سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ عشق سالهای وبا- قسمت دهم


 قصه شب/ عشق سالهای وبا- قسمت دهمآخرین خبر/این شب ها با یکی از ارزشمندترین داستان های نویسنده معروف برنده جایزه نوبل گابریل گارسیا مارکز کنار شما هستیم. داستان عشق سال های وبا مثل دیگر داستان های این نویسنده بزرگ زیبا و خوانندنی است و امیدواریم شما هم از خواندن این داستان لذت ببرید.
لینک قسمت قبل

سپس با توجه به حرفی که زده بود، مجبور شد پنج سکه به فلورنتینو بدهد. لبخندی حاکی از آرامش خیال زد که نشان می داد اگر خبر بدی از سوی پسرک رسیده بود، هرگز پولی دریافت نمی کرد. از جای برخاست و با فلورنتینو آریزا دست داد. کاری که برای پیام رسان پست، معمول نبود. از او خداحافظی کرد و با اشاره ای به مستخدمه، فهماند که باید پسرک را تا آستانه در راهنمایی کند. البته این کار، کاملاً معمول و مرسوم بود. نه برای احترام به پیام رسان یا راهنمایی او، بلکه برای مراقبت و زیر نظر داشتن به منظور جلوگیری از سرقت. هر دو با احتیاط از زیر ایوان طاقدار پیش می رفتند. فلورنتینو آریزا این بار متوجه شد که افراد دیگری نیز در خانه حضور دارند. صدای زنی می آمد که متنی را می خواند و زن دیگری که آن را تکرار می کرد. از کنار پنجره ای در کنار ایوان گذشتند و پسرک با نگاه سریعی که به داخل انداخت، زنی سالخورده و دختری جوان را نشسته بر دو صندلی جداگانه دید. زن مطالبی را از روی کتابی که بر زانو داشت با راهنمایی دخترک، می خواند. به نظر عجیب می آمد که دختری به مادرش درس بدهد. ولی در واقع دخترک به مادرش درس نمی داد و آن زن، عمه اش بود. البته زن سالخورده چنان دخترک را مورد مراقبت و پرورش قرار می داد که انگار فرزند خودش است.
دخترک بدون اینکه از راهنمایی کردن عمه اش باز بماند، از پنجره به بیرون نگریست تا ببیند چه کسی از راهرو می گذرد. همان یک نگاه اتفاقی، سرآغاز عشقی شد که با گذشت بیش از نیم قرن، همچنان پایدار مانده بود.
تنها اطلاعی که فلورنتینو آریزا در مورد آقای لورنزو دازا به دست آورد، این بود که پس از پایان دوران سخت همه گیری بیماری وبا، همراه با عمه بی شوهر مانده و تنها دخترش، از سان خوان دلاسیه ناگا به آنجا آمده است. کسانی که او را در هنگام تخلیه بارهایش از کشتی دیدند، متوجه شدند که برای اقامت دائمی به این شهر وارد شده است، زیرا همه وسایل لازم کافی برای زندگی راحت را همراه آورده بود. همسر لورنزو هنگامی که دخترک سن و سال زیادی نداشت، فوت کرده بود.
اسکولاستیکا خواهر آقای لورنز دازا، چهل سال داشت و بر طبق نظری که کرده بود، در بیرون از خانه، لباسی بلند همچون راهبه های سان فرانسیسکو می پوشید و در داخل خانه هم لباس توبه کاران را بر تن می کرد.
دخترک سیزده ساله بود و نامی همچون مادر مرحومش داشت. نامش فرمینا بود. به نظر می رسید لورنزو دازا فردی مرفه است، زیرا زندگی خوبی داشت، ولی شغلی نداشت. پول قابل توجهی برای خرید آن خانه در لوس اوانجلیوس پرداخته بود و ظاهر امر نشان می داد لااقل دو برابر آن مبلغ را برای باز سازی خانه باید خرج کند و احتمالاً هزینه تعمیر در حدود دویست پزو می شد. دخترش در مدرسه باکره مقدس تحصیل می کرد. آن مدرسه بیشتر از دو قرن به دختران جوان جامعه ، هنر شوهرداری ، وفاداری و از خود گذشتگی را می آموخت. در دوران استعمار و پس از آن در نخستین سالهای اعلام جمهوری، تنها دختران افراد متشخص در مدرسه پذیرفته می شدند، ولی پس از آن به دلیل واقعیتهایی که در جامعه وجود داشت و خانواده های متشخص به تدریج ثروت و موقعیت اجتماعی خود را از دست دادند و کشور به استقلال رسید، رهبران مدرسه مجبور شدند بدون توجه به موقعیتهای خانوادگی و طبقات اجتماعی، درها را به روی همگان بگشایند و شرط ورود را توان کافی برای پرداخت هزینه های تحصیل تعیین کنند. البته شرط دیگری هم وجود داشت:اینکه دختران از طریق ازدواج قانونی، مشروع و کاتولیک به دنیا آمده باشند. به هر حال هزینه تحصیل در مدرسه گران بود و همین واقعیت که فرمینا دازا در آنجا درس می خواند، نشان می داد وضعیت مالی خانواده او تا چه اندازه خوب است. البته این امر، دلیلی برای ممتاز بودن طبقه اجتماعی آقای دازا و خانواده اش محسوب نمی شد.
فلورنتینو آریزا با توجه به شنیدن این خبرها، به خود امیدواری داد که آن دختر زیبای چشم بادامی قابل دسترسی است. ولی طولی نکشید که از رفتار مستبدانه آقای لورنزو دازا دریافت که این دسترسی با اشکالات بسیاری مواجه خواهد بود. فرمینا دازا بر خلاف سایر دختران مدرسه که معمولاً به صورت گروهی یا همراه با دایه ای سالخورده به مدرسه می آمدند، مجبور بود با عمه خانه مانده و بی شوهرش آن مسیر را طی کند. رفتار عمه نشان می داد که دخترک اجازه دست از پا خطا کردن ندارد.
شاید به همین دلیل بود که فلورنتینو آریزا روش مرموز نشستن در کمین گوشه گیری، و انتظار کشیدن را برگزید. از ساعت هفت صبح، روی نیمکتی دورافتاده در پارک کوچک، زیر یک درخت بادام می نشست و وانمود می کرد که در حال خواندن کتاب شعر است. به محض نزدیک شدن دخترک دست نیافتنی در یونیفرم آبی رنگ با جورابهای ساق بلندی که تا زیر زانوانش می رسید و گیسوان بافته که از پشت سر تا کمرش پایین می آمد، زیر چشمی به او می نگریست. دخترک با غروری طبیعی راه می رفت. سرش برافراشته، نگاهش ثابت، گامهایش سریع، و چشمانش دوخته شده به جلو بود. کیف حاوی کتابهایش را با دو دست به سینه می فشرد و چنان خرامان می رفت که انگار وزنی ندارد . عمه رداپوش که همچنان می کوشید پا به پای دخترک راه بیاید، چنان چهره عبوسی داشت که همه را از نزدیک شدن، بر حذر می داشت.
فلورنتینو آریزا، چهار رفت و برگشت او را مشاهده...
می کرد و به همین دیدارها ی دورادور قانع بود . ولی پس از مدتی ، دخترک به صورت ملکه رؤیاهایش در آ مد و جایگاهی ویژه را چه از نظر پاکی و چه از لحاظ خیالی ، در قلبش تصرف کرد . دو هفته بعد ، دیگر جز دخترک به کسی نمی اندیشید و تصمیم گرفت نامه ای با دستخط خود برایش بنویسد .

نامه را نوشت ولی تا چند روز همچنان در جیبش نگه داشت ، زیرا نمی دانست چگونه به دست دخترک برساند . در این مورد بسیار اندیشید و چون این زمان به درازا کشید ، هر روز عباراتی به آن می افزود . تداوم عبارت پردازی به جایی رسیدکه نامه اولیه ، تبدیل به واژه نامه ای سرشار از تعریف و تمجید و توصیف و ستایشی شد که آنها را در کتابهای گوناگون ، در همان پارک خوانده و یاد گرفته بود .

گاهی به نظرش می رسید برای رساندن نامه به دست فرمینا دازا از همشاگردیهای دخترک کمک بگیرد . ولی می دانست دنیای آنها چه فاصله زیادی با رؤیاهایش دارد . در ضمن نمی خواست فرد دیگری از رازی که در سینه داشت ، با خبر باشد . از طرفی می دانست چند روز پس از ورود آقای دازا به آن شهر ، دخترش به مجلس جشنی دعوت شده ، ولی پدر اجازه حضور در مراسم را به او نداده است . با این ترتیب ، هیچ راه دیگری برای ایجاد ارتباط با فرمینا نداشت .

تعدا کاغذهای نوشته شده به شصت برگ رسیده و هر دو طرف ورقها پر شده بود . دیگر نمی توانست رازش را در سینه نگه دارد . بنابراین ماجرا را با مادرش در میان گذاشت . تنها به او اعتماد داشت که راز داری مطمئن بود . ترانزیتو آریزا چنان تحت تأثیر معصومیت احساس پسرش دچار ناراحتی و نگرانی شد که مدت زیادی گریست و تصمیم گرفت برای آن مشکل ، راهی بیابد . نخست به پسرش نصیحت کرد که از دادن نامه به دخترک خودداری کند . می دانست تحویل چنان نوشته ای با آن حجم زیاد ، فرمینا را وحشت زده خواهد کرد ، زیرا دخترک هم مثل پسر خودش در امور عشقی بی تجربه و خام یافته بود . بنابراین گفت :
- نخست باید او را از میزان علاقه ات مطلع سازی و به او فرصت فکر کردن بدهی تا در هنگام اظهار عشق ، غافل گیر و هراسان نشود . ولی از آن مهمتر باید دل عمه دختر را به دست بیاوری و بعد به سراغ فرمینا بروی
هر چند پندهایی خردمندانه به حساب می آمدند ، ولی بسیار دیر به پسرک گفته شدند .

روزی که فرمینا دازا از پنجره به بیرون نگریست و لحظه ای فکر خود را از کتاب و درس دادن به عمه اش منحرف کرد تا ببیند چه کسی از راهرو رد می شود ، با مشاهده فلورنتینو آریزا و ظاهر آسیب پذیر و ظریف او ، به شدت تحت تأثیر قرار گرفت .

همان شب در حین صرف شام ، مطالبی را از پدرش در مورد نحوه دریافت تلگراف شنید و دریافت که پسرک به چه منظوری به آنجا آمده و در کجا مشغول به کار است کسب این اظلاعات موجب دلبستگی بیشتر به فلورنتینو آریزا شد ، زیرا در آن دوران از نظر او هم مانند سایر مردم ، تلگراف اختراعی معجزه آسا به شمار می آمد . با همین افکار هنگامی که برای نخستین بار پسرک را نشسته در پارک ، در حال مطالعه دید ، بلافاصله شناخت . فرمینا از عمه اش شنید که پسرک چند هفته است در پارک حضور دارد و مطالعه می کند . این دیدارها همجنان ادامه یافت تا اینکه عمه ، با توجه به حضور پسرک در روزهای یکشنبه و در هنگام خروج از کلیسا ، دریافت که این کار نمی تواند اتفاقی باشد و اندیشید : « مسلماٌ او این همه زحمت را به خاطر دیدن من متقبل نمی شود ! ... »
عمه علیرغم دارا بودن ظاهری خشک و عبوس و عادت به توبه های پیوسته ، قلبی رئوف و مهربان و علاقه زیادی برای ابراز همدردی و همراهی کردن با دیگران داشت و این از ویژگیهای پسندیده او به شمار می امد . این اندیشه که جوانی که یافت شود که برادر زاده اش را دوست بدارد ، احساساتش را برانگیخت .
فرمینا هنوز تجربه ای از عشق نداشت و تنها تأثیری که حضور فلورنتینا آریزا بر او می گذاشت ، نشان از ترحم داشت . تصور می کرد که پسرک بیمار و رنجور است . عمه همواره به او یاد آوری می کرد که برای پی بردن به ماهیت واقعی یک مرد ، باید عمری طولانی داشت . ولی فرمینا بسیار دیر متوجه شد پسری که در پارک می نشیند و در حالمطالعه کردن رفت و آمد آنها را زیر نظر دارد ، بیمار عشق است .
عمه اسکو لاستیکا مهمترین مهمترین تکیه گاه عاطفی فرزند برادرش به شمار می آمد . فرمینا دازا را پس از فوت مادرش ، زیر بال و پر گرفته و بزرگ کرده بود . روابط او با برادرش نیز بیشتر از اینکه خواهرانه باشد ، دوستانه به نظر می رسید و جنبه حمایتگرانه و همدستانه داشت . ظهور فردی به نام فلورنتینو آریزا برای عمه فرمینا ییک سرگرمی برای وقت گذرانی بود . آن دونفر هر روز چهار بار در هنگام عبور از کنار پارک کوچک لوس اوانجلیوس ، نگاهی به پسرک مرتب و تمیز که علیرغم گرمای هوا ، همیشه لباس مشکی می پوشید و وانمود می کرد که مطالعه می کند ، می انداختند . هر کدام که زودتر او را می دید ، می گفت :

- آه ، اینجاست .
پیش از اینکه پسرک سر ش را بلند کند و به دو خانم در حال عبور بنگرد ، آنها در حالی که می کوشیدند بر خود مسلط باشند و نخندند ، بی اعتنا می گذشتند .

روزی عمه گفت :

- به نظر جوان محجوبی می رسد . اگر به تو نزدیک نمی شود ، به دلیل حضور من است . ولی عاقبت علاقه اش سر ریز می شود و گام به پیش می گذارد یا نامه ای به تو می دهد .

عمه اسکولاستیکا با توجه به ناملایماتی که پشت سر گذاشته و تجربیات گرانبهایی که کسب کرده بود ، به برادر زاده اش یاد داد که چگونه می تواند با ایما و اشاره ، پیام بدهد . این روش ، برای ایجاد ارتباط با عشقی ممنوع ، به نظر شکست ناپذیر می امد ، ولی فرمینا دازا جرأت پیروی از آن را نداشت .

دیدارهای هر روزه و بدون فایده کنجکاوی فرمینا را بر انگیخت ، ولی تا چند ماه تصور می کرد فراتر از آن کارب انجام نخواهد شد و تغییری به وجود نخواهد آمد . بنابراین با تداوم دیدارها ، اشتیاق دخترک برای ایجاد ارتباط نزدیکتر ، بیشتر شد . شبی هراسان از خواب پرید ، زیرا در خواب مشاهده کرد که پسرک در کنار بسترش ایستاده است و به او می نگرد . پس از بر خواستن از خواب آرزو کرد ، که پیشگویی عمه به واقعیت بپیوندد . در دعاهایش از خداوند می خواست شههامتی به پسرک بدهد تا بتواند گام پیش بگذارد و نامه ای را که عمه گفته بود ، به او ارائه کند .

ولی هرگز دعاهایش مستجاب نشد . ماجرا از همان لحظه ای شروع شد که فلورنتینو آریزا نزد مادرش ، به عشق خود و نامه ای که نوشته بود ، اعتراف کرد و در نتیجه مادر هشدار داد که از دادن نامه سرشار از راز و نیاز عشقی و نوشته شده در دهها صفحه ، به دخترک خودداری کند . به این ترتیب ، فرمینا ناچار شد باز هم به انتظار بنشیند . با نزدیک شدن ماه دسامبر ، فرمینا احساس نگرانی می کرد و می دانست که تعطیلاتش خراب خواهد شد . پیوسته از خود می پرسید در طول سه ماهی که به مدرسه نخواهم رفت ، چگونه می تواند باز هم جوان عاشق راببیند و به او فرصت بدهد که نگاهش کند .
نویسنده: گابریل گارسیا مارکز
ادامه دارد...


با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت دهم