سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت بیست و سوم


داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت بیست و سومآخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.

لینک قسمت قبل

آدم باید به برادرش نزدیک باشه.
- تو امشب آدم کشتی، تو سعی کردی طوری وانمود کی که کار من بوده. میخواستی کاری کنی خودمم باور کنم کار من بوده.
- مطمئنی که باور نکرده بودی؟ مطمئنی که کار خودت نبوده؟ تو از اون واقعه چی یادته؟ شاید ما با هم اون رو کشته باشیم. تو هم مراقب خودت باش چون من امشب تو حالتی نیستم که بخوام تحمل کنم یا خودم رو کنترل کنم. می دونی آخه من امشب با یه معلم تاریخ لاغر مُردنی بودم اما تو با یه دختر خوشگل بودی.
استفان هر لحظه عصبانی تر می شد.
- دیگه دور و بر النا پیدات نشه.
استفان طوری سر دیمون فریاد کشید که دیمون مجبور شد کمی عقب تر برود.
- دیگه دور و بر اون نمی ری دیمون. من میدونم که حواست به اونه. می دونم که مراقبش هستی. می دونم که دنبالشی، اما دیگه نه. دیگه اجازه نمی دم. اگه یه بار دیگه بهش نزدیک بشی پشیمون می شی.
- که استفان تو همیشه خودخواه بودی. همیشه همه چیز رو فقط واسه خودت تنهایی می خواستی؛ نمی خوای چیزی رو با من تقسیم کنی مگه نه؟
دیمون لبخند مکارانه ای به استفان زد و گفت:
- اما خوش بختانه النا خودش خیلی دست و دل بازتر از توئه. ما توی همون اولین دیدار مون هر چی لازم بود رو به هم دادیم و از هم گرفتیم.
- این دورغه.
- نه، نه برادر عزیز من. من در مورد چیز به این مهمی که دروغ نمی گم. خب باید بدونی که بانوی زیبای جنابعالی در اولین دیدارمون تقریباً خودش رو به من نزدیک کرد. فکر می کنم از پسرایی که تیپ مشکی می زنن خوشش میاد. استفان به او نگاه می کرد و سعی می کرد عصبانیتش را کنترل کند. دیمون ادامه داد:
- تو در مورد النا اشتباه فکر می آنی. تو فکر می کنی اون دختر خوب و سر به راهی باید باشه. درست مثل کاترین. اما النا این طوری نیست. اون اصلاً از این مدل دخترایی نیست که تو بپسندی برادر کوچیک و معصوم من. النا تو دلش خیلی شیطون تر از اونیه که تو خیال می کنی. تو نمی دونی چطور باید با این جور دخترا کنار اومد.
- حتماً می خوای بگی تو میدونی.
دیمون دست به سینه بود دست هایش را انداخت و گفت:
- که بله برادر کوچک و معصوم من.
استفان می خواست همان جا به دیمون حمله کند. آن لبخند مغرورانه اش را له کند و گلوی دیمون را جر بدهد. اما بعد سعی کرد خودش را کنترل کند. با صدایی که از خشم می لرزید
گفت:
- در مورد یه چیز حق با توئه دیمون. النا قدرت زیادی داره. این قدر قدرت داره که در برابر تو از خودش دفاع کنه و حالا که می دونه تو واقعاً چی هستی حتماً تو رو از خودش می رونه. تنها احساس النا نسبت به تو فقط نفرته. دیمون یکی از ابروهایش را بالا داد و گفت: - النا می دونه؟ بهتره زیاد مطمئن نباشی که النا چی می دونه و چی نمی دونه. شاید یه
روز بفهمی که از تاریکی واقعی بیشتر از نور خوشش می یاد. من حداقل در مورد خودم هیچ چیزی رو از کسی پنهان نکردم. من هر وقت احتیاج داشته باشم کارم رو می کنم
اما در مورد تو برادر من خیلی نگرانم. تو خیلی ضعیف و رنگ پریده به نظر می یای. به نظر میاد که النا شیره وجودت رو کشیده مگه نه؟
تمام وجود استفان از او می « بکُشش... بکُشش » بکُشش، گردنش رو » . خواست که دیمون را بکُشد بشکن. چنگ بنداز و رگ های گردنش رو پاره اما استفان می دانست که دیمون امشب خون «. آن زیادی خورده. هاله ی تاریک قدرت دیمون از همیشه قوی تر و غیر قابل نفوذ تر به نظر می رسید.
دیمون با لذت گفت:
- آره من امشب خیلی خوردم. انگار می توانست فکرهای استفان را بخواند. با زبانش دور دهانش را پاک کرد.
- خیلی کوچک و لاغر بود اما نمی دونم چرا
این قدر نیرو توی خونش داشت. البته به خوشگلی النا نبود و مثل النا هم بوی عطر نمی داد؛ اما من همیشه از چشیدن خون های تازه استقبال می کنم. خوشحالم که می بینم
توی رگ های تو هم خون تازه جریان داره. دیمون نفس عمیقی کشید و کمی عقب تر رفت و به اطراف نگاه کرد. استفان هنوز هم در وجود برادرش وقاری را می دید که ریشه در طبقه ی اجتماعی خانواده ی آنها داشت.
دیمون گفت:
- دلم می خواد یه کاری بکنم. و بعد به سمت نهالی که چند قدم آن طرف تر بود رفت و دستش را به طرف آن دراز کرد و بدون آن که واقعاً دستش با آن تماسی داشته باشد، تنه آن را گرفت. استفان انقباض ماهیچه های دست دیمون را دید و بعد دیمون دستش را بالا آورد. درخت از ریشه بیرون آمد. استفان بوی خاک مرطوبی که ریشه را در بر گرفته بود حس می کرد. دیمون سپس درخت را گرفت و به کناری انداخت.
- دلم می خواد یه کار دیگه هم بکنم. و بعد ناگهان دیمون غیب شد. استفان به اطراف نگاه کرد اما اثری از او نبود.
- این بالا رو نگاه آن برادر.
صدا از بالای سر استفان می آمد. دیمون بین و شاخ و برگ های درخت بلوط بزرگ نشسته بود. صدای خش خشی آمد و بعد دوباره دیمون غیبش زد.
- من دوباره اینجام برادر.
دیمون پشت سر استفان بود و داشت با انگشت به شانه او می زد. اما استفان که برگشت کسی را پشت سرش ندید.
- این جا رو نگاه آن برادر. استفان دوباره به سمت صدا چرخید.
- نه این طرف.
استفان فوراً به آن سمت برگشت و سعی کرد که دیمون را بگیرد اما دستانش تنها هوا را چنگ زد.
- این جا استفان.
این بار صدا از داخل سر خود استفان می آمد. استفان نیروی زیادی را صرف کرد تا آن صدا را از ذهنش بیرون کند و بعد ناگهان دید که دیمون دوباره برگشته سر جای اولش زیر درخت
بلوط. اما این بار دیگر هیچ شیطنتی در نگاه او نبود. دیمون با چشم های سیاه و بی احساس به او خیره شده و لب هایش روی هم بود. - دیگه چه دلیلی می خوای استفان؟ من خیلی از تو قدرتمند ترم. همون قدر که تو از این آدم های مسخره قدرتمند تری. من از تو سریع ترم و قدرت هایی دارم که تو حتی نمی تونی فکرشو بکنی. قدرت های قدیمی استفان. و می دونی که من جرات استفاده کردن از این نیروها و قدرت ها رو هم دارم. اگه با من بجنگی من این نیروها رو علیه تو به کار می برم.
- برای همین اومدی این جا؟ اومدی که منو شکنجه بدی؟
- من خیلی با تو مهربون بودم برادر. خیلی وقتا می تونستم بکشمت اما گذاشتم زنده بمونی. این دفعه دیگه فرق می کنه. دیمون چند قدم جلوتر آمد. لب هایش این بار موقع حرف زدن تکان می خوردند:
- بهت هشدار می دم استفان جلوی من نایست.
با من مخالفت نکن. مهم نیست که من برای چی اومدم این جا. اما الان النا رو می خوام و اگر سعی کنی جلوی منو بگیری تو رو می کشم.
استفان گفت:
- می تونی سعی خودتو بکنی.
دیگر نمی توانست خشم را درون خود کنترل کند. می دانست که آتش خشم او تاریکی وجود دیمون را تهدید می کند.
- فکر می کنی من نمی تونم؟ تو هیچ وقت هیچی نمی فهمی. استفان ناگهان احساس کرد چیزی او را گرفته. انگار دست های دیمون گلویش را فشار می داد. استفان سعی داشت از شر نیرویی که گردنش را می فشرد خلاص شود اما دست های دیمون مانند فولاد محکم بودند. استفان خودش را تکان داد و سعی کرد مشتش را به کرواره ی دیمون برساند. فایده ای نداشت. نیروی دیمون کاملاً قدرت حرکت را از او گرفته بود. مثل پرنده ای وچک بود که در چنگال گربه ای گرفتار شده باشد. استفان بدنش را شل کرد و بعد ناگهان تمام نیرویش را جمع کرد و سعی کرد خودش را از زیر فشار دست های دیمون خارج کند، اما تمام تلاشش بیهوده بود.
- تو همیشه سرسختی می کنی. همیشه لجبازی می کنی. شاید این بار بالاخره منو باور کنی! استفان به صورت دیمون نگاه کرد. مثل پنجره ای مه گرفته سفید بود. چشمان دیمون به او دوخته شده بود. استفان دید که دست های دیمون از پشت سر موهایش را کشید سر استفان عقب رفت و گردنش مقابل دیمون قرار گرفت. استفان تقلا می کرد خودش را نجات دهد.
- برادر نه!
و بعد تیزی دندان های دیمون را روی گردنش احساس کرد. در وجودش ترس و ناامیدی در هم کمیخته بود. برای اولین بار این شکارچی خود شکار شده بود. نمی توانست جلوی دیمون را بگیرد. خون داشت از بدنش خارج می شد. استفان تقلا می کرد با ته مانده ی نیرویش جلوی خون را بگیرد. اما نمی توانست. این کارش فقط درد را بیشتر می کرد. انگار نه جسمش، بلکه روحش بود آه زخمی شده بود و از آن بود آه خون می رفت. درد در وجودش مثل زبانه های آتش بالا می آمد تا به زخمی رسید آه دیمون از طریق آن داشت عصاره ی وجودش را می مکید. درد در آرواره هایش بود، در گونه هایش بود، در سینه اش بود و در شانه هایش. احساس سرگیجه می آرد و می دید آه آم آم دارد بی هوش می شود. و بعد به یک باره دست های دیمون او را رها آردند و او روی زمین افتاد، بر روی بستری از برگ های خشک و مُرده ی درخت بلوط. سعی آرد نفس بکشد. دست ها و زانوانش انگار آه قفل شده بودند. به سختی و با درد فراوان می توانست آن ها را تکان بدهد.
- می بینی برادر آوچولو؟ من از تو قوی ترم.
می تونم تو رو بگیرم. می تونم خونت رو ازت بگیرم. می تونم زندگیت رو هم اگه بخوام بگیرم. بذار النا مال من باشه در غیر این صورت می کشمت.
استفان به بالا نگاه کرد. دیمون بالای سرش ایستاه بود. سر و سینه اش را جلو داده بود و پاهایش را از هم باز کرده بود. مثل شکارچی پایش را گذاشته بود روی گردن برادرش. در
چشمان سیاهش برق پیروزی می درخشید و خون استفان روی لب هایش بود. نفرت در دل استفان جوشید. آن قدر شدید که قبلاً اصلاً ندیده بود. انگار که نفرت سابقش از دیمون قطره ای بود در مقایسه با این اقیانوس. نفرتی که در طی قرن ها بارها شده بود ه از کاری که با برادرش کرده بود احساس پریشانی کند و ازکشتن او ناراحت باشد. بارها با تمام وجود خواسته بود که کاش می توانست گذشته را تغییر بدهد اما الان و در این لحظه تنها می خواست که دوباره آن را تکرار آند.
- النا مال تو نیست.
نیرویش را جمع کرد و از روی زمین بلند شد.
- هیچ وقت هم نمی شه.
استفان ایستاد و بعد سعی کرد راه برود. سعی کرد گام هایش لرزان نباشد و سعی کرد دیمون نفهمد که چقدر ایستادن و راه رفتن برایش سخت است. تمام وجودش درد می کرد. احساس حقارت حتی از درد هم بیشتر بود. خس و خاشاک به لباسش چسبیده بود، اما آن ها را از خودش نتکاند. ذره ذره انرژی اش را احتیاج داشت. در هر قدمی که جلو می رفت اراده اش مستحکم تر و ضعفش کم تر می شد.
- تو هیچ وقت نمی فهمی برادر.
استفان نه به او نگاه کرد و نه جوابی داد. تنها دندان هایش را به هم می فشرد و جلو می رفت. یک قدم دیگر، یک قدم دیگر. دلش می خواست فقط یک لحظه روی زمین بنشیند و
استراحت کند اما... یک قدم دیگر، یگ قدم دیگر. ماشین نباید زیاد دور باشد. صدای خشک برگ ها را زیر پایش می شنید و بعد شنید که صدای خش خش از پشت سرش
هم می آید.
سعی کرد برگردد و به پشت سرش نگاه کند اما توان چرخیدن نداشت و بعد احساس کرد تاریکی تمام وجودش را فرا گرفته و جسم و روحش را تسخیر کرده. احساس کرد دارد می افتد. و بعد برای همیشه در تاریکی مطلق فرو رفت. از آن جا به بعد خوشبختانه چیز دیگری احساس نکرد.
استفان به محض این که النا را به خانه اش رساند به جنگل رفت. از جاده خاکی قدیمی رفت. ابرهای مغرور و عبوس اجازه عبور نور ماه را از آسمان نمی دادند. استفان ماشینش را همان جایی پارک کرد که روز اول پارک کرده بود. استفان پیاده شد و سعی کرد به خاطر بیاورد که کلاغ را دقیقاً کجا دیده. استعدادش در شکار و یافتن چیزها را به کار گرفت. به شاخ و برگ ها دقت کرد. به مسیر قدم ها، به اثار بر جای مانده روی درخت ها. تا بالاخره رسید به آن قسمت از جنگل که درختان بلوط قدیمی بودند. این جا زیر برگ های زرد شده درخت بلوط هنوز قسمتی از استخوان های خرگوش مرده را می شد دید.
استفان نفس عمیقی کشید و تمرکز کرد. نیرویش را جمع کرد و با ذهنش به جستوجو پرداخت. برای اولین بار از وقتی به فلس چرچ آمده بود بالاخره جوابی دریافت کرد. نیروی ذهنی اش را تشخیص داده بود، اما آن قدر ضعیف و لرزان که نمی توانست محل دقیق آن را مشخص کند. استفان آهی کشید و به اطراف نگاه کرد و بعد ناگهان خشکش زد. وقتی سرش را برگرداند دید که دیمون دست به سینه، درست مقابلش ایستاده. انگار ساعت ها زیر درخت بلوط بزرگ ایستاده بود و انتظار استفان را می آشید. استفان
گفت:
- خب... پس حقیقت داره... تو این جایی...
خیلی وقته آه ندیدمت.
- نه برادر من تمام این سال ها دور و برت
بودم، اما تو من رو نمی دیدی. کت چرم مشکی رنگی بر تن داشت و به عادت معمول خودش داشت با دکمه ی جدید سر آستینش بازی می کرد.
- قدرت های تو خیلی ضعیف تر از اونی هستن که بتونی حضور من رو تشخیص بدی. استفان آرام اما با لحنی تهدید آمیز گفت:
- مراقب باش دیمون. امشب خیلی مراقب باش. من امشب توی حالتی نیستم که بخوام تحمل کنم یاخودمو کنترل کنم.
- آهان فکر آن سَنت استفان ما بخواد مبارزه کنه. می بینم که امشب خیلی عصبی هستی. حتماً به خاطر این که توی قلمروت نفوذ کردم. می دونی استفان من این کارو کردم، چون می خواستم بهت نزدیک بشم. فقط همین. آدم باید به برادرش نزدیک باشه.
- تو امشب آدم کشتی، تو سعی کردی طوری
وانمود کنی که کار من بوده. می خواستی کاری کنی خودمم باور کنم کار من بوده.
- مطمئنی که باور نکرده بودی؟ مطمئنی که
کار خودت نبوده؟ تو از اون واقعه چی یادته؟ شاید ما با هم اون رو کشته باشیم. تو هم مراقب خودت باش چون من امشب تو حالتی نیستم که بخوام تحمل کنم یا خودم
رو کنترل کنم. می دونی آخه من امشب با یه معلم تاریخ لاغر مُردنی بودم اما تو با یه دختر خوشگل بودی.
استفان هر لحظه عصبانی تر می شد.
- دیگه دور و بر النا پیدات نشه.
استفان طوری سر دیمون فریاد کشید که دیمون مجبور شد کمی عقب تر برود.

نویسنده: ال جی اسمیت
ادامه دارد...




با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام