سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ غرور و تعصب- قسمت شانزدهم


قصه شب/ غرور و تعصب- قسمت شانزدهمآخرین خبر/ داستان ها همیشه لذت بخش هستند، خواندن داستان های آدم هایی در دورترین نقاط از محل زندگی ما همیشه جذاب و فرح بخش است، مخصوصا اگر این داستان، یک داستان عاشقانه باشد. شما را دعوت می کنیم به خواندن یک عاشقانه آرام. کتاب بخوانید و شاداب باشید.

لینک قسمت قبل


دو سه بار در این قسمت قدم زد و بعد لطافت هوای صبح وسوسه اش کرد تا کناردروازه ها بایستد و به درون پارک نگاه کند.در این پنج هفته ای که در کنت بود، این ناحیه خیلی تغییر کرده بود و هر روز نهال ها شاداب تر میشدند.خواست به پیاده روی اش ادامه دهد که چشمش به مردی در درخت زار حاشیه ی پارک افتاد. داشت در همان جا می رفت، و الیزابت که می ترسید مبادا آن مرداقای دارسی باشد مسیر برگشت را در پیش گرفت. اما کسی که پیش می آمد وآنقدر هم نزدیک شده بود که الیزابت را می دید، با شور و حرارت گام برداشت و اسم الیزابت را صدا زد. الیزابت برگشته بود اما وقتی صدا را شنید و حتی مطمئن شد که این صدای آقای دارسی است، بار دیگر به طرف دروازه رفت. دارسی هم که دیگر به دروازه رسیده بود نامه ای به الیزابت داد که الیزابت بی اراده آن را گرفت. دارسی با نهایت خونسردی گفت:
مدتی در وسط این درخت ها قدم زدم تا شاید شما را ببینم. افتخار می دهید که این نامه را بخوانید؟
بعد سری به علامت احترام تکان داد بار دیگر به طرف درخت زار به راه افتاد و زود از نظر پنهان شد.
الیزابت بی آن که انتظار داشته باشد در آن نامه مطالب خوشایندی بخواند،صرفا از روی کنجکاوی پاکت نامه را باز کرد و با تعجب بیش از پیش دید که توی پاکت دو ورق نامه است که روی هر دوی آنها با خط ریز و جفت جفت مطالبی نوشته شده است...پشت و روی ورق ها پر از نوشته بود...الیزابت در حین پیاده روی اش شروع کرد به خواندن. زمان نگارش نامه ساعت هشت صبح در روزینگز بود،و در آن نوشته شده بود:
خانم،فکر نکنید که با دریافت این نامه با مطالبی روبه رو خواهید شد که تکرار همان احساسات یا تکرار همان پیشنهادی ست که دیشب آن همه ناراحتتان کرده بود. من با نوشتن این نامه نه می خواهم شما را برنجانم و نه می خواهم خودم را کوچک کنم. از این رو، به خاطر سعادت هر دو، از آرزوهایی نمی نویسم که نمی توان به این زودی ها فراموششان کرد. همچنین اگر شخصیتم ایجاب نمی کرد که این نامه نوشته و خوانده شود، دلیلی نداشت که اصلا این مطالب رابنویسم و شما را هم به زحمت بیندازم تا بخوانید. پس باید مرا ببخشید که به خودم اجازه دادم تا نظرتان را به این مطالب جلب کنم. می دانم که به سبب احساساتتان از توجه به این نامه اکراه دارید، اما به خاطر انصاف و حقیقت جوییتان تقاضا می کنم به این مطالب توجه کنید.
شما دیشب به من دو اتهام زدید که کاملا متفاوت از یکدیگرند و اهمیتشان نیز یکسان نیست.اتهام اول این بود که من بدون اعتنا به احساسات طرفین، آقایبینگلی را از خواهر شما جدا کرده ام،...اتهام دوم، این بود که من برخلاف ادعاها، برخلاف اصول شرافت و انسانیت، سعادت و آینده ی آقای ویکهام را ازبین برده و تباه کرده ام...طرد تعمدی و بی دلیل دوست دوره ی جوانی ام، کسی که محبوب پدرم بوده، جوانی که هیچ پشت و پناهی جز ما نداشته و اصلا بزرگ شده تا از این پناه و حمایت بهره مند شود، آنقدر زننده و زشت است که درمقایسه با آن، جدا کردن دو جوان که احساسات و عواطفشان فقط حاصل چند هفته آشنایی است اصلا به حساب نمی آید...اما با توجه به شدت اتهامی که دیشب آنطور بی محابا به من وارد شد، و با توجه به هر دو مورد، امیدوارم که بعد ازمطالعه ی شرح اعمال من وانگیزه های آن، دیگر در آینده از این اتهام ها مبرا شناخته شوم...اگر در شرح اعمالی که به من مربوط می شود، ناچار شوم چیزهایی را نقل کنم که شاید مغایر با احساسات شما باشد، فقط می توانم بگویم که متاسفم...از ناچاری است... و هرگونه عذر بعدی بی جاست. مدت درازی از رفتنم به هرتفردشر نگذشته بود که من هم مانند دیگران متوجه شدم که بینگلی خواهر بزرگتان را به هر زن جوان دیگری در عالم ترجیح می دهد...قبلاهم چند بار شاهد بودم که بینگلی عاشق شده...در آن مهمانی رقص که افتخار همرقصی با شما را پیدا کردم، تصادفا از لا به لای حرف های سر ویلیام لوکاس فهمیدم که توجه بینگلی به خواهر شما سبب شده تا همه فکر کنند آن ها ازدواج خواهند کرد. ایشان چنان با قاطعیت از این ازدواج حرف می زدند که هیچ جای شک و شبهه ای باقی نمی گذاشت. فقط دیر و زود داشت. از آن لحظه به بعد به رفتار دوستم خیلی دقت کردم. بعد هم متوجه شدم که علاقه اش به دوشیزه بنت بیش از حد و اندازه ای است که قبلا در موارد مشابه دیده بودم. به رفتارخواهرتان نیز دقت کردم...نگاه و حالات ایشان نمایان و با نشاط و جذاب بود،اما هیچ نشانه ای دال بر توجه خاصی باشد در ایشان نمی دیدم. با دقت هایی که آن شب به خرج دادم متوجه شدم که هرچند ایشان از علاقه ی بینگلی خوشحال هستند اما در رفتار خودشان برای جلب توجه بینگلی هیچ گونه احساسی وجودندارد...اگر شما اشتباه نکرده اید، پس من غلط تشخیص داده ام. شناخت شما ازخواهرتان البته احتمال دوم را قوی تر می نماید...اگر این طور باشد. اگر من با تشخیص غلطم سبب درد و ناراحتی ایشان شده باشم، پس ناراحتی و رنجش شمامعقول و منطقی بوده است. اما من باکی ندارم که بگویم حالت و قیافه و رفتار خواهر شما آنقدر جدی و آرام بوده که هر ناظر تیزبینی هم که جای من بودمعتقد می شد که با وجود خلق و خوی دوست داشتنی و محبت و مهربانی ایشان بعید است قلب و روحشان تحت تاثیر قرار گرفته باشد...این که من دلم میخواست ایشان بی تفاوت باشند،درست است،... اما این را هم بگویم که بررسی هاو تصمیم گیری های من معمولا تحت تاثیر بیم و امید های من نیست...خیال نکنید که چون دلم می خواست، به تبع آن فکر کردم که ایشان بی تفاوت اند... این فکر من بی طرفانه بود، دو دوتا چهار تای منطقی بود...علت مخالفتم باازدواج فقط این ها نبود. البته دیشب اعتراف کردم،لااقل در مورد خودم، که غلبه بر موانع مستلزم وجود شور و احساس تند و تیز است...اما موانع خانوادگی در مورد دوست من به این حد که در مورد خودم گفتم درست نیست...علل دیگری هم برای این انصراف در کار بود...عللی که هنوز وجود دارد، در هر دومورد به شکل حاد وجود دارد، اما من سعی کردم مورد خودم را فراموش کنم چون عجالتا برایم مطرح نشده اند...این علل را هرچند خلاصه، باید بیان کنم...موقعیت بستگان مادرتان، هرچند که می شود خرده گرفت، در مقایسه باآداب ندانی هایی که بارها مادرتان بروز داده اند، سه خواهر کوچکترتان نشان داده اند، و حتی در مواردی پدرتان هم به آن اشاره کرده اند، اصلا به حساب نمی آید...مرا ببخشید... هیچ دلم نمیخواهد ناراحتتان کنم. ولی در عین آزردگی تان از عیب و ایراد های نزدیک ترین کسان شما، و درعین ناراحتی تان از این نوع شرح و بسط عیب و ایراد ها، شاید این مطلب تاحدودی سبب تسلی تان بشود که شما و خواهر بزرگ تر تان با رفتاری که داشته اید به هیچ وجه مشمول این نوع سرزنش ها نمیشوید و حتی عقل و فهم و رفتارشما دو نفر کاملا مورد تحسین همه و حتی باعث افتخار است. فقط این را هم بگویم که بعد از آن شب، نظرم درباره ی همه تقویت شد و حتی انگیزه هایی درمن بوجود آمد که دست به کار شوم و دوستم را از وصلتی که به نظرم نامناسب می رسید بر حذر دارم....
لابد به یاد دارید که روز بعد دوستم از ندرفیلد عازم لندن شد، با این تصورکه به زودی بر می گردد.... حالا باید توضیح بدهم که من چه نقشی داشته ام...
نا آرامی خواهر های بینگلی نیز مانند ناراحتی من بود. خیلی زود معلوم شدکه احساسات مشابهی داریم. فکر کردیم که برای رفع دلبستگی بینگلی نباید وقت تلف کنیم. این بود که خیلی زود تصمیم گرفتیم به لندن نزد او برویم... بعدهم رفتیم... آنجا بلافاصله دست به کار شدم تا عواقب چنین انتخابی را به اوبفهمانم.... توضیح دادم و با جدیت تمام این عواقب را برشمردم... اما هرقدرهم که این حرف های من باعث تردید یا تاخیر در تصمیم گیری او می شد، فکرنمی کنم نهایتا مانع ازدواجش می شد. چیزی که مانعش می شد بی تفاوتی خواهرتان بود، که البته من هم همین نکته را بینگلی میگفتم. قبل از این،بینگلی فکر میکرد که خواهر شما حتی اگر به اندازه ی او احساساتش را ابرازنکرده لااقل در احساسات و عواطفش به اندازه ی او ثابت قدم و صادق بوده...
اما بینگلی ذاتا آدم فروتن و محجوبی است و به رای و قضاوت من بیشتر از رای و نظر خودش اعتقاد دارد... بنابراین، کار بسیار سختی نبود که متقاعد شودخودش را گول می زده. وقتی هم که متقاعد شد، واداشتنش به این که به هرتفردشر برنگردد زیاد مشکل نبود... من نمیتوانم به خاطر انجام این کارخودم را زیاد سرزنش کنم. فقط در کل این ماجرا یک نکته هست که نمیتوانم بارضایت به آن بیندیشم، این که با توسل به ترفند و تدبیر تا آنجا پیش رفتم که حضور خواهرتان در لندن را از او مخفی نگه داشتم. من خودم از حضور ایشان با خبر بودم، چون دوشیزه بینگلی می دانست، اما برادر ایشان هنوز هم بی اطلاع است.... این که می شد بدون عواقب نامطلوبی یکدیگر را ملاقات کنند،بله، امکانش بود. ... اما به نظرم نیامد که از شدت علاقه ی بینگلی به خواهرتان چیزی کم شده باشد، و من فکر کردم شاید ملاقاتش با خواهرتان بی خطر نباشد.... شاید این پنهان کاری، این پرده پوشی، در شان من نبوده.... اما کاری است که شده، و با حسن نیت هم شده.... در مورد این مسئله دیگرحرفی برای گفتن ندارم، هیچ عذر و بهانه ی دیگری هم ندارم. اگر احساسات خواهرتان را جریحه دار کرده ام، نا خواسته بوده. البته انگیزه های من شایداز نظر شما نا کافی بوده باشد، اما من هنوز دلیل برای تقبیح آن پیدا نکرده ام. در مورد اتهام دوم که سنگین تر است، یعنی این اتهام که آقای ویکهام رابدبخت کرده ام، فقط به این طریق میتوانم از خودم رفع اتهام کنم که کل روابط او با خانواده ام را برای شما شرح بدهم. این که به طور اخص مرا به چیزی متهم کرده است، من بی خبرم. اما برای اثبات صحت و حقیقت چیزی که برای شما بیان خواهم کرد، میتوانم شواهد و مدارک غیر قابل انکاری ارائه کنم. آقای ویکهام پسر مرد بسیار محترمی است که سالهای سال مباشر کل املاک پمبرلی بود و رفتار درست و صادقانه اش سبب شد پدرم از هر جهت به او اعتمادکند، و به خاطر همین خواست کاری برایش بکند. این بود که سخاوتمندانه لطفی به جورج ویکهام کرد که پسر خوانده اش بود. پدرم خرج تحصیل مدرسه او و بعدهم کیمبریج را داد.... این کمک بسیار مهمی بود، چون پدر جورج ویکهام همیشه به علت ریخت و پاش های همسرش بی پول بود و نمیتوانست پسرش را خیلی خوب واشرافی بار بیاورد. پدرم به معاشرت ها و رفت و آمد های او توجه داشت و اوهم رفتارش همیشه به دل مینشست، اما از این مهم تر، پدرم خیلی حسن نظر داشت و امیدوار بود که او روزی به خدمت کلیسا در بیاید. قصدش هم این بود که مقدمات این کار را فراهم کند. اما من، من سالهای درازی است که نظر متفاوتی درباره ی او پیدا کرده ام. افکار و تمایلات نا سالم... عدم پایبندی اش به اصول اخلاقی، که زیرکانه از بهترین دوستش مخفی نگه می داشت، از چشم جوانی که هم سن و سال خودش بود و فرصت هایی پیش می آمد تا در لحظه هایی که پرده پوشی نمیکرد شاهدش باشد، صد البته پنهان باقی نمی ماند، در حالی که برای آقای دارسی چنین فرصت هایی پیش نمی آمد. در این جا باز باعث ناراحتی تان خواهم شد... تا چه حد، فقط خودتان میدانید. اما هر نوع احساساتی هم که آقای ویکهام در شما برانگیخته باشد، شک و بد گمانی ام درباره ی این احساسات مانع این نمیشود که من شخصیت واقعی اش را فاش نکنم. حتی انگیزه یبیشتری هم به من میدهد. پدر بزرگوار من حدود پنج سال قبل از دنیا رفت. علاقه اش به آقای ویکهام تا آخرین لحظه پابرجا بود، به طوری که در وصیتنامه اش به من سفارش مخصوص کرد که به بهترین نحو ممکن موجبات ترقی اش رافراهم سازم و اگر به خدمت کلیسا در آمد به محض تصدی اش مستمری خانوادگی باارزشی در اختیارش گذاشته شود. هزار پوند ارث هم برایش گذاشت. پدر او هم کمی بعد از پدر من از دنیا رفت، و شش ماه از این وقایع نگذشته بود که آقای ویکهام به من نوشت نهایتا تصمیم گرفته به کسوت روحانیت در نیاید و انتظاردارد به جای مستمری شغل آینده اش پول نقد سریع تری دریافت کند بی آن که صاحب آن شغل شود، و امیدوار بود که این تقاضا از نظر من نا معقول نباشد،بعد هم نوشته بود که قصد دارد در رشته ی حقوق تحصیل کند و به من تذکر داده بود که بهره ی هزار پوند کفاف این کار را نمی دهد. من فکر میکردم راست می گوید، اما کاش راست میگفت. به هر حال، من کاملا آمادگی داشتنم پیشنهادش را بپذیرم. میدانستم که آقای ویکهام بهتر است کشیش نشود. به این ترتیب،مسئله حل و فصل شد. او از تمام ادعاهایش در مورد مقرری کلیسا [به فرض که به خدمت کلیسا در می آمد و مقرری میخواست بگیرد] صرف نظر کرد و به جای آن سه هزار پوند پول گرفت. به این ترتیب، دیگر کاری با هم نداشتیم. من آن قدربه او بدبین بودم که نه به پمبرلی دعوتش می کردم و نه در شهر با او نشست و برخاست می کردم. به نظرم بیشتر اوقاتش را در شهر میگذراند و درس و تحصیل فقط بهانه بود، و چون دیگر هیچ قید و بندی نداشت زندگی اش به بطالت و ریخت و پاش میگذشت. تا سه سال، زیاد از او خبر نداشتم، تا این که صاحب آن شغلی که قبلا قرار بود به او برسد از دنیا رفت و این منصب خالی شد. در این موقع بود که به من نامه نوشت و شغل را خواست. به من نوشت که حال و روزش اصلاتعریفی ندارد و البته من هم تردید نداشتم که راست می گوید. تحصیل حقوق رابی فایده می دانست و حالا تصمیم گرفته بود به خدمت کلیسا در آید، به شرطاین که من منصب مورد نظر را به او واگذار کنم.... مطمئن بود که من قبول میکنم و در عین حال میدانست که من شخص دیگری را در نظر نگرفته ام و لابد قصدو نیت پدر محترمم را نیز فراموش نکرده ام. بعید میدانم که سرزنشم کنید وبگویید چرا این تقاضای او را نپذیرفتم و بعد که بارها اصرار کرد باز هم نپذیرفتم. میزان خصومت و کینه اش متناسب با میزان وخامت اوضاعش بود... دربد گویی اش نیز، چه در پشت سر من و چه در حضور من، نهایت کینه را به خرج می داد. بعد از این دوره، تمامی ظواهر آشنایی ما نیز از بین رفت. نمی دانم چطور زندگی می کرد. ولی تابستان قبل به بدترین وجه مزاحمم شد. حالا بایدواقعه اش را شرح بدهم که خودم دلم میخواست فراموشش کنم. من صرفا از روی اضطرار و اجبار مجبورم فاش کنم. با این ضرح و وصف، به رازداری شما کاملااطمینان می کنم.خواهرم که بیش از ده سال از من کوچکتر است،تحت سرپرستی قوم و خویش مادرم،یعنی کلنل فیتزویلیام،و همین طور من،قرار دارد.حدود یک سال پیش،او را از مدرسه دراوریم و در لندن مستقرش کردیم.تابستان گذشته،باخانمی که مسول اداره ی امورش بود به رمزگیت رفت.آقای ویکهام هم به آن جارفت،که البته بی قصدو نقشه نبود،چون در انجا معلوم شد که بین او و خانم یانگ آشنایی قبلی وجود داشته،و ما البته با کمال تاسف گول ظاهرش را خورده بودیم.به علت بی مبالاتی و با همدستی همین خانم،آقای ویکهام چنان جایی دردل جورجیانا باز کرد و قلب حساس جورجیانا چنان تحت تاثیر مهربانی های اوقرار گرفت که در عالم بچگی اش فکر کرد عاشق آقای ویکهام شده.حتی حاضر شدبا او فرار کند.آن موقع فقط پانزده سالش بود و زیاد تقصیر نداشت.بعد ازگفتن این بی مبالاتی و بی احتیاطی خواهرم،خوشبختانه باید این را هم بگویم که خواهرم خودش قضیه را به من گفت.یکی دو روز قبل از فرارشان من سرزده نزدشان رفته بودم.و چورجیانا که دلش نمی امد برادری را غصه دار و ناراحت کند که همیشه جای پدرش بوده،کل ماجرا را به من گفت.خودتان می توانید تصورکنید که چه احساسی به من دست داد و چه کردم.به ملاحظه ی ابرو و احساسات خواهرم نمی توانستم قضیه را علنی کنم،ولی به اقای ویکهام نامه نوشتم و اوبلافاصله از انجا رفت،و خانم یانگ هم البته از کار برکنار شد.هدف اصلی اقای ویکهام بی چون و چرا ثروت خواهرم بود که سی هزار پوند است،اما من تصور می کنم که فکر انتقام گرفتن از من نیز انگیزه ی قدرتمندی بوده است.اگر نقشه اش عملی می شد واقعا هم انتقام شدیدی از من گرفته بود.خب،خانم،این بود شرح صادقانه ی هر پیشامدی که ما با هم در آن نقش داشتیم.اگر نادرست ندانید و یکسره نفی نکنید،قاعدتا مرا از اتهام ظلم وسنگدلی در حق آقای ویکهام تبرئه خواهید کرد.نمی دانم او به چه طریق و باچه دروغ هایی پیش شما جا باز کرده است،اما چون شما قبلا از همه این قضایابی خبر بوده اید زیاد جای تعجب ندارد که او در این کار موفق شده باشد.شمانه امکان پرس و جو و تحقیق داشته اید و اصلا در ذات تان بدگمانی و سوءظن وجود دارد.شاید تعجب کنید که چرا این ها را دیشب به شما نگفتم.من دیشب انقدر به خودم مسلط نبودم که بدانم چه چیزهایی را باید فاش کنم و چه چیزهایی را نباید.شاهد من بر درستی و صحت تمام مطالبی که نوشته ام شخص کلنل فیتزویلیام است که به سبب قوم و خویشی نزدیک و صمیمیت مان و از ان مهم تر به سبب این که یکی از مجریان وصیت نامه پدر من است،لاجرم از تمام جزئیات این قضایا خبر دارد.اگر نفرت تان از من باعث شد که مطالب من به نظرتان بی ارزش بیاید،به همین علت منعی ندارد که به این قوم و خویش من اعتماد کنید.برای این که امکان مشورت با او فراهم شود،سعی می کنم امروزصبح فرصتی پیدا کنم تا این نامه را به دستتان برسانم.فقط این را اضافه میکنم که خداوند پشت و پناه تان باشد.
فیتزویلیام دارسی
موقعی که آقای دارسی نامه را به الیزابت داده بود، الیزابت طبعاً انتظارنداشت که او در نامه اش دوباره خواستگاری کند، اما انتظار خواندن چنین مطالبی را هم نداشت. به این ترتیب، می توان حدس زد که الیزابت با چه التهاب و اشتیاقی نامه را خواند و چه احساسات متضادی به سراغش آمد. نمی شداحساساتی را که هنگام خواندن نامه داشت وصف کرد. اول از همه، در کمال تعجب فهمید که آقای دارسی استعداد عذرخواهی هم دارد. همچنین دریافت که هر گونه توضیحی که می دهد واقعاً با نوعی شرمساری همراه است که به چشم می آید. الیزابت با پیش داوری شدید نسبت به آنچه آقای دارسی می خواست بگوید، شروع کرده بود به خواندن مطالب او دربارۀ آنچه در ندرفیلد روی داده بود. با چنان ولعی نامه را می خواند که زیاد از مطالب سردرنمی آورد و چون بی صبرانه به سراغ جمله های بعدی می رفت نمی توانست معنای جمله های قبلی را خوب تشخیص بدهد. خیلی زود نتیجه گرفت که دارسی دربارۀ بی احساسی خواهر او دروغ میگوید، و با خواندن توضیحات مربوط به موانع دشوار این وصلت چنان به خشم آمدکه دیگر حتی دلش نمی خواست جانب انصاف را در حق دارسی نگه دارد. دارسی برای کاری که کرده بود اصلاً متأسف نبود تا لااقل الیزابت دلش به این تأسف خوش بشود. طرز نوشتن نامه هیچ بویی از پشیمانی نمی داد، بلکه مغرورانه هم بود. سراسر غرور و نخوت بود.
اما وقتی نوبت رسید به توضیحات دارسی دربارۀ آقای ویکهام، با توجه و دقت بیشتری نامه را خواند و با سلسله رویدادهایی آشنا شد که در صورت صحت، هرگونه حسن نظر دربارۀ شأن و مقام ویکهام را باطل می کرد. تازه شرح این رویدادها با توضیحاتی که خودِ ویکهام قبلاً داده بود شباهت بسیار آزاردهنده ای داشت. این بود که احساسات الیزابت بیش از حد تصور جریحه دار شد. حیرت، تشویش و حتی وحشت وجودش را فراگرفت. دلش می خواست همه را نفی کند،به همین علت مدام می گفت «باید دروغ باشد! نمی شود! چه دروغ بزرگی!»... ووقتی نامه را به پایان رساند بی آن که از یکی دو صفحۀ آخرش چیز زیادی فهمیده باشد، به سرعت نامه را کنار انداخت و با حالتی اعتراض آمیز با خودگفت که دیگر به سراغش نخواهد رفت و حتی نگاهش نخواهد کرد.
با ذهنی آشفته، با افکاری که آرام و قرار پیدا نمی کرد، راه رفت و راه رفت. اما فایده نداشت. نیم دقیقه نگذشته بود که نامه را دوباره باز کرد،تا جایی که می توانست به خودش مسلط شد، با ناراحتی فراوان مطالب مربوط به ویکهام را دوباره خواند و تسلط خود را آن قدر حفظ کرد که توانست معنای تک تک جمله ها را سبک و سنگین کند. شرح ارتباط ویکهام با خانوادۀ پمبرلی دقیقاً مطابقت داشت با چیزهایی که خودِ ویکهام گفته بود. لطف و محبت مرحوم دارسی نیز، با آن که الیزابت قبلاً از حد و درجۀ آن خبر نداشت، دقیقاًهمان بود که خود ویکهام گفته بود. تا این جا همۀ توضیحات نامه با گفته های ویکهام مطابقت داشت. اما وقتی الیزابت به مطالب مربوط به وصیت نامه رسیددید که تفاوت زیاد است. آنچه ویکهام دربارۀ مقرری گفته بود هنوز به یادالیزابت مانده بود، و الیزابت وقتی کلمات ویکهام را به یاد می آورد بی اختیار احساس می کرد که یکی از طرفین باید دروغ گفته باشد. تا چند لحظه دلش را خوش کرد به این که تصوراتش غلط نیست. اما وقتی با دقت بیشتری خواند و خواند، جزئیات مربوط به صرف نظر کردن ویکهام از ادعاهایش در مورد مستمری ، دریافت مابه ازای آن به صورت نقد، که مبلغ کلانی بود و به سه هزار پوند می رسید، باز هم تردیدبه سراغش آمد. نامه را کنار گذاشت ، خواست بی طرفانه همه چیز را سبک وسنگین کند... به احتمال هر گفته ای فکر کرد... اما باز فایده ای نداشت. هردو طرف فقط ادعا کرده بودند. بار دیگر مطالب نامه را خواند. اما از تک تک سطرهای نامه به وضوح بر می آمد که قضیه ممکن است طوری باشد که در مجموع آقای دارسی تبرئه شود، در حالی که قبلا به نظر الیزابت با هیچ تمهیدی نمیشد قضیه را طوری جلوه داد که از قبح رفتار آقای دارسی بکاهد.
ولخرجی ها و ریخت و پاش هایی که دارسی بی محابا به آقای ویکهام نسبت میداد، کاملا الیزابت را به حیرت می انداخت. این حیرت مدام بیشتر می شد، چون دلیلی برای غلط بودن این اتهام پیدا نمی کرد. قبل از ورود آقای ویکهام به هنگ آن ناحیه، الیزابت حتی اسم او را هم نشنیده بود، و ورود او به آن هنگ هم نتیجه ترغیب و تشویق مرد جوانی بود که الیزابت اگر تصادفا او را در شهرمی دید به ابراز آشنایی مختصری اکتفا می کرد. از طرز زندگی سابقش ، کسی درهرتفردشر چیزی نمی دانست جز همان که خودش می گفت. درباره شخصیت واقعی اش،الیزابت به فرض هم که می توانست اطلاعاتی کسب کند عملا میلی به پرس و جونداشت. قیافه اش ، صدایش و رفتارش طوری بود که آدم فوری خیال می کرد اوهمه فضیلت ها را در وجود خود جمع کرده است. الیزابت سعی کرد نشانه هایی ازخوبی او را به یاد بیاورد، آثاری از درستی و راستی او را به یاد بیاورد،تا شاید از اتهام های آقای دارسی تبرئه اش کند، یا لااقل به این نتیجه برسدکه خوبی هایش بر بدی هایش می چربد. الیزابت چیزهایی را که دلش میخواست خطاهای تصادفی او باشد یا چیزهایی که آقای دارسی بطالت و شرارت چندین و چند ساله می دانست مقایسه می کرد، اما فایده ای نداشت. می توانست آنا او را مجسم کند، با تمامی جذابیت های ظاهری و رفتار و کلام ، اما جزمقبولیتش در نظر همه و جذابیت های ظاهری اش در جمع ، هیچ حسن دیگری در اونمی یافت. الیزابت مدت نسبتا زیادی به همین نکته فکر کرد، و با دیگر مطالب نامه را خواند. اما افسوس! ماجرای نقشه هایی که برای دوشیزه دارسی کشیده بود ، با آنچه فقط یک روز بیشتر میان کلنل فیتزویلیام و الیزابت گذشته بود، تأیید می شد. سرانجام نیز صحت و سقم همه جزئیات به شخص کلنل فیتزویلیام ارجاع داده شده بود... که الیزابت از او شنیده بود در جریان همه امور این قوم و خویش قرار دارد، و دلیلی هم وجود نداشت که الیزابت به او شک کند. یک لحظه تصمیم گرفت به او مراجعه کند، اما فکر کرد این تقاضا چه قدر سخت وخجالت آورد است، و بالاخره از این فکر منصرف شد، چون پیش خودش به این نتیجه رید که آقای دارسی اگر به حرفهای قوم و خویشش اطمینان نداشت هیچ وقت تن به خطر نمی داد و چنین پیشنهادی به الیزابت نمی کرد.
الیزابت همه حرفهایی را که اولین شب در خانه آقای فیلیپس بین خودش وویکهام رد و بدل شده بود کاملا به یاد می آورد. حالا می فهمید که این طرزگفت و گو با یک غریبه چه قدر نامناسب و دون شأن بوده است، و تعجب کرد که چرا آن موقع این نکته به ذهنش خطور نکرده بود. حالا می دید که ویکهام بااین طرز جا بازکردن در دل مخاطب چه قدر نابجا و بی نزاکت بوده و ادعاهایش با رفتارش چه قدر تناقض داشته.یادش آمد که ویکهام می بالیده به این که ترسی از دیدن آقای دارسی ندارد... می گفت آقای دارسی هفته بعد، از حضور درمهمانی ندرفیلد اجتناب کرد. الیزابت همچنین یادش آمد که تا زمان رفتن خانواده ندرفیلد، ویکهام داستانش را به کسی جز او نگفته بود، اما بعد ازرفتن آنها همه جا صحبت همین داستان بود. هیچ پروایی هم نداشت ، بدون هیچ ملاحظه ای درباره شخصیت آقای دارسی بدگویی می کرد، هر چند که مدعی بود به سبب احترامی که به پدر آقای دارسی می گذارد نمی تواند درباره پسر آن مرحوم بدگویی کند.
ادامه دارد...
نویسنده: جین آستین



با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت شانزدهم