سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ غرور و تعصب- قسمت بیست و چهارم


قصه شب/ غرور و تعصب- قسمت بیست و چهارمآخرین خبر/ داستان ها همیشه لذت بخش هستند، خواندن داستان های آدم هایی در دورترین نقاط از محل زندگی ما همیشه جذاب و فرح بخش است، مخصوصا اگر این داستان، یک داستان عاشقانه باشد. شما را دعوت می کنیم به خواندن یک عاشقانه آرام. کتاب بخوانید و شاداب باشید.

لینک قسمت قبل 

این که خود آقای بنت هم به دردسر زیادی نیفتاده بود فوق العاده موجب رضایت و حیرتش می شد، چون باز هم بزرگترین آرزویش این بود که به زحمت و دردسرهرچه کمتری بیفتد. بعد از فروکش کردن نخستین التهاب ها و ناراحتی واضطرابی که موقع جست و جو برای پیدا کردن لیدیا داشت، باز هم آن سستی وتنبلی سابق به وجودش راه یافته بود. نامه اش را زود فرستاد. با این که درتقبل کارها کند بود در اجرای کارها فرز بود. در نامه از برادرزنش تقاضاکرد که با تفضیل بیشتری بگوید چه قدر به او بدهکار است.در نامه از دست لیدیا آنقدر عصبانی بود که هیچ پیغامی برایش ننوشت.
خبرهای خوش زود در خانه پخش شد و بعد هم سریع به اطراف و اکناف رسید. همه با نظر نسبتا خوبی خبر را شنیدند. البته اگر دوشیزه لیدیا بنت رسوایی به بار می آورد، یا بهتر از آن،اگر شکمش بالا می آمد و در خانه روستایی دوردستی خانه نشین می شد،گفت و گو ها و شایعه ها رونق بیشتری پیدا می کرد. اما باز هم موضوع برای حرف زدن زیاد بود،بخصوص عروسی کردنش. آرزوهای مهربانانه ای که خانم های پیر و لجباز مریتن برای سعادت و خوشبختی اش میکردند،با این اوضاع و احوالی که تغییر کرده بود کمی بی جان تر شده ، چون مسلم بود که او با چنین شوهری رنگ خوشبختی را نمی بیند.
دو هفته بود که خانم بنت از پله ها پایین نیامده بود،اما حالا در این روزفرخنده بار دیگر می آمد و بر صندلی خود در صدر میز جلوس میکرد و بسیار هم شور و حال از خود نشان میداد. هیچ احساس شرم و خجالتی پیروزی اش را لکه دار نمی کرد. ازدواج یکی از دخترها اولین آرزوی او از زمان شانزده سالگی جین بود، و حالا این آرزو داشت محقق میشد. فکر و ذکرش تماما وسایل عالی،پارچه های مرغوب،کالسکه های جدید و انواع خدم و حشم بود. در آن حول وحوش مدام برای پیدا کردن جای مناسب دخترش پرس و جو می کرد و بدون توجه به عایدی احتمالی آن ها بسیاری از خانه ها را هم به علت کوچکی یا بیریختی نمی پسندید.
گفت: اگر کولدینگ ها بروند شاید هی پارک بد نباشد،یا استوک اگر اتاق پذیرایی اش جادار تر بود بدک نمیشد. اما اشورت خیلی دور است!طاقت نمی آورم ده مایل دور از من باشد.پرویس لاج هم که اتاقهای زیر شیروانی اش خیلی بد است.
تا وقتی خدمتکارها آنجا بودند،آقای بنت می گذاشت که همسرش بی وقفه حرف بزند،اما وقتی تنها شدند گفت:خانم بنت قبل از اینکه یکی از این خانه ها یاهمه این خانه ها را برای داماد و دخترت بگیری،بیا واقعیت را در نظربگیریم. اجازه ندارند پای شان را حتی به یک خانه در این حوالی بگذراند. من نمی آیم که با راه دادنشان به لانگبورن سربه هوایی شان را تشویق کنم.
بعد از این صحبت،جرو بحث مفصلی در گرفت،اما آقای بنت روی حرف خودش ایستاد. بعد موضوع دیگری پیش کشیده شد و خانم بنت در کمال حیرت و وحشت دید که شوهرش حاضر نیست برای خرید لباس دخترش حتی یک پول سیاه بدهد.آقای بنت می گفت که دخترش در این قضیه نباید انتظار کوچکترین لطف و مرحمتی از اوداشته باشد. خانم بنت اصلا سر در نمی آورد این همه عصبانیت که سر به نفرت میزد و باعث میشد چیزهایی را از دخترش مضایقه کند که به اعتبار ازدواجش لطمه می زد،از حد درک و فهم خانم بنت فراتر بود. خانم بنت نداشتن لباس مخصوص راکه مایه رسوایی دخترش می دانست ،اما از فرار کردن دخترش با ویکهام و اینکه دو هفته با او زندگی کرده اصلا خجالت نمی کشید.
الیزابت حالا غصه میخورد که چرا از فرط ناراحتی گذاشته بود آقای دارسی بفهمد او به خاطر خواهرش پریشان بوده است. حالا که ازدواج با لیدیا به خیرو خوشی به قضیه فرار خاتمه می داد، می شد امیدوار بود که این شروع خجالت آور را از همه کسانی که ان دور و بر نیستند پوشیده نگه داشت.
الیزابت نگران این موضوع نبود که خبر قضیه از طریق آقای دارسی پخش میشود . کمتر کسی پیدا میشد که الیزابت این همه به رازداری اش اطمینان داشته باشد. اما ،در عین حال،کسی هم پیدا نمی شد که خبر داشتنش از لغزش خواهر الیزابت اینقدر الیزابت را ترسانده و ناراحت کرده باشد. این ترس وناراحتی بیشتر به سبب خودش بود تا وخامت اوضاع، زیرا به هر حال، ورطه غیرقابل عبوری بین آنها وجود داشت. حتی اگر ازدواج لیدیا کاملا آبرومندانه صورت میگرفت ،باز نمیشد تصور کرد آقای دارسی با خانواده ای وصلت کند که سوای همه عیب و ایرادها می آمد قوم و خویش کسی می شد که بحق مورد نفرت اوبود.
الیزابت تعجبی نمی کرد اگر آقای دارسی از فکر چنین وصلتی به خود بلرزد. البته آقای دارسی آرزو داشت توجه و محبت الیزابت را جلب کند و الیزابت هم در دربیشر به این احساس او کاملا واقف شده بود،اما حالا دیگر بعید میدانست که احساس آقای دارسی بعد از چنین ضربه ای باز هم دوام پیدا کند . الیزابت تحقیر شده بود،رنج می کشید،و پشیمان هم بود بی آنکه خودش خوب بداند چرا. به ارزش و شخصیت دارسی غبطه می خورد، چون دیگر امیدی نداشت که از امتیازات این ارزش و شخصیت بهره مند شود.هنگامی که کوچکترین شانسی برای خبر دار شدن از حال و روز او وجود نداشت،دلش می خواست از حال و روز اوخبردار شود.حالا که حتی دیدارشان بعید به نظر می رسید،فکر می کرد با او چه خوشبخت می شد. الیزابت بارها اندیشید که آقای دارسی فاتح شده است،چون پیشنهاد چهار ماه قبل را تجدید کند این دفعه با کمال میل و در عین سپاسگزاری پذیرفته خواهد شد!شک نداشت که آقای دارسی یکی از بلند نظر ترین مردان است، اما چون انسان است به هر حال احساس فتح خواهد کرد. حالا رفته رفته می فهمید که آقای دارسی درست همان مردی است که از نظر اخلاق و منش برای او از همه شایسته تر است.فهم و شعور و طرز رفتارش، با آن که مانندالیزابت نبود،با آرزوهای الیزابت سازگار بود. این ازدواج برای هردو خوبی هایی داشت. به علت رفتار بی تکلف و سرزندگی و نشاط الیزابت ، ذهن آقای دارسی انعطاف می یافت و رفتارهایش بهتر می شد؛ و به علت قوه تشخیص و عقل ومعلومات آقای دارسی نیز الیزابت بهره ها می برد.
اما حالا این ازدواج سعادتمندانه تحقق نمی یافت تا همه ببینند که سعادت زندگی زناشویی چگونه است. در خانواده به زودی وصلتی دیگر و متفاوت سر میگرفت که امکان این ازدواج سعادتمندانه را ازبین می برد.
الیزابت نمی فهمید که ویکهام و لیدیا سروسامانی خواهند یافت . اما می فهمید که اگر دو نفر از روی هوا و هوس به هم برسند و فضیلت و پاکدامنی درآنهاضعیف باشد،امکان سعادت در دراز مدت اندک است.
آقای گاردینر کمی بعد نامه دیگری برای شوهر خواهرش نوشت. به تشکر و سپاس آقای بنت جواب مختصری داد و نوشت که با کمال میل هرکاری برای آسایش هر یک از اعضای خانواده از دستش بر بیاید انجام خواهد داد. بعد هم تقاضا کرده بود که دیگر موضوع را به رویش نیاورند. مطلب اصلی نامه اش این بود که آقای ویکهام تصمیم گرفته از خدمت استعفا بدهد.
سپس اضافه کرده بود:
خود من هم مایل بودم که وقتی قرار و مدار ازدواج گذاشته شد او همین کار رابکند. به نظرم شما موافق هستید استعفایش از هنگ کاملا به مصلحت است،چه برای خودش و چه برای خواهرزاده ام . آقای ویکهام قصد دارد وارد خدمت ثابت نظام بشود. از بین دوستان سابقش هستند کسانی که می توانند و می خواهند درارتش کمکش کنند.وعده داده اند که در هنگ ژنرال...،که اکنون در شمال مستقراست،به او منصبی بدهند. همین که از این نقطه کشور دور می شود به نفع اوست. وعده ها و قول هایی می دهد امیدوارم در میان آدمهای مختلف بتوانند حفظ ظاهر کنند و هر دو محتاط تر از قبل رفتار کنند.به کلنل فورستر نامه نوشته ام و گفته ام که چه قرار و مدارهایی گذاشته شده ،و از او خواهش کرده ام که به طلبکاران آقای ویکهام در برایتن و اطراف آن قول بدهد که به زودی با تعهداتی که من کرده ام طلب همه آن ها پرداخت خواهد شد. از شما هم تقاضامیکنم به طلبکاران او در مریتن، که اسامی شان را با کمک خود او ضمیمه کرده ام ، اطمینان بدهید که طلب شان را دریافت خواهند کرد. او همه بدهی هایش راقبول کرده، و امیدوارم لا اقل ما را فریب نداده باشد هگرستن دستورهای لازم را دریافت کرده و همه کارها تا یک هفته دیگر انجام خواهد شد. بعد به محل هنگ او خواهند رفت ،مگر آنکه دعوتشان کنید و قبل از رفتن شان به لانگبورن بیایند. از صحبت های خانم گاردینر فهمیده ام که خواهرزاده ام خیلی دوست دارد قبل از عزیمتش از جنوب، همه شما را ببیند. حالش خوب است و خواهش میکند احترام و وظیفه شناسی اش را به شما و مادرش تقدیم کنم..... ارادتمند.
ا.گاردینر

آقای بنت و دخترهایش نیز مانند آقای گاردینر می فهمیدند که استعفای ویکهام از هنگ ناحیه فوایدی دارد. اما خانم بنت زیاد راضی نبود. رفتن لیدیا به شمال آن هم موقعی که خانم بنت انتظار داشت از مصاحبت او احساس لذت و غرورکند، خیلی توی ذوق او می زد، چون خانم بنت به هیچ وجه از این فکر منصرف نشده بود که آنها بیاییند در هرتفردشر مستقر شوند. وانگهی،خیلی حیف می شدکه لیدیا از هنگی دور بشود که همه افرادش را می شناخت و خیلی از آنها رادوست می داشت.
گفت:آن قدر به خانم فورستر علاقه دارد که رفتنش به یک جای دور واقعا ناراحتش می کند!تازه جوانهایی هم هستند که لیدیا از انها خوشش می آید.درهنگ ژنرال...معلوم نیست افسرها به این خوبی باشند.
این تقاضای لیدیا که قبل از عزیمت به شمال بار دیگر نزدخانواده اش بیاید،ابتدا قاطعانه رد شد . اما جین والیزابت، با توجه به احساسات و ناراحتی خواهرشان،هم عقیده بودند که پدرو مادر باید در روز عروسی به حال و روزدخترشان توجه داشته باشند. از همین رو، با اصرار، اما با دلیل و برهان بسیار هم آرام و ملایم،از پدر خواهش کردند که لیدیا و شوهرش را بعد از ازدواج،درلانگبورن به حضور بپذیرد، و آقای بنت سر انجام رضایت داد که مطابق میل ونظر آنها رفتار کند. خانم بنت هم وقتی فهمید که می تواند دختر شوهر کرده اش را قبل از رفتنش به شمال به همه نشان بدهد خیلی خوشحال شد. آقای بنت درجواب نامه آقای گاردینر نوشت که به آنها اجازه امدن می دهد. قرار شد که بعد از پایان مراسم،آنها به لانگبورن بیایند اما الیزابت متعجب بود از اینکه ویکهام به چنین برنامه ای رضایت داده است. الیزابت اگر فقط میل خودش رادر نظر میگرفت،دلش نمی خواست حتی چشمش به ویکهام بیفتد.
روز عروسی خواهرشان فرا رسید . جین و الیزابت شاید بیشتر از خود لیدیا دلواپسش بودند. کالسکه را فرستادند تا در..... دنبالشان برود، و قرار بودتا موقع نهار با همین کالسکه برگردند. دوشیزه بنت ها با اضطراب منتظر آمدن ان ها بودند ،بخصوص جین که فکر میکرد لیدیا همان حال و احساسی را دارد که اگر جین جای او بود می داشت، و مدام خیال میکرد خواهرش چه ناراحتی و عذابی را تحمل می کند.
آمدند. افراد خانواده در اتاق صبحانه جمع شدند تا از آنها استقبال کنند. وقتی کالسکه به طرف در آمد، لبخند به چهره خانم بنت دوید. شوهرش خیلی عبوس بود . دخترها هم مضطرب و نگران و بی قرار بودند.
از راهرو صدای لیدیا آمد. در باز شد و به اتاق دوید. مادرش جلو رفت، بغلش کرد و با شور و شوق خوشامد گفت. بعد با لبخند محبت امیزی دستش را به طرف ویکهام دراز کرد که پشت سر لیدیا ایستاده بود،با شور و شعف برای هر دوچنان آرزوی سعادت کرد که انگار هیچ شکی نداشت.
اما وقتی به طرف آقای بنت برگشتند،با استقبال چندان گرمی روبرو نشدند. قیافه اش تا حدودی گرفته بود و به زور لب وا می کرد. لاقیدی زوج جوان آقای بنت را از کوره به در می برد. الیزابت بدش می آمد. حتی دوشیزه بنت یکه خورد،لیدیا همان لیدیای همیشگی بود،سرکش، بدون احساس شرم،پر جنب و جوش،پرسر و صدا و بیخیال. از پیش این خواهر به پیش آن خواهر می رفت و می خواست که به او تبریک بگویند. وقتی همه نشستند،با اشتیاق نگاهی به اطراف انداخت،تغییرات جزئی اتاق توجهش را جلب کرد، و بعد خندید و گفت که خیلی وقت است آن جا را ندیده است.
ویکهام هم زیاد اضطراب نداشت ، اما رفتارهایش همیشه چندان مطبوع بود که اگر شخصیت و طرز ازدواجش بی عیب و ایراد می بود،لبخندها و حالت بی تکلفش به هنگامی که خود را قوم و خویش آنها می خواند قاعدتا به مذاق همه خوش می آمد. الیزابت هیچ وقت او را این قدر گستاخ تصور نکرده بود، اما نشست واندیشید که در آینده هم هیچ حد و مرزی برای گستاخی چنین آدم بی شرمی وجودنخواهد داشت. الیزابت از خجالت قرمز شد، جین هم قرمز شد ،اما قیافه آن دونفری که سبب این ناراحتی شده بودند اصلا رنگ به رنگ نمی شد.
حرف و صحبت زیاد بود .عروس و مادرش هرچه تند و سریع حرف می زدند باز هم عقب می ماندند. ویکهام ،که تصادفا کنار الیزابت به هیچ وجه نمی توانست به همان راحتی جواب بدهد. به نظر می رسید که این زوج خاطرات خوشی دارند. هیچ گذشته ناراحتشان نمی کرد.لیدیا خودش از موضوع هایی حرف میزد که خواهرها به هیچ قیمتی حاضر نبودند در مورد انها صحبت کنند.
گفت:فکرش را بکنید!سه ماه پیش بود که از این جا رفتم ، اما به نظرم بیشتراز دو هفته نمی آید. با وجود این، چه اتفاقهایی توی این مدت افتاده. وای خدا! موقعی که داشتم میرفتم هیچ فکر نمی کردم وقتی برمی گردم شوهر داشته باشم! البته گاهی فکر می کردم اگر شوهر کنم چه محشر می شود!
پدرش نگاهش را بالا آورد .جین ناراحت شد. الیزابت نگاهش را به لیدیا دوخت .اما لیدیا که هیچ وقت چیزهای خلاف میل را نه می شنید و نه می دید،همانطور با شوق و ذوق ادامه داد:اوه! مامان،مردم این حوالی می دانند که من امروز عروسی کرده ام؟ می ترسیدم خبر نداشته باشند. وقتی به کالسکه ویلیام برخوردیم، به خودم گفتم باید خبر دار بشود.به خاطر همین شیشه کالسکه را که به طرف او بود پایین کشیدم ،دستکشم را در اوردم ،بعد دستم را کنار پنجره گذاشتم تا او حلقه ام را ببیند. بعد هم سری تکان دادم و لبخند زدم.
الیزابت نمی توانست تحمل کند. بلند شد و از اتاق رفت،ودیگر هم برنگشت ، تاصدای شان را شنیدکه داشتند از راهرو به اتاق غذاخوری می رفتند.در این موقع به آنها ملحق شد. دید که لیدیا تند سمت راست مادرش ایستاد و به خواهربزرگترش گفت: آه!جین، حالا من جای تو را می گیرم. تو باید پشت سر من بیایی.من دیگر زن شوهر دارم.
معلوم بود که لیدیا حتی با گذشت زمان تن به آن ملاحظاتی نخواهد داد که ازابتدا هم نمی داد. سربه هوایی و لاقیدی اش بیشتر شده بود . دلش میخواست خانم فیلیپس،لوکاس و همه همسایه ها را ببیند، و بشنود که آنها به او میگویند «خانم ویکهام» بعد از نهار هم رفت تا حلقه عروسی اش را به خانم هیل و دو دوشیزه خدمتکار نشان بدهد و ببالد به این که شوهر کرده است.
وقتی همه به اتاق صبحانه برگشتند،گفت: خب مامان به نظرت شوهرم چه طوراست؟مرد جذابی نیست؟مطمئنم که خواهرها همه حسودیشان می شود،امیدوارم نصف شانس مرا داشته باشند. باید بروند برایتن. آن جا شوهر پیدا می شود. چه حیف،مامان ، که همه نرفتیم آنجا.
- درست است. اگر دست من بود می رفتیم. ولی لیدیای عزیزم،من هیچ دوست ندارم تو به یک جای به این دوری بروی.حتما باید بروی؟
- اوه، خدایا!بله.... چه اشکالی دارد؟من که دوست دارم. تو و پاپا و خواهرها باید بیایید دیدن ما. همه زمستان را در نیوکاسل خواهیم بود. مطمئنم مجالس جشن و رقص به راه است. من حواسم هست که برای همه خواهرهایم هم رقص خوب پیدا کنم.
مادرش گفت:من که از خدا می خواهم!
-بعدش ،وقتی برگردید، یکی دوتا از خواهرهایم را همان جا می گذارید. مطمئن باشید قبل از پایان زمستان برای ان ها شوهر پیدا میکنم.
الیزابت گفت:از لطف تو ممنونم ،ولی اصلا از این طرز شوهر کردنت خوشم نیامده.
قرار نبود مهمان ها بیش از ده روز بمانند. آقای ویکهام،قبل از آمدن لندن حکم ماموریتش را دریافت کرده بود و می بایست تا دو هفته بعد از دریافت حکم به هنگ خود ملحق شود.
از این که اقامتشان خیلی کوتاه بود هیچ کس متاسف نبود جز خانم بنت.به خاطرهمین ،حداکثر استفاده را از وقت می کرد،مدام با دخترش این جا و آنجا میرفت و در خانه مهمانی میداد. از این مهمانی ها همه راضی بودند،چون لا اقل در این مهمانی ها افراد خانواده با هم تنها نمی ماندند.
علاقه ویکهام به لیدیا همانطور بود که الیزابت حدس میزد.اصلا قابل مقایسه با علاقه لیدیا نبود.این نکته ای نبود که الیزابت حالا بفهمد، چون از قبل هم حدس میزد که فرار آنها بیشتر بخاطر علاقه لیدیا به ویکهام بوده است،نه برعکس. الیزابت می دانست که فرار ویکهام به سبب استیصال بوده،وگرنه جای تعجب داشت که ویکهام با وجود این که علاقه ای به لیدیا نداشته این کار راکرده باشد. ویکهام وقتی می خواسته فرار کند بدش نمی آمده که همدمی داشته باشد.لیدیا خیلی به ویکهام علاقه داشت. همیشه ویکهام عزیزش بود. هیچ کس رانمی شد با ویکهام مقایسه کرد.هر کاری که ویکهام می کرد بهترین کار بود. لیدیا می گفت که موقع شکار ویکهام بیشتر از همه پرنده می زند.
یک روز صبح کمی بعد از ورود آن ها لیدیا که با دو خواهر بزرگترش نشسته بودبه الیزابت گفت:لیزی من از عروسیم به تو چیزی نگفته ام. وقتی برای مامان وبقیه تعریف می کردم ،تو نبودی.دلت می خواهد بدانی؟
الیزابت جواب داد:راستش نه. به نظرم زیاد صحبتش شده.
- عجب! چه آدمی هستی!ولی من باید تعریف کنم. می دانی ما در سنت کلمنتس ازدواج کردیم،چون منزل ویکهام در آن ناحیه بود.قرار بود همه ساعت یازده آنجا باشیم. من . دایی و زندایی باید با هم می رفتیم،بقیه هم قرار بودخودشان بیایند کلیسا. خب،صبح دوشنبه رسید چه حالی داشتم! میدانی،همه اش میترسیدم مبادا اتفاقی بیفتد و کارها به هم بخورد و من عقلم را از دست بدهم.زندایی در تمام مدتی که من لباس می پوشیدم نصیحت و توصیه می کرد،طوری که انگار دارد کتاب وعظ و دعا می خواند. من که از ده کلمه حتی یک کلمه هم نمی شنیدم،چون همانطور که خودت می دانی همه اش داشتم به ویکهام فکر میکردم. دلم می خواست بدانم که با همان کت آبی به مراسم می آید یا نه...
....بالاخره طبق معمول،ساعت ده صبحانه خوردیم . چه قدر به نظرم طولانی میرسید. در ضمن، باید بدانی که دایی و زن دایی تمام مدتی که پیش شان بودم خیلی بد اخلاق بودند. با ور کن با این که دو هفته آن جا بودم حتی یک بارپایم را از خانه بیرون نگذاشته بودم. نه یک مهمانی ، نه برنامه ای، هیچ چیز. راستش لندن خلوت بود، اما تئاتر کوچک باز بود. به هر حال،وقتی کالسکه آمد دم در،دایی ام را صدا زدند،آقای استون که آدم وحشتناکی بود با او کارداشت. بعدش هم می دانی،این دو نفر وقتی به هم می رسند کارشان تمام نمی شود.خب،من آن قدر ترسیدم که نمی دانستم چه کار کنم،چون دایی باید مرا می برد. اگر دیر می رسیدیم آن روز نمی توانستیم ازدواج کنیم. ولی خوشبختانه دایی ده دقیقه بعد برگشت و بعد همه رفتیم. اما بعدا فکر کردم که اگر دایی نمی توانست بیایید دلیلی نداشت ازدواج عقب بیفتد،چون بالاخره آقای دارسی که بود.
الیزابت با حیرت گفت:آقای دارسی؟
- اوه بله!... می بایست با ویکهام بیاید.ولی خدای من!یادم رفت! نمی بایست بگویم.قول داده بودم!حالا ویکهام چه می گوید؟قرار بود مخفی بماند!
جین گفت: اگر قرار بود مخفی بماند دیگر یک کلمه هم حرف نزن. مطمئن باش من دیگر چیزی نمی پرسم.
الیزابت گفت: اوه!البته ،ما دیگر از تو چیزی نمی پرسیم. اما در آتش کنجکاوی می سوخت.
لیدیا گفت: متشکرم، چون ، اگر بپرسید من همه چیز را به شما می گویم .آن وقت ویکهام خیلی عصبانی می شود.
با شنیدن این حرفهای کنجکاو کننده ،الیزابت برای آنکه اختیار خود را ازدست ندهد به سرعت از اتاق بیرون رفت. اما بی خبر ماندن از این قضیه غیرممکن بود،یا لااقل پرس و جو نکردن غیر ممکن بود. آقای دارسی در مراسم ازدواج خواهر الیزابت حضور داشت! آقای دارسی اصولا به مجامع عمومی نمی رفت و دوست هم نداشت که برود،چه برسد به مراسم ازدواج .حدس های گوناگونی باسرعت و بی وقفه به ذهن الیزابت هجوم می آورد،اما هیچ کدام از حدس و گمانها متقاعدش نمی کرد.حدس هایی که خوشایندتر بود و رفتار و منش دارسی راجوانمردانه تر و عالی تر جلوه می داد نا متحمل تر به نظر می رسید. الیزابت نمی توانست این سرگردانی و بلاتکلیفی را تحمل کند. با عجله کاغذی برداشت ونامه کوتاهی به زن دایی اش نوشت و از او خواهش کرد که اگر به مسئله رازداری و امانت لطمه ای وارد نمی شود درباره نکته ای که از زبان لیدیا دررفته است توضیح بدهد.
بعد هم اضافه کرد:
لابد درک میکنید که چه قدر کنجکاوم تا بدانم کسی که هیچ نسبتی با هیچ کدام ما نداردو(به طور کلی) با خانواده ما غریبه است، چه شد که در چنین موقعیتی همراه شما بود. لطفا زود جواب بدهید و مرا مطلع کنید... مگر اینکه به دلایل موجهی باید همان طور به این که چیزی ندانم.
الیزابت وقتی نامه را به پایان می رساند با خود اندیشید:البته راضی نمیشوم و زن دایی عزیزم اگر به من نگویی مجبور میشوم برای کشف حقیقت به دوز وکلک متوسل بشوم.
حجب و وقار جین اجازه نمی داد که با الیزابت درباره چیزی که از دهان لیدیاخارج شده بود حرف بزند.الیزابت از این مسئله خوشحال بود . ترجیح می داد تاجواب قانع کننده ای دریافت نکرده است محرم و هم راز نداشته باشد.
الیزابت زودتر از آنچه تصور می کرد جواب نامه اش را گرفت.خیلی خوشحال شد. همین که نامه به دستش رسید و به درخت زار کوچک نزدیک منزل دوید که خلوت بود و کسی آنجا مزاحمش نمی شد. بعد روی نیمکتی نشست و شروع کرد به خواندن نامه،با این تصور که از مطالب نامه راضی خواهد شد ،زیرا طولانی بودن نامه نشان می داد که حاوی مطالب مهمی است.
خیابان گریسچرچ،6سپتامبر
خواهر زاده عزیزم،
نامه ات تازه به دستم رسیده و من امروز صبح را صرف جواب دادن به نامه ات میکنم،چون می دانم که جواب مختصر برای گفتن همه مطالب کفایت نمی کند.بایداعتراف کنم که از تقاضایت متعجب شدم.از تو انتظار نداشتم. اما فکر نکن عصبانی شده ام ،فقط خواسته ام بدانی که فکر نمی کردم چنین کنجکاوی هایی ازجانب تو لزومی داشته باشد. اگر خودت را به نفهمیدن زده ای، این جسارت مراببخش. دایی ات نیز مثل من تعجب کرده.... به صرف اینکه پای تو در این قضیه در میان بوده به خودش اجازه داده که اقدام هایی بکند. اما اگرواقعا غافل وبی خبری،من باید قضیه را روشن تر شرح بدهم. همان روزی که من از لانگبورن به خانه ام آمدم،دایی ات مهمان داشت که انتظارش نمی رفت. آقای دارسی آمد. چند ساعت در اتاق در بسته با دایی ات صحبت کرد. قبل از رسیدن من این صحبتها شده بود. کنجکاوی من به اندازه کنجکاوی تو نبود. آمده بود به آقای گاردینر بگوید که فهمیده خواهرت و آقای ویکهام کجا هستند،با هر دو نیزدیدار کرده و حرف زده،چند بار با ویکهام، یک بار هم با لیدیا. آن طور که من فهمیدم ،یک روز بعد از ما از دربیشر راه افتاد و به شهر آمد تا هردو راپیدا کند.علتش هم این بوده که فکر می کرده تقصیر او بوده که دیگران به بی لیاقتی ویکهام پی نبرده اند،وگرنه هیچ زن با شخصیتی نمی آمد عاشق ویکهام بشود و به او اعتماد بکند. با بلند نظری تمام ،غرور ظاهری خود را زیر پاگذاشته بود و می گفت دون ان است که کارهای شخصی اش را به رخ دیگران بکشد. شخصیت و رفتارش کافی است که بقیه او را بشناسند. به خاطر همین، قدم پیش گذاشت و وظیفه دانست کاری را که خودش در آن مقصر بوده جبران کند. البته انگیزه دیگری هم می داشت،به نظر من چیزی از ارزش کارش کم نمی شد.چند روزی در شهر بود تا بالاخره آن ها را پیدا کرد. سرنخ هایی برای پیدا کردنشان داشت که ما نداشتیم. همین موضوع باعث شد پشت سر ما به لندن بیاید. ظاهراخانمی هست به اسم خانم یانگ که زمانی معلمه دوشیزه دارسی بوده و به علتی که آقای دارسی به ما نگفته است از این شغل مرخص شده ،بعد خانه بزرگی درخیابان ادوارد گرفته و با اجاره دادن اتاق هایش امرار معاش می کرده. آقای دارسی می دانست که این خانم یانگ با ویکهام آشنایی نزدیک دارد.به خاطرهمین، به محض رسیدن به لندن به نزد او رفته و سراغ ویکهام را گرفته بود.اما دو سه روزی طول کشید تا اطلاعاتی را که می خواست به دست بیاورد. به نظرم،این خانم تا پول و رشوه ای نگرفت حاضر نشد ویکهام را لو بدهد .
ادامه دارد...
نویسنده: جین آستین

با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
غرور و تعصب قسمت 1 پارت 3