سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت بیست و یکم


داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت بیست و یکمآخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.


قسمت قبل 


- انتخاب من این است. من هر دوی شما را دوست دارم. هیچ کدام از شما را نمی خواهم از دست بدهم و هیچ کدامتان را هم ترک نمی کنم. ما سه تا همیشه با هم هستیم و تا همیشه راضی و خوشبخت خواهیم بود.
استفان پرسید:
- راضی و خوشبخت؟
- بله هر سه تای ما دوستان خوبی برای هم خواهیم بود. دوستانی که همیشه سعی میکنند همدیگر را خوشحال کنند. در صدایش لحن امیدوارانه ای بود که همیشه در چشمانش موج می زد، همرا با لذتی کودکانه. انگار تمام این بازی بچه گانه ای است که قرار است تا ابد ادامه پیدا کند.
- ما تا ابد زنده می مانیم. هیچ وقت مریض نمی شویم، پیر نمی شویم، شکسته و زشت نمی شویم. این انتخاب من است. انتخابی برای خودم و برای شما. دیمون هم که از کار کاترین ناراحت بود با عصبانیت گفت:
- من چطور می توانم کنار او راضی و خوشحال و خوش بخت باشم؟ این بچه فقط بین ما فاصله می اندازد. این احمق که مثل ارزش های فلورانس مسخره است از دنیا چیزی نمیداند. من به زور می توانم حضورش را در خانه تحمل کنم. به خدا بدم می آید اگر یک بار دیگر بخواهم ببینمش یا صدایش را بشنوم.
استفان گفت:
- من هم همین طور.
استفان با خودش فکر کرد این ها همه اش تقصیر دیمون است، حتماً چیزی به کاترین خورانده؛حتماً دارویی به او داده که این کارها را می کند و این حرف ها را می زند.
- نمی توانم یک لحظه دیگر تحملت کنم.
دیمون که منتظر همین بود گفت:
- پس برو شمشیرت را بیاور. البته اگر بتوانی پیدایش کنی.
و بعد پوزخندی به او زد.
- دیمون، استفان، خواهش می کنم بس کنید. نه خواهش می کنم.
و بعد کاترین بین آن ها ایستاد. به چشم های آن ها نگاه کرد که سرشار از خشم بود و بعد زد زیر گریه.
- به چیزی که می گویید فکر کنید. شما برادر هستید.
دیمون با نفرت نگاهی به استفان کرد و گفت:
- تقصیر من نبود که برادر این شدم.
- می شود لطفاً کوتاه بیایید به خاطر من دیمون... استفان؟ خواهش می کنم. بخشی از وجود استفان به او می گفت نگذارد این دختر پیش از این اشک بریزد. غرورش را زیر پا بگذارد و به خاطر او کوتاه بیاید اما بخش دیگر وجود او آن قدر از عصبانیت پُر بود که تنها می خواست دیمون را از میان بردارد. دیمون هم همین طور بود.
- نه... نمی توانیم. کاترین فقط یکی از ما باید بماند. ما تو را نمی توانیم با هم داشته باشیم. قطره های درشت اشک از روی صورت کاترین سُر می خوردند و یقه ی لباس سفیدش را خیس می کردند. هق هقی کرد و بعد دوید و از آن جا رفت.
استفان به النا گفت:
- بعد دیمون حلقه ای که کاترین داده بود گرفت و دستش کرد. احساس شدیدی در لحن تعریف کردنش بود.
- و بعد به من گفت که کاترین مال منه برادر و رفت. استفان به النا نگاه کرد و انگار تازه از تاریکی وارد روشنایی شده باشد چندین بار پلک زد و چشمانش را باریک کرد. النا هنوز هم نشسته بود روی تخت و با آن چشم هایش که همانند چشم های کاترین بودند به استفان نگاه می کرد. چشمانش حالا که سرشار از ترس و افسوس بودند بیشتر به چشم های کاترین شبیه شده بود، اما النا از پیش استفان نرفته بود، فرار نکرده بود. مانده بود و با او حرف می زد.
- و بعد چی شد؟
استفان انگشت هایش را در هم فرو برد و بعد از کنار پنجره آمد این طرف. در ذهنش به خاطره ای رسیده بود که توان به یاد آوردنش را نداشت. اصلاً نمی خواست آن را تعریف کند اما نمی شد که واقعه را نیمه کاره رها کرد. النا از او بقیه داستان را می خواست. اما استفان چطور می توانست النا را تا اعماق تاریکی ببرد و ترسناک ترین لحظات عمرش را برای او نمایان کند.
- نه نمی تونم... نمی تونم بگم.
- نه استفان تو باید تا آخرش داستان رو برای من تعریف آنی. من می خوام وارد این حصار بشم که دور خودت کشیدی. از چی میترسی؟ بذار من هم ترسات رو ببینم. باید ببینم. من باید آخر داستان رو بدونم. استفان نفرت را احساس می کرد. نفرت از روزی که هم پایان بود و هم آغاز. چشم های النا از او می خواست ادامه دهد.
- می خوای بدونی بعدش چی شد؟ می خوای بدونی سرنوشت کاترین چی بود؟
النا سر تکان داد. خیلی ضعیف شده بود. توان پذیرش این همه اتفاق را در یک شب نداشت اما باید تا آخرش می رفت. استفان گفت:
- حالا که می خوای پس می گم. روز بعد کاترین مرد. من و برادرم دیمون کاترین رو کشتیم.
النا ناگهان شل شد. با صدایی لرزان پرسید:
- جدی که نمی گی؟ استفان من تو رو میشناسم، تو نمی تونی چنین کاری کرده باشی؟ بگو که جدی نمی گی. استفان سرش را انداخت پایین. النا به خاطر آورد که چطور استفان روی پشت بام خون آن پرنده ی کوچک را می مکید. استفان انگار داشت کف اتاق صحنه ای را که سال ها قبل اتفاق افتاده بود می دید.
- اون شب وقتی رفتم خونه امیدوار بودم کاترین باز هم بیاد. حس می کردم چیزهایی توی من فرق کرده. توی تاریکی بهتر می دیدم. شنوایی ام هم بهتر شده بود. احساس قدرت بیشتری می کردم. انگار به یک منبع انرژ ی دست پیدا کرده بودم و گرسنه بودم به شدت گرسنه بودم. موقع شام احساس می کردم که غذای معمولی سیرم نمی کند.
استفان نفس عمیقی کشید:
- اون شب سعی کردم به گرسنگی توجه نکنم، هر چند که تمام فکرم رو مشغول کرده بود. سعی کردم به کاترین فکر کنم، دعا می کردم که بیاد پیشم. دعا می کردم. استفان لبخند کوتاه و تلخی زد و ادامه داد:
- اگه موجودی مثل من بتونه دعا کنه.
انگشتان النا کرخت شده بودند اما هنوز همبرخود مسلط بود و سعی می کرد به او دلداری بدهد.
- ادامه بده استفان بگو...
استفان دیگر مشکلی در تعریف کردن داستان نداشت، انگار که دیگر حضور النا را احساس نمی کرد.
- اون موقع ها هنوز بلد نبودم دعا کنم. صبح روز بعد احساس نیازم شدید تر شد، انگار رگ هام خشک شده بودند. دیگه نمی شد بیشتر تحمل کرد. باید بهشون خون میرسوندم. رفتم اتاق کاترین، رفتم ازش بخوام، بهش التماس کنم تا کمکم کنه اما... استفان چند لحظه مکث کرد:
- اما دیمون قبل از من اومده بود اون جا.
بیرون اتاق بودیم. می دیدم که دیمون بر خلاف من نیازش را سرکوب نکرده. این رو از پوست گل انداخته اش و جست و خیزهاش می شد فهمید اما هنوز اون هم کاترین رو ندیده بود. دیمون به من گفت: اگه می خوای در بزن اما اون خدمتکار هیولا نمی ذاره بری تو. من در زدم که... دیمون یکی از اون خنده های شیطانی اش رو کرد و گفت: خواستم بگم در زدم که مُرده رو بیدار کنم اما بیدار کردن مُرده ها به نظرم راحت تر از بیدار کردن کاترین باشه و بعد گفت که دوتایی با هم زنده اش کنیم؟ آره؟ بِهِش دوباره نیرو می دیم. گوردین در رو باز کرد. صورتش مثل لعاب چینی سفید بود، اما چشم هاش سیاه بودن. ازش پرسیدم می شه بانو رو ببینم. انتظار داشتم که بگه کاترین خوابیده اما گوردین به من نزدیک شد و آهسته گفت که من به دیمون نگفتم اما به شما می گم. خانم توی اتاق نیست امروز صبح رفته توی باغ قدم بزنه، چون باید فکری می کرده، به چیزی. من پرسیدم: صبح به این زودی رفته؟ و گوردین گفت که آره و بعد نگاهی به دیمون و من انداخت و گفت: بانو دیشب خیلی ناراحت بودن. تا صبح داشتن گریه می کردن. وقتی که اینو گفت احساس عجیبی به سراغم اومد. فقط خجالت و شرم نبود. ترس بود. گرسنگی و ضعفم رو فراموش کردم. حتی دشمنی ام با دیمون رو هم فراموش کردم. احساس کردم اتفاق بدی قراره برای کاترین بیفته. برگشتم و به دیمون گفتم ما باید بریم و کاترین رو پیدا کنیم. دیمون بر خلاف همیشه مخالفت نکرد. با هم رفتیم باغ و دنبالش گشتیم و صداش زدیم. همه چیز اون روز یادمه. نور خورشید از لا به لای شاخه های درختای سرو و صنوبر می تابید. من و دیمون دویدیم سمت درختا. دنبال کاترین می گشتیم. صداش می زدم... النا لرزشی عصبی در دستان استفان حس کرد. استفان به کندی نفس می کشید.
- تقریباً رسیده بودیم آخر باغ که یادم اومد کاترین کجای باغ رو بیشتر دوست داره. فقط از یک راه باریک می شد رفت اون جا. کنار درختای لیمو. اسمشو صدا می زدم و به اون طرف می رفتم اما وقتی رسیدم نزدیک درختای لیمو صدام بند اومد. احساس کردم یه چیزی بهم می گفت که نرم، نرم اون جا...
- استفان...
لرزش عصبی استفان بیشتر می شد.
- استفان... لطفا ...
اما استفان حرف های او را نمی شنید:
- همه چی مثل یه کابوس بود. همه چی این قدر کند اتفاق می افتاد که انگار هیچ وقت قرار نیست تموم بشه. نمی تونستم برم اما باید می رفتم جلو. با هر قدم ترسم بیشتر می شد حسش می کردم. بوش می کردم. بوی گوشت سوخته می داد. نباید می رفتم. نباید می دیدم. صدای استفان بلندتر شده بود. بُریده بُریده نفس می کشید. چشمانش کاملاً باز بودند، مثل یک بچه ترسیده بود.
- استفان... تو دیگه اون جا نیستی...
نترس... تو پیش منی...
- نمی خوام ببینم اما مجبورم برم جلو. یه چیز سفید اون جاست. یه چیز سفید، زیر درخت لیمو، نباید بهش نگاه کنم. اما استفان چیزی نمی شنید. کلمات خودشان از دهان او خارج می شدند و او نمی توانست آن ها را کنترل کند.
- من نباید برم جلوتر، اما میرم. اون دیوار، اون درخت و اون چیز سفیدی آه پشت اونه. سفید و طلایی و بعد فهمیدم و رفتم به طرفش، چون لباس اون بود، لباس سفید کاترین. رفتم کنار درخت. روی زمین بود. دیدمش لباس کاترین بود. صدایش باز هم بلندتر شد.
- اما فقط لباسش بود نه خودش.
النا خشکش زده بود. می خواست با او حرف بزند اما انگار فکش قفل شده بود.
- کاترین اون جا نبود. شاید شوخی بود. شاید دروغ گفته بودن آه کاترین اون جاست ولی لباسش اون جا بود. لباسش پر از خاکستر بود. بو می دادن، بوی خاکستر. حالم رو بد می کرد. کنار آستین لباسش یک تیکه کاغذ بود. روی یه سنگ که کمی اون طرف تر بود انگشترش بود. انگشترش که نگین آبی داشت، انگشتر کاترین. انگشتر کاترین.
و بعد ناگهان استفان فریاد کشید:
- کاترین تو چی کار کردی؟
و بعد روی زمین زانو زد. صورتش را با هر دو دست بپوشاند. النا او را که ضجه می زد و اشک می ریخت نگاه میکرد. خیره وار.
- کاترین انگشترش رو در آورده بود. کاترین رفته بود جلو آفتاب. خدا... النا می خواست چیزی بگوید اما فقط مِن مِن کرد. استفان سرش را بلند کرد. ظاهراً از گذشته برگشته بود به زمان حال. صدایش را به سختی می شد شنید.
- کاغذ کنار آستین یه نامه بود. یه نامه برای من و دیمون و توش نوشته بود که چقدر کاترین خودخواه بود که هر دو تای ما رو می خواسته. توش نوشته بود که نمی تونه تحمل کنه که ما دو تا به خاطر اون به جون هم بیفتیم. نوشته بود امیدواره با رفتنش دعوای بین ما تموم بشه. این کار رو کرده تا ما با هم باشیم. من و دیمون.
- که استفان. اشک از چشمان النا سرازیر شد.
- که استفان من واقعا متاسفم. اما کاری که کاترین کرده بود واقعاً خودخواهانه بود، حتی اگه انتخاب خودش هم بود و هیچ ربطی به تو و دیمون نداشت. استفان سرش را تکان داد. انگار که نمی توانست حقیقت جمله ای را که در ذهنش داشت تحمل کند.
- اون زندگیش را به خاطر ما داد. ما کشتیمش.
چشمان استفان هنوز می درخشیدند و هنوز هم افسرده و ترسی کودکانه را می شد در آن ها دید.
- دیمون بعد از من رسید. نامه رو برداشت و خوند. دیوونه شد. هر دو تا مون شدیم. هر دو مون می گفتیم که اون یکی مقصره. نمی دونم چطوری شد که برگشتیم خونه اما وقتی رسیدیم خونه من یه راست رفتم و شمشیرم رو برداشتم شروع کردیم به مبارزه. می خواستم اون کثافت مغرور رو برای همیشه از بین ببرم. یادم میاد که پدرم از توی خونه فریاد می کشید و ما ضرباتمون رو سریع تر کردیم تا قبل از این که پدر برسه کار رو تموم کنیم. شمشیرزنی ما مثل هم بود اما دیمون از من بزرگتر بود و قدرت بدنی بیشتری داشت. اون روز سریع تر هم شده بود. وقتی پدرم داشت فریاد زنان می دوید اون جا یادمه که بالاخره دفاع من شکست و بعد حس کردم که شمشیرش رفت توی قلبم. النا مات و مبهوت فقط داشت به او نگاه می کرد.
- تیزی لبه شمشیر رو که به استخون های دنده ام کشیده می شد حس کردم. فرو رفتن شمشیر توی بدنم رو حس کردم که می رفت داخل و داخل تر و بعد دیگه پاهام توان سراپا نگه داشتن منو نداشتن و افتادم روی زمین. روی سنگ فرش جلوی خونه. استفان به النا نگاه آرد و داستان را خیلی ساده تمام کرد.
- و این طوری بود که مردم.
النا حس می کرد که تمام بدنش سرد و کرخت شده.
- دیمون اومد بالای سرم. خم شد سمتم. صدای فریاد پدرم از دور می اومد. توی خونه همه جیغ می زدن اما من تنها چیزی که می دیدم صورت دیمون بود. اون چشمای سیاهش که مثل شب بی ستاره بودن. می خواستم از بین ببرمش، می خواستم بهش آسیب برسونم، به خاطر کاری که با من کرده بود به خاطر تمام کارایی که با من کرده بود با من و البته کاترین. استفان برای چند لحظه سکوت کرد و سپس انگار داشت بلند بلند فکر می کرد گفت:
- بعد شمشیرم رو بلند کردم. تمام نیروم رو جمع کردم و شمشیرم رو توی قلبش فرو کردم. طوفان تمام شده بود و النا از میان شیشه شکسته پنجره صدای حیوانات شب را می شنید. صدای جیرجیرک ها و صدای باد را که میان شاخه های درختان می پیچید. در اتاق استفان همه چیز مثل قبل بود اما:
- بعد از اون دیگه چیزی یادم نیست، تا وقتی که توی قبر به هوش اومدم... کمی از النا فاصله گرفت و چشمانش را بست. حالت چهره اش خسته و درهم بود. اما آن ترس کودکانه را دیگر در خود نداشت.
- هم دیمون و هم من هنوز اونقدر از خون کاترین داشتیم که زنده بمونیم. توی قبر هر دومون بیدار شدیم. بهترین لباسامون رو تنمون کرده بودن و ما رو کنار هم گذاشته بودن. قبرمون یکی بود اما این قدر ضعیف شده بودیم که دیگه نمی خواستیم بهم آسیب برسونیم. زیاد نیرو نداشتیم. گیج بودیم. نمی دونستیم کجاییم. من دیمون رو صدا کردم. اما دیمون توی تاریکی از دیدم محو شد. خوشبختانه ما رو با حلقه هایی که کاترین بهمون داده بود دفن کرده بودند. انگار می دونستن این حلقه ها عزیزترین چیز زندگیمونه. وقتی سنگ روی قبر رو برداشتیم، من با خودم فکر کردم که باید برم خونه اما وقتی خدمتکارا منو دیدن جیغ زدن و دویدن برن کشیش بیارن. منم از اون جا فرار کردم برگشتم به جایی که امنیت داشتم، یعنی توی تاریکی، از اون موقع فقط توی تاریکی بودم. جایی که بهش تعلق دارم. جایی که قلمرو منه. درست مثل برادرم دیمون رفتم و توی تاریکی محو شدم.
النا من کاترین رو کشتم. با غرور و حسادتم و برادرم دیمون رو با نفرتم کشتم. اما کاری بدتر از کشتن او هم کردم. من نفرینش کردم، خون کاترین که توی رگ هاش بود کم تر و کم تر می شد و نهایتاً از بین می رفت و کم کم تبدیل به یک انسان معمولی می شد، وقتی شمشیرم رو توی قلبش فرو کردم فرصت زندگی معمولی رو ازش گرفتم و اون رو هم تا ابد به دنیای شب و سایه ها تبعید کردم. و این نفرین ابدی من برای برادرم بود. من فرصت رستگاری رو از دیمن گرفتم.
استفان سپس خنده تلخی کرد و گفت:
- می دونی معنی کلمه سالواتوره به ایتالیایی یعنی چی؟ یعنی رستگاری. این نام خانوادگی ماست چون ریشه خانواده ما به کنت استفان اولین شهید مسیحیت بر می گرده. اولین کسی که در راه عیسی مسیح کشته شد و به رستگاری رسید. و حالا من و برادرم در جهنم زندگی می کنیم من اونو به زندگی در جهنم محکوم کردم. النا گفت:
- نه... استفان نه... برادرت خودش این بلا رو سر خودش آورد، اون بود که تو رو کشت اون بود که شمشیر کشید، اما بعدش چه بلایی سر اون اومد؟ برام تعریف آن.
- برای یه مدت پیش یه دسته از راهزنا بود که کارشون فقط غارت و تاراج مردم بود. با اونا به گوشه گوشه ی ایتالیا رفت. با اونا می جنگید و می دزدید و می کشت و خون قربانی هاش رو می مکید. من پشت دروازه های شهر یه جایی رو برای سکونت انتخاب کردم و با کشتن حیونا و خوردن خونشون خودم هم کم کم تبدیل به یه حیون شده بودم. مدت ها از دیمون خبر نداشتم تا این که یه روز صداش رو توی ذهنم شنیدم. اون از من قوی تر بود، چون از خون انسان ها تغذیه کرده بود. جنگیدن و کشتن، نیروی جسمانی دیمون رو بالا برده بود و دیگه از چیزی نمی ترسید. النا! نیروی اصلی هستی و زندگی توی خون انسانه، خون قدرت زیادی داره، خون تمام انرژی بدن رو حمل می کنه. وقتی انسانی کشته می شه این انرژی در لحظه های آخر به حداکثر مقدار خودش می رسه. چون ترس ضربان قلب رو شدیدتر می کنه و البته باید بدونی که خارج شدن روح از بدن انرژی زیادی لازم داره. مردن به این راحتی نیست النا. وقتی کسی در حال مرگه بدنش تمام انرژی اش رو استخراج میکنه و این انرژی توی خونه. دیمون چون انسان ها رو می کشت و خونشون رو می خورد نیروی فوق العاده ای به دست آورده بود.


نویسنده: ال جی اسمیت
ادامه دارد...




با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام