سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت بیستم 


خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت بیستم آخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.


قسمت قبل

احساس عشق ، اشتیاق و قدردانی الینا را در بر گرفت و با مسرت ناباورانه ای متوجه شد که این ها احساسات استیفن بودند .
برای لحظه ای خود را از دریچه ی چشمان استیفن دید و دریافت که چه قدر استیفن به او اهمیت می دهد . باید خیلی وحشتناک می شد اگر الینا نمی توانست جوابگوی احساسات عمیق او باشد .
زمانی که دندان او در بدنش فرو رفت ، هیچ دردی حس نکرد .هرچند که زخم هایی که دیمن به جای گذاشته بود ، پیش از این التیام یافته بود .

وقتی زانوان الینا سست شدند ،بر زمین افتاد، غافل از زمان یا هر چیز دیگری الینا حس می کرد که تنها استیفن و خودش وجود داشتند.
استیفن به نرمی گفت : " دوستت دارم . "
در ابتدا ، در حال مطبوعی که غرق بود ، فقط کلمات را به سادگی پذیرفت . سپس با لرزش شیرینی فهمید که او چه گفته است .
استیفن او را دوست داشت. همیشه این را می دانست اما استیفن پیش از این هیچ گاه به زبان نیاورده بود .
الینا در جواب زمزمه کرد : " استیفن ، دوستت دارم . " زمانی که او تکان خورد و به آرامی دور شد ، الینا تعجب کرد تا اینکه دید چه می کند .
دستش را بدرون ژاکت خود برده و زنجیری را که در تمام مدتی که الینا می شناختش بر گردن خود می انداخت ، بیرون کشید . درون زنجیر انگشتر طلایی بود که به ظرافت تراشیده و با سنگ لاجوردی تزیین شده بود .
انگشتر کاترین . همان طور که الینا تماشا می کرد ، استیفن زنجیر را در آورد و گیره اش را باز کرد و حلقه ی طلایی را جدا کرد .
گفت : " وقتی کاترین مرد ، فکر می کردم که هیچ وقت دیگه نمی تونم عاشق کسی بشم . با این وجود که می دونستم اون همینو ازم می خواد ، مطمئن بودم که امکان نداره اتفاق بیفته . اما اشتباه می کردم . "
برای لحظه ای درنگ کرد و سپس ادامه داد : " حلقه رو نگه داشتم چون نشانه ای از اون بود . تا بتونم در قلبم نگهش دارم . اما حالا دوست دارم نشان چیز دیگه ای باشه . " دوباره درنگ کرد . به نظر می آمد که می ترسد با چشمان الینا روبرو شود . " با توجه به وضعی که هست ، واقعا حقی ندارم که چنین چیزی رو بخوام . اما الینا ... " دقایقی با خود کلنجار رفت و سپس تسلیم شد .
چشمانش بی صدا چشمان او را ملاقات کردند .
الینا نمی توانست صحبت کند . حتی نمی توانست نفس بکشد اما استیفن سکوت او را اشتباه برداشت کرد . امید درون نگاهش جان داد و او رویش را گرداند .
گفت : " حق با توئه . اصلا امکان نداره . مشکلات خیلی زیادی سر راه هست ... به خاطر من . به خاطر اونچه من هستم . هیچ کسی مثله تو نباید پابند شخصی من بشه . من نباید حتی مطرحش می کردم ... "
الینا گفت : " استیفن ، استیفن اگه یه لحظه ساکت بشی ... "
- " ... پس فقط فراموش کن که من چیزی گفتم ... "
الینا گفت : " استیفن ! استیفن به من نگاه کن ! "
به کندی ، استیفن اطاعت کرد و به سمت او برگشت . به چشمان الینا نگاه کرد و تلخی و سرزنش از چهره اش محو شد و با نگاهی جایگزین شد که باعث شد الینا دوباره نفسش حبس شود . سپس ، همچنان به آهستگی ، استیفن دستی که الینا پیش آورده بود را گرفت . حلقه را در حالیکه هر دو تماشا می کردند ، به درون انگشت او فرو برد .
کاملا اندازه بود انگار برای خودش ساخته شده باشد . طلا با شکوه در نور می درخشید و سنگ لاجوردی ، پرتوی پر جنب و جوش آبی رنگ تیره ای را می پراکند مانند دریاچه ی زلالی که توسط برف بکر و دست نخورده ای احاطه شده باشد .
الینا در حالیکه لرزش را در صدای خود می شنید ، گفت : " برای یه مدتی باید به عنوان راز نگهش داریم . خاله جودیت سکته می کنه اگه بفهمه من قبل از اینکه فارغ التحصیل بشم ، نامزد کردم . اما تابستون دیگه هیجده سالم تموم میشه و ما می تونیم ازدواج کنیم . "
- " الینا ، مطمئنی این چیزیه که می خوای ؟ زندگی با من آسون نخواهد بود . من هر چقدر هم که تلاش کنم همیشه با تو فرق می کنم . هر وقت خواستی تصمیمت رو عوض کنی ... "
- " تا وقتی منو دوست داشته باشی ، من نظرمو عوض نمی کنم . "
استیفن لبخندی زد اما هنوز ترسی وجود داشت که در هوشیاری به سراغش می آمد .
- " استیفن ، درباره ی فردا ... اگه کرولاین و تایلر نقشه شون رو عملی کنن دیگه مهم نیس که من نظرمو عوض کنم یا نه . "
- " خوب پس کافیه مطمئن شیم که نمی تونن عملیش کنن . اگه بانی و مردیث کمکم کنن فکر کنم بتونم راهی پیدا کنم که دفتر رو از کرولاین پس بگیرم . اما حتی اگه نتونم ، فرار نمی کنم الینا . می مونم و می جنگم . "
- " اما استیفن ، اونا بهت صدمه می زنن . نمی تونم اینو تحمل کنم . "
- " و من نمی تونم تو رو ترک کنم . این قسمت تصویب شده . بذار من نگران باقیش باشم . یه راهی پیدا می کنم و اگه نتونستم ... خوب ، مهم نیس چی پیش بیاد . با تو می مونم . با هم خواهیم بود . "
الینا تکرار کرد : " با هم خواهیم بود . " سرش را بر شانه ی او گذارد و خوشحال بود که برای مدتی لازم نبود فکر کند و می توانست فقط در لحظه باشد .
شنبه ، بیست و نهم نوامبر
خاطرات عزیز
دیر وقته اما نتونستم بخوابم . به نظر میاد که به اندازه ای که عادت داشتم به خواب نیاز ندارم . خوب فردا ، روز موعوده !
امشب با بانی و مردیث حرف زدیم . نقشه ی استیفن خیلی ساده است . قضیه از این قراره که مهم نیس کرولاین کجا دفتر رو پنهان کرده ، فردا باید با خودش آن را بیاره . اما قرائت های ما آخرین قسمت در برنامه هست و اون ابتدا باید در رژه و چیزای دیگه شرکت کنه . باید در طول این مدت دفترچه رو جایی مخفی کنه . بنابراین اگه ما از لحظه ای که خونه رو ترک می کنه تا وقتی میره روی سن مراقبش باشیم ، باید بفهمیم که کجا می ذارتش . و از اونجایی که فکر نمی کنه ما حتی بهش مظنون باشیم حواسش به ما نخواهد بود .
و اون موقع است که ما پسش می گیریم . دلیل اینکه این نقشه عملی میشه اینه که همه در برنامه باید لباس های دوره ی به خصوصی رو بپوشن .
خانم گریمزبی ، کتابدارمون ، کمکون می کنه که لباس های قرن نوزدهمی مون رو قبل از رژه بپوشیم و نمی تونیم چیزی که قسمتی از سنت نباشه را بپوشیم یا با خودمون حمل کنیم . نه کیف دستی نه کوله پشتی . نه دفترچه خاطرات ! کرولاین مجبوره که یه جایی بذارتش .
نوبتی مراقبش خواهیم بود
. بانی بیرون از خونه اش منتظر می مونه و بررسی می کنه که وقتی از خانه خارج میشه چه چیزهایی همراهشه . من در خونه خانم گریمزبی که لباسشو می پوشه ، مراقبشم .
سپس وقتی رژه انجام میشه ، استیفن و مردیث وارد خونه شون میشن ، یا هم اتومبیل آقای فوربز اگه اونجا گذاشته باشدش و کار خودشون رو انجام میدن .
دلیلی نمی بینم که این نقشه شکست بخوره. و نمی تونم بهت بگم که چه قدر حس بهتری دارم . خیلی خوبه که این مشکل رو با استیفن تقسیم کردم .
درسم رو یاد گرفتم :دیگه هیچ وقت چیزی رو ازش مخفی نمی کنم .
فردا حلقه ام رو دستم می کنم . اگه خانم گریمزبی در موردش ازم پرسید ، بهش میگم که حتی از قرن نوزده هم قدیمی تره ! از ایتالیا ی دوران رنسانس هست . دوست دارم قیافه اش رو ببینم وقتی این رو بهش می گم !
الان بهتره سعی کنم کمی بخوابم . امیدوارم خواب نبینم.

بانی که بیرون خانه ی بلند سبک ویکتوریا ایستاده بود ، بر خود لرزید .
امروز صبح هوا بسیار سرد بود و با وجود آنکه ساعت هشت بود هنوز خورشید کاملا بیرون نیامده بود . آسمان تنها لایه هایی متراکم از ابر های خاکستری و سفید بود که سپیده دم خوفناکی را خلق می کرد .
بانی شروع به پای کوبیدن به زمین و مالش دستانش به هم کرده بود که در منزل خانواده ی فوربز باز شد.
بانی در پشت بوته ای که مخفیگاهش بود ، اندکی عقب تر رفت و اهل خانه را مشاهده کرد که بسوی ماشین به راه افتادند . آقای فوربز به جز یک دوربین ، چیزی دیگری حمل نمی کرد . خانم فوربز کیف دستی و صندلی تاشویی به همراه داشت و دنیل فوربز ، برادر کوچک تر کرولاین ، صندلی دیگری داشت . و کرولاین ...
بانی که تنفسش از سر خرسندی به صورت هیسی خارج می شد ، به طرف جلو خم شد
. کرولاین شلوار جین و پلور ضخیمی پوشیده بود و کیفی سفید و نخی را با خود داشت . بزرگ نبود ولی به اندازه ای بود که بتواند یک دفتر خاطرات کوچک را در خود جای دهد .
بانی که با این پیروزی احساس گرما می کرد ، پشت بوته منتظر ماند تا ماشین دور شد . سپس به سمت نبش خیابان تراش و هاوترون درایو حرکت کرد .
- " اوناهاش خاله جودیت . سر نبش ! "
ماشین برای توقفی کوتاه ، سرعتش را کم کرد و بانی به صندلی عقب ، کنار الینا ، خزید . وقتی خاله جودیت دوباره به راه افتاد ، بانی در گوش الینا زمزمه کرد : " اون یک کیف دستی سفید همراهشه . "
هیجان در وجود الینا برانگیخته شد و دست بانی را فشرد . پچ پچ کنان گفت : " خوبه . حالا باید ببینیم با خودش میارتش خونه ی خانم گریمزبی یا نه . اگه نیاورد به مردیث بگو توی ماشینه . "
بانی سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد و دست الینا را فشرد .
به موقع به خانه ی خانم گریمزبی رسیدند و توانستند کرولاین ž


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام