سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت هفتم


داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت هفتمآخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.

قسمت قبل


- من تصمیمم رو گرفتم که می خوام در مورد چی کنفرانس بدم. نگاهش روی بانی بود که داشت با انگشتانش علف ها را از بین موهایش بیرون می آورد. مردیت گفت:
- چی؟
النا سر بلند کرد و به آسمان سرخ و ارغوانی رنگ بالای تپه چشم دوخت. سپس نفس عمیقی کشید و در حالی که قیافه متفکرانه ای گرفته بود، گذاشت که آن دو مدتی در تعلیق دانستن موضوع سخنرانی او بمانند. سپس به آرامی گفت:
- درباره رنسانس در ایتالیا.
بانی و مردیت به او و سپس به یکدیگر نگاه کردند و بعد دوباره خنده سر دادند. مردیت گفت:
- آه و اینک ببر تیز چنگ مدرسه رابرت. ای. لی بر می گردد. به پسرها بگویید
مراقب قلب های شان باشند.
النا لبخند موذیانه ای به او تحویل داد. اعتماد به نفس مثال زدنی اش باز گشته بود. هر چند که خودش هنوز نمی دانست. اما النا از یک چیز مطمئن بود. مطمئن بود که نخواهد گذاشت استفان سالواتوره زنده از چنگش بیرون برود.
النا با حالتی سر زنده گفت:
- خب شما دو تا خوب گوش کنین چی میگم. هیچ کس در این مورد نباید چیزی بدونه و گرنه من سوژه ی خنده ی کل مدرسه می شم. کارولین هم حتماً دنبال بهانه می گرده که منو مسخره کنه. اما هنوز هم این پسره رو می خوام؛ و من هر چی رو که بخوام به دست می آرم. نمی دونم چه جوری. ولی می دونم که می تونم. تا وقتی که یه نقشه پیدا کنم، باید همه مون بهش بی محلی کنیم.
- همه مون؟
- بله همه مون.
مردیت در حالی که چشمانش برق می زد گفت:
- یه لحظه صبر کنین.
سپس سنجاق تزیینی بلوزش را باز کرد و نوک تیز آن را توی شستش فرو برد.
- بانی دستت رو بده به من.
بانی در حالی که با بدگمانی به نوک تیز سنجاق چشم دوخته بود پرسید:
- آخه چرا؟
- می خوام باهات عروسی کنم خانومی. خِنگ خدا تو واقعاً نمی فهمی یا خودتو به نفهمی زدی؟
- باشه... ولی... ولی... آی... آخ...
- حالا نوبت توئه النا.
مردیت دست النا را پیش کشید و سوزن را در آن فرو کرد و سپس شستش را کمی فشار داد تا خون بیاید. مردیت با چشمان تیره اش که برق می زدند گفت:
- حالا همه مون انگشتامون رو به هم فشار میدیم و قسم می خوریم که...
مخصوصاً تو بانی! تکرار کنین: ما سوگند یاد می کنیم که این راز را با هیچ کس در میان نگذاریم و هر کاری النا در مورد استفان بگوید را انجام بدهیم. بانی خیلی سریع موضع گرفت:
- ببینین بچه ها، قسم با خون خیلی خطرناکه؛ یعنی باید به هر چی قسم خوردی پایبند بمونی، مهم نیس که چه اتفاقی بیفته یا... چته مردیت؟
مردیت اخم کرد و گفت:
- می دونم. واسه همینم گفتم که این کارو بکنیم. یادمه که در مورد مایکل چه وضعی شد. آخه...
بانی در حالی که دهن کجی می کرد گفت:
- اون خیلی وقت پیش بود. ما هم اون موقع با هم قهر بودیم. بی خیال، باشه. من قسم می خورم. چی گفتی بگم؟ من سوگند می خورم که این راز را با هیچ کس در میان نگذارم و هر کاری النا در مورد استفان بگوید را انجام بدهم.
مردیت هم جمله سوگند را تکرار کرد. النا در حالی که به دست های به فشرده شان می نگریست که در گرگ و میش عصری پاییزی، در سوگند اتحاد به هم پیوسته بودند، نفس عمیقی کشید

نسیم خنکی در قبرستان وزیدن گرفت و برگ های خشک درختان را جدا کرد و از قبرستان گذشت. بانی ناگهان لرزش گرفت و خود را عقب کشید. دخترها نگاهی به اطراف انداختند و خندیدند؛ خنده ای عصبی.
النا گفت:
- هوا دیگه تاریک شده.
مردیت در حالی که سنجاقش را دوباره می بست گفت:
- بهتره برگردیم خونه.
بانی بلند شد و انگشت شستش را مکید.
النا نگاهی به سنگ قبر کرد و گفت:
- خدا نگهدار.
شکوفه های بنفش و حنایی هنوز بر روی زمین سرد بودند. النا به بانی و مردیت گفت که دیگر بهتر است بروند. دخترها در سکوت از تپه بالا رفتند و از کنار کلیسای متروک گذشتند. سوگندی که با خون خود خورده بودند به رفتار آنها حالتی از رسمیت بخشیده بود. وقتی که از کنار کلیسای متروک عبور می کردند بانی دوباره لرزید. آفتاب که پایین می رفت از درجه هوا نیز کاسته می شد و باد سردتر به نظر می رسید. نسیمی که در قبرستان می وزید از میان بوته ها زمزمه کنان می گذشت و شاخه های خشک درخت بلوط پیر را تکان می داد. النا ایستاد. نگاهی به پیکره تیره در قبرستان کرد و گفت:
- من دارم یخ می زنم.
ماه هنوز بالا نیامده بود و در گرگ و میش بعد از غروب، النا تنها می توانست آستانه قبرستان و پل ویکری را که پشت آن قرار داشت تشخیص بدهد. تاریخچه ی قبرستان به زمان جنگ های داخلی آمریکا بر می گشت و بر بالای بسیاری از سنگ قبرها نام سربازانی حک شده بود که در جنگ کشته شده بودند. ظاهر قبرستان در این جا بسیار وحشی و دست نخورده بود. خارها و علف های هرز را می شد این جا و آن جا دید
که از کنار سنگ قبرها سر برآورده بودند. شاخه های پیچ در پیچ درختان مو بر سنگ قبرهای شکسته سایه می انداختند. النا که هیچ وقت منظره این قسمت از قبرستان را دوست نداشت با دلی پر آشوب گفت:
- این جا خیلی فرق دارد. منظورم تو شب هاس، نه؟
نمی دانست که چگونه می تواند منظورش را منتقل کند. منظورش این بود که این جا جایی نیست که شب ها موجود زنده ای را تحمل کند.
مردیت گفت:
- خب می تونیم از این طرف قبرستون نریم از اون یکی راه بریم که طولانی تره،
ولی اون جا حداقل بیست دقیقه پیاده روی داریم.
بانی آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت:
- واسه من که فرقی نمی کنه. من همیشه گفتم اگه مُردم، منو تو قسمت قدیمی قبرستون دفن کنن.
النا فوری گفت:
- می شه این قدر در مورد مردن و دفن شدن حرف نزنی.
و بعد از تپه پایین رفت. اما هر چه که جلوتر می رفت، بیشتر و بیشتر احساس دل شوره می کرد. کمی از سرعتش کاست تا بانی و مردیت هم به او برسند. وقتی که به اولین قبر رسیدند قلبش در سینه شروع کرد به تندتر و تندتر تپیدن. النا سعی کرد که به آن بی تفاوت باشد. اما سرما دویده بود زیر پوستش و موهای ریز روی بازوهایش راست شده بودند. از هیس هیس بادی که می وزید، هر صدای ریزی هم به نظر ترسناک می آمد. صدای شکستن شاخه ها و خرد شدن برگ های خشک، گویی می خواست مانع از این بشود که آن ها قدم از قدم بردارند. کلیسای متروک هم چون پیکره هیولایی سیاه در پشت سر آن ها قرار داشت. راه باریکی که انتخاب کرده بودند از میان سنگ قبرهای پوشیده از گل سنگ می گذشت که بعضی های شان حتی، ارتفاعی بلندتر از قد مردیت داشتند. سنگ قبرها آنقدر بزرگ بودند که بتوانند کسی را در پشت خود پنهان کنند. النا به اشباحی فکر می کرد که در پشت آن ها کمین کرده اند. برخی از مقبره ها خود به تنهایی برای میخکوب کردن هر انسانی کافی به نظر می رسید. مثل مقبره ای که بر فراز آن مجسمه کودکی بالدار قرار داشت. با این تفاوت که سر مجسمه شکسته شده و درست جلوی پای آن افتاده بود. چشم های گرانیتی سر قطع شده سفید و بی مردمک بودند. النا نمی توانست به تاثیر جذب کننده ی نگاه های آن بی تفاوت باشد. قلب او به تندی می زد.
مردیت پرسید:
- ما چرا این جا ایستادیم؟
النا زیر لب گفت:
- من... من... ببخشین... تقصیر من بود.
اما زمانی که النا نیرویش را جمع کرد و توانست بچرخد که برود، دوباره خشکش زد.
- بانی... بانی چی شده؟
بانی مستقیم زل زده بود به یکی از سنگ قبرها و تکان نمی خورد. دهانش کاملاً باز بود. پلک نمی زد. نگاهش هم چون نگاه سر قطع شده مجسمه کودک بالدار ثابت بود و گویا به جایی که متعلق به این جهان نیست خیره مانده بود. وحشت در دل النا چنگ می انداخت.
- بانی بس کن. این کارت اصلاً بامزه نیست.
بانی جوابی نداد.
مردیت بلند گفت:
- بانی.
اما بانی باز هم جوابی نمی داد. مردیت و النا نگاهی به هم انداختند. النا فهمید که باید برود و کمک بیاورد. برگشت تا به سمت پایین تپه برود، اما ناگهان صدایی از پشت سرش شنید که او را متوقف کرد.
- النا.
صدا، صدای بانی نبود. اما از دهان بانی بیرون می آمد. بانی با صورت رنگ پریده اش خیره مانده بود به سنگ قبر مقابلش و لب هایش آرام می جنبید.
- النا.
هیچ حسی در صورت بانی نبود. کسی یا چیزی داشت از طریق او با النا سخن می گفت. بانی سرش را به سمت النا چرخاند.
- النا، یه نفر اون بیرون انتظار تو رو می کشه!
النا هرگز نفهمید که در آن لحظات چه اتفاقی افتاد. شبحی تیره رنگ خمیده خمیده و قوزپشت انگار از میان سنگ قبرها عبور کرد. به سرعت از پشت یکی به پشت دیگری رفت. النا جیغ زد. مردیت از وحشت فریاد کشید و بعد هر دو شروع به دویدن کردند. اندکی بعد متوجه شدند که بانی هم پشت سر آن ها مشغول دویدن و جیغ کشیدن است.
النا از میان راه باریک میان قبرها به پایین می دوید. پایش روی سنگ ها می لغزید و سکندری می خورد. انبوه ریشه ها و شاخه های خشک انگار می خواستند پایش را چنگ بزنند و او را بگیرند. در پشت سر او بانی که جیغ می زد و اشک می ریخت از شدت دویدن نفس کم آورده بود و مردیت، مردیت خونسرد و آرام این بار داشت به تندی نفس نفس می زد و صدای قلبش را می شد به وضوح شنید. از میان شاخه های
درخت بلوط پیر که بر بالای سرشان گسترده شده بود صدای جیغ کوتاهی آمد و چیزی انگار در بین شاخه ها به دنبال شان می آمد. النا سرعتش را بیشتر کرد.
بانی فریاد زد:
- یه چیزی دنبالمونه. خدایا چه بلایی داره سرمون میاد.
« برین به طرف پل » : النا گفت
حلق و سینه اش از شدن دویدن می سوخت. نمی دانست چرا احساس می کرد که تنها راه نجات شان رسیدن به پل است.
- یه لحظه هم توقف نباید بکنیم. بانی پشت سرتو نگاه نکن. فقط بدو. و بعد آستین بانی را گرفت و سعی کرد او را به سمت خودش بکشاند. بانی نفس نفس زنان گفت:
- من نمی تونم.
و بعد دستش را گذاشت روی پهلوهایش و از سرعتش کاست.
النا با خشم فریاد زد:
- چرا می تونی، بجنب.
و بعد آستین او را دوباره کشید.
- زود باش... زود باش...
النا تلالو نور ماه را در آب رودخانه از دور دید و بعد از میان درختان بلوط، پلی که به دنبالش بودند خود را بالاخره نشان داد. زانوان خسته ی النا تلو تلو می خوردند. هوایی که از حنجره داغش بیرون می آمد، صدای زیر و سوت مانندی می داد. اما او هرگز نمی گذاشت که این ها او را کند کنند. از همین جا می توانست تخته های چوبی پل را ببیند. فقط بیست فوت تا آن راه مانده بود. و حالا ده فوت و حالا پنج فوت و حالا...
مردیت فریاد زد:
- رسیدیم.
و بعد ناباورانه به پاهایشان نگریست که بر کف چوبی پل متوقف شده بودند.
- نه، نباید واستی. بدو اون طرف پل.
چوب های زیر پل در زیر گام های تند آن ها صدا می کردند. و تکه های کوچکی که از زیر پل در رودخانه می افتاد لرزه بر آرامش آب می افکند. دخترها پریدند و خود را بر انبوه خس و خاشاک کُپه شده در آن سوی پل انداختند. النا بالاخره آستین بانی را ول کرد. و اجازه داد که زانوانش بایستند و سرد بشوند. مردیت خم شده بود و دستش را روی ران هایش گذاشته بود. بانی هنوز داشت گریه می کرد.
- این چی بود؟ این چی بود؟ هنوز داره میاد؟ آره؟ نه؟
النا زیر لب گفت:
- نه، دیگه تموم شد. نترسین.
اشک در چشم های او هم جمع شده بود و داشت می لرزید. اما می دانست که دیگر نفس گرم شبحی که دنبالشان بود را پشت گردنش حس نخواهد کرد. رودخانه راه را بر او بسته بود. آب رودخانه در تاریکی شب هم چون دیوار سیاهی بین آن ها به نظر
می رسید.
النا گفت:
- این جا دستش به ما نمی رسه.
مردیت اول نگاهی به النا کرد و بعد به طرف پل که مملو از درختان بلوط بود و بعد برگشت و بانی را دید که لب های خشکش را چند بار مکید تا تر بشود و بتواند
حرف بزند:
- آره این جا دیگه دستش به ما نمی رسه. اما بهتره زودتر بریم بیرون.
نمی خوایم که کل شب رو این جا بمونیم؟
شادی ناشی از فرار موفقیت آمیزشان در چهره بانی معلوم و مشخص بود. احساسی غیر قابل بیان و ناشناخته در قلب النا جوشید. برگشت و دستش را انداخت دور گردن بانی که هنوز داشت نفس نفس می زد. النا گفت:
- نه، عزیزم. الان میریم بیرون. تموم شد. تموم شد بانی. دیگه جامون امنه.
بیا بریم.
مردیت که دوباره داشت به آن طرف پل و درختانش نگاه می کرد گفت:
- راستش من که چیزی اون جا نمی بینم.
صدایش از بقیه آن ها آرامتر بود:
- به نظرم از اولش هم چیزی دنبالمون نبوده... شاید فقط خودمون، خودمون رو ترسونده باشیم. شاید به خاطر حرفامون در مورد جادوگرا و درویدهای اروپا بوده.
وقتی که بلند شدند و شروع به رفتن کردند، النا چیزی نگفت. همه را نزدیک خودش آورده بود. اما حتی یک کلمه هم نگفت. النا نگران بود. واقعاً نگران بود.


نویسنده: ال جی اسمیت
ادامه دارد...




با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام