سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت بیست و سوم


خاطرات یک خون آشام- جلد دوم: کشمکش- قسمت بیست و سومآخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.

قسمت قبل


در نهایت ، هق هق ها و خنده هایش ، هر دو فروکش کردند و الینا موجی از خستگی را حس کرد . به فرمان ماشین تکیه داد و سعی کرد برای مدتی به هیچ چیز فکر نکند و سپس از ماشین خارج شد .
می رفت و منتظر استیفن می شد . آنگاه هر دو با هم بر می گشتند تا مشکلاتی که الینا بوجود آورده بود را سر و سامان دهند . با خستگی فکر کرد که تمیز کاری زیادی لازم خواهد شد . طفلی خاله جودیت ! الینا جلوی نصف مردم شهر ، بر سر او فریاد زده بود .
چرا گذاشته بود که این قدر آشفته شود ؟ اما وقتی فهمید که در پانسیون قفل است و کسی جواب زنگ در را نمی دهد متوجه شد که هنوز هم اعصابش متشنج است .
درحالیکه دوباره چشمانش به سوزش افتاده بودند با خود فکر کرد : اوه ، عالیه !! خانم فلاورز هم به جشن موسسان رفته بود . و حالا الینا گزینه هایش محدود به این بود که یا در ماشین بنشیند و یا بیرون در این طوفان بایستد ...
اولین بار بود که متوجه هوا شده بود اما اکنون که توجه کرده بود ، هراسان دور و بر را نگاه کرد .
روز ابری و سرد شروع شده بود اما حالا مه بر روی زمین جاری بود انگار که زمین های اطراف نفس می کشیدند . ابرها نه تنها می چرخیدند بلکه در تلاطم بودند .
و باد شدیدتر می شد . از میان شاخه های درختان بلوط ناله می کرد ، برگ های باقی مانده بر آن ها را از جا می کند و آن ها را همچون باران به پایین می انداخت . صدا به طور یکنواخت بالا می گرفت و اکنون دیگر ناله نبود بلکه به صورت زوزه ای در آمده بود .
چیز دیگری هم وجود داشت . چیزی که نه فقط از باد ، بلکه از خود هوا یا فضای اطراف آن می آمد . حسی سنگین و تهدید کننده و ناشی از نیرویی غیر قابل تصور . قدرت را به سمت خود جذب می کرد و نزدیکتر می آمد .
الینا چرخید و با درختان بلوط رو در رو شد . صفی از آن ها پشت خانه قرار داشتند و تعدادی بیشتر ، دورتر بودند و به درون جنگل می رفتند . و بعد از آن ها رودخانه و قبرستان بودند .
چیزی آن بیرون بود ... چیزی ... بسیار بد ...
الینا نجوا کرد : " نه . "
نمی توانست آن را ببیند ولی حسش می کرد . همچون جسمی بزرگ که برافراشته می شد تا در برابر او ایستادگی کند و آسمان را محو می کرد . بدی ، نفرت و درنده خویی حیوانی را حس می کرد .
تشنه ی خون بودن . استیفن این کلمه را به کار برده بود اما الینا متوجه اش نشده بود . اما حالا این آزمندی خونی را حس می کرد که بر او متمرکز شده بود .
" نه ! "
بالا و بالاتر ، همچون برجی در اطرافش بالا می رفت . هنوز هیچ چیز نمی دید اما همانند این بود که بال هایی غول پیکر گشوده شده و از هر دو طرف تا افق کشیده شده بودند . چیزی با قدرتی فراتر از درک ... و خواستار کشتن ...
" نه !! "
به سمت ماشین دوید همان زمانی که آن چیز به طرف او فرود می آمد . دیوانه وار با کلید ها ور می رفت و دستانش را بر دستگیره ی در تکان می داد . باد فریاد می زد ، جیغ می کشید و موهای او را بر هم می آشفت . ذرات یخ همچون شن به چشمانش پاشیده شد و او را نابینا کرد اما در آن لحظه ، کلید چرخید و او در را باز کرد .
در امان بود ! در را دوباره با شدت بر هم زد و با مشتش بر قفل کوبید . سپس خود را بر صندلی دیگر انداخت تا قفل دیگر را هم چک کند .
باد با هزاران صدا در بیرون می غرید . ماشین شروع به تکان خوردن کرد .
- " بسه ! دیمن ، تمومش کن ! "
فریاد ناتوانش در آن صداهای ناهنجار گم شد . دستانش را بر داشبورد گذارد انگار می خواست ماشین را متعادل کند ، اما ماشین که در معرض تگرگ بود ، بیشتر تکان خورد .
در آن هنگام ، چیزی دید . پنجره ی عقب با ابر پوشیده شده بود اما توانست شکلش را از میان آن تشخیص دهد . شبیه پرنده ای عظیم الجثه بود که از مه یا برف ساخته شده باشد اما طرح کلی آن مبهم بود . تمام آن چه که از آن اطمینان داشت ، این بود که بال های بزرگی داشت ... و اینکه به سمت او می آمد .
کلید رو بذار داخل . بذارش دیگه ! حالا برو !
ذهنش فرمان ها را تند تند به سمتش می فرستاد . زمانی که به راه افتاد ، اتومبیل فورد قراضه خس خس کرد و تایر هایش بلندتر از باد فریاد کشیدند . و جسم پشت سرش که در آینه ی کناری بزرگ و بزرگ تر می شد نیز دنبالش کرد
خودتو به شهر برسون ! به استیفن ! برو ! برو !
اما زمانی که سر و صدا کنان به جاده ی الد کریک رسید و به سمت چپ پیچید ، چرخ ها قفل شدند و صاعقه ای آسمان را دو نیم کرد .
اگر از قبل ترمز نکرده بود ، درخت حتما بر او سرنگون می شد. همان طور که انتظار می رفت ، ضربه ی سخت ماشین رو همچون زمین لرزه ای ، تکان داد و خطر از چند سانتی او رد شد .
درخت ، توده ای از شاخه هایی بود که در همه سمت گسترده شده بود . کنده اش راه برگشت به شهر را کاملا بند آورده بود .
به تله افتاده بود . تنها راهش به خانه از بین رفته بود . تنها بود . هیچ گریزی از این قدرت هولناک وجود نداشت ...

قدرت. همین بود . کلید ماجرا همین بود . " هر چقدر قدرت هات قوی تر بشن ، بیشتر قوانین تاریکی نا بینایت می کنن . "
آب جاری !
ماشین را در جهت برگشت انداخت و به شدت آن را پیش راند . جسم سفید نزدیک شد و به سرعت پایین می آمد اما همانند درخت با فاصله ی اندکی از کنارش رد شد و سپس ، الینا با سرعت جاده ی الد کریک را به طرف جایی که بدترین طوفان در انتظارش بود ، می پیمود .
هنوز در تعقیبش بود . تنها یک فکر در ذهن الینا ضربه می زد . باید از آب جاری رد می شد . تا این چیز را پشت سر می گذاشت .
صدای صاعقه هایی دیگری آمد و او به طور اجمالی می دید که درختان بیشتری سقوط می کردند اما با منحرف کردن ماشین آن ها را رد می کرد .
نباید دیگر خیلی دور باشد . از میان کولاک یخ ، می توانست اهتزاز رودخانه را در سمت چپ خود ببیند . سپس پل را دید .
اینجا بود . موفق شده بود ! تندباد بر شیشه ی جلو ی اتومبیل برف و باران ریخت اما با ضربه ی بعدی برف پاک کن ، الینا توانست باری دیگر و به طور زودگذر آن را ببیند . همین جا بود . پیچ باید همین جاها باشد .
اتومبیل تلو تلو خورد و بر سازه ای چوبی لغزید. الینا حس کرد که چرخ ها به الواری لیز گیر کردند و سپس قفل شدند . نومیدانه سعی کرد با سراندن اتومبیل دور بزند اما نمی توانست ببیند و فضای کافی نیز نبود ...
چوب پوسیده پل عابر پیاده در برابر وزنی که بیش از آن نمی توانست تحمل کند ، تسلیم شد و آنگاه الینا از میان سیم حفاظ سقوط کرد . احساس آزاردهنده ی چرخش و سقوط ... و اتومبیل به آب اصابت کرد .
الینا جیغ هایی را می شنید اما به نظر نمی آمد که ارتباطی به او داشته باشند
. رودخانه در اطرافش همچون دیواری بالا می رفت و همه چیز منحصر شده بود به سر و صدا ، پریشانی و درد . شیشه ای در اثر اصابت با قلوه سنگ ها از هم فرو پاشید و سپس شیشه ی دیگر .
آب تیره به همراه شیشه هایی همچون یخ در اطرافش فوران کرد . او غرق می شد . نمی توانست ببیند . نمی توانست بیرون آید .
و نمی توانست نفس بکشد . در این غوغا ی جهنمی گمشده بود و هوا نیز جریان نداشت .
باید نفس می کشید. باید از اینجا خارج می شد ...
فریاد زد : " استیفن کمکم کن ! "
اما فریادش صدایی ایجاد نکرد . در عوض ، آب بسیار سرد متجاوزانه به درون ریه هایش شتافت .
در برابر آن دست و پا زد اما برایش زیادی قوی بود . تقلاهایش وحشیانه تر و ناهماهنگ تر و سپس متوقف شدند .
در نهایت همه چیز ساکن شد .
بانی و مردیث اطراف محوطه ی مدرسه ، بی صبرانه ، کشیک می دادند. استیفن را دیدند که از این مسیر رفته بود . بگی نگی به زور تایلر و دوستان جدیدش .
آن ها می خواستند دنبالش بروند اما بعد ماجرای الینا شروع شده بود . و سپس مت به آن ها اطلاع، داده بود که الینا رفته است . بنابراین دوباره به دنبال استیفن راه افتادند اما کسی آن جا نبود . به جز آلونک متروک کوانست ساختمان دیگری هم آن جا نبود .
مردیث گفت : " حالا هم که طوفان شده ! به باد گوش کن ! گمونم بارون بیاد . "
بانی لرزید : " یا برف ! اونا کجا رفتن ؟ "
- " برام مهم نیس ! فقط می خوام زیر یه سقفی باشم . دوباره شروع شد ! " مردیث با برخورد اولین قطره ی تگرگ به خود ، نفسش را حبس کرد . بانی و او به سمت نزدیکترین پناهگاه دویدند . آلونک کوانست .
و آن جا بود که استیفن را پیدا کردند. در نیمه باز بود و زمانی که بانی داخل را نگاه کرد ، عقب نشست .
با صدای هیسی گفت : " گروه قلدر های تایلر ! نگاه کن ! "
بین در و استیفن ، گروهی از پسر ها نیم دایره زده بودند . کرولاین در گوشه بود .
می گفت : " حتما داردش ! یه جورایی برش داشته ، می دونم که این کارو کرده ! "
مردیث با صدای بلند گفت : " چیو بر داشته ؟ " همه به طرف او برگشتند .
چهره ی کرولاین از شکل افتاد زمانی که آن ها را در درگاه دید و تایلر غرولندکنان گفت : " برین بیرون . اصلا نمی خواین که توی چنین ماجرایی قاطی بشین . "
مردیث او را نادیده گرفت . " استیفن می تونم باهات صحبت کنم ؟ "
- " همین الان . می خوای جوابشو بدی ؟ چیو برداشتم ؟ " استیفن با توجه کامل بر تایلر متمرکز شده بود .
- " حتما ! ج


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام