سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



شاهنامه خوانی/ داستان چهل و سوم – پادشاهی کسری نوشیروان – بخش دوم


شاهنامه خوانی/ داستان چهل و سوم – پادشاهی کسری نوشیروان – بخش دومآخرین خبر/ همه ما عاشق شنیدن و خواندن داستان های شاهنامه ای هستیم که شخصیت هایش قهرمان ها و اسطوره های ما هستند اما چون به زبان شعر است شاید برای ما خواندن آن قدری سخت باشد و این شد که برای شما فرهنگ دوستان عزیز داستان های شاهنامه را به زبان نثر و ساده تقدیم می کنیم. باشد که لذت ببرید.


قسمت قبل


سعی کن زخمی نشود و زنانش در امان بمانند و او را در قصر خود زندانی ساز و همه‌چیز از ثروت و خوردنی و پوشیدنی در اختیارش بگذار ولی کسانی را که با او همدست شدند را با خنجر به دونیم کن و از گناهشان مگذر . وقتی فرستاده به رام برزین رسید هرچه از کسری شنید به او گفت و نامه را به او داد . صبحگاه سپاهی بزرگ از مدائن راه افتاد . به نوشزاد خبر رسید و او هم سپاهی از رومیان آماده کرد . پهلوانی دلیر به نام پیروزشیر خروشید که : ای نوشزاد نامدار چه کسی تو را از عدالت دور کرد ؟ با شاه نجنگ که پشیمان می‌شوی . آیا نشنیدی که پدرت با روم و قیصر چه کرد ؟ پدرت زنده است و تو جویای تخت و گاه او هستی ؟ این راه درست نیست . دریغ است که سرت را به باد دهی . با این جوانی دل کسری را نسوزان که اگر حتی فرزند دشمن باشد با مرگش دل پدر را می‌سوزاند . از شاه معذرت بخواه . نوشزاد پاسخ داد : ای پیرمرد مغرور من به دین کسری احتیاجی ندارم و به دین مادرم که مسیحی است اعتقاددارم.مسیح اگرچه کشته شد به‌سوی یزدان پاک رفت . من هم اگر کشته شوم باکی نیست . پیروز فرمان داد تا تیراندازی کنند و جنگ سختی درگرفت . در این گیرودار نوشزاد زخمی شد و به قلب سپاه آمد و گریان نالید و اسقف را فراخواند که جنگ با پدر کار درستی نبود ، روزگار بر من ستم کرد . اکنون سواری به‌سوی مادرم بفرست و بگو که : نوشزاد از این جهان رخت بربست و این رسم دنیای فانی است . گوری به‌رسم مسیحیان برای من بساز.بدین‌سان نوشزاد مرد و لشکرش پراکنده شد. وقتی مادرش فهمید خاک بر سرش ریخت و شیون کرد و نوشزاد را به خاک سپرد .
چه پیچی همی خیره در بند آز
چو دانی که ایدر نمانی دراز
روان پدر را میازار اگرچه رنجی از او به تو رسد و همیشه دینت را پاسدار باش . اگر در دلت مهر علی(ع) است در روز محشر در امان هستی . دل شهریار جهان محمود غزنوی شاد باشد .
شبی نوشیروان در خواب دید که پیش تخت یک درخت شاهی رویید .شاه شاد شد و رامشگران را فراخواند . یک گراز تیزدندان در مجلس بود و از جام نوشیروان شراب می‌نوشید . وقتی خورشید سر زد خسرو انوشیروان عصبانی برخاست و خواب‌گزار را فراخواند و خوابش را تعریف کرد اما خواب‌گزار نتوانست پاسخی دهد . شاه موبدان را با کیسه‌های زر همه‌جا فرستاد تا کسی پیدا شود و خوابش را تعبیر کند . یکی از آن‌ها به نام آزادسرو به مرو آمد و به جستجو پرداخت تا اینکه به موبدی رسید که کودکان را اوستا می‌آموخت . در میان کودکان فردی به نام بوذرجمهر بود . آزادسرو از موبد کمک خواست اما او گفت : تعبیر خواب کار من نیست و من معلم کودکان هستم . بوذرجمهر به استاد گفت این کار من است . موبد تغیر کرد و گفت به کارت برس . فرستاده شاه از بوذرجمهر خواست تا خواب را تعبیر کند اما او گفت : جز در نزد شاه سخنی نخواهم گفت . بنابراین باهم به نزد شاه روانه شدند . درراه برای استراحت زیر درختی فرود آمدند تا چیزی بخورند و بنوشند .بوذرجمهر در زیر سایه درخت خوابید و چادری بر سرش کشید . ناگهان موبد دید ماری بر روی بوذرجمهر آمد بدون اینکه صدمه‌ای بزند به بالای درخت رفت و بعدازآن بوذرجمهر بیدار شد . موبد در دل گفت که این کودک هوشمند انسان بزرگی خواهد شد . بالاخره به نزد شاه رسیدند و فرستاده تمام ماجرا را برای شاه بیان کرد . کسری کودک را نزد خود فراخواند و خوابش را تعریف کرد. کودک گفت : میان حرم‌سرای تو مرد جوانی با آرایش زنانه وجود دارد .فرمان بده تا همه از جلوی تو رد شوند تا او را بیابیم . چنین کردند اما کسی را نیافتند . کودک گفت : این بار همه را برهنه کن تا او را بیابی . شاه چنین کرد و مرد جوان را یافتند که در کنار دختر حاکم چاچ بود. شاه پرسید این مرد کیست ؟ زن گفت : برادر کوچک من است که هر دو از یک مادریم.شاه عصبانی شد و دستور مرگ هر دو را صادر کرد . سپس به خواب‌گزار بدره زر و اسب و لباس داد و نامش را جزو موبدان دیوان شاه نوشتند . کار بوذرجمهر بالا گرفت و شاه از او راضی بود و بنابراین به مدارج بالا رسید . روزی شاه بزمی به راه انداخت و موبدان را دعوت کرد و از آن‌ها خواست تا از علم خود هرچه می‌دانند بگویند . هرکسی چیزی گفت تا نوبت به بوذرجمهر رسید . بوذرجمهر بعد از ستایش شاه گفت : اگر شاه مرا نکوهش نکند هرچه بدانم بگویم . پس بوذرجمهر بعد از ستایش یزدان گفت : روشن‌بین کسی است که کوتاه و مفید سخن گوید و عجله به خرج ندهد . اگر زیاده‌گویی شود سخن گوی نزد مردم کوچک می‌شود . باید به دنبال هنر بود و آز نداشت که جهان عاریتی است . در دل هرکسی آرزویی است و هرکس خو و اخلاق خاص خود را دارد . هرکس که دنبال کار باشد همیشه دانا و خرم است .
ز نیرو بود مرد را راستی
ز سستی دروغ (کژی) آید و کاستی
ز دانش چو جان تو را مایه نیست
به از خامشی هیچ پیرایه نیست
هرکس حریص نباشد توانگر است و خرد مانند تاجی بر سر است و دشمن دانا بهتر از دوست نادان است . هرکس دلش شاد باشد ثروتمند است . با آموختن و شنیدن سخن دانایان انسان فروتن می‌شود اگر ثروتمند هم هستی در خرج کردن میانه‌روی کن . از سخنان خوب بوذرجمهر همه متعجب شدند و شاه دستور داد تا نام او را در آغاز نام‌ها بنویسند . دوباره شاه او را به پرسش گرفت و او گفت : نباید از حکم شاه سرپیچی کرد که ما چون گوسفندیم و او شبان ماست و یا ما زمین و او آسمان ماست و با شادیش شادیم و اهریمن است هرکس که با او شاد نیست .
بدین‌سان انوشیروان هفت بزم راه انداخت که در آن مجلس‌ها هرکدام از موبدان سؤالاتی از بوذرجمهر کردند و پاسخ‌های درخوری نیز یافتند .
داستان کشته شدن مهبد وزیر و پسرانش
نوشیروان وزیر پاکی به نام مهبود داشت . دو فرزند وی نیز خدمتگزار شاه بودند . شاه به مهبود و پسرانش اعتماد کامل داشت به¬طوری¬که دیگران به آن‌ها حسادت می‌کردند .
یکی از ناموران دربار به نام زروان که حاجب شاه بود بیش از همه به مهبود حسادت می‌کرد . زروان با مردی جهود آمدورفت پیدا کرد و به او نزدیک شد و نیرنگ و دورویی او در وی مؤثر افتاد و زروان از جهود خواست تا جادویی بسازد که روزگار از مهبد روبگرداند . مرد جهود پاسخ داد وقتی خورش‌ها را برای شاه آوردند ، ببین آیا شیر بین آن‌ها هست ؟ اگر شیر بود بدان که از مهبود و پسرانش دیگر اثر نمی‌بینی . وقتی پسران مهبود خورش‌ها را به درگاه شاه آوردند زروان به شاه گفت : ای شاه دادگر امکان دارد که در این خورشتی که با شیر آمیخته‌شده ، زهر ریخته باشند .پادشاه گفت که مادر این دو جوان خورش‌ها را درست کرده است . دو جوان برای اینکه سوءظن را از بین ببرند از غذا خوردند و در دم جان دادند . وقتی شاه چنین دید دستور داد تا سر مهبد و همسرش را ببرند و هیچ‌کس از خویشان آن‌ها را زنده نگذارند و بدین‌سان زروان به کام دل رسید . مدتی گذشت ، روزی شاه برای شکار به گرگان رفت . در میان اسب‌های موجود در شکارگاه به ناگاه چشم شاه بر داغ مهبود که بر تن اسبی بود افتاد و از ناراحتی اشک از چشمانش سرازیر شد و از کرده خود پشیمان گشت پس با موبدی صحبت کرد و موبد احتمال داد که جادوگری شیر را به سم آلوده باشد و بدین‌سان جان دو پسر مهبود بر باد رفت . شاه به زروان بدگمان شد و در مجلسی موضوع را با او در میان گذاشت و از او خواست تا باصداقت جواب دهد . زروان نیز از ترس تمام ماجرا را بازگفت و گناه را به گردن مرد جهود انداخت . شاه فوراً او را دستگیر کرد و به مرد جهود گفت : اصل ماجرا را تعریف کند . جهود بعد از امان خواستن از شاه ماجرا را بازگفت . شاه بعد از استماع ماجرا دستور داد تا دو دار آماده کنند و این دو نفر را به سزای عملشان برسانند . سپس به جستجوی خویشان مهبود برآمد و یک دختر و سه مرد یافت و گنج زروان و مرد جهود را به آنان داد . پادشاه به‌شدت ناراحت بود و از خداوند بخشش می‌خواست و به فقرا صدقه می‌داد تا شاید خداوند از تقصیرش بگذرد . شاه تصمیم گرفت درراه روم شهرستانی بنا نهد و در آن کاخ‌های بلند برآورد با ایوان‌های گوهرنگار و طاق‌های پر از طلا و نقره و گنبدی از جنس آبنوس و عاج ساخت . از روم و هند هرکه در هنری استاد بود را در آنجا جمع کرد و همچنین اسرای بربر و روم را آنجا جا داد . وقتی کار شهر به پایان رسید در اطراف آن روستایی با کشتزارها و باغ‌های میوه ساخت و هرکس را که در جنگ‌ها آزرده یا اسیر کرده بود در آنجا سکنی داد و به آن‌ها کار و همسر داد و نام آن شهرستان را سورسان نامید 



از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی








با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
شاهنامه خوانی بخش نخست