سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ ارواح گمشده در زمینی دیگر – قسمت اول


داستان ترسناک/ ارواح گمشده در زمینی دیگر – قسمت اولآخرین خبر/ داستان های ترسناک در همه فرهنگ ها مخاطب مخصوص به خودش را دارد، ما هم تصمیم گرفتیم در بخش کتاب آخرین خبر یک داستان ترسناک را برای ساعات پایانی شب و برای مخاطبان علاقه مند داشته باشیم، همراه ما باشید با داستان ترسناک این شب‌ها.


گاهی اوقات اتفاقایی برات پیش میاد که نه تو خواب اونا رو تصور میکردی و نه هیچوقت به ذهنت میومد , چه برسه به اینکه بخوای اونو تو واقعیت ها ببینی !!
هنوز گاهی با تعجب بخودم تو آینه نگاه میکنم واقعا برگشتم !!! من اینجام تو خونه خودم !!!
گاهی حس میکنی که عمر داره میره ولی باز بی تفاوت از کنار این حرفا میگذری و زندگی عادی رو دوباره از سر میگیری !!!
تو پارک قدم زنان به آدمای دیگه نگاه میکنی که همه چیز براشون عادیه و حق هم دارن درست مثل قبلنای خودم ….
……………..
درس و دانشگاه بهترین سرگرمی من بود چون اونجا هم دوستامو می دیدم و هم با چیزی سروکله میزدم و وقتم پر میشد منظورم کتاب و درسهامه !!!
هیچوقت یادم نمیره روزی رو که قرار بود با دوستام به مسافرت برم .. مگه میشد همچی روزی رو یادم بره اونهم تنهایی و برای اولین بار !!
من همیشه عاشق مسافرت بودم بخصوص اگه اون مسافرت با همسن و سال های خودم باشه .
همیشه دوست داشتم شبی رو زیر نور ماه و تو فضای باز بخوابم ولی پدر و مادرم هیچوقت این اجازه رو بهم نمیدادن که به تنهایی و بدون خانواده به چنین سفری برم .
ولی بالاخره موفق شده بودم برای اولین بار رضایت اونها رو بگیرم و به یه مسافرت 5 روزه با ماهان و روزبه برم .
ماهان هم مثل من بود خانوادش خیلی به سفرای مجردی موافق نبودن و همیشه دوست دارن هر جا میرن همه با هم به مسافرت برن .
ولی برعکس ما دو نفر , روزبه همیشه راحت بود وهرجایی که دلش می خواست میرفت .
پدر روزبه یه خلبانه و مادرش مهماندار هواپیماست و خانوادش مدام در حال سفر بودن و گاهی روزبه رو هم با خودشون میبردن و مواقعی که نبودن اون پیش مادر و پدر مادرش می موند .
روزبه از بچگی شیطنت تو وجودش بود معمولا خیلی زود دوست پیدا میکنه و خوب خودش رو با همه چیزوفق میده .
ولی روزبه برعکس پدر و مادرش از درس و دانشگاه فراری بود و به اجبار داشت تو دانشگاه درس میخوند و بقول خودش فقط بخاطر حفظ آبروی خانوادگی باید درس خوند .
قرار سفر رو هم روزبه گذاشته بود هر سه تامون تو یه آپارتمان سکونت داریم و تنها خوبیش همین بود که خانواده ها همدیگه رو بخوبی میشناختن .
مثل هر روز , صبح مسافرت خیلی زود از خواب بیدار شدم .
وقتی چشمام رو باز کردم با تعجب به سقف اتاقم نگاه میکردم یهو یادم اومد که قراره برم مسافرت ولی هنوز باورم نمیشد که امروز صبح یک صبح کاملا متفاوت در زندگیم باشه .
با لبخند پتو رو کنار زدم و با عجله از تختم پایین اومدم و رفتم تا دوش بگیرم .
خیلی خوشحال بودم تا حدی که برای اولین بار تو حموم داشتم آواز میخوندم .
وقتی از حموم بیرون اومدم مادرم رو دیدم که از خوشحالی من لبخند میزد ولی حس مادرانه ش نمیذاشت که نگرانی ازش دور شه .
من قرار بود برای اولین بار بدون خانواده برای یک روز هم نه که برای 5 روز بیرون از منزل باشم حتی پدرم هم کمی دلواپس بود .
وقتی سر میز صبحونه رفتم با تعجب به مادرم گفتم : وای مامان چه خبره !! این همه صبحونه چرا حاضر کردی ! مگه دارم میرم جنگ که قوی شم ! شما که میدونی من فقط یه مدلشو میخورم !
مادرم با قیافه درهم و نگرانش گفت : سینا جان هر چی تونستی بخور بقیشو لقمه میگیرم واسه تو راه یچیزایی هم حاضر کردم که ببری .
من که هنوز لقمه اولو داشتم می خوردم با تعجب گفتم : نه مامان نکن اینکارو آبرومو میبری!بچه ها گفتن هیچی نیارین میریم بیرون با هم هر چی بخوایم میخریم .
مادرم که ولکن قضیه نبود با لبخند گفت : خب منم واسه همتون دارم لقمه درست میکنم یچیزایی تو سبد گذاشتم که لااقل دو روزی احتیاج به خرید نداشته باشین .
پدر با خنده گفت : سینا بسته دیگه ! تو که میدونی از پس مامانت بر نمیای پس بیخیال شو بحث نکن دیگه ! حالا صبحانتو کامل بخور تا بچه ها زنگ نزدن .
بابام مغازه لوازم الکتریکی داره ولی همیشه عادت کرده بود مثل کارمندها صبح زود بیدار شه و بهمراه مادرم به پیاده روی بره و پس از خرید نون با همدیگه صبحانشونو بخورن ..
پس از مرگ خواهرم بهمراه شوهر و خواهرزاده م که تنها 2 سالش بود زندگی مون رنگ دیگه ای گرفته بود میتونم بگم همیشه زمستونی بود ..
خدا گاهی اوقات یدفعه همه چیو تغییر میده !!
با بدنیا اومدن خواهرزاده م نسترن چه روزهای خوبی داشتیم ولی اون تصادف لعنتی توی جاده شمال همه چیو عوض کرد ..
بهرحال پدر و مادرم تحملشون رو بخاطر من بالا برده بودن ..
می دونستم که انگیزشون رو از دست داده بودن ولی بهرحال حکمت خدا همیشه مد نظرشون بود.
موقع صبحانه خوردن دلشوره عجیبی داشتم تو دلم بخودم گفتم لابد بخاطر اینه که اولین باره که بدون پدر و مادرم به مسافرت دارم میرم !
ما قرار بود به اصفهان بریم .. همه مون قبلا بارها به اصفهان رفته بودیم ولی این اولین بار بود که به تنهایی و بدون خانواده به این شهر تاریخی زیبا میرفتیم و فکر رفتن به اونجا من رو آروم میکرد و دلشورمو کمتر کرده بود .
ساعت 8 صبح بود که من , ماهان و روزبه تو پارکینگ بودیم و آماده بودیم تا به سفری بریم که هیچوقت تصور نمیکردیم قراره یک ماه طول بکشه !!
بخاطر موقعیت شغلی پدر و مادر ماهان که معلم هستند اونها از همه زودتر تو پارکینگ بودن ..
ماهان مدام میگفت شماها چرا دیر کردین ..
من و روزبه با هم همزمان داخل پارکینگ شده بودیم !
پدر و مادر من و ماهان شروع به احوالپرسی کردن و تو حرفاشون کمی نگرانی و دلواپسی موج میزد ولی ما بچه ها که بیخیال بودیم ..
روزبه که فقط بهمون می خندید هنوز هیچی نشده شیطنتش گل کرده بود مدام چیزایی میگفت که پدر مادرامون بهش حساسیت داشتن ..
-ماهان سینا حسابی خداحافظی کنین که دیگه برگشتی در کار نیست !! ههههههه
مادرم هم مدام رو به روزبه می گفت :
-آخ از دست تو روزبه !! نمیزارم برین سفراااا …
روزبه هی یچیزی میپروند تا بالاخره پدر ماهان گفت :
-خب دیگه بچه ها شوخی بسته دیگه کم کم بهتره راه بیفتین دیگه سفارش نکنم اصلا عجله نکنین با احتیاط رانندگی کنین بخصوص تو اتوبان خیلی تند نرین .
پدر و مادر من و ماهان اجازه ندادن با ماشین روزبه بریم چون روزبه سابقه خوبی تو رانندگی نداشت و بارها ماشینش رو بخاطر تصادفات مکرر عوض کرده بود من هم ماشین نداشتم بنابراین با ماشین پژو 206 ماهان قرار شد بریم .
روزبه دیگه همه جوره داشت تنبیه میشد چون پدر و مادرمون گفتن پیش ماهان صندلی جلو نشینه بره عقب بشینه بهتره !
دیگه روزبه تسلیم شده بود با وجود شیطنت هاش , اون هم پسر خوبیه و هم خیلی باادب و خانواده دوست و یکی از مهمترین دلیل های اجازه دادن خانواده هامون با وجود این هم شیطون بازیهاش , همین اخلاق های خوبش بود که رضایت دادن به این سفر بریم .

خوبه که هیچکدوم از دوستای دیگمون در چنین حالتی ما رو ندیدن چون حتما بهمون میخندیدن که بخاطر مسافرت مجردی اونهم داخل ایران تا این اندازه ذوق کرده بودیم .
روزبه خوشحالیش بخاطر این بود که بالاخره موفق شده بود ما رو با خودش همراه کنه ولی من و ماهان فقط داغ مسافرتی رو داشتیم که خودمون پسرا بدون خانواده با هم باشیم !
ساعت کمی از 8 گذشته بود که راه افتادیم نمیدونم چرا حتی برای دست تکون دادن بسمت پدر و مادرم برنگشتم حال عجیبی داشتم و بالاخره راه افتادیم ..
با اینکه جمعه بود ولی بازم خیابونا شلوغ بود و پشت چراغ قرمز هم همیشه چند تا بچه در حال فروش گل یا چیزای دیگه بودن ..
دیگه نمی خواستم به اینچیزا فکر کنم آخه من تو دانشگاه جزء کسانی بودم که خیلی در مورد بچه های کار بحث میکردم ولی هیچوقت حرفامو ادامه نمیدادم چون بقول ماهان ته حرفت بوی سیاسی میده پس انقدر دنباله این حرفا رو نمی گرفتم !
ماه اردیبهشت رو خیلی دوست دارم چون ماه تولدمه و وقتی روزبه پیشنهاد داد که چنین ماهی بهترین فصل واسه رفتن به اصفهانه من و ماهان هم موافقت کردیم بخصوص خودم .
آسمون آبی و هوا مطبوع بود بخصوص وقتی تو اتوبان بسمت اصفهان قرار گرفتیم باد ملایمی میزد و فضای بیابانی جاده و بوته های خار در حال حرکت بسیار زیبا شده بود .
من همش محو اطراف بودم ماهان و روزبه هم مدام از بچه های دانشگاه میگفتن من هم گاهی از حرفاشون لبخندی میزدم تا متوجه بشن حواسم به اونهام هست .
ماشینهای کمی در حال تردد بودن و لحظاتی میشد که تا دوردست ها هم ماشینی دیده نمیشد .
با صدای زنگ گوشیم از حال و هوای جاده بیرون اومدم هنوز به گوشی نگاه نکرده روزبه گفت جواب بده بگو خوب خوبیم بعدش زد زیر خنده ..
ماهان گفت پسر تو از کجا می دونی کیه ؟
روزبه باز خندید و من هم مشغول حرف زدن با مادرم شدم ..
پس از بازجویی های مادرانه ی مادرم از وضعیت جاده , با او خداحافظی کردم که ناگهان خاک شدیدی بسمتون اومد و مجبور شدیم شیشه های ماشینو بالا بدیم ..
روزبه با عصبانیت گفت :
-ای باباااااااااااااااااااا این دیگه از کجا سروکلش پیدا شد ؟؟؟؟؟؟؟؟ همین جناب گردو خاک رو کم داشتیما ولی من هواشناسی رو چک کرده بودم چیزی ازش جایی گفته نشده بود !
ماهان خندید و گفت :
-آقای روزبه خان تو یروز رو بگو که گردو خاک جایی گفته شده بعدش تشریف آورده باشه !
بعدش هر سه تامون زدیم زیر خنده ………..
یه ربعی گذشته بود ولی مثل اینکه گردو خاک میل رفتن از مسیر جاده رو نداشت که چیز بدتری رو جلوی رومون دیدیم !!!!!!!!!
رعد و برق بهمراه ابر سیاه وحشتناکی از روبرو به سمتون میومد و باعث شده بود هوا حسابی تاریک بشه که برای اولین بار نگرانی روزبه ما دو نفر رو هم دلواپس کرد .
روزبه از صندلی عقب کمی جلوتر اومد و در حالیکه دستشو رو شونه هامون گذاشته بود گفت:
-دیدین بچه ها !! بهتون گفته بودماااااااااا !!!
ماهان که دیدش خیلی کم شده بود و استرس تو رانندگیش دیده میشد آروم گفت :
-چیو گفته بودی ؟
روزبه دستاشو پشت گردنش قرار داد و محکم به صندلی عقب تکیه داد و گفت :
-ای بابا یادتون رفت ؟ بهتون گفته بودم که خوب خوب خداحافظی کنین که دیگه برگشتی در کار نیست هههههههههههه …………
با اینکه روزبه با شوخی و خنده حرفشو زد ولی نه من و نه ماهان حتی یه لبخند کوچیک هم نزدیم .
روزبه دوباره بسمتون اومد و گفت : بچه ها چرا همچی میکنین شماهام انگار غول چراغ جادو دیدین ها !!!!!!!!!!!!
ماهان گفت : روزبه نگاه کن همچی حالت خوبی هم نیستا از طرفی گردو خاک حالا هم که طوفان داره بسمتون میاد .
من هم که کمی ترسیده بودم رو به روزبه گفتم :
-روزبه راستشو بگو هواشناسی رو چک کرده بودی ؟
روزبه یه آهی کشید بعدش گفت : ایول بچه ها مرسی ازتون حالا دروغگو هم شدیم دیگه هاااا !!
من که متوجه شدم روزبه دلخور شده با لبخند گفتم :
-نه بابا چی میگی دروغ چیه آخه ؟ منظورمون چیز دیگه ای بوده گفتیم نکنه واسه اینکه مسافرتمون بهم نخوره لااقل یکی از این اتفاقا پیش بینی شده بود فقط همین ..
روزبه خیلی جدی گفت :
-نه بخدا خودم بارها چک کردم حتی خبر از ابر هم نبود چه برسه به گردوخاک حالام که طوفان ..
من هم گفتم تو راست میگی ببخش پسر تند رفتم راستش یکمی هل شدم ..
هیچ ماشینی از اطرافمون رد نمیشد و اگه هم بود قابل دیدن نبود .
خاک و طوفان لحظه به لحظه بیشتر میشد ..
هیچکدوممون حتی یه کلمه حرف هم نمیزدیم تا اینکه …
ناگهان لرزش شدیدی رو احساس کردیم دیگه ماشین کاملا در حال لرزش بود ..
روزبه گفت : یا خدا یعنی چی این دیگه چیه !!
ماهان پیشنهاد داده بود که یه گوشه از جاده پارک کنه تا شاید این هوا گذری باشه و رد شه ولی روزبه میگفت بهتره آهسته به حرکتمون ادامه بدیم ..
دیگه لرزش خیلی شدید شده بود که در همون لحظه و ظرف چند ثانیه اون اتفاق وحشتناک برامون رخ داد ….
ماهان تا گفت وای خدا بچه ها نگاه کنین پشت سرمون ….
تا برگشتیم که ببینیم چه خبره ماشین تو سیلابی شدید قرار گرفت و درست مثل یه قوطی کبریت شروع به چرخیدن کرد و ما هم داخل ماشین به هر سویی پرت می شدیم …
بدترین لحظه ای بود که در تمام زندگیم شاهدش بودم مدام به اطراف ماشین می خوردم و درد رو در همه قسمتهای بدنم احساس میکردم ..
همه مون از درد و وحشت فریاد میزدیم باورمون نمیشد که با چند قطره بارون سیلی بزرگ بوجود اومده باشه اصلا فکرشم نمیکردیم که چیزای بدتری رو قراره تجربه کنیم …

ادامه دارد...
نویسنده : لیلا شاهپوری




با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قسمت گمشده ی اواتار اخرین باد افزار فرار از دنیای ارواح