سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



شاهنامه خوانی/ داستان چهل و دوم – پادشاهی یزدگرد و بلاش و قباد


شاهنامه خوانی/ داستان چهل و دوم – پادشاهی یزدگرد  و بلاش و قبادآخرین خبر/ همه ما عاشق شنیدن و خواندن داستان های شاهنامه ای هستیم که شخصیت هایش قهرمان ها و اسطوره های ما هستند اما چون به زبان شعر است شاید برای ما خواندن آن قدری سخت باشد و این شد که برای شما فرهنگ دوستان عزیز داستان های شاهنامه را به زبان نثر و ساده تقدیم می کنیم. باشد که لذت ببرید.

قسمت قبل


یزدگرد هجده سال پادشاهی کرد . وقتی بر تخت نشست پس از اندرز سران به‌راستی و درستی ، هجده سال سلطنت کرد تا اینکه روزگارش سررسید و پادشاهی را به پسرش هرمز سپرد زیرا او خردمند بود و پس از یک هفته درگذشت .
اگر صد بمانی اگر بیست و پنج
ببایدت رفتن ز جای سپنج
پادشاهی هرمز
پادشاهی هرمز یک سال بود . وقتی هرمز به سلطنت رسید برادرش پیروز خشمگین شد و به‌سوی شاه هیتال که چغانی بود رفت و به او گفت: پدرم تاج‌وتخت را به برادر کوچکم داده است و بدین‌سان از شاه هیتال کمک خواست .چغانی هم هزار شمشیرزن به او داد و پیروز به جنگ هرمز رفت و او را شکست داد و اسیر کرد اما دلش برای برادرش سوخت و آزادش نمود و به قصر خود فرستاد .
پادشاهی پیروز
پادشاهی پیروز یازده سال بود . پیروز بر تخت پادشاهی تکیه زد . او خردمند و دور از هر بدی بود و بعد از یک سال خشک‌سالی شدیدی در ایران به وجود آمد . شاه که این وضع را دید خراج را به همه بخشید و از غله و گوسفند و گاو همه را تقسیم نمود و بعد فرمان داد تا مردم دست به دعا بردارند و از خدا کمک بخواهند . هفت سال گذشت و در سال هشتم باران شدیدی بارید و همه‌جا سبز و خرم شد . پیروز شهرستانی به نام پیروز رام ساخت که ری نامیده می‌شود و شهر دیگری به نام بادان پیروز که الآن اردبیل نامیده می‌شود نیز برپا کرد . سپس به جنگ ترکان رفت و در این جنگ هرمز پیشرو بود و قباد پسر پیروز در پس پشت قرار داشت . شاه پسر کوچک‌ترش بلاش را بر تخت نشاند و وزیری به نام سرخاب که دانا بود در نزدش قرارداد . وقتی به فرزند خاقان خوشنواز خبر رسید که پیروز عهد بهرام را شکسته است و به آن‌ها هجوم آورده ، نامه‌ای برای شاه نوشت و گفت که این رسم شاهان و نیاکان تو نبود که پیمان‌شکنی کنند . اگر تو چنین کنی من هم مجبور می‌شوم دست به شمشیر ببرم .فرستاده‌ای نامه را با هدایای فراوان نزد شاه ایران برد . وقتی پیروز نامه را خواند ، گفت :به شاهت بگو که بهرام تا پیش رود ترک را به شما داد تا لب جیحون از آن توست . وقتی پیام پیروز به پسر خاقان رسید سپاه جمع کرد و به‌سوی پیروز رفت و پیکی فرستاد و گفت که عهد بهرام را به نیزه می‌زنم تا همه ببینند و به تو نفرین کنند که این کار تو را نه خدا و نه مردم نمی‌پذیرند . دیگر من کسی را نمی‌فرستم . پیروز عصبانی شد و پیک به نزد خوشنواز برگشت و گفت : نزد پیروز ترس از خدا نیست و لجوج است .خوشنواز از خداوند کمک خواست و دور سپاهش را خندق کند . جنگ شروع شد و دو لشکر به تیرباران یکدیگر پرداختند .پیروز با بزرگان سپاهش ازجمله هرمز و قباد و دیگر بزرگان به خندق افتاد و همگی مردند و فقط قباد زنده ماند و به‌این‌ترتیب ترکان حمله بردند و ایرانیان را تاراج کردند و بسیاری را کشتند و بسیاری را اسیر کردند و پای قباد را بستند . وقتی خبر به بلاش رسید ناراحت و نالان شد .

پادشاهی بلاش
پادشاهی بلاش پنج سال و دو ماه بود . بعد از یک ماه سوگواری ، موبدان آمدند و بلاش را بر تخت نشاندند. پهلوانی به نام سوفرای در زابل که از سرنوشت پیروز آگاه شد سپاهی عظیم آماده نبرد کرد و به بلاش نامه نوشت و گفت که او می‌خواهد به کینخواهی بپردازد و انتقام بگیرد .سپس نامه‌ای به خوشنواز نوشت و گفت که آمده تا انتقام خون پیروز را بگیرد . وقتی نامه به خوشنواز رسید زود پاسخ داد که من به پیروز خیلی پند دادم اما نپذیرفت و خودش جنگ را آغاز کرد . اگر تو هم راه او را پیش بگیری با تو هم خواهم جنگید . سوفرای عصبانی شد و سپاه خود را به کشمیهن آورد و دو لشکر در برابر هم قرار گرفتند و جنگ شدیدی درگرفت و سوفرای و خوشنواز به‌سختی می‌جنگیدند . سوفرای چوبی بر سرش زد و او به عقب برگشت و سوفرای تیر او را دنبال نمود و درراه بسیاری را کشت و همین‌طور تاختند تا به کهندژ رسیدند و خوشنواز در دژ پناه گرفت و از بالای دژ می‌دید که چگونه ترکان کشته‌شده‌اند . سوفرای به لشکر گفت: وقتی دوباره خورشید سرزد عزم جنگ می‌کنیم . خوشنواز پیکی نزد او فرستاد و گفت :بهتر است دست از جنگ بکشیم . پیروز عهدشکنی کرد و روزگارش سرآمد . گذشته‌ها گذشته. من اسیران و اموال شما را می‌دهم و گنج بسیاری نیز به شما خواهم داد . من کاری به ایران ندارم . شما هم عهد بهرام را به هم نزنید . سوفرای وقتی پیام را شنید با لشکریان مشورت کرد و آن‌ها نیز دل به صلح بستند پس سوفرای پیام داد که قباد و مکوبد اردشیر و دیگرکسانی که اسیرند نزد ما بفرستید و بعد هرچه تاراج کردید پس بدهید و ما هم دیگر نمی‌جنگیم .خوشنواز خوشحال شد و اسرا و اموال ایرانیان را پس فرستاد . وقتی به ایرانیان خبر پیروزی لشکر ایران و برگشتن قباد و موبد رسید خوشحال شدند و بلاش به پیشوازشان رفت و برادر را در برگرفت و جشنی برپا کردند و شادبودند . پس از چند سال سوفرای به بلاش گفت : تو پادشاهی نمی‌دانی و قباد از تو داناتر است و در پادشاهی تواناتر است. بلاش به ایوان خود رفت و چیزی نگفت و با خود اندیشید بی‌رنج تخت و تاج را به دست آوردن نتیجه‌اش این است و بدین‌سان از سلطنت کناره گرفت .


پادشاهی قباد
پادشاهی قباد چهل‌وسه سال بود . قباد جوانی شانزده‌ساله بود و از پادشاهی اطلاعی نداشت و در اصل سوفرای کار پادشاهی را می‌گرداند . مدتی گذشت و شاه بیست‌وسه‌ساله شد و سوفرای به نزد او رفت و اجازه گرفت تا به شهر خود بازگردد. وقتی سوفرای به شیراز رسید همه از او پذیرایی کردند و او می‌گفت که من شاه را بر تخت نشاندم و از کشورهای مختلف باج می‌گرفت .عده‌ای نزد شاه آمدند و گفتند که او گنجینه‌اش را پرکرده است و همه پارس بنده او شده‌اند و باید او را کشت .کیقباد بددل شد اما گفت : اگر سپاه بفرستم او نیز کینه‌جو می‌شود و ممکن است از پس او برنیاییم .رازداران شاه گفتند : ناراحت نباش اگر شاپور رازی به جنگ او برود سوفرای کاری نمی‌تواند بکند .شاه کسی را به دنبال شاپور رازی فرستاد و شاپور به نزد شاه آمد و گفت : خود را ناراحت مکن .من نزد او می‌روم اما تو نامه‌ای بنویس و از او بخواه که تسلیم شود . شاه چنین کرد و شاپور به نزد سوفرای رفت و نامه را به او داد . سوفرای ناراحت شد و گفت : من او را از بند نجات دادم و بر تخت نشاندم و حالا او می‌خواهد مرا بکشد؟ اگر او از خدا و لشکرش شرم ندارد تو پای مرا ببند و مرا نزدش ببر . شاپور او را نزد قباد برد و سوفرای را در زندان انداختند و تمام گنجینه او را نیز تصرف کردند .وزیر کینه‌جو به شاه گفت : همه با سوفرای همراهند بهتر است که فوراً او را بکشی تا از دستش راحت شوی . پس کیقباد نیز چنین کرد .وقتی ایرانیان خبر را شنیدند ناراحت شدند و به نفرین قباد پرداختند و سپاهی و شهری به درگاه قباد رفتند و آنجا را گرفتند و قباد اسیر شد و وزیرش را هم کشتند . سپس به سراغ جاماسپ برادر قباد رفتند و او را بر تخت نشاندند و قباد را دست‌بسته به پسر سوفرای که رزمهر نام داشت سپردند تا او را بکشد اما رزمهر چنین نکرد و با او مهربان بود و با احترام رفتار می‌کرد .قباد به او گفت : مرگ پدرت تقصیر وزیر بدخواه من بود . رزمهر گفت : من کینه‌ای از تو به دل ندارم و فرمان‌بردار تو هستم پس بند از پای قباد باز کرد و شب‌هنگام آن دو از شهر خارج شدند و به‌سوی هیتال رفتند . درراه به دهی رسیدند و به خانه دهقانی فرود آمدند . دهقان دختر زیبارویی داشت و قباد به‌شدت عاشق او شد و به رزمهر گفت تا از دهقان دخترش را خواستگاری کند . دهقان پذیرفت و آن دو ازدواج کردند . قباد انگشتری خود را به او داد . پس یک هفته آنجا بودند و به نزد شاه هیتال رفتند.شاه هیتال لشکری به او سپرد و گفت :اگر برنده شدی چغانی و گنجش را به من بده .
قباد پذیرفت .وقتی قباد درراه برگشت به خانه دهقان رسید به او خبر دادند که دختر دهقان پسری به دنیا آورده است قباد شادمان شد و از نژاد دهقان پرسید و او گفت که نژادش به فریدون جم می‌رسد . قباد با شادمانی لشکریان را به‌سوی طیسفون برد ، ایرانیان ترسیدند و فکر کردند که بهتر است از او عذرخواهی کنند تا از گناهانشان بگذرد پس به نزد قباد رفتند و گفتند : ما از دست بی‌وفایی تو با سوفرای ناراحت بودیم اما دشمنی با تو نداشتیم . شاه آن‌ها را بخشید و بر تخت نشست و تمام‌کارهای پادشاهی را به رزمهر سپرد . وقتی پسرش کسری بزرگ شد او را به فرهنگیان سپرد و سپس لشکر به روم کشید و آنجا را نابود کرد . شهرستان‌های هندیا و فارقین از او امان خواستند و او نیز امان داد .از اهواز تا پارس شهرستانی درست کردند و نامش را قباد نهاد که الآن عرب‌ها به آن حلوان میگویند. بعد از مدتی مردی به نام مزدک ادعای پیامبری کرد .در دین او اموال و زنان بین تمام مردم مشترک بود . قباد به سخنا&a


ویدیو مرتبط :
شاهنامه خوانی گذشتگان (مستند آخر شاهنامه)