سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب ایرانی/ شب های گراند هتل- قسمت چهارم


 قصه شب ایرانی/ شب های گراند هتل- قسمت چهارمآخرین خبر/ با یک قصه جذاب و خواندنی از دوران قدیم ایران باز هم در کنار شما هستیم، برای شما دوستداران داستان های ایرانی یک داستان قدیمی و زیبا و عاشقانه انتخاب کرده ایم تا در این شب های سرد با کتاب دل تان گرم شود.با ما همراه و کتابخوان باشید.
لینک قسمت قبل 
آن شب هنوز پای یاری خان به خانه نرسیده بود که مادرشوهرم او را به کناری کشید و پرش کرد. همان طور که ازگوشه پشت دری پرده اتاق به او و شوهرم نگاه می کردم که کنار درخت انجیر ایستاده بودند و با هم حرف می زدند تاج طلا خانم را دیدم که برای آنکه درازی زبان مرا به اونشان بدهد با دست راست به آرنج دست چپش کوبید. هنوز از ورود یاری خان به خانه نگذشته بود که ناگهان در اتاق محکم به دیوارکوبیده شد و او وارد شد. تا به خود بیایم مادرشوهرم در اتاق را بست و برای آنکه هیچ راه فراری نداشته باشم در را از پشت با کلیدی قفل کرد. یاری خان درحالی که سخت عصبانی و برافروخته بود دوباره شلاق را کشید و افتاد به جان من. همان طور که مرا شلاق می زد شنیدم که خطاب به من گفت: « تا تو باشی که زبان درازی نکنی«
‏آن شب به قدری زیر دست او شلاق خوردم که در یک آن جلوی چشمانم سیاه شد و عرق سردی سر تا پایم را پوشاند و دیگر هیچ نفهمیدم. وقتی چشم گشودم صبح شده بود. هنوز همان گوشه اتاق که شوهرم مرا زیر مشت و لگد گرفته بود روی زمین افتاده بودم. اول کاری که کردم به زحمت از جا برخاستم و سراغ آینه ای رفتم که روی پیش بخاری بود. نگاهی به صورتم انداختم که گله به گله بر اثر ضربه های شلاق و مشت و لگدی که خورده بودم کبود شده بود. از دیدن چهره ام وحشت کردم چشمانم پر از اشک شد. نگاهی به دور برم انداختم. خانه در سکوت مطلق فرورفته بود. خواهرشوهرم، زیبنده، در ا تاق دیگر به خواب عمیقی فرو رفته بود. در حیاط هم هیچ کس نبود. ناگهان فکری مثل ستاره در ذهنم درخشید. تا دور و برم خالی بود باید جانم را برمی داشتم و درمی رفتم .با این فکر چادرم را سر انداختم و بی سر و صدا و پا ورچین به حیاط رفتم پیش از آنکه به طرف در حیاط حرکت کنم به گمان آنکه ممکن است مادر شوهرم توی مطبخ باشد دزدکی نگاهی به آنجا انداختم.کسی نبود، اما مثل هر روزکماجدان آبگوشت سر آجاق می جوشید و قل قل می کرد. وقتی خاطرم آسوده شد که کسی پشت سرم نیست اهسته به طرف دالان رفتم که به کوچه منتهی می شد. هنوز پایم را داخل دالان نگذاشته بودم که از شنیدن صدای خنده تاج طلا خانم با مردی که داخل اتاق بود برجا میخکوب شدم. همان طور که برجا خشکم زده بود وگوش می دادم ناگهان صدای مردی را که داخل اتاق بود شناختم. صدای آشنای ایوب خان درشکه چی بود که در کوچه روبه روی خانه ما می نشست و خودش هشت نه سر عائله داشت. با آنکه به خلوت کردن مادر شوهرم و او در آن وقت از روز مشکوک شده بودم و دلم می خواست از سَر و سر آن دو سر در بیاورم، اما دیگر فرصت نبود. باید تا سر وکله مادر شوهرم پیدا نشده بود هرچه زودتر از آنجا می رفتم. این بود که با عجله خودم را رساندم به در.کلون را از در برداشتم و دررا گشودم و بیرون رفتم. خیلی آهسته دررا پشت سرم بستم و آزاد شدم.
انگار همین دیروز بود. از ترس آنکه مبادا کی مرا دنبال کند همان طور که نگاهم عقب بود با عجله می دویدم تا هرچه زود تر خودم را به خانه پدرم برسانم
‏آن روز همین که کوبه را در مشت گرفتم وکوبیدم عمو کرامت مثل آنکه پشت در ایستاده باشد در را بازکرد. همین که چشمش به صورت من افتاد یکه خورد و پرسید:« کی این بلا را سرت آورده عمو؟«
همان طور که درآستانه در ایستاده بودم و بی صدا اشک می ریختم ناگهان از صدای زمخت پدرم به خود آمدم.
« کی این را آورده اینجا کرامت؟«
همین که رو برگرداندم پدرم را دیدم که تازه از راه رسیده بود. وقتی دیدعمو حرف نمی زند درحالی که چهره خیس از اشک وکبود من را می نگریست بدون هیچ واکنشی دوباره خطاب به عمو گفت: «پرسیدم کی این را آورده اینجا؟«
‏عموکه مثل من از آن همه سنگدلی پدرم در شگفت بود مثل کسی که تازه حواسش جا آمده باشد نگاهی به او انداخت و بی حوصله گفت: « هبچ کس خان... خودش آمده.«
‏پدرم که غضبناک به من می نگریست بُراق شد. «خودش آمده؟ خودش غلط کرده. باید همین حالا برش گردانی.«
‏از آنچه شنیدم رنگ از رخم پرید. مستأصل و درمانده نگاهی به عمو انداختم که مات و متحیر مانده بود. نگاهی به من انداخت و به اعتراض گفت:«یعنی چه خان؟ لابد طفلک ناراحتی داشته که آمده. نمی خواهید بدانید دردش چیه؟ بی انصاف زیر مشت و لگد خرد و خمیرش کرده.«
‏پدرم بی آنکه حتی نیم نگاهی به من بیندارد، بی اعتنا به آنچه عمو گفت خیلی خونسرد پاسخ داد: « کرده که کرده. ناموس خودش است. به من و تو چه دخلی دارد.« به دنبال این حرف ناگهان مچ دست مرا چسبید و پی خود ‏کشید.
‏عمو تا نیمه های کوچه درحالی که پا به پای ما می دوید سعی داشت تا ‏به هر نحو ممکن مانع ازکار پدرم شود، اما هرچه سعی کرد نتوانست جلوی او را بگیرد. باز هم هرچه گریه و التماس کردم بی فایده بود. پدرم حتی به من اجازه نداد حرف بزنم. مرا مثل تفاله ای به دنبال خود کشیده و به در خانه مردی برد که با همه وجود از او منزجر بودم.
‏هنگامی که کوبه دررا در مشت گرفت وکوبید، انگار بر قلب من کوبید زیبنده خواب آلود در را گشود. همین که صدای مرا شنید خیلی تعجب کرد. پیش از آنکه او چیزی بپرسد پدرم گفت: «تاج خانم هست؟«

همان طور که دستش را به چهارچوب درگرفته بود و خیره مانده بود‏به علامت منفی سر تکان داد. پدرم که این وضع را دید بی آنکه از من خداحافظی کند مثل آنکه شری را از سرش بازکرده باشد مرا به طرف چهارچوب در هل داد وگفت:« پس این گیس بریده دستت سپرده.« و‏رفت. از وحشتی که برای نخستین بار به وضوح در نگاهش موج می زد جراتی یافتم و درحالی که یک دستم را به چهارچوب در گرفته و دست دیگرم را مثل خودش به کمر زده بودم پوزخندی زدم وگفتم: مهمان داشتید ؟ می فرمودید قلیان بیاورم.« ‏هنوز پای او به سرکوچه نرسیده بودکه صدای تاج طلا خانم از پشت دربسته همان اتاق دم در بلند شد. مثل آنکه نگران بود بداند چه کسی به خانه آمده. ‏پرسید:« کی بود دختر؟« ‏او هم از حضور مادرش در آن اتاق شگفتزده شد و درحالی که با حرکت دست به من اشاره کرد عجله کنم گفت: «کسی نبود. خانه گلین خانم را می خواستند.« و با عجله در را بست. از ترس آنکه مبادا تاج طلا خانم در را بازکند خیلی بی سرو صدا از دالان گذشتم و خودم را به اتاقم آن طرف حیاط رساندم. با آنکه تیرم به سنگ خورده بود، اما هنوز هم رفتار زیبنده برایم جای سؤال داشت. چند دقیقه بعد زیبنده سراغم آمد. با آنکه در این مدت عارم می آمد حتی به او نگاه کنم، آن روز برای نخستین بار با او هم کلام شدم. ‏پرسید: «کجا بودی؟« ‏این را گفت و چنان محکم با مشت به دهانم کوبید که مرا نقش زمین کرد. بینی و دهانم غرق خون شد. همان طور که روی زمین افتاده بودم بی اختیار تفی به طرفش انداختم. اوکه چنین جسارتی را از من باور نداشت مانند خرس تیر خورده ای از جا کنده شد و بر سرم خراب شد چنان مرا زیر مشت و لگد گرفت که درآنی چشمانم سیاهی رفت و دیگر هیچ نفهمیدم. صدای اورا از دوردستها شنیدم که به من نهیب زد. ‏همان طور که از لای چشم نگاهش می کردم برای نخستین بار متوجه شدم که بر خلاف صورت ظاهرش چه سیرت زیبایی دارد. با صدایی که به زحمت ازگلویم خارج می شد گفتم: «آب... آب.« همان طورکه در عالم تاریکی خود بر سیه روزیم اشک می ریختم دوباره از هوش رفتم نمی دانم چقدرگذشت که سوزش و سردی آب بر روی پوستم باعث شد چشمهایم را بازکنم. درحالی که چشمهایم در زیر کوه ورم گم شده بود زیبنده را دیدم که کنارم نشسته است. کهنه ای را که در دستش بود درکاسه آب فرو برد و آن را خوب خیس کرد وگذاشت روی صورتم. خون های خشکیده صورت وگردن و زیر چشمهایم را پاک کرد.
کهنه و کاسه ای را که در دستش بود کنارگذاشت و از جا بلند شد. لحظه ای بعد با کاسه ای آب برگشت.کاسه آب را به لب من چسباند، اما قادر به نوشیدن نبودم. زیبنده سرم را بلند کرد. لابه لای موهای افشان و بلندم غرق خونهای خشکیده بود. زیبنده سرم را بر زانویش گذاشت و کاسه آب را دوباره به لبم نزدیک کرد. به هر جان کندنی بود چند قلب آب فرو دادم . آب در دهانم گلوله می شد، انگار که گلوگاهم را بسته بودند.
همان شب داشتم رختخوابها را پهن می کردم که ناگهان در اتاق ‏با ضربه لگد باز شد و یاری خان سراسیمه وارد شد. همین که چشمم به قیافه برزخ او افتاد فهمیدم از پیش پدرم آمده است. بعد از شام و عرق سیری که خورده و تریاک مفصلی که در خانه پدرم کشیده بود تازه کله اش داغ شده بود و هوس کتک زدن من به سرش زده بود. تا مرا دید با صدای رعب انگیزی غرید: «حالا دیگر می روی چُغلی مرا به آقات می کنی.«

‏« یالا بلندشو، بلندشو خودت را به موش مردگی نزن.« دیگر نفهمیدم چه شد. وقتی دوباره چشم بازکردم چشمهایم ورم کرده بود و جایی را نمی دیدم. از دهان و بینی ام خون زیادی رفته بود و اطراف بینی و لبها و روی گونه هایم را خون خشکیده پوشانده بود. چشمهایم را به زور باز کردم و سرم را که به اندازه کوهی بود به اطراف گرد اندم و تا آنجا که توانستم به دور و برم نگاه کردم. چشمانم یارای دیدن نداشت. وحشتی سخت برمن چیره شد. حال بدی داشتم. نمی دانستم ازکه شکایت کنم. از پدرم که مرا عزیز نداشت؟ از سرنوشت؟ از شوهرم؟ ازکه؟
خلاصه آن روزها زندگی از من رو برگردانده بود و هیچ چاره ای جز سوختن وساختن نداشتم. خوب یادم است که گه گداری قوم و خویشهای شوهرم به آنجا می آمدند و اگر از خوشگلی من جلوی تاج طلاخانم تعریف می کردند وضع من از آن هم که بود بدتر می شد. مادر شوهرم به خاطرحسادتی که نسبت به من داشت سرکوچک ترین بهانه ای ازکاهی کوهی می ساخت و یاری خان را می انداخت به جان من. تا از شوهرم کتک مفصلی نمی خوردم دلش خنک نمی شد. وقتی می دیدم از رنج کشیدن من لذت می برد برای آنکه از این لذت محرومش کنم به عمد صدایم درنمی آمد. شوهرم به هوای آنکه پوستم کلفت شده محکم تر مرا می زد هر طور بود در حضور او خودم را نگه می داشتم وگریه نمی کردم. اما همین که تنها می شدم اشک می ریختم و غم و غصه هایم را در دلم مدفون می کردم. رفته رفته چشمانم به گودی نشست و لاغر و پژمرده شدم.
‏چند روز بر همین منوال توی رختخواب افتاده بودم.کم کم سر و صورتم که زخمی وکبود شده بود بهتر شد و از جا بلند شدم. ‏پس از این ماجرا مادر شوهرم دیگر هر بلایی که می خواست سرم می آورد. مدام تحت نظر بودم. شوهرم به او سپرده بود مدام در خانه را قفل وکلون کند که مبادا من پا از خانه بیرون بگذارم. تازه اگر می خواستم بروم کجا را داشتم که بروم. بعدها از زبان زیبنده شنیدم که در آن چند روزکه بی هوش وگوش در رختخواب افتاده بودم یک بار تاجماه خانم برای دیدن من به آنجا آمده بوده، اما مادر شوهرم به بهانه اینکه حمام رفته ام او را دست به سرکرده است. ‏دمادم عید همان سال بود که مادر شوهرم به من حکم کرد آب حوض را که یک وجب رویش یخ بسته بود یک تنه خالی کنم. سر بند همین قضیه چنان سرمای سختی خوردم که یک هفته تمام از شدت تب و لرز در رختخواب افتادم. همین سینه درد کهنه ای که هنوز هم مرا اذیت می کند یادگاری آن ایام است. خوب معلوم است چون آن طور که شاید و باید مداوا نشدم. ‏بهار رفت. تابستان از راه رسید، اما من هنوز هم سرفه می کردم. انجام تمام کارهای خانه به جز اشپزی بر دوش من بود. اوضاع بر همین منوال می گذشت تا یک روز اتفاقی باعث شد تا مدتی ورق به نفع من برگردد. ‏یک روز طرفهای بعدازظهر بود. خسته وکوفته از شستن ظرفها تازه از مطبخ به حیاط آمده بودم که ناگهان قیافه ای که تاج طلا خانم برای خود درست کرده بود از دور توجه مرا به خود جلب کرد. باز هم مثل بعضی از روزها موهایش را شانه زده و حسابی بزک و دوزک کرده بود. چند وقتی بود که به رفت و آمدهای مشکوکی که در نبود شوهرم به خانه می شد مشکوک بودم. آن روز هم از دیدن مادر شوهرم حس کنجکاویم تحریک شد و تصمیم کرفتم سر ازکار او در بیاورم. برای همین دوباره برگشتم توی مطیخ، اما گوش به زنگ بودم. چندان لازم نشد منتظر بمانم. هنوز مدت کوتاهی نگذشته بود که صدای باز و بسته شدن أهسته در خانه را از دالآن آن طرف حیاط شنیدم. همان طور که از دور کشیک می کشیدم سایه کسی را دیدم که از در وارد شد و مثل برق وارد اتاق کوچک آن طرف حیاط شد. مادر شوهرم نیزبا عجله همان جا رفت و متعاقب او در بسته شد. مدتی گذشت. در حالی که حس کنجکاوی ام بدجوری تحریک شده بود در سکوت و به نرمی گربه ای دزد پا ورچین پا ورچین به در اتاق نزدیک شدم. با ترس و لرز گوشم را به در چسباندم. از داخل اتاق صدای صحبت آرام مادر شوهرم با مردی می آمد. هرچه بیشتر گوش دادم تعجبم بیشتر شد. حالا دیگرمطمئن بودم کسی که گاه گداری دزدانه به آنجا می آید ایوب خان است . همان ایوب خانی که راجع به او برای شما نوشتم. دیگر چیزی را که نباید می فهمیدم فهمیده بودم. از ترس آنکه مبادا در اتاق باز شود و مرا پشت در ببینند با عجله خودم را رساندم به مطبخ. همان جا کشیک کشیدم تا ایوب خان در خانه را بست و رفت. سلانه سلانه به طرف آنجا راه افتادم. در اتاق نیمه باز بود و از داخل صدای جیرینگ جیرینگ و خش خش شمردن پول می آمد. از لای در خیلی آهسته سرک کشیدم و نگاه کردم. با دقت به او نگاه کردم و متوجه شدم پولهایش را در آستر نیم تنه مخملی که همیشه به تن داشت جا سازی می کند. در عالم خودش بود که ناگهان سرش را بلند کرد و متوجه من شد. از دیدن من حسابی یکهه خورد. با عجله پولهایی را که روی زمین ریخته بود تو دامنش ریخت و پرخاشگرانه گفت:«چیه وق زدی مرا نگاه می کنی؟«
خودش را از تک و تا نینداخت و بهت زده و غضبناک گفت: « تو مگر مُفتشی زاغ سیاه مرا چوب می زنی. به تو چه دخلی دارد کی می آید کی می رود.«
‏برای آنکه به او بفهمانم همه چیز را می دانم با لبخندی که عاری از معنا نبود سر تکان دادم وگفتم: «البته به من ربطی ندارد، اما به شوهرم که ربط دارد.«
‏با تظاهر به خونسردی گفت: «چیه؟گمون کردی می ترسم. آره، ایوب خان آمده بود اینجا.کارم داشت. یک پیاله چای حناق کرد بعد هم ‏راهش را کشید و رفت.«
‏هم چنان که پوزخند می زدم گفتم :« بله می دانم...«
‏وحشتزده نگاهم کرد وگفت: «حالا ببینم می توانی برای من معرکه جور کنی؟ تو چه کاره ای... هان؟«
‏حال که گزک مناسبی دستم افتاده بود من هم بدم نمی آمد به تلافی آن همه آزار و اذیتی که در این مدت در حقم روا داشته بود کمی اذیتش کنم. بنابراین لبخند معنا داری زدم وگفتم: «راستی راستی قباحت دارد، آن هم در این سن و سال.«
‏براق شد وگفت: «این قدر حرف مفت نزن.کناه که نمی کنم. صیغه اش هستم.«
‏بدون آنکه حرفی بزنم فقط زل زدم ونگاهش کردم. در یک آن مثل آنکه ‏فهمید به نفعش است ازدر دیگری وارد شود ناگهان لحنش را تغییر داد و گفت: «خوب گوش بده ببین چه می گویم پری. لم شوورت دست من است. می توانم کاری کنم که یاری به پایت بیفتد. فقط یک شرط دارد من بعد گوشت پی این نباشد کی می آید وکی می رود.«
‏بهت زده نگاهش کردم. عقلم به من فرمان داد که بهتر آن است بیش از این سر به سرش نگذارم. راهم را کشیدم وبه اتاقم رفتم.
عصرهمان روز مادر شوهرم برای آنکه دهانم بسته بماند اولین باج سبیل را به من داد. خوب یادم است که طرفهای عصر بود، نزدیک آمدن یاری خان. در اتاق خودم بودم. همان طور که لباسهای شسته شده را که از روی بند جمع کرده بودم تا می کردم تا در بقچه بگذارم ترانه ای را که آن روزها ورد زبانها بود با صدای بلندی برای خودم می خواندم. یکهو در اتاق روی پاشنه چرخید و مادر شوهرم از در وارد شد. باز هم مثل بعداز ظهربزک و دوزک کرده و حسابی به خودش رسیده بود. همین که چشمم به او افتاد از دق دلی که از آزارو اذیتهایش در دل داشتم و برای آنکه باز هم سر به سرش بگذارم با پوزخند گفتم: «باز هم قرار است مهمان بیاید؟«
‏از ترس آنکه زیبنده بشنود با هراس به دورو برش نگاه کرد و آهسته گفت: «حرف دهانت را بفهم... انگار یادت رفته بعدازظهر چه گفتم.« بعد پیراهن زرقی برقی را که تا آن لحظه زیر بغل داشت و معلوم نبود ازکجا آورده جلویم انداخت وگفت: «این را بپوش، می خواهم ببرمت مجلس.« چون دید با تعجب نگاهش می کنم گفت: «امروز منزل آقای ظروفچی برنامه دارم.گفتم تو هم با من بیایی دلت باز شود.«
همان طور که به او نگاه می کردم به فراست دریافتم که می خواهد پیش از آنکه سر وکله پسرش پیدا شود به این بهانه مرا از خانه بیرون بکشد تا بازهم سرفرصت مرا بپزد.
‏با آنکه بدم نمی آمد بعد از مدتها خانه نشستن به این بهانه هم که شده از خانه ‏بیودن بروم، اما از آنجا ی که قصدم این بود که اذیتش کنم خیلی خونسرد گفتم:« شما بروید، من نمی آیم.«
این را که شنید همان طور که دست به کمر ایستاده بود کلافه و بی حوصله گفت:«چیه؟ بد است می خواهم ببرمت مهمانی یک بادی به سرت بخورد؟«
مثل همیشه که سعی داشت پسرش را جلوی من شاخ کند، من هم حاضر جواب گفتم:«نه،کی از مهمانی رفتن بدش می آید که من بدم بیاید، ولی جواب یاری خان را باید خودتان بدهید.«
‏این را که شنید مثل آنکه خیالش راحت شده باشد سر تکان داد وگفت :«باشد، جواب یاری با من.«
‏ترسیدم اگر بیش از این بخواهم سر به سرش بگذارم سر غیظ بیفتد و یک طور دیگری با من تا کند. این بود که با تظاهر به اینکه گویی چندان هم مایل به رفتن نیستم با اکراه از جا برخاستم.
‏تا من پیراهنم را عوض کنم مثل برق رفت و با دنبک بزرگی که زیر بغلش گرفته بود برگشت. تا چشمش به من افتاد و دید هنوز آماده نیستم با دستپاچگی گفت:«آی عروس، بجنب، بجنب که دیر شد.«
‏عاقبت راه افتادیم. منزلی که به آن دعوت شده بودیم سه چهار محله بالاتر از آب منگل بود. مادرشوهرم از سر خساست و برای آنکه یک ده شاهی پول درشکه ندهد، همه راه را پیاده بردم. هنوز هم خاطره آن روز در نظرم است. مادرشوهرم همان طور که دنبک را زیر بغل گرفته بود و نفس زنان جلوتر از من می رفت، در طول راه مدام از توانایی خود در مجلس گردانی اش برای من داد سخن می داد.
‏عاقبت پس از پیمودن کلی راه به آنجا رسیدیم. جلوی در خانه را چند ردیف گلدان شمعدانی و شاپسند چیده بودند. پیرزنی روی سکوی سمنتی کنار در خانه نشسته بود. از چشمان قی آلود و دستهای کبره بسته اش به نظر می آمد باید کلفت صاحبخانه باشد. با دیدن ما از جا بلند شد. به دو خودش را به ما رساند و خطاب به تاج طلاخانم گفت: «هیچ معلوم است کجایی زن؟«
‏مادر شوهرم به عادت مألوف که در هیچ موقعیتی خودش را از تک و تا نمی انداخت با لحن طنز آلودی زد زیر خنده وگفت: « خوب معلوم است توی لباسهام.«
زن که پیدا بود گوشهایش را تیز کرده تا دلیل دیر آمدن ما را بشنود، از آنچه شنید هیچ خوشش نیامد. اخمهایش را درهم کرد و راه افتاد. از حیاطی گذشتیم که حوضی بزرگ و فواره های بلند داشت. هنوزبه عمارت اعیانی آن طرف حیاط نرسیده بودیم که سر وکله خانم میانسالی با سر وضع مرتب پیدا شد. از پیراهن مخمل زرشکی و جواهراتی که به خودش آویخته بود حدس زدم باید خانم صاحبخانه باشد. او نیز تا چشمش به ما افتاد بی آنکه جواب سلام ما و لبخند مادرشوهرم را بدهد به او توپید و گفت: « دستت درد نکند تاج خانم ، این چه وقت آمدن است؟!«
‏مادرشوهرم که تحت تاثیر هیبت نگاه او دست و پایش را جمع کرده بود، درحالی که مظلومانه به صورت خانم صاحبخانه می نگریست که زیر قشری از سرخاب و سفیداب پوشیده شده بود با لحنی حق به جانب،اما دستپاچه گفت: « تصدقت بروم خانم جون، می دانی از آب منگل تا اینجا چقدرراه است.«
‏خانم صاحبخانه با همان حالت عصبی که نشانگر نارضایتی از مادر شوهرم بود بی حوصله گفت: «خیله خوب، این حرفها واسه فاطی تنبان نمی شود. عوض اینکه آدله بیاوری بجنب که دیر شد. هرگلی زدی به سر خودت زدی.«
مادرشوهرم که از شنیدن جمله آخرگویی خاطرش آسوده شده بود با صدایی که لحن شادی داشت گفت: «ای به چشم، روی چشمم خانم جون.«
خانم صاحبخانه دیگر چیزی نگفت و جلوتر از ما راه افتاد. صدای خنده و گفت وگوی خانمها که توی پنجدری نشسته بودند تا حیاط می آمد. پیش از آنکه وارد پنجدری شویم خانم صاحبخانه ما را به اتاق کوچکی که حالت صندوقخانه داشت هدایت کردتا در آنجا چادر از سر برداشت و آماده ورود به مجلس شویم. پس از عروسی تاجماه خانم و پدرم این دومین باری بود که چنین مجلسی می رفتم. برای همین هم شور و شوق زیادی داشتم. من و مادر شوهرم موهایمان را شانه می زدیم که باز همان پیرزنی که دم در با او روبه رو شده بودیم برای ما شربت و شیرینی آورد و سفارش کرد عجله کنیم.
‏ورود ما به پنجه ری با صدای دامب ودومب دنبکی که مادرشوهرم می زد همراه بود. با دنبک ضرب گرفته بود و با صدای بلندی می خواند: «بادا بادا مبارک بادا... ایشا الله مبارک بادا.«
‏مادر داماد درحالی که پیشاپیش ما حرکت می کرد برای گرم کردن مجلس بشکن می زد. لابه لای خانمها راه باز کرد و جلو رفت. در مجلس پاتختی که خانم صاحبخانه به افتخارعروسش برپا کرده بود جای سوزن انداختن نبود. عروس میان بچه ها نشسته بود. خیلی کم سن و سال بود. وقتی او را دیدم نتوانستم از تعجب خودداری کنم. طفلک آن قدر کوچک بود که یک عروسک بزرگ دستش داده و او را روی صندلی نشانده بودند. پیش از آنکه مادرشوهرم برنامه خود را شروع کند در یک چشم برهم زدن دورتادور قسمتی را که برای ما صندلی گذاشت بودند خانمها جمع شدند. مادرشوهرم شروع کرد. پیش از آن از زبان مادر شوهرم و دیگران شنیده بودم که درگرم کردن مجلس تبحر دارد، اما تا آن موقع به چشم ندیده بودم. صدایش چندان خوب نبود. ولی به کار خودش وارد بود.
‏آن روز حسابی روی پوست دنبکش ضرب گرفت و با صدای گرفته ای شروع کرد به خواندن اشعار عامیانه ای که باب طبع خانمها بود. مادرشوهرم حین خواندن ناگهان صدایش درگلویش شکست و به سرفه افتاد. به طبع او مجلس نیزکم کم از تک و تا وگرمی افتاد. بعد از آن هرچه تاج طلا خانم سعی کرد سرفه اش را مهارکند و بخواند نشد. خودش پیش ازهر کس از دست خودش شاکی بود.
« اَه ...زهر مار، چرا این طور شد؟!«
‏مادر داماد که دید گرمی مجلس به سردی نشسته است به تکاپو افتاد و دستور داد برای او شربت قدومه و آب جوش بیاورند، اما بی فایده بود و بازسرفه می کرد. مادر داماد از اینکه نظم مجلس به هم ریخته بود عصبانی شد و با صدای بلندی که تاج طلا خانم نیز بشنود با قرقرگفت: « خواستم زیور جهوده را بگویم ها..«
‏مادر شوهرم از آنچه شنید خون خونش خورد و باز سرفه کرد. خوب یادم است که آن روز آن قدر مادر داماد رفت و آمد و قر زد تا عاقبت صدای تاج طلاخانم درآمد. درحالی که زیر فشار سرفه به زحمت سرش را بالا نگه داشته بود خطاب به او بریده بریده گفت: «اخآنم جون، اجازه بفرمابین سرفه ام بند بیاید... چشم. یک مجلسی گرم کنم که از در و دیوارش آتش بریزذ«
‏اما مادر آقای دا اد که دیگر آن رویش بالا آمده بود توجهی به این حرفها نداشت. درحالی که صورتش از عصبانیت گل انداخته بود گفت :«می خواهم صد سال سیاه نکنی، پول دادم برایم مجلس گرم کنی. آن از آمدنت ،این هم مال حالا.«
‏پیش از آنکه بحث بالا بگیرد پیرزنی که به نظر می آمد یکی ازبزرگترهای فامیل باشد به قصد پا در میانی به مادر داماد پیشنهاد داد تا از خانمها کمی پذیرا ی شود تا بلکه در این فرصت سرفه مادرشوهرم بند بیاید. مادر داماد که دید چاره ای جز این ندارد پذیرفت و دستور پذیرایی داد. موقع پذیرایی از خانمها یک ریز خرده فرمایش به این و آن صادر می کرد هر از چند گاهی سر برمی گرداند و با کلافگی به تاج طلا خانم نگاه می انداخت که هم چنان سرفه می کرد. مادر شوهرم که از شدت سرفه رنگش مانند شاه توت شده بود همان طور که جوش و جلای بند نیامدن سرفه اش را می زد لابلای سرفه های خشکی که می کرد رو کرد به من و با صدای بریده ای گفت:« عروس یه کاری بکن ، ببین می توانی جور مرا بکشی؟«

درحالی که از آنچه می شنیدم سخت جا خورده بودم با تعجب نگاهش کردم. به خودم اشاره کردم وگفتم: «من؟!«
‏از شدت سرفه نفسش به سختی بالا می آمد. به تایید سر تکان داد و گفت: « دلم می خواهد... سنک تمام بگذاری... نمی خواهم... نمی خواهم پشت سرم حرف باشد.«
‏از شنیدن این درخواست حسابی دست و پاپم را گم کرده بودم.گفتم: « ولی من که خواندن بلد نیستم.«
‏«چرا بلد نیستی... پس کی بود... کی بود امروز به آن... قشنگی می خواند. خودم صدایت را شنیدم« و چون دید با تردید نگاهش می کنم افزود:« محض آبروی من هم... هم که شده باید بخوانی و نه نگویی.«
‏من هنوز هم باور نداشتم بتوانم از پس این کار بربیایم. پرسیدم: «آخر‏چه بخوانم«
‏«چه می دانم.. ای یار مبارکی... باباکرمی... هرچه می خواهی بخوان«
‏آن تاج طلا خانمی که خدا را بنده نبود حالا محض خاطر خودش طوری با تضرع دست به دامانم شده بود و التماسم می کرد که دیگرنه راه پس داشتم ونه راه پیش. خودم هم نمی دانم چه شد که دل را به دریا زدم و ترانه معروفی را که آن روزها ورد زبانها بود با ترس و خجالت خواندم ، آن هم با صدایی بلند.
‏«پُرسان پرسان / آمدم در خونه تون / یه شاخ گل توی دستم / سر راهت بنشستم ...«

هنوز ترانه ای که می خواندم تمام نشده بود که صدای کف زدن وتشویق بر خاست. حتی مادرشوهرم که تا آن روز ذره ای محبت از او ندیده بودم آن قدر تحت تاثیر صدای من واقع شد که مرا بغل کرد و گونه ام را بوسید. پس از آن خانمها دیگر دست بردار نبودند و اصرار می کردند که ترانه دیگری بخوانم. تاج طلاخانم کنارم نشسته بود و با آنکه دیگر سرفه اش بند آمده بود، با سماجت از من خواست رویش را زمین نیندازم و باز بخوانم. آن قدر گفت وگفت تا اینکه برای بار دوم ترانه معروف ماشین مشدی ممدلی را به پیشنهاد مادر داماد و همراهی ضرب دنبک تاج طلا خانم برای خانمها خواندم.
نویسنده: مهناز سید جواد جواهری
ادامه دارد...




منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت چهارم