سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ عشق سالهای وبا- قسمت پنجم


 قصه شب/ عشق سالهای وبا- قسمت پنجمآخرین خبر/ این شب ها با یکی از ارزشمندترین داستان های نویسنده معروف برنده جایزه نوبل گابریل گارسیا مارکز کنار شما هستیم. داستان عشق سال های وبا مثل دیگر داستان های این نویسنده بزرگ زیبا و خوانندنی است و امیدواریم شما هم از خواندن این داستان لذت ببرید.

قسمت قبل 



دانشکده پزشکی نیز پذیرفت برای آموزش کمکهای اولیه ، دوره های کوتاه مدت برگزار کند . به این ترتیب هنگامی که ار آنها خواسته شد طوطی را از درخت پایین بیاورند ، زیاد دچار شگفتی نشدند . دکتر اوربینو پیغام داد :
- به آنها بگویید این کار را به خاطر من انجام می دهند .
آنگاه به اتاقش رفت تا لباس بپوشد و عازم مهمانی ناهار شود . واقعیت این است که پس از خواندن نامه خرمیا دسنت امور ، چنان در فکر فرو رفته بود که زیاد برای سرنوشت طوطی نگران نشان نمی داد .
فرمینا دازا لباس ابریشمی آزاد پوشید ، کمربندی به آن انداخت و گردنبندی از مروارید اصل که دارای شش حلقه در اندازه های متفاوت بود آویخت ، و کفشهای پاشنه بلندی را که به ندرت از آنها استفاده می شد ، به پا کرد . در واقع می دانست سالخورده تر از آن است که از چنین پوشاکی استفاده کند . وضع ظاهری او با لباسی که پوشیده بود ، شایسته زنی با آن سن و سال نبود ، ولی در ضمن با اندامش تناسب داشت ، زیرا بلند قامت و لاغر بود و در دستها و انگشتان ظریف و پوست سفیدش ، اثری از پیری به چشم نمی خورد . موهایش طره مانند روی گونه هایش ریخته بود و چشمان روشن و نگاه متکبرانه ذاتی او ، همچنان شباهت به عکسی داشت که به مناسبت ازدواج با شوهرش انداخته بود . هر چند گذشت سالهای طولانی به هر حال تأثیراتی بر ظاهر زن گذاشته بود ، ولی شخصیت ذاتی و سختکوشی او ، اجازه نمی داد کسی به این تغییرات توجه کند . از سلامتی کامل برخوردار بود و زندگی شاد و خوشبختی داشت . دوران استفاده از شکمبندهای آهنی و فنرهایی که موجب می شد باسنها بزرگتر از اندازه واقعی جلوه کنند ، گذشته بود و همه اعضای بدن آزادانه احساس راحتی می کردند و می توانستند کیفیت طبیعی داشته باشند ، حتی در هفتاد و دو سالگی .
هنگامی که دکتر اوربینو به داخل اتاق آمد ، همسرش در برابر میز آرایش ، با کلاهی که به شکل ناقوس با تزیینات جالبی از گلهای بنفشه بر سر ، نشسته بود . اتاق خواب آنها به اندازه کافی وسیع و نورگیر بود .
تختخوابهایی با توریهای سفید به منظور جلوگیری از نفوذ پشه ، با روتختی اطلسی ملیله دوزی به رنگ صورتی در وسط اتاق به چشم می خورد . دو پنجره اتاق به گلخانه باز می شد که صدای جیر جیرکها و ریزش باران از آنجا به گوش می رسید .
فرمینا دازا پس از بازگشت از ماه عسل ، لباسهای شوهرش را به مناسبتهای گوناگون و با توجه به فصول سال ، بر می گزید . از شب پیش آنها را بر می داشت و روی صندلی می گذاشت تا اوربینو پس از بیرون آمدن از حمام ، بپوشد . نمی دانست از چه زمانی در پوشیدن لباس به شوهرش کمک می کرد ، ولی به خاطر داشت که نخستین بار این کار را با عشق و علاقه زیادی انجام داد . در ضمن می دانست از پنج سال پیش به این سو ، تنها به این دلیل در پوشاندن لباس به شوهرش یاری می رساند که او دیگر به تنهایی قادر به انجام دادن این کار نبود . آنها به تازگی جشن پنجاهمین سالگرد ازدواجشان را برگزار کرده بودند . هیچ کدام تصور نمی کرد بدون حضور دیگری بتواند به زندگی ادامه دهد . معلوم نبود اتکای آنان به یکدیگر به خاطر عشق است یا زندگی بهتر . البته هرگز چنین پرسشی را مطرح نکردند و ترجیح می دادند پاسخ آن را نشنوند . زن به تدریج نشانه های عدم تعادل را در گامهای شوهرش در هنگام راه رفتن وتغییرات حالت ، فراموشکاریها ، و گریستن در هنگام خواب مشاهده می کرد ، ولی آنها را نتیجه فرسودگی و سالخوردگی به حساب نمی آورد ، بلکه دلیلی بر بازگشت به دوران کودکی و رفتارهای آن زمان می دانست .
شاید با توجه به چنین استدلالی بود که هرگز با اوربینو همچون پیرمردی مزاحم و آزاررسان رفتار نمی کرد بلکه او را همچون کودکی خرد سال در نظر می گرفت که نیاز به مراقبت و نگهداری دارد . در واقع این خود فریببی از همان اوایل زندگی شروع شده بود و نوعی آینده نگری به حساب می آمد .
اگر زودتر متوجه می شدند که نا دیده گرفتن دردسر های ازدواج ، آسانتر از تحمل اندوه ناشی از آن است زندگی برایشان مفهومی متفاوت می یافت . آنچه در کنار هم به عنوان پند و تجربه آموخته بودند ، ریشه در این واقعیت داشت که عقل و منطق هنگامی به سراغ انسان می آید که دیگر قادر به انجام دادن هیچ کار مفیدی نیست . فرمینا دازا پس از سالها شکیبایی شاهد افول توانایی های شوهرش بود و دچار اندوه می شد و هر شب از این می ترسید که پس از بیدار شدن از خواب ، با فاجعه ای مواجه شود که دیگر جبران پذیر نباشد . ولی هر روز صبح ، دکتر اوربینو با معصومیتی همچون کودکی تازه به دنیا آمده از خواب بر می خواست و به این ترتیب نشان می داد که بار دیگر بر فنا و نیستی غلبه کرده است . زن به خوبی با نحوه بیدار شدن شوهرش آشنایی داشت . با بانگ خروس چشم می گشود و نخستین نشانه زندگی در او ، سرفه های ملایم و ظاهرا بی دلیل بود که در واقع نشان از تمایل مرد به بیدار کردن همسرش داشت . اگر این ترفند زن را بیدار نمی کرد ، بلافاصله به بهانه های دیگری برای غر زدن متوسل می شد ، مثلاً به دنبال دمپاییهایش می گشت و آنها را که قرار بود همیشه در کنار تختخواب باشد ، ولی نبود ، نمی یافت . زن صدای گامهای مرد را که به سوی دستشویی می رفت ، می شنید . دکتر مدت یک ساعت در اتاق مطالعه می نشست و برای پوشیدن لباسهایش باز می گشت . البته در تمام این مدت ، از روشن کردن چراغها خودداری می کرد ، زیرا می دانست همسرش دوباره به خواب رفته است .
روزی در یک مهمانی از دکتر اوربینو خواستند خود را توصیف کند . مرد بدون درنگ پاسخ داده بود :
- من مردی هستم که در تاریکی لباس می پوشم .
همسرش با شنیدن این پاسخ ، دریافت که سر و صدا و سرفه های سحرگاهی او ، اتفاقی نیست ، هر چند مرد وانمود می کند که غیر عمدی است . البته خود زن نیز وانمود می کرد خوابیده است در حالی که بیدار بود . ازنظر دکتر اوربینو ، هیچ کس در هنگام خواب ، زیباتر از همسرش نبود . زنی با منحنی های بی نظیر اندام ، پیشانی خوش تراش و حالت دستهایش که انگار آماده رقصیدن است . هیچ کس هم تند خویی او را در زمان دیدن خوابهای آشفته نداشت . دکتر اوربینو می دانست که همسرش منتظر است که کمترین صدایی را بشنود و غر زدن را آغاز کند . مثلاً بگوید چرا صبح زود او را بد خواب کرده اند . از جمله یک بار که صدای غرغر شوهرش را به دلیل عدم موفقیت در یافتن دمپاییهایش شنید ، با لحنی خواب آلود گفت :
- دیشب آنها را در دستشویی جا گذاشتی ! ...
ولی بلافاصله با لحنی که دیگر خواب آلود نبود ، خشمگینانه افزود :
- ... بدبختی بزرگ خانه ما این است که نمی گذارند آدم خواب راحت داشته باشد !
- آنگاه غلتی زد و بدون اینکه دلش لا اقل برای خودش بسوزد ، چراغ را روشن کرد . با این کار رضایت خود را از نشان دادن قدرت آشکار می ساخت . در واقع هر دو آنها نقش خود را به خوبی ایفا می کردند . نقشهایی که شگفت آور و گاهی ظاهراً ناخوشایند بودند . این هم از لذت های عشق به حساب می آمد . از همان بازیهای پیش پا افتاده و مبتذلی که در زندگی آنان به کرات وجود داشت . یکی از آنها این بود که روزی صابون در حمام نبود .
این موضوع همچون سایر امور روزمره به سادگی آغاز شد . دکتر ...اوربینو در یکی از روزهایی که بدون نیاز به کمک دیگران، استحمام می کرد، به حمام رفت و باز هم بدون این که چراغها را روشن کند، لباسهایش را پوشید و به اتاق خواب برگشت. همسرش مثل همیشه در حالت رخوت بین خواب و بیداری به سر می برد. چشمانش بسته و نفسهایش آرام بود. دستهایش بالای سرش قرار داشت و حالت رقص به خود گرفته بود. دکتر پس از ایجاد سر و صدایی اندک با لباسهایش، در ظاهر با لحنی آرام غر زد:
ـ تقریباً یک هفته می شود که بدون صابون خودم را می شویم.
همسرش با شنیدن این سخنان، چنان محکم در جایش غلتید که انگار با همه دنیا سر جنگ دارد. البته متوجه بود که فراموش کرده است صابون در حمام بگذارد. خودش هم سه روز پیش از آن در حال استحمام متوجه شد که صابون در حمام نیست و تصمیم گرفت بلافاصله صابونی در محل مخصوص بگذارد، ولی فراموش کرد و این فراموشی تا سه روز بعد هم تکرار شد. واقعیت این بود که مدت فقدان صابون در حمام، به یک هفته نمی رسید، ولی دکتر آن را به عمد یک هفته حساب کرده بود تا همسرش را بیشتر از حد معمول خطاکار نشان دهد. این امر، خشم فرمینا را برانگیخت. بنابراین با صدای بلند، گفت:
ـ من هر روز استحمام می کنم. همیشه صابون بوده.
هر چند مرد از شگردهای همسرش آگاهی داشت، ولی این بار نتوانست یا نخواست بحث را ادامه دهد. بنابراین به بهانه اینکه کار مهمی دارد، به بیمارستان میزری کوردیا رفت، ولی عصر پیش از عیادت از بیماران، به خانه بازگشت. فرمینا با شنیدن صدای پای شوهرش، شتابان خود را به آشپزخانه رساند و وانمود کرد که کارهای مهم و زیادی دارد که باید هر چه زودتر انجام دهد. به اندازه ای خود را در آنجا معطل کرد که صدای پای شوهرش را که می رفت و صدای حرکت کالسکه او را در خیابان شنید. تا سه ماه بعد، هر گاه می خواستند روابط خود را اصلاح کنند، تنها بر وخامت امر می افزودند. مرد حاضر نبود پیش از اینکه همسرش بپذیرد در حمام صابون نبوده است، زود به خانه برگردد، و فرمینا نیز نمی خواست پذیرای شوهرش باشد مگر اینکه مرد قبول کند که آگاهانه و به عمد دروغ گفته است تا همسرش را بیازارد.
همین موضوع موجب ایجاد اختلافات دیگری به ویژه پس از بیدارشدن آنها می شد. هر ناراحتی ، دلگیری های تازه ای را پیش می آورد و موجب باز شدن زخمهای کهنه و قدیمی می شد. خیلی زود هر دو متوجه شدند که این رفتار بر میزان کینه آنها افزوده است. به همین دلیل، تصمیم گرفتند گذشت کنند. دکتر اوربینو پیشنهاد کرد هر دو نزد کشیش بروند و به خطای خود اعتراف کنند تا او از خدا بپرسد که آیا در حمام صابونی بوده است یا نه، و سپس در مورد آنها قضاوت کند. زن که تا آن لحظه همه چیز را تحمل کرده و شکیبایی خود را از دست داده بود، به همان حربه کارآمد و مؤثر یعنی گریه متوسل شد و خشمگین فریاد زد:
ـ کشیش برود به جهنم!
همین سخن ناشایست و نسنجیده، شهر را به لرزه درآورد. شایعات زشتی در افواه ایجاد شد که از میان بردن آنها، امکان نداشت. عبارت « کشیش برود به جهنم ! » چنان در اذهان عمومی جای گرفت که انگار متنی از یک اپرای معروف بود. مددتی بعد که فرمینا متوجه تندروی خود شده بود، به منظور جلوگیری از واکنش شوهرش، اعلام کرد که به خانه پدری باز می گردد و در آنجا به تنهایی زندگی می کند. گرچه خانه همچنان متعلق به فرمینا بود، ولی آن را اجاره داده بودند. با این حال ، تهدید زن بی پایه و اساس نبود، زیرا واقعاً قصد داشت از خانه شوهرش برود و در جای دیگری به زندگی ادامه بدهد. اهمیتی هم نمی داد که چه رسوایی بزرگی پس از آن ایجاد خواهد شد. دکتر که به موضوع پی برده بود، به همسرش پیشنهاد کرد به جای رفتن از خانه، در اتاق جداگانه ای به سر ببرد. این پیشنهاد پذیرفته شد و زن از آن به بعد در اتاق خواب دیگری می خوابید و با شوهرش حرف نمی زد. آنها در سکوت غذا می خوردند و پیام های خود را از طریق بچه ها به یکدیگر می رساندند. این کار را چنان ماهرانه انجام می دادند که بچه ها متوجه نمی شدند پدر و مادرشان با هم قهر هستند.
در اتاق مطالعه ، حمام وجود نداشت. همین امر موجب از بین رفتن مشکل ایجاد سر و صدای صبحگاهی توسط دکتر شد. اوربینو پس از پایان کلاسها، شب هنگام به حمام می رفت و می کوشید بدون ایجاد سر و صدا استحمام کند. معمولاً هر دو در یک زمان غذا می خوردند و اغلب در یک زمان به در حمام می رسیدند. پس از آن مسواک می زدند و برای خوابیدن آماده می شدند.
چهار ماه به این صورت سپری شد. شبی مرد روی رختخواب دو نفره دراز کشید و کتابی را در دست گرفت تا مطالعه کند. این کار را تا زمانی ادامه داد که همسرش از حمام خارج شد و مشاهده کرد که مرد در حال مطالعه کتاب به خواب رفته است. نخست بی اعتنا در کنار شوهرش دراز کشید و هنگامی که دکتر اوربینو مدتی غلتید و عاقبت چراغ را خاموش کرد، فرمینا شانه های او را به شدت تکان داد و یادآوری کرد که باید در اتاق دیگری بخوابد. مرد چنان از خوابیدن در بستر دچار لذت شده بود که در همان حال گفت:
ـ بگذار همینجا بخوابم. بسیار خوب، قبول دارم . صابون در حمام بود...
آنها پس از پشت سر گذاشتن پیچهای جاده سالخوردگی، این موضوع را به یاد می آوردند و برایشان باورکردنی نبود که این ماجرای تلخ، جدی ترین برخوردشان در طول مدت زناشویی بوده و موجب شده است همه مسؤولیت های خود را فراموش کنند و زندگی تازه ای را مورد آزمایش قرار دهند. با اینکه هر دو سالخورده بودند و متانت زیادی داشتند، ولی ترجیح می دادند از آن ماجرا یاد نکنند، زیرا ممکن بود زخم دیر جوش خورده قدیمی ، دوباره سر باز کند و موجب خونریزی شود.
دکتر اوربینو از همان روز نخست ازدواج نشان داد که نقطه ضعفی بزرگ دارد و آن هم بیماری شب ادراری بود. فرمینا دازا خیلی زود متوجه شد با چه مشکل عظیمی مواجه خواهد بود. آنها در کابین اختصاصی یک کشتی که به فرانسه می رفت روی بستر دراز کشیده بودند و دکتر از حالت تهوع دریازدگی می نالید که ناگهان صدای واضح ادرار به گوش زن رسید. فرمینا این رویداد را هرگز از یاد نبرد. گذشت زمان از شدت رفتار ادرار دکتر اوربینو کاست و میزان شب ادراری را تا حد زیادی کاهش داد، ولی هرگاه برای تخلیه ادرار به دستشویی می رفت، کاسه توالت را خیس می کرد. از نظر زن، این کار غیر قابل تحمل بود، ولی در پاسخ به اعتراضات او، شوهرش دلایلی قانع کننده می آورد و چنین حالتی را به وضع جسمانی و بی اختیاری نسبت می داد. البته حق با دکتر اوربینو بود و هیچ اختیاری در این کار نداشت. در دوران تحصیل در دبیرستان، در مسابقه ای که برای زیاد ادرار کردن با همکلاسی هایش برگزار شد، به پیروزی دست یافت و موفق شد چند بطری را پر کند و با اختلاف زیادی برنده شود. چند سال پس از ازدواج، میزان و فشار ادرار پایین آمد و در ضمن شاخه شاخه شد و در نتیجه نمی توانست مسیر دلخواهی را برای جریان ادرار انتخاب کند. بهانه او در مورد خیس کردن کاسه توالت چنین بود:
ـ مخترع این کاسه احتمالاً اطلاعات کافی و مناسب در مورد افرادی مثل من نداشته!
به منظور جلوگیری از درگیری های خانوادگی ، پس از مدتی به این نتیجه رسید که باید فکری در این مورد بکند. بعد از دفع ادرار با تعدادی دستمال کاغذی، اطراف کاسه توالت را تمیز و خشک می کرد. همسرش با آگاهی از این امر، از میزان غر زدن خود کاست، ولی اگر بوی آمونیاک زیاد می شد، دیگر نمی توانست خودداری کند. روزی چنان خشمگین فریاد زد که انگار جنایت بزرگی را کشف کرده است.
ـ اینجا مثل قفس خرگوش بوی تعفن می دهد!
در دوران سالخوردگی، دکتر سرانجام به فکر چاره ای برای این رنج جسمانی و روانی افتاد و درمان کار را یافت. به این ترتیب هم کاسه کثیف نمی شد و هم احساس آرامش به او دست می داد. در عین حال، در چنین حالتی نمی توانست تعادل خود را حفظ کند و به منظور جلوگیری از سقوط در چاه، محکم به میله دوش می چسبید. باید افزود که خانه دکتر اوربینو به دلیل نوساز و مدرن بودن در مقایسه با سایر خانه ها، توالت قدیمی نداشت و در نتیجه فاقد کاسه توالت هایی بود که جای پای مشبک داشت و مانع لیز خوردن می شد. این سیستم در بسیاری از خانه ها به چشم می خورد، ولی دکتر اوربینو به دلیل بهداشتی نبودن، دستور داده بود آن را تعویض کنند. وان حمام هم یکی دیگر از مشکلات غیر بهداشتی به حساب می آمد که اروپاییان برای خودشان اختراع کرده بودند. آنها در آخرین جمعه هر ماه استحمام می کردند، درون وان می نشستند و با همان آب کثیفی که از بدنشان جاری می شد، خود را می شستند. با این حساب، دکتر دستور داد تشت بزرگی به صورت یکپارچه ساخته شود تا هنگامی که فرمینا دازا او را شستشو می دهد، احساس کند که نوزاد است. آب مورد نیاز را با استفاده از برگهای خوشبو و پوست نارنج می جوشاندند که تا یک ساعت بعد هم گرم می ماند. تأثیر این آب، چنان آرامشی به دکتر می بخشید که گاهی در حین استحمام، مدتی می خوابید. فرمینا دازا پس از استحمام، با کرم کاکائو جوشهایش را نرم می کرد و به گونه ای به او لباس می پوشانید که انگار نوزادی را با عشق و علاقه فراوان قنداق می کرد. پوشاندن لباس، تکه به تکه، از جوراب تا کراوات و نصب سنجاق یاقوت دار کراوات ادامه می یافت تا دکتر کاملا آماده شود از همان موقع صبح روزهای آزار دهنده آنان مبدل به بامدادانی آرام و بی سرو صدا شد و دکتر اوربینو به دوران کودکی بازگشت همان دوران لذت بخشی که فرزندانش پس از تولد از او گرفته بودند فرمینا نیز با توجه پشت سر گذاشتن دوران میانسالی و ورود به دوران سالخوردگی بیشتر احساس مسئولیت می کرد کمتر می خوابید و معمولا برای رسیدگی به کارهای خانه زودتر از شوهرش از خواب برمیخاست.
دکتر اوربینو پس از اینکه در روز یکشنبه مصادف با برگزاری مراسم پنجاهه گلریزان پتو را از روی جسد خرمیا دست آموز کنار زد تا آن را معاینه و بررسی کند احساسی داشت که تا آن لحظه به عنوان پزشکی مومن تجربه نکرده بود پس از سالها تلاش برای درمان بیماران و نجات دادن آنان از چنگال مرگ برای نخستین بار مستقیم به مرگ نگریست و احساس کرد مرگ هم به او خیره شده است این امر به معنای هراس از مرگ نبود هرگز از مرگ نمی هراسید بلکه نگران حضور این پدیده بود که همواره و به ویژه پس از کابوسهای شبانه شبح خود را آشکار می ساخت ولی خودش را نشان نمی داد ولی آنچه در آن روز دید وجود فیزیکی پدیده ای بود که تا آن زمان خیالی بیش نبود دکتر خوشحال بود که خداوند برای نشان دادن چهره واقعی مرگ خرمیا دست آموز را واسطه قرار داده است زیرا همواره این دوست خود از جمله قدیسان به حساب می آورد قدیسی که دکتر نمی دانست از سور خدا ماموریت دارد لی پس از اینکه نامه را خواند و شخصیت واقعی خرمیا را دریافت از غفلت و گمراهی رها شد و احساس کرد رویدادی شگفت آور و تعیین کننده برایش شکل گرفته است.
از سوی دیگر فرمینا دازا هرگز اجازه نداد شوهرش گرفتار اندوه ناشی از مرگ صمیمی ترین دوستش شود هنگامی که زن در پوشاندن شلوار و بستن دکمه های پیراهن کمک می کرد مرد لحظه ای تحت تاثیر رویداد آن روز قرار گرفت ولی همسرش بلافاصله این افکار را از ذهن او راند هیچ رویدادی نمی توانست به آسانی بر فرمینا دازا تاثیر بگذارد به ویژه در مورد مرگ کسی که کمترین اهمیتی برایش قائل نبود خرمیا دست آموز از نظر زن فردی مفلوک و متکی به چوبهای زیر بغل بود که به دلیل داشتن بخت و اقبال مساعد از درگیری های خونین جزایر فراوان آنتیل جان سالم به در برده و از روی نیاز مبدل به عکاسی کودکان شده بود تنها توانایی او نیز از نظر زن و سایر ساکنان آن منطقه مهارت در بازی شطرنج بود که البته این امر نمی توانست بی اهمیت به حساب آید زیرا همه می دانستند در مسابقه ای دو جانبه موفق شده بود بر مردی به نام تورمولینو غلبه کند که مدتی بعد معلوم شد نام واقعی حریف کاپایلانکا بوده است.
دکتر اوربینو به همسرش گفت:
-باور کن او فردی بی گناه بود به عنوان تبعیدی از کاین گوانا به آنتیل رفت بیهوده متهم به ارتکاب جنایت فجیعی شد و به زندان افتاد در آنجا به او گوشت انسان خوراندند.
سپس نامه حاوی اسرار زندگی خرمیا دست آموز را به همسرش داد تا بخواند ولی فرمینا دازا بدون اینکه نگاهی به نامه بیندازد ان را در کشو میز آرایش گذاشت و در آن کشو را قفل کرد و در واقع حاضر نشد به اسراری دست یابد که نویسنده برای کسی جز دوستش فاش نکرد و با خود به گور برد زن از توانایی فراوان شوهر در تحمل دشواریها آگهی داشت و در عین حال می دامست با گذشت زمان و بالا رفتن سن چه انگاره های اغراق آمیزی از جامعه موجود یاد می کند بنابراین تردیدی نداشت که خرمیا دست آموز چه ارزش والایی از نظر شوهرش داشته و تحمل آن اندوه بزرگ برایش تا چه اندازه دشوار است که این ارزش والا نه به دلیل گذشته خرمیا بلکه مربوط به زمان ورود به این منطقه بوده به ویژه در حالی که تنها یک کیف حاوی کاغذ پاره های دوران تبعید همراه داشته است فرمینا دازا بیشتر از این امر تعجب می کرد که چرا متوفی هرگز مشخصات واقعی خود را افشا نکرد و حتی روابط خود را با یک زن پنهان داشت در حالی که از آیین های خوش به یادگار مانده از نیاکان ساکنان آم منطقه یکی هم این بود که برای زنان احترام قائل بودند از نظر فرمینا دازا معشوقه خرمیا کاملا حق داشت که به فرآیند خودکشی مرد کمک کرد او به شوهرش گفت:
-اگر روزی تو با همان دلایل مصمم به انجام چنین عملی شوی من هم دقیقا همان کاری را می کنم که آن زن کرد.
دکتر نیز با شنیدن این سخنان بار دیگر خود را با موضوعی ساده و در عین حال غیر قابل درک مواجه دید که زندگی را برایش تلخ می کرد پاسخ داد:
-تو انگار هیچ چیز نمی دانی کارهایی که او می کرد به خودش مربوط بود آنچه موجب خشم من می شود این است که چرا در این چند سال مارا غریبه به حساب آورد.
اشک در چشمانش مثل همیشه حلقه زد ولی زن وانمود کرد که گریه او را نمی بیند بنابراین با خونسردی استدلال کرد:
-اتفاقا در این مورد کار درستی انجام داد اگر واقعیت را می دانستید نه تو و نه سایر دوستان دیگر تا این اندازه او را دوست نداشتید.

نویسنده: گابریل گارسیا مارکز
ادامه دارد



منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت پنجم