت کردم!
باز همان طور بی اعتنا گفت: منم گفتم ، بله.
یکدفعه انگار خون به مغزم هجوم آورد. عصبی پا شدم، نشستم و با صدای بلند و حرص و بغض گفتم: محمد؟!
آه عمیقی کشید و در حالی که می نشست با همان لحن جدی که حالا عصبانی هم بود گفت: لازم نیس صدات رو بلند کنی همون دفعه اول هم شنیدم جوابت رو هم دادم. چیه؟ بله؟ بفرمایین!
چانه ام از بغض می لرزید گفتم: چرا این جوری؟
سرد گفت: چه جوری؟
نه خیال کوتاه آمدن نداشت. این اولین باری بود که آن قدر سرد و سخت جلویم می ایستاد و من هم که اول به خیال خودم با شوخی شروع کرده بودم، حالا نمی فهمیدم از چه این قدر رنجیده است.
درمانده گفتم: خودت می دونی!
- چی توی این جور حرف زدن ناراحتت می کنه؟
با صدایی لرزان همان طور که سعی می کردم اشکم سرازیر نشود، گفتم: لحنش.
هیچ نگفت. در سکوت در حالی که شقیقه هایش را با دست هایش فشار می داد آه کشید، اما باز هم چیزی نگفت. از لجم، مشتم را با حرص روی بالش کوبیدم و گفتم: یعنی یک آره یا نه، این قدر سخته که به خاطرش با من این طوری رفتار می کنی؟
سرش را بلند کرد. توی تاریکی نگاه چشم هایش را نمی دیدم و سر از احوالش در نمی آوردم و این بیشتر طاقتم را طاق می کرد. ادامه سکوتش برایم غیر قابل تحمل بود و در ضمن بیش از پیش مطمئنم می کرد که این بار قضیه با دفعه های قبل خیلی فرق می کند. او از چیزی که من خبر نداشتم رنجیده بود و خیال نداشت به هیچ قیمتی کوتاه بیاید. من هم که درمانده بودم، هیچ جوری نمی توانستم بی اعتنایی اش را تحمل کنم.
بغضم ترکید . خودم را روی بالش انداختم و گریه کنان گفتم: باشه حرف نزن مهم نیست، اگه برای تو مهم نیست برام منم فرقی نمی کنه.
چند لحظه طول کشید و بعد با صدایی آرام که همراه آه عمیقی از سینه اش بیرون آمد.
صدایم زد: مهناز؟!
خدایا ، توی این صدا چه بود که من را این طور مقهور و اسیر می کرد؟ از ترس اینکه ، مبادا دوباره ناراحت شود، بی اختیار فوری سرم را بلند کردم و موهایم را از صورتم کنار زدم.
نزدیک من، در حالی که روی یک دستش تکیه کرده بود نشسته بود.
دست دیگرش را به طرفم دراز کرد و من مثل ماهی دور مانده از آب به محض این که دستم را توی دستش گذاشتم خودم را هم توی آغوشش انداختم و گریه کردم. همان طور که مثل یک بچه توی بغلش نگهم داشته بود.
آرام توی گوشم گفت: یواش مادر اینا خوابن، صدات می ره بیرون. اگه من بدونم با این گریه و اشک های تو باید چه کار کرد، خیلی خوب می شه.
لب برچیده سر بلند کردم و نگاهش کردم. لبخند به لب و آهسته گفت: یعنی من و تو، یک بار هم نمی شه بدون این که تو گریه کنی با هم حرف بزنیم؟
تقصیر خودته، تو که می دونی من زود گریه ام می گیره، چرا این قدر اذیتم می کنی که گریه کنم؟!
یعنی منظورت اینه که من هیچی نگم ، همه چیز همیشه همونی باشه که تو می گی، حالا چه درست، چه غلط ، تا تو گریه نکنی؟!
سرم را تکان دادم و در حالی که اشک هایم را با پشت دست پاک می کردم، گفتم: نخیر، منظورم این نبود.
خیلی خب من دارم گوش می کنم. منظورتو بگو، بفهمم.
مگه من چیکار کردم که باهام قهر کردی؟
خندید. سرش را تکان داد و گفت: مثل بچه ها حرف نزن، من باهات قهر نکردم. مثل کار خودت رو بهت نشون دادم، به چند دلیل همین.
در حالی که اخم هایم را درهم کرده بودم، گفتم: کدوم کار؟
تو نمی دونی کدوم کار؟
نخیر، نه کارهامو نه دلیل های جنابعالی رو.
با این که می دونم که می دونی، باشه می گم. می گم که بیش تر در موردش فکر کنی، باشه؟ تو امروز از من یک سوال کردی، درسته؟ در مورد این سوال هم من حق داشتم نظرمو، مخالف یا موافق بگم، حتی بی چون و چرا، درسته؟ در حالی که من به خاطر حق خودم و این که شوهرت هستم و این حرف ها هم نگفتم نه، ولی تو راضی نشدی.
گفتم شب با هم صحبت می کنیم، درسته؟
سرم را تکان دادم و او ادامه داد: و تو امشب دیدی که من آن قدر خسته ام که حتی به مامان این ها هم سر نزدم ، درسته؟
دوباره سرم را تکان دادم.
ولی با این همه این مهمون کذایی این قدر برایت مهم بود که مثل بچه ها پشتتو به من بکنی ، نه؟ اگر قرار باشه یک مهمونی برای تو، حتی از خود منم مهم تر باشه ،حتما زندگی خوبی بعد ها خواهیم داشت مگه نه؟
پریدم وسط حرفش: من فقط خواستم شوخی کنم.
اگه واقعا هم شوخی کردی ، نه شوخی بجایی بود نه درست. این که من عین همون کار رو باهات کردم هم، به خاطر همین بود که زشتی کارت رو بفهمی و از همه این گذشته دوست دارم یک چیز برای همیشه یادت باشه.
در حالی که موهایم را از روی پیشانی ام کنار می زد، با لحنی ملایم اما محکم گفت: با همه این که خودت می دونی چقدر دوستت دارم و با این که می دونی اشک هات رو نمی تونم ببینم، ولی چیزهایی هست که برای من قابل تحمل نیست،بخصوص از سمت تو ، حتی اگه به قول تو به قیمت قهر بین ما تموم بشه، منظورمو می فهمی؟ پس از اشک هایت هیچ وقت به عنوان سلاح استفاده نکن و از قهر برای به کرسی نشوندن حرفت.
دوباره بهم برخورد. حس کردم منظورش این است که من به دروغ گریه می کنم. رنجیدم و خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و گفتم: گریه کردن من دست خودم نیست، وقتی نمی تونم حرفامو بزنم بی اختیار گریه می کنم.
مهربانانه خندید: ولی دوست ندارم این جوری باشه، تو تصور کن با بچه مون بخوای حرف بزنی ، مادری که به جای جواب منطقی گریه تحویل بچه اش بده ، خنده دار نیست؟!
راست می گفت ، خودم هم از تصور خودم در آن قیافه خنده ام می گرفت ولی جلوی خود را گرفتم و با لجبازی گفتم: به خاطر اینم که شده دیگه جلوی تو گریه نمی کنم.
نه نشد، جلوی من ، نه ، جلوی هیچکس.
نخیر ، فقط جلوی تو ، که دیگه فکر نکنی می خوام سرت کلاه بگذارم.
با لبخند گفت: من همچین حرفی نزدم . در ضمن منظورم این نبود که تو اصلا گریه نکنی . اون طوری تازه بدتر می شه که . اون وقت همه فکر می کنن ، زن محمد یک دختر بچه لوسه ، مگه نه؟
رویم را برگرداندم و گفتم: خیلی بد جنسی چرا همیشه باید حق با تو باشه؟
این بار از ته دل خندید و گفت: حالا دیدی اگه حرف بزنی ، بهتر از گریه س؟!
چه مهارتی توی تغییر فضا داشت. او تنها کسی بود که از این که مغلوبش شوم ، لذت می بردم. سرم را روی بازویش گذاشت و حس کردم آرامش دنیا به قلبم حاکم شد.
خدایا ، چه قدرتی توی این وجود بود که این طور به تمام هستی من حکومت می کرد و در کنارش احساس می کردم به مطمئن ترین پشتوانه دنیا تکیه دارم؟
داشت خوابم می برد که محمد با صدایی آهسته گفت: در ضمت در مورد اون مهمونی هم ، فردا حرف می زنیم.
خنده ام گرفت. اصل دعوا فراموشم شده بود و آخر سر هم دوباره، حرف او شده بود فردا صحبت می کردیم! ولی دیگر مهمانی مهم نبود، مهم محمد بود و آغوش گرمش که برای من امن ترین جای دنیا بود. با آرامشی شیرین پلک هایم بسته می شد که دوباره توی گوشم زمزمه کرد: هم شب بخیر، هم خداحافظ ، من صبح می رم کوه.
خواب آلود گفتم: نه ، نرو .
با خنده ای که توی صدایش بود پرسید: برای تو چه فرقی می کنه؟ تو که تا من برگردم هنوز خوابی!
راست می گفت ، ولی با این همه دلم نمی خواست برود. پس دوباره با التماس گفتم: تو رو خدا ، فردا نرو ، چی می شه مگه؟
اصلا به خاطر این که تا حالا منو بیدار نگه داشتی ، حقت بود تو رو هم بیدار می کردم و به زور می بردم.
دست پاچه و هول گفتم: نه ، نه ، ببخشید قول می دم تکرار نشه.
ای خواب آلوی تنبل.
لبخند زنان دستش را محکم در دستم نگه داشته بودم که خوابی آرام وجودم را گرفت و چشم هایم روی هم افتاد ، خوابی خوش و سنگین که تا نزدیکی های ظهر فردا ادامه پیدا کرد.
با صدای محمد در حالی که آرام موهایم را نوازش می کرد و می گفت: پاشو خانم کوچولوی تنبل ، ظهر شد تو هنوز خوابی؟
به زور چشم هایم را باز کردم. آفتاب کاملا اتاق را پر کرده بود و نور چشم هایم را می زد ، بالشی را بغل کرده بودم روی صورتم گذاشتم و محکم نگه داشتم تا محمد که سعی می کرد آن را از روی صورتم بردارد ، موفق نشود.
با التماس گفتم: محمد خواهش می کنم ، تو رو خدا، فقط یکخورده دیگه.
با صدای سرحال و شوخ گفت: چی؟ پاشو ، زود باش. می دونی ساعت چنده؟! من دیشب فقط چها ر ساعت خوابیدم ، تو خوابت می آد؟
من که چشم هایم هیچ جوری باز نمی شد ، همان طور که بالش را محکم نگه داشته بودم ، گفتم: فقط یکخورده دیگه ، به خدا خوابم می آد.
با حالتی قهر آلود بالش را رها کرد و گفت: باشه هر چقدر دلت می خواد بخواب ، من رفتم.
مثل فنر از جا پریدم.
کجا ؟!
در حالی که برق شیطنت توی نگاهش بود گفت: سردرس هام.
از فریبی که خورده بودم هم حرصم گرفت هم خنده. بالش را پرت کردم طرفش. خواب از سرم پریده بود.
آن روز وقتی محمد دلالیش را برای نرفتن به مهمانی گفت بدون این که کاملا منظورش را درک کنم و سر از مغز کلامش در آورم و در حالی که از درون قانع نشده بودم قبول کردم . طاقت بحث دوباره را نداشتم . برایم توضیح داد : مهناز اگه گفتم نه ، یکی از دلایلش یا بهتر بگم مهم ترین دلیلش اینه که دوست ندارم پای تو به این مهمونی ها باز بشه. این شروع خاله بازی هایی است که من اصلا حوصله اش رو ندارم. جمع شدن یک مشت زن بی کار که سرگرمیشون غیبت و به رخ کشیدن سر ولباس و چه می دونم طلا و جواهراتشون به همدیگه س و از بیکاری از چند روز قبل تو این فکرن که چی بپوشن وچه کار کنن که از بقیه بهتر باشن . ببین تو اگه این مهمونی رو بری بقیه هم توقع دارن که دعوت هاشون رو قبول کنی و من می خوام اون ها از همین اول حساب تو رو جدا کنن. به نظر تو مسخره نیست آدم وقتشو برای این چیزها تلف کنه؟1
شانه هایم را بالا انداختم. به نظر من مسخره نبود ، این چیزی بود که از بچگی دیده و یاد گرفته بودم.
محمد ادامه دد: چه حاصلی ، چه فایده ای توی این مهمونی هاست؟ چی ممکنه به تو بده یا تو توی این جور مجالس یاد بگیری؟ خودت فکر کن ، یک مشت زن خودشون رو برای هم آرایش کنن و برن یک جا دو سه ساعت برای همدیگه ژست بگیرن یا حرف های بی سر و ته بزنن و برگردن خونه.
نا خود آگاه خنده ام گرفت. تا حالا این جوری فکر نکرده بودم.
محمد گفت: ببین خودت هم خنده ات می گیره و من دلم می خواد از الان همه بفهمن و دور تو رو خط بکشن ، این مهمونی اول رو که بری شروع گله گزاری خاله خانباجی ها می شه که خونه فلانی رفت ، خونه ما نیومد و.... مهناز ، من اصلا نمی خوام وقت تو و خودم صرف این حرف های بی خود و بی حاصل بشه . منظورمو می فهمی؟
با سادگی گفتم : یعنی من دیگه هیچ وقت مهمونی نرم ؟!
با لبخندی شیرین سرش را تکان داد و گفت : صبر کن . کم کم جاهایی می برمت که دیگه به زور غل و زنجیر هم حا ضر نشی بری این جور مهمونی ها ، خانم کوچولوی ، من . بهت حق می دم، تو باید دنیاهای دیگه ای رو ببینی تا از این دنیا که تویش بزرگ شدی ، فاصله بگیری و نگاهت از جلوی پایت دورترها را ببینه ، مگه نه ؟.
نمی دانم چرا حرف هایش وحشتی گنگ در من به وجود می آورد، ترس و دلهره ای که آدم در مقابل چیزهای ناشناخته و نامانوس پیدا می کند. بیشتر از این که هیچ وقت برای حرف هایش جوابی نداشتم احساسی تلخ از نادانی و دست و پا چلفتی بودن می کردم. این بود که بدون این که حتی خودم هم متوجه باشم اخم هایم درهم رفته بود و نگاهم به پنجره خیره مانده بود .
پرسید: چیه ؟ چرا این قدر فکرت مغشوش شده؟!
متعجب گفتم : تو از کجا می دونی ؟!
از نگاه اون چشم های قشنگت که پر از نگرانیه.
همان طور که از جایم بلند می شدم شکلکی بچگانه در آوردم و خندان دور شدم. از این که این قدر راحت سراز افکارم در می آورد دستپاچه می شدم.
او هم در حالی که می خندید گفت: ا ، صبر کن ، کجا؟ آخرین دلیل رو که از همه مهم تره ، هنوز نگفتم.
در را دوباره بستم و ایستادم : کنجکاو و منتظر.
محمد با چشم هایی که از شیطنت می درخشید ، شمرده و آرام گفت: و اما دلیل آخر.... که باید باشه همون پنچشنبه دیگه بهت بگم.
حرصم گرفت. در حالی که دندان هایم را به هم فشار می دادم مثل گربه ای که می خواهد چنگ بیندازد ، به او حمله کردم. داری مسخره ام می کنی ، آره؟
او هم در حالی که از ته دل می خندید و دست هایم را گرفته بود ، پشت سرهم می گفت : به خدا نه ، صبر کن . و سعی می کرد مرا که با تمام قدرتم سعی داشتم دست هایم را آزاد کنم ، آرام کند.
سال ها بعد ، از تصور تک تک آن لحظه ها چنان حسرتی وجودم را به آتش می کشید که قابل گفتن نیست. تسلط شیرینی که محمد دانسته یا ندانسته بر تمام وجودم پیدا کرده بود ، آرام آرام با هستی من قرین می شد و دوری از وجودش برایم غیر ممکن. و من سال ها بعد فهمیدم که همه چیز در این دنیا فراموش می شود ، تغییر می کند و از بین می رود ، غیر از تسلط شیرین جان و روح آدم ها بر یکدیگر. اثری که از این سلطه بر جان دیگری باقی می ماند ، تغییر نا پذیر و پایدار است . اما به شرطی که این اثر زاییده عشق راستین و محبت واقعی باشد ، نه آنچه دیگران به غلط نامش را عشق می گذارند. عشق تماس مستقیم دو روح است که بین تمام ارواح این عالم همدیگر را می شناسند و درهم حل می شوند. نه آن هوس غرق در شهوتی که باعث کشش جسم ها به سوی هم و بروز شور و التهابی زود گذر می شود و برخی آدم ها در اشتباهی محض آن کشش را عشق می پندارند و با این پندار غلط ، هم عشق و هم وجود خودشان را به لجنزار نفرت و انزجار می کشانند. برای همین است که در عشق واقعی ، تملک و وصل یعنی به هم پیوستن شیرین دو جان که تنها در کنار هم آرام و قرار می گیرند و از سلطه بی چون و چرایی که بر هم دارند ، لذتی به عظمت همه محبت های عالم حس می کنند. و در عشق شهوانی تملک و وصل یعنی پایان التهاب و فروکش احسا سی که گهگاه تا مرز انزجار و نفرت هم پیش می رود.
غروب پنجشنبه هفته بعد را خوب به خاطر دارم. اول دی بود و من که ته دلم از این که همراه زری نرفته ام دلگیر بودم ، چشم به راه محمد ، زیر کرسی ، کنار خانم جون نشسته بودم که داشت شمرده شمرده از روی مفاتیحش دعا می خواند. زانوهایم را بغل گرفته و در صدای حزین خانم جون غرق شده بودم . علی که حتی سرما هم نمی توانست از جنب و جوش نگهش دارد ، داشت توی حیاط با دیوار توپ بازی می کرد و مادرم مشغول آسترکشی بقچه ای برای جهاز من بود .
خانم جون نگاهی به من کرد و گفت: مادر اگه تو هم دو تا کوک به این بقچه هایت بزنی ، گناه نداره ها !
می دانستم خانم جون از این که کسی را دور و برش بیکار ببیند حرص می خورد.

با خنده گفتم : من بلد نیستم آسترکشی کنم.
خانم جون در حالی که سرش را با تاسف تکان می داد و از بالای عینکش نگاهم می کرد ، گفت : خوش به حال شوهرت ! مادر این قدر راحت نگو بلد نیستم ، کار نشد نداره ، پاشو یک سوزن بگیر دستت یاد می گیری. خواستم جوابی بدهم که صدای امیر که مثل همیشه خندان و با هیاهو وارد شده بود نجاتم داد. امیر اول خم شد مادر را بوسید و بعد یکراست آمد سراغ خان جون و همان طور که زیر کرسی می نشست سر خانم جون را هم بوسید.
خانم جون با لبخندی پر مهر مفاتیح را بست و گفت: دیگه فایده نداره ، شیطون اومد.
مادر جون ، شیطون که بغل دستت نشسته بود ، تازه خبر نداری امروز تولدش هم هست.
من که داشتم برای استقبال از محمد بیرون از در می رفتم هاج و واج به طرف امیر برگشتم که ببینم منظورش به من است یه نه ، که محکم با محمد که دستش یک جعبه بزرگ شیرینی بود و رویش یک دسته گل خیلی قشنگ پر از گل های رز مریم ، برخورد کردم.
محمد با سلامی بلند به مادر و خانم جون که با تحسین و پرسش نگاهش می کردند رو به امیر کرد و با خنده گفت: شد تو یک حرف نیم ساعت توی دهنت بمونه؟
امیر قاه قاه خندید و گفت : حالا منم که نمی گفتم از این ها که دستته ، نمی فهمید ؟!
توی خانواده ما گرفتن جشن تولد مرسوم نبود. همیشه بزرگ شدنم را با بالاتر رفتن سال های درسی ام حساب می کردم . برای همین این که محمد روز تولدم را بداند ، یادش باشد و برایم جشن بگیرد خارج از انتظار بود ، نه تنها برای من ، برای همه .
آن قدر ذوق زده و خوشحال شده بودم که فقط با یک دنیا عشق و تشکر نگاهش می کردم و کلامی که بتوانم تشکر کنم پیدا نمی کردم.
خانم جون در حالی که مرتب می گفت : مبارکه ، مبارکه . ایشاالله صد سال دیگه هر دو تون عمر با عزت بکنین. اضافه کرد آفرین به این شوهر . و بعد رو به من پرسید : راستی مادر به سلامتی چند سالت شد؟!
امیر مهلت نداد و فوری گفت : هفده سال خانم جون ، سه سال دیگه باید به حالش گریست!
خانم جون گفت: لااله الا الله ، اون مثال مال قدیم ها بود بچه جون. اونم واسه دخترهایی که تا اون سن ، شوهر نداشتن ، این که دیگه شوهر داره!
امیر خندان با چشم هایی سرشار از شیطنت گفت: پس باید دعایش رو به جون محمد کنیم که خدا زد پس کله اش و اومد مهناز رو گرفت و ما را از گریه نجات داد.
همین که براق شدم جوابش را بدهم مادر میانه را گرفت و با شوخی و خنده های همه قضیه فیصله پیدا کرد.
چقدر غروب آن روز احساس شادی و غرور می کردم. در کنار خانواده مهربانم و در حالی که دلم به عشق محمد و وجودش در کنارم گرم بود ، برای اولین بار تولدم را جشن گرفته بودم. شوخی های امیر و خوشحالی همه ، شادی را چند برابر می کرد. این اولین جشن تولدم بود که برای همیشه در ذهنم به خاطره ای شیرین و ماندگار تبدیل شد.
یادم است ، آن شب هوا خیلی سرد بود. برف ریزی می بارید و من خوشحال از این که فردا مدرسه ندارم ، قبل از خواب ، پشت پنجره اتاقم ایستاده بودم و حیاط را که پوشیده از برف می شد نگاه می کردم . منتظر محمد بودم که رفته بود خانه شان سری بزند . وقتی آمد او هم بی صدا کنارم ایستاد ، در حالی که دستش را دور شانه ام حلقه می کرد ، بازویم را گرفت و ساکت به حیاط خیره شد .
چند دقیقه که گذشت پرسید : مهناز ، یادته اون هفته بهت گفتم یک دلیل رو باید همون روز بهت بگم ؟!
برگشتم و پرسان توی چشم هایش نگاه کردم تا ببینم منظورش چیست باز قصد شوخی داره یا نه.
از نگاه کنجکاو و مرددم خنده اش گرفت . خم شد پیشانی ام را بوسید و گفت : وقتی چشم هات این جوری کمین می کنن مچمو بگیرن ، نمی دونی چقدر صورتت دوست داشتنی می شه . نترس نمی خوام سر به سرت بگذارم . فقط می خواستم بگم ، دلیلش این بود که دوست داشتم روز تولدت پیش خودم باشی این حق رو نداشتم ؟!
دستش را به طرف من که هنوز با تردید نگاهش می کردم دراز کرد و گفت: حالا اینم برای تشکر هم از این که به خاطر من مهمونی نرفتی هم به خاطر درس هایت که خوب خوندی و از همه مهم تر برای این که خانم خوشگل من ، هفده ساله شده.
مبهوت نگاهش می کردم. بعضی وقت ها دوست نداشتم بگویم ، دلم می خواست فریاد بزنم که ، دوستش دارم . وجودم غرق مهر بود و حق شناسی . با عجله در جعبه کوچکی را که توی دستم گذاشته بود باز کردم. داخلش یک گردنبند با زنجیر بلند نقره ای رنگ بود. یک قلب که از دو طرف به یک زنجیر با ساختی ظریف وصل بود. روی قلب پر از کنده کارهای ظریف و ریز بود که در مقابل نور تلا لویی خیره کننده داشت و به نظر پر از نگین می آمد.
ذوق زده و خوشحال تا خواستم گردنبند را به گردنم بیندازم ، پرسید : نمی خوای تویش رو ببینی؟
با تعجب پرسیدم : توی چی رو ؟!
طرف راست پایین انحنای قلب را فشار داد و من در کمال ناباوری دیدم درش باز شد و دو تا قلب کنار هم قرار گرفت ، در حالی که بینشان یک صفحه بسیار ظریف بود که با مفتولی نازک از وسط به دو طرف وصل بود ، درست مثل این که وسط آن دو تا قلب ، یک صفحه کاغذ باریک باشد.
روی آن با خطی خوش نوشته بود :
مرا عهدیست با ماهی ، که آن ماه آن من باشد مرا قولیست با جانان ، که جانان جان من باشد
از آن همه زیبایی و ابتکار آن قدر سر ذوق آمده بودم که بی اختیار دست به گردنش انداختم و سر و صورتش را غرق بوسه کردم. هیجان زده بودم ، دلم می خواست گردنبند را به همه نشان دهم.
با عجله گفتم : برم به مامان این ها نشون بدم ، بیام.
با لبخند بازویم را گرفت و نگهم داشت و گفت : چی ؟ الان ؟ نه ، همه رفتن بخوابن ، باشه فردا.
ولی من ، بی قرار اصرار کردم : نه هنوز خواب نیستن زود....
حرفم را برید و همان طور خندان و در حالی که سعی می کرد نگهم دارد ، گفت : عزیز دلم تا فردا این گردنبند فرار نمی کنه ، نه مادر این ها.
ادامه دارد...
نویسنده: نازی صفوی

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت هفتم